انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 240 از 718:  « پیشین  1  ...  239  240  241  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۹۶

شمع ما را عاقبت اشک دمادم می خورد
حاصل این بوستان را چشم شبنم می خورد

می خورم خون از سفال و لب به دندان می گزم
وای بر آن کس که می از ساغر جم می خورد

باده لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواست
در چنین عهدی که آدم خون آدم می خورد

شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است
گرمی هنگامه خط زود بر هم می خورد

لطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغ
بهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟

فیض اهل جود یکسان است در موت و حیات
کاروان روزی همان از خاک حاتم می خورد

پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را
صحبت زود آشنایان زود بر هم می خورد

غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافت
کیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟

موج بی پروا زتعمیر حباب آسوده است
کی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟

گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسن
تیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۹۷

چون ز باد آن زلف چون زنجیر بر هم می خورد
عشق را سر رشته تدبیر بر هم می خورد

چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند
مجلس آسوده تصویر بر هم می خورد

رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا
از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد

گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق
التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد

بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست
دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد

چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا
صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد

تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟
اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد

محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد
این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد

بند و زندان را برای عاقلان آماده اند
ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد

ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند
شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد

تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم
زود این هنگامه تزویر بر هم می خورد

چشم شیر و دیده نخجیر می افتد به هم
هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد

راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی
در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد

تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما
خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد

جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است
عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۹۸

خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد

من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد

رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد

نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد

تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد

سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد

پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد

از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد

در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد

تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد

با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد

بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟

چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۳۹۹

این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد

خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

هر که روی دست از اقبال گردون می خورد
از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد

ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد

نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد

می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار
وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد

کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص
در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد

از گداز عشق مشت استخوانی گشته است
رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد

دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع
بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد

استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن
هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد

می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالی فلاطون می خورد

خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست
تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۰۰

خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است
ناقه لیلی عبث گردی به هامون می خورد

پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد

برگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمش
مرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خورد

سرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغ
هر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خورد

تا زماه نو فلک آرد لب نانی به دست
از شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۰۱

گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد

بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد

از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد

از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد

از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد

گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد

می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد

اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد

چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد

پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۰۲

غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد

خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد

آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد

خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد

گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد

بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد

پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد

این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۰۳

مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد
شیشه می را به طاق ابروی محراب زد

چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟
بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد

صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد

چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت
هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد

خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد

نیست راه خار در پیراهن عریان تنی
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد

شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین
سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد

صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۰۴

از عرق آتش به جانم آن گل سیراب زد
باز آن آیینه رو نقشی عجب بر آب زد

شمع من امشب کجا بودی، که بر یادرخت
تا سحر پروانه من سینه بر مهتاب زد

گرد خجلت از دل بیرحم قاتل می فشاند
دست و پایی زیر تیغش گر دل بیتاب زد

خواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلان
هر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زد

غم به سر وقت من از روشندلیها اوفتاد
دزد بر گنجینه ام زین گوهر شب تاب زد

مهر بر لب زن که از یک خنده بیجا که کرد
غوطه در خون شفق خورشید عالمتاب زد

زنگ می گیرد ز آب زندگی آیینه اش
کی سکندر می تواند چون خضر بر آب زد؟

ابر چون گردد طرف با من، که سیل اشک من
بحر را مهر خموشی بر لب از گرداب زد

سختی دل از عبادت کرد رو گردان مرا
چند بتوان سنگ بر پیشانی محراب زد؟

رهنوردی را که شد صدق عزیمت خضر راه
در میان راه در دامان منزل خواب زد

نیست چشم عاقبت بین جوشن تدبیر را
خویش را ماهی زحرص طعمه بر قلاب زد

قطع شد در یک نفس راه هزاران ساله اش
هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۰۵

هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد
در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد

چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست
می توان میخانه ها زین باده بیرنگ زد

درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است
بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد

خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد

نیست امید برومندی ز خال نوخطان
حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد

شیر در دست هجوم مور عاجز می شود
چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟

نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن است
در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد

از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست
هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 240 از 718:  « پیشین  1  ...  239  240  241  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA