انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 243 از 718:  « پیشین  1  ...  242  243  244  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۲۶

تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد
راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد

چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد
بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد

صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق
طوطی من لال ازین آیینه نزدوده شد

می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد

بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا
تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد

بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات
فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد

می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان
گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد

در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد
عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد

شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم
گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد

خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است
خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد

خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست
آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد

اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه
دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد

غیرت مردانه من بر نتابد کاهلی
کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد

چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من
تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد

می توان از جوش خون گل یکایک را شنید
گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد

شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت
بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد

سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب
چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد

صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت
شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۲۷

خط عیان شد تا بساط زلف او برچیده شد
فتنه ها بیدار گردد چون علم خوابیده شد

سالها دندان خاموشی فشردم بر جگر
تا دهانم چون صدف پر گوهر سنجیده شد

در دل عشاق بیم بازگشت حشر نیست
در بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شد

ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است
می رسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد

پنجه تدبیر از کارم سری بیرون نبرد
شانه را صدچاک دل زین زلف ماتم دیده شد

از سبکسیری، بساط زندگی چون گردباد
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد

سازد اسباب توجه را فزون درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد

فتنه دنیا شدن صائب زکوته دیدگی است
چشم می پوشد زعالم هر که صاحب دیده شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۲۸

بس که از سرگرمی فکرم نفس تفسیده شد
جوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شد

از سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنان
لنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شد

نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را
گرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شد

شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده شد

تا غبار خط به روی آتشین او نشست
چشمه خورشید تابان از نظر پوشیده شد

هست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیل
چشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شد

می فزاید دستگاه طاعت از درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد

آه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهاب
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد

داشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مرا
شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شد

رفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف را
می شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شد

روی دل درماندگان را بیشتر باشد به حق
شش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شد

از غبار خط بجا آمد دل بیتاب من
خاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۲۹

دل پریشان از پریشان گردی نظاره شد
از ورق گردانی آخر مصحفم سی پاره شد

روزی سختی کشان از سنگ می آید برون
کی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟

می زند جوش می گلرنگ خون در پیکرم
تا لب خونخوار آن شیرین پسر میخواره شد

درد می گردد به مقدار پرستاران زیاد
غم نمی گردد به گرد هر که بی غمخواره شد

دستگیری از غریق امید نتوان داشتن
هر که از اهل جهان شد چاره جو، بیچاره شد

در حریم حسن چون آیینه محرم می شود
هر که از سیمین بران قانع به یک نظاره شد

در تماشاگاه او چون دیده قربانیان
جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد

در جنون گر پوست پوشی کرد مجنون اختیار
پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد

در دل سنگین شیرین رخنه نتوانست کرد
گرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خار شد

نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد
عاقبت سوهان من هموار ازین انگاره شد

آتش سودای من از چوب گل بالا گرفت
شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد

آب زیرکاه را باشد خطر از سیل بیش
از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد

گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ایم
زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد

چون کنم صائب نهان در سینه داغ عشق را؟
سینه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۳۰

از وصال یار داغ حسرت من تازه شد
همچو صبح از مهر تابان قسمتم خمیازه شد

تا تو رفتی برگ عیش باغ بی شیرازه شد
خنده گلهای بیغم سر بسر خمیازه شد

دل پریشان گشت تا شد دور ازان موی میان
می رود بر باد اوراقی که بی شیرازه شد

دید تا طرف بناگوش و لب خندان تو
صبح بر خورشید تابان تلخ چون خمیازه شد

خاطری فارغ ز فکر نوبهاران داشتند
داغ مرغان قفس از دیدن گل تازه شد

می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
بیستون از تیشه فرهاد پرآوازه شد

ساحل دریای بی پایان بجز تسلیم نیست
چاره حیرانی است حسنی را که بی اندازه شد

داشت از دندان مرا شیرازه اوراق حیات
ریخت تا دندان، کتاب عمر بی شیرازه شد

گرچه عرفی پرده ساز سخن را تازه کرد
این نوا از خامه صائب بلندآوازه شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۳۱

هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد

حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد

توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟

بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد

بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد

از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد

یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد

برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد

فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد

چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد

خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد

دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد

حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد

سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۳۲

آشنای حق شد آن کس کز جهان بیگانه شد
هر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شد

گرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شود
دید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شد

کاش برمی داشت از خاکش در ایام حیات
این که آخر شمع نخل ماتم پروانه شد

با کدامین آبرو در کعبه آرم روی خویش؟
من که سرجوش حیاتم صرف در بتخانه شد

کار مردم جز فضولی نیست در زیر فلک
هر که شد مهمان درین غمخانه، صاحبخانه شد

یکقلم بیگانه گردد ز آشنایان دگر
هر که صائب آشنا با معنی بیگانه شد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۳۳

از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشد
مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد

تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون می هرگز و بال گردن مینا نشد

تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام
گریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشد

بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام
این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد

در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند
عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد

فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار
قاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشد

گریه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد

بخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبح
ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۳۴

درد من خاطر نشان یار بی پروا نشد
خدمت چشم ترم در راه او مجرا نشد

عاشقی، بر خواری و بی اعتباری صبر کن
عندلیب از خنده بیجای گل از جا نشده

وقت آن دیوانه خوش کز شهر چون می شد برون
غیر زنجیر جنون با او کسی همپا نشده

خنده گل چون تواند ساختن بی غم مرا؟
خاطرم از گریه تلخ صراحی وا نشد

صائب از چشم بد کوکب، که یارب کورباد
موسم گل رفت و چشم ساغر ما وانشد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۳۵

ماند دلتنگ آن که باغ دلگشای خود نشد
دربدر افتاد هر کس آشنای خود نشد

می کند در ناخنش نی، پرده بیگانگی
هر که از پهلوی لاغر بوریای خود نشد

شد بیابان مرگ غفلت رهروی کز پیچ و تاب
در بیابان طلب زنجیر پای خود نشد

سفره گردون ندارد لقمه ای بی زهر چشم
سیر شد از زندگی هر کس گدای خود نشد

تا قیامت در حجاب ظلمت جاوید ماند
هر که از سوز درون شمع سرای خود نشد

آشنای خویش گشتن در وطن افتادن است
در غریبی ماند هر کس آشنای خود نشد

دوزخ دربسته ای با خود به زیر خاک برد
هر که در اینجا بهشت دلگشای خود نشد

وای بر پیری که از بار گران زندگی
ماه عید عالم از قد دوتای خود نشد

در رضای حق بود صائب بهشت جاودان
وای بر آن کس که بیرون از رضای خود نشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 243 از 718:  « پیشین  1  ...  242  243  244  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA