غزل شماره ۲۴۲۶ تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شدراهرو آسوده گردد راه چون پیموده شدچهره خندان او تا در گلستان جلوه کردبلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شدصحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشقطوطی من لال ازین آیینه نزدوده شدمی کند روشن سواد مردم از نقش قدمچون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شدبود خار پیرهن امید سرسبزی مراتخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شدبی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجاتفتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شدمی تراود شکوه خونینم از تیغ زبانگرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شددر گشاد کار من هر کس سری در جیب بردعقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شدشمع را در خواب خواهد دید باد صبحدمگر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شدخواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت استخواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شدخجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیستآب روی من چو گوهر در صدف پالوده شداشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناهدامن تیغش به خون من اگر آلوده شدغیرت مردانه من بر نتابد کاهلیکارفرما گشت هر کاری به من فرموده شدچون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات منتا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شدمی توان از جوش خون گل یکایک را شنیدگر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شدشد مخطط آستان او ز خط سرنوشتبس که پیشانی به خاک آستانش سوده شدسر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حبابچشم من بر روی دریای بقا بگشوده شدصائب از فیض ندامت کار من بالا گرفتشهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد
غزل شماره ۲۴۲۷ خط عیان شد تا بساط زلف او برچیده شدفتنه ها بیدار گردد چون علم خوابیده شدسالها دندان خاموشی فشردم بر جگرتا دهانم چون صدف پر گوهر سنجیده شددر دل عشاق بیم بازگشت حشر نیستدر بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شدریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل استمی رسد بازی به آخر مهره چون برچیده شدپنجه تدبیر از کارم سری بیرون نبردشانه را صدچاک دل زین زلف ماتم دیده شداز سبکسیری، بساط زندگی چون گردبادتا نفس را راست کردم چیده و برچیده شدسازد اسباب توجه را فزون درماندگیچار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شدفتنه دنیا شدن صائب زکوته دیدگی استچشم می پوشد زعالم هر که صاحب دیده شد
غزل شماره ۲۴۲۸ بس که از سرگرمی فکرم نفس تفسیده شدجوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شداز سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنانلنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شدنرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ راگرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شدشوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشتخار صحرای ملامت موی آتش دیده شدتا غبار خط به روی آتشین او نشستچشمه خورشید تابان از نظر پوشیده شدهست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیلچشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شدمی فزاید دستگاه طاعت از درماندگیچار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شدآه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهابتا نفس را راست کردم چیده و برچیده شدداشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مراشد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شدرفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف رامی شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شدروی دل درماندگان را بیشتر باشد به حقشش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شداز غبار خط بجا آمد دل بیتاب منخاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد
غزل شماره ۲۴۲۹ دل پریشان از پریشان گردی نظاره شداز ورق گردانی آخر مصحفم سی پاره شدروزی سختی کشان از سنگ می آید برونکی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟می زند جوش می گلرنگ خون در پیکرمتا لب خونخوار آن شیرین پسر میخواره شددرد می گردد به مقدار پرستاران زیادغم نمی گردد به گرد هر که بی غمخواره شددستگیری از غریق امید نتوان داشتنهر که از اهل جهان شد چاره جو، بیچاره شددر حریم حسن چون آیینه محرم می شودهر که از سیمین بران قانع به یک نظاره شددر تماشاگاه او چون دیده قربانیانجمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شددر جنون گر پوست پوشی کرد مجنون اختیارپوست از زور جنون بر پیکر من پاره شددر دل سنگین شیرین رخنه نتوانست کردگرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خار شدنفس را زخم زبان اندام نتوانست دادعاقبت سوهان من هموار ازین انگاره شدآتش سودای من از چوب گل بالا گرفتشوخی این طفل بیش از بستن گهواره شدآب زیرکاه را باشد خطر از سیل بیشاز نگاه زیر چشمی کار من یکباره شدگر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ایمزین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شدچون کنم صائب نهان در سینه داغ عشق را؟سینه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد
غزل شماره ۲۴۳۰ از وصال یار داغ حسرت من تازه شدهمچو صبح از مهر تابان قسمتم خمیازه شدتا تو رفتی برگ عیش باغ بی شیرازه شدخنده گلهای بیغم سر بسر خمیازه شددل پریشان گشت تا شد دور ازان موی میانمی رود بر باد اوراقی که بی شیرازه شددید تا طرف بناگوش و لب خندان توصبح بر خورشید تابان تلخ چون خمیازه شدخاطری فارغ ز فکر نوبهاران داشتندداغ مرغان قفس از دیدن گل تازه شدمی شود نام بزرگان از هنرمندان بلندبیستون از تیشه فرهاد پرآوازه شدساحل دریای بی پایان بجز تسلیم نیستچاره حیرانی است حسنی را که بی اندازه شدداشت از دندان مرا شیرازه اوراق حیاتریخت تا دندان، کتاب عمر بی شیرازه شدگرچه عرفی پرده ساز سخن را تازه کرداین نوا از خامه صائب بلندآوازه شد
غزل شماره ۲۴۳۱ هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شدطوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شدحلقه بیرون در گشتم حریم زلف رااستخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شدتوتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاستدر کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسیددامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شدبر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل استورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شداز شراب لعل شد کان بدخشان سینه اشچون سبو با دست خالی هر که در میخانه شدیک خم می بود عالم تا اثر از ما نبودخشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شدبرگ عیش حسن از دامان پاک عاشق استنخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شدفکر آب و نان برآورد از حضور دل مرااز بهشت آواره آدم از فریب دانه شدچشم ما روزی که شد باچین ابرو آشناجو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شدخار خار آرزو در جان هر کس ریشه کردزود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شددل شد از نظاره روی عرقناکش خرابآخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شدحسن از گستاخی ما رفت در ابر نقابشمع در فانوس از بیتابی پروانه شدسرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرسمدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
غزل شماره ۲۴۳۲ آشنای حق شد آن کس کز جهان بیگانه شدهر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شدگرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شوددید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شدکاش برمی داشت از خاکش در ایام حیاتاین که آخر شمع نخل ماتم پروانه شدبا کدامین آبرو در کعبه آرم روی خویش؟من که سرجوش حیاتم صرف در بتخانه شدکار مردم جز فضولی نیست در زیر فلکهر که شد مهمان درین غمخانه، صاحبخانه شدیکقلم بیگانه گردد ز آشنایان دگرهر که صائب آشنا با معنی بیگانه شد
غزل شماره ۲۴۳۳ از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشدمستی طاوس کم از عیب پیش پا نشدتلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهندخون می هرگز و بال گردن مینا نشدتا کف دریا نگردید استخوان سوده امگریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشدبود دایم فارغ از دنیا دل آزاده اماین صدف را کام تلخ از شورش دریا نشددر لباس لفظ، معنی خودنمایی می کندعشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشدفارغ از کوه غم دنیاست جان بردبارقاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشدگریه مستانه نگشود از رگ جانم گرهتاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشدبخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبحورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد
غزل شماره ۲۴۳۴ درد من خاطر نشان یار بی پروا نشدخدمت چشم ترم در راه او مجرا نشدعاشقی، بر خواری و بی اعتباری صبر کنعندلیب از خنده بیجای گل از جا نشدهوقت آن دیوانه خوش کز شهر چون می شد برونغیر زنجیر جنون با او کسی همپا نشدهخنده گل چون تواند ساختن بی غم مرا؟خاطرم از گریه تلخ صراحی وا نشدصائب از چشم بد کوکب، که یارب کوربادموسم گل رفت و چشم ساغر ما وانشد
غزل شماره ۲۴۳۵ ماند دلتنگ آن که باغ دلگشای خود نشددربدر افتاد هر کس آشنای خود نشدمی کند در ناخنش نی، پرده بیگانگیهر که از پهلوی لاغر بوریای خود نشدشد بیابان مرگ غفلت رهروی کز پیچ و تابدر بیابان طلب زنجیر پای خود نشدسفره گردون ندارد لقمه ای بی زهر چشمسیر شد از زندگی هر کس گدای خود نشدتا قیامت در حجاب ظلمت جاوید ماندهر که از سوز درون شمع سرای خود نشدآشنای خویش گشتن در وطن افتادن استدر غریبی ماند هر کس آشنای خود نشددوزخ دربسته ای با خود به زیر خاک بردهر که در اینجا بهشت دلگشای خود نشدوای بر پیری که از بار گران زندگیماه عید عالم از قد دوتای خود نشددر رضای حق بود صائب بهشت جاودانوای بر آن کس که بیرون از رضای خود نشد