غزل شماره ۲۴۰۶ هر که بر دار فنا مردانه پشت پا نزدغوطه در سرچشمه خورشید چون عیسی نزدچون صدف در دامن خود گوهر مقصد نیافتتا به جان بی نفس غواص بر دریا نزدخون دل شد در بساط سینه اش یاقوت و لعلهر که زیر تیغ چون کهسار دست و پا نزدهست راهی چون گهر دلهای سنگین را به همتیشه خود کوهکن بیهوده بر خارا نزدگرد آن وحشی به جست وجو نمی آید به چشمقطره بیش از من کسی در دامن صحرا نزداز سیاهی داغ آب زندگی آمد برونمشت آبی هیچ کس بر روی بخت ما نزدجوش خون صائب دل تنگ مرا در هم شکستهیچ کس جز زور می سنگی بر این مینا نزدشد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحروای بر آن کس که دستی بر در دلها نزد
غزل شماره ۲۴۰۷ خاطر آزرده را سیر گلستان می گزدشور بلبل، خنده گل، بوی ریحان می گزدموسی از شرم صفای ساعد سیمین اوهمچو طفلان آستین خود به دندان می گزدهر که را افتاد بر لبهای میگون تو چشمتا شکرخند قیامت لب به دندان می گزدآسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگاندایه بیزارست از طفلی که پستان می گزدبرق می خواهد به من تعلیم بیتابی دهدشعله شوق مرا تحریک دامان می گزدتا زکف داده است صائب دامن وصل تراگاه پشت دست و گاهی لب به دندان می گزد
غزل شماره ۲۴۰۸ من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد؟آه صبح و گریه شبها به فریادم رسددامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملالمی روم چون سیل تا دریا به فریادم رسداز سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرمکو جنون تا دامن صحرا به فریادم رسدکوه غم شد آب از فریاد عالمسوز منکیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد؟جوش گل را گوش عاشق نغمه من مانده کردناله بلبل کجا تنها به فریادم رسدمی روم از خویش بیرون پایکوبان چون سپندتا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسدمی توانم روز محشر شد شفیع عالمیناله امروز اگر فردا به فریادم رسددر بیابانی که از گم کرده راهان است خضرچشم آن دارم که نقش پا به فریادم رسدتیزتر شد آتشم از نغمه خشک ربابتن زنم تا قلقل مینا به فریادم رسدشعله آواز، صائب برق زنگار دل استمطربی کو تا درین سودا به فریادم رسد؟
غزل شماره ۲۴۰۹ بی علایق چون شود سالک به منزل می رسدچون شود بی برگ نخل اینجا به حاصل می رسدبردباری پیشه خود کن که در راه سلوکهر که سنگین تر بود بارش به منزل می رسددست رد ما را به درگاه قبول حق رساندحق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسدبیقرار شوق در یک جا نمی گیرد قراراول سیرست چون سالک به منزل می رسدرهنوردان را سبکباری بود باد مرادکف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسدمن به چندین دستگاه از دست یک دل عاجزمچون صنوبر با تهیدستی به صددل می رسدگرچه حاصل نیست صائب تخم آتش دیده رادانه دلها چو می سوزد به حاصل می رسد
غزل شماره ۲۴۱۰ بیشتر دست سبکباران به منزل می رسدکف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسدتا نظر بر غیر داری، دوری از درگاه حقپی چو گم شد راهرو اینجا به منزل می رسدبی پروبالی است در راه طریقت بال و پرکشتی بی بادبان اینجا به ساحل می رسدنیست از دنیا خبر از خویش بیرون رفته راکی به این دیوانه آواز سلاسل می رسد؟ناله من دور گرد محفل قرب است و بسورنه آواز جرس گاهی به محمل می رسدشد گوارا مرگ تلخ از ناگواریهای دهرحق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسدشوخی لیلی گذشته است از بیابان طلبتا غبار هستی مجنون به محمل می رسدغفلت ما کار بر ابلیس آسان کرده استصیدبندان را مدد از صید غافل می رسدخون مرغان چمن را بیغمی افسرده استنغمه ای گاهی به گوش از مرغ بسمل می رسدخون صید لاغر ما قابل اقبال نیستخونبهایی هست اگر ما را، به قاتل می رسدگر چنین آرند بر زلفش گرفتاران هجومرشته ای چون سبحه از زلفش به صددل می رسدگرچه ما را طالع بزم شراب یار نیستاز برون بوی کباب ما به محفل می رسدبر سر چاه زنخدان ماه کنعان مراکاروان تازه ای هر دم ز بابل می رسدصید فربه می شود نازک خیالان را نصیبروزی ماه نو از خورشید کامل می رسدبیش می خواهد ز قسمت، ورنه از خوان نصیبآنچه در کارست بی زحمت به سایل می رسدهر که را آزادگی صائب ولی نعمت شودچون صنوبر با تهیدستی به صد دل می رسد
غزل شماره ۲۴۱۱ از حریص افزون به قانع فیض احسان می رسدروزی مور از شکرخند سلیمان می رسدحاصل عالم بود از قانعان، کز کشتزارهر چه از موران زیاد آید به دهقان می رسدبید می گردد پس از خشکی برومند از نباتاز سر منصور دار آخر به سامان می رسدحلقه درگاه امیدست چشم انتظاربوی پیراهن به داد پیر کنعان می رسدحسن را دارد سپند از چشم بدبینان نگاهناله بلبل به فریاد گلستان می رسدوصل می خواهی، تلاش خاکساری کن که گردتا نفس را راست می سازد به دامان می رسدتیره روزان خوب می دانند صائب قدر همشام زلف آخر به فریاد غریبان می رسد
غزل شماره ۲۴۱۲ بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شدحلقه های زلف یکسر حلقه گرداب شدروی او در دور خط دلخوش کن احباب شدراه خود را پاک سازد خون چو مشک ناب شدمن چه خاشاکم، که در بحر فلک ماه تمامز اشتیاق ماهی سیمین او قلاب شدبر لطیفان صحبت گوهر گرانی می کندگوش گل را شبنم روشن گهر سیماب شداز بزرگان روی دل با خاکساران خوشنماستبحر با آن منزلت روشنگر سیلاب شدصبح پیری کرد خواب غفلت ما را گرانبادبان بر کشتی ما پرده های خواب شداز توکل هر که پشت خویش بر دیوار دادبی سخن خاک مراد خلق چون محراب شددر همین جا سر برآورد از گریبان بهشتهر که را زخمی از آن شمشیر فتح الباب شدشانه از موج طراوت کشتی دریایی استبس که در زلف تو دلهای اسیران آب شدهیچ کس را دل به من از دوستان صائب نسوختگرچه عمرم صرف در دلسوزی احباب شد
غزل شماره ۲۴۱۳ از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شدناله زنجیر، خوابم را صدای آب شدکوته است از حرف خاموشان زبان اعتراضایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شدجهل دارد همچنان خم در خم عصیان مراگر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شدبا فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیستبحر با آن منزلت همکاسه گرداب شدچون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گراندر میان زخمها زخمی که بی خوناب شدشرم هیهات است خوبان را سپرداری کندهاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شدگر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیستپنجه مرجان نگارین در میان آب شدفکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرداین سفال خشک از ریحان من سیراب شد
غزل شماره ۲۴۱۴ دل ز پیکان در تن من بیضه فولاد شداین خراب آباد آخر آهنین بنیاد شدغیرت عاشق ز کار سخت گردد بیشتربیستون سنگ فسان تیشه فرهاد شدگرچه از خط کم شود گیرایی حسن بتانخال او را خط مشکین خانه صیاد شدشست طومار رعونت را به آب دیده سروتا به بستان جلوه گر آن قد چون شمشاد شدبس که افشردم زغیرت بر جگر دندان خویشآسمان سنگدل شرمنده از بیداد شدخط آزادی است دست خالی از عین الکمالسرو از بی حاصلیها از خزان آزاد شدساده لوحان از مبارکباد اگر خوشدل شوندعید بر من نامبارک از مبارکباد شدصائب از ادبار خواهد پایمال غم شدنکوته اندیشی که از اقبال گردون شاد شد
غزل شماره ۲۴۱۵ تا تو رفتی عالم روشن به چشمم تار شدباده بی غش به جامم شربت بیمار شداز دهان باز بودم حلقه بیرون درتا زبان بستم دلم گنجینه اسرار شدرو سفیدی بود در کردار و عمر من تمامچون قلم از دل سیاهی صرف در گفتار شدنیست در دل خاری از منع چمن پیرا مراجوش گل مانع مرا از سیر این گلزار شدچرب نرمی شد حصار عافیت ز آتش مرااز گداز ایمن بود هر زر که دست افشار شداز خموشی گشت روشن تا دل تاریک منطوطی خوش حرف بر آیینه ام زنگار شدبر جنون دوری من حلقه دیگر فزودنقطه خالش زخط روزی که خوش پرگار شدپیچ و تاب نامرادیها به قدر دانش استمی خورد خون بیش هر تیغی که جوهردار شدمی کشد ناصح زبان از روی سخت من به کامخواهد این سوهان ز ناهمواریم هموار شددر شبستان فنا صبح امیدی می شودآنچه از انفاس، صائب صرف استغفار شد