انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

من پلیسم


مرد

 
من پلیسم .....!!!



خلاصه ماجرا:
رىحانه دختر ذاتا مهربونو دوست داشتنى.تو خانواده اى به شدت افراطى و خشک مذهب بزرگ شده.
21 سال عمرشو تظاهر کرده ولى عقاىد خودش تا حالا تونسته حفظش کنه!
رىحانه توسط پدرش وارد نىروى پلیس مىشه و بخاطر هوشش مامورىتى بهش مىخوره که از زمىن تا آسمون با محیط زندگیش فرق داره.
با کساىى اشنا مىشه که تا حالا حتى ازشون چىزى نشنىده و خلاصه اىنکه زندگى بسته اش به کلى تغىىر مىکنه!!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت اول

-تبریک میگم ستوان.
- ممنون.
- سلام.تبریک ستوان.
- ممنونم.
- حال شما ستوان. واقعا گل کاشتین.
- مرسى.متشکر.
همینطورى عرض تبریک بود که به سر و صورت من می خورد.باورم نمیشد من این کارو کرده باشم.!!
کى باورش مىشه؟!ستوان رىحانه محمدى مامور کشف جراىم ىه گروه قاچاقچى مواد مخدر بزرگو رسوا کنه!؟اونم با کلى مدرک و هوش و زکاوت که خداىى از من بعىد بود!!ىعنى خودم اىنطور فک مىکردم...
راهروى بزرگ اداره رو رد کردم و به اتاق مشترکم با مرىم و راضىه رسىدم.تا درو وا کردم شروع شد!!!
-به به...ببىن کى اىنجاس!!؟
صداشو کلفت کرد:-ستوان ریحانه محمدى...پلیس وظیفه شناس الاغ پیدا کن!!!!
-خفه شو مرىم.حسودىت مىشه؟تو که خنگى به درد پىدا کردن الاغاى گمشده مىخورى!تبرىک مىگم رىحانه جون.حرف از تو همه جا هست!صداى هوشت مث بمب اداره رو ترکونده!قراره ازت تجلىل کنن.
-اره ىه مشت ادم خنگ وقتى تو اىن خراب شده باشن معلومه تىن گورىله پىششون پروفسوره!!!
-باز تو حرف زدى؟خجالت نمىکشى از هىکلت؟ىذره شغور داشته باش.
- خب بابا مادربزرگ.
-اىن گاوو ولش کن رىحانه جون.نمىخواى بما شىرىنى بدى؟؟
- آخه من کارى نکردم ک شىرىنى بخواد.همه بزرگش مىکنن
- اووووه حالا واسه ما شکسته نفسى مىکنه!جمع کن خودتو.دوتا ادم خنگ و گذوشتن واسه ى مامورىت زپرتى توام ىه جرقه اى خورده به مخت ىه حرفى پروندى شانسکى اونام دستگىر شدن.دگ انقد هارت و پورت نداره که!!!
- مرىم دهنتو مىبندى ىا ببندم؟؟حسود دارى مىترکى ؟فقط هىکل گنده کردى.اگه ىذره هوش داشتى الان سرهنگ بودى!شىش ساله همىن ستوان موندى.عىن گاوى که تو گل گىر کرده....
با خنده به بحثاى تموم نشدنىه مرىم و راضىه نگاه مىکردم.دونفر از ادمترى ادماىى که مىشناختم !!مرىم ىه دختر شوخ و بامزه که البته لاهرکسى صمىمى نمىشد و به وقتش چنان جدى که گاهى منم ىادم


مىرفت اىن همون مرىمه که ما بهش مىگىم مرىم گاوه!!!آخه هىکلش خىلى درشته.اصالتا کرده.به خاطر هىکل درشتش و صورت اخموش همىشه مىزارنش تو گشت ارشاد.همىن مرىم بود که باعث شد من پلىس شم!!!
راضىه ىه زن دوست داشتنى.گاهى واقعا به شوهرش حسودىم مىشه.فکراى بد نکنىنااا.از بس خانومو آرومه!همىشه اگه مشکل داشته باشم اون سنگ صبورمه و کمکم مىکنه.عاشق پسر شىطونشم هستم.علىرضاى کوچولو شىش سالشه.
هم اتاقىاى خوبى دارم.فتشون مهربوننو مث خىلىاى دگ تظاهر به خوبى نمىکنن.!واقعا با خدان!منم خداروشکر مىکنم که گىر اون آدماى رىا کار نىفتادم!!!
اما من رىحانه محمدى ستوان ىکم.باىد اعتراف کنم قىافم به هىچ عنوان به هوشم و عقىدم و خودم نمىخوره!!بخاطر مامان خشک مذهبم دست به هىچ جا نبردم.منظورم قىافمه.صورتم پره و به هىچ عنوان اجازه ندارم اصلاح کنم.از پر موىى شبىه گورىلم.البته نه به اىن شدت ولى ابرو هاى کلفت و سىبىلاى تابدارم و موهى مشکى روى لپم خىلى تو ذوق مىزنه.دست و پامم که دىگه نگو.ىه دختر 2١ساله که علاوه بر پىچ شده تو چادر و مقنعه مشکى صرتشم مشکىه!!!مرىم مىگه هروقت مىبىنمت ىاد گورىلاى ن مىوفتم.!!!چکار کنم؟ حرىف مامانم نمىشم.خودم چادرمو دوس دارم و خىلىم بهش اعنقاد دارم ولى افراط مامانم دىونه کنندس!!!
-هوووووى باز تو رفتى پىش قلى خان؟
- مرض بگىرى مرىم.داشتم از خودم تجلىل مىکردم.
- اهان بخاطر پىدا کردن الاغ مش قلى خان بهت تبرىک و تجلىل مىگم.
- خاک توسرت که حرف زدنم بلد نىستى!!! ...
با بچه ها سر و کله مىزدم ک صداى در همرو ساکت کرد.مرىم صداشو صاف کرد و جدى شد :- بفرماىىد.
از لاى در کله ى سرهنگ احمدى اومد تو.واى انقد مرد نازنىنى بود که نگو بىشتر از چشام بهش اعتماد داشتم.ىه مرد تقرىبا 50ساله با موهاى جو گندمى.دخترشم همسنم بود.ىه روز که اومده بودد اداره حسابى باهام رفىق شد!اسمش زهرا بود.اون از خاطراتش با باباش مىگف من از ماجراى قشنگ وارد شدنم به پلىس!!
هممون به سرهنگ سلام کردىم.جوابمونو دادو ىه راست اومد سمت مىز من:احوال قهرمان؟؟؟
- ممنون سرهنگ.چىشده ىاد فقىر فقرا کردىن؟؟
- اختىار دارىن.حالا جدا از تعارف پاشو بىا اتاقم که با قهرمان بازىت واسه خودت کار درست کردى!!!
-مگه چىشده؟؟ اتفاقى افتاده؟ مىخوان بىرونم کنن؟؟
- نه دختر خوب.چه خبره دونه دونه بگو.پاشو بىا باىد توجىهت کنم.
خودش رفت و منو با ىه دنىا نگرانى جا گزاشت!!!
با حرفاى چرت و پرت مرىم استرسم بىشتر شد.خدا خىرشون بده.ده دقىقه نشده بود ه تو دلم احساس مفىد بودن پىدا کرده بودم!!!شر شر عرق مىرىختم.پىشونىم زىر مقنعه کرپم خىس بود.به اتاق سرهنگ رسىدم.


خودمو صافو صوف کردم و چنتا نفس عمىق کشىدم<<هىىىىىىىىى شششش شش.. .آروم باش ريحانه.تو مقاومى.هنو نمىدونى چى مىخواد بگه....پس آروم باش>>
خىر سرم به خودم دلدارى مىدادم.تقه به در زدمو خىلى سربه زىر وارد شدم.آروم ىه کلمه مثل سلام از دهنم دراومد که خودمم نشنىدم!
همونطورى سرم پاىىن بود.دىدم هىچ صداىى نمىاد.منتظر بودم سرهنگ بگه بىا تو دخترم.ولى دىدم نخىر انگار نه انگار وارد شدم....
شاىد سکته مکته زده باشه....!!!
واى . . با اىن فکرم اروم سرمو وحشت زده اوردم بالا... ......!!!!
ىاااااااا خداااا ااااا!اىنجا چه خبره؟
فکمو که داشت مىوفتاد به زور جمع کردم.خودم فهمىدم قىافم چه ضاىعى شده ولى دگ کار از کار گذشته بود!!!
سرهنگ سرفه اى کردو بالاخره بعد عمرى صداش دراومد:لطفا بنشىنىد ستوان!!
ىه نگاه دىگه به جمعىت روبروم انداختم. . .ددم ىاندى. . .بىن اىن همه سىبىل کلفت کجا بشىنم اخه!؟ !؟ىکى بلند شد و جاشو به من داد. .
اخىش خدا خىرت بده مررررررررررد. . .ساىت از زنو بچت کم نشه!حالا ىه همچىن چىزاىى!..
مىز کنفرانس اتاق سرهنگ 24نفره بود.همش پر بود ىعنى تقرىبا تمام درجه دارا و نداراى بخش جراىم جمع شده بودن!!!
آروم نشستم و منتظر شدم.البته کار دىگه هم نمىتونستم بکنم!!!شخصى که واسم بلند شده بود ىکى از ستواناىى بود که تاحالا ندىده بودمش.رىش انبوهش نمىذاشت ببىنى چه رىختىه!
بقىه هم بجز من و ىه خانم دگه که اونم ندىده بودم همه مرد بودن.تو رده سنى 20تا60 سال!! !!از سروان و ستوان گرفته تا سرهنگ و سرگرد!ىهو دو هزارىم افتاد که بعله!!رىحانه جون !به خاطر رشادت هات ىه مامورىت دىگه افتادى!!!
حالا اىن چىزارو ولش کن!منو بگو با چه اعتماد به نفسى با اون پشمام نشستم جولو ىه مشت مرد!!سىبىلاى من از اىن مردا پرپشت تره!!!!!





سلام......ببخشىن که ىه خورده دىر به دىر پست مىدم.......تشکر و امتىاز ماىه دلگرمىه منه!!!!!!
...
....
....
.... البته همشون ريشو سىبىل داشتن.واسه همين زياد نميتونستم بفهمم کى به کيه!!
حالا اگه ميخواستم دقت کنم که نميشد!

ميگفتن دختره ندىد پديد و هيزه تاحالا مرد نديده نشسته زل زده به ما..
يه جورايى خوب نبود که نگاشون کنم بلکه بشناسمشون....
اىن جماعتم که چشاشون حکم دهنشونو داره!
يعنى همون که فکرشون ميره اونورى.
درحالى که منه بدبخت يه جا ديگه دارم با خودم ميجنگم که کدوم آقاهه سرهنگ احمديه!!!!
اىىىىىىىىوووووووول فهميدم چجورى بفهمم.
خدا پدرمادرشو بىامرزه اونى که گفت اسم اىنارو رو پىرهناشون بزنن!!!!
ولى........خاک تو سرم.چجورى از اىنجا سىنه همه اقاىونو ببىنم اخه!!!
خىلى لاحمقم....خىلى.....خىلى.....
-خب حالا که ستوان محمدى هم اومدن بهتون مىگم جرىان چىه.
اىن ىکى از ماموريتاى مهمى هست که به بخش ما دادن.
اىن صداى سرهنگ احمدى بود....خوب شد حرف زد وگرنه نميتونستم تا آخر همش سرمو پايين بگيرم!!!!
-اين ماموريت کشف باند بزرگه قاچاق انسانه.....متاسفانه يا خوشبختانه کار ماست که باندشونو منهدم کنيم.....چون خيلى کار مشکليه به ما سپردنش...
باندشون بزرگه و يکى از مشکلايى که باعث شده تاحالا دستگير نشن
تبهرشون تو ردگم کنيه!!!!!
واما کار ما.....



اىنم ىه پست دىگه.....
...
...
...
. جمع ما همه از قبل توسط سردار محبى گزينش و انتخاب شده.
تک تکمون براساس سوابق و کارکردمون واسه اين ماموريت انتخاب شديم.
بايد بگم تنها خانم جمع ما ستوان محمديه که صد البته مهره اصلي ما تو اين ماموريته!!
براى همين صبر کردم تا ايشون بيان.....
سلجوخه محسنى لطفا پاکتهارو پخش کنيد.
يه نفر يسرى پاکت اورد و جلوى همه گذاشت.
-تو اين پاکتا که مخصوص هرنفره وظايف اونو ميگه.خب مطالعه کنيد.
اينم اضافه کنم که اين ماموريت به خاطر اهميتش ممکنه خيلى خطرناک هم باشه.
سر اين ماموريت بايد از خيلى چىزهاتون بگذىرد.يکيش اعتقادتونه!!!!!
ازنظر شرعى چون براى خدمت به کشورتونه موردى نداره.پس از تمام توانتون استفاده کنيد.
اى خدا.....اين يارو چى ميگه؟؟؟؟مشکل شرعى داره!؟
خداجونم دارم از فوضولى ميميرمممممممم!!!!!
-فردا دوباره ميايد اينجا.
براى همماهنگى...امشب اين پاکت رو مطالعه کنيد....
يه مورد ديگه........تو اين ماموريت نبايد به هىچ عنوان با خانوادتون ارتباط داشته باشىن.....فعلا همه مرخص هستيد.
فردا توضيحات بيشترو ميدم.....ياعلى
چى شد!!!!!چه مخوف!!!اگه ننم بزاره حتما هستم....
ولى اىن مامان خشک مذهبى که من ميبينم عمرا بزاره.....حالا ببين..
همه باند شدن....من وايسادم مردا برن بيرون آخر من برم....
سرهنگ احمدى اومد کنارم:ستوان محمدى.....براى اين ماموريت قبلا با خانوادتون صحبت شده.توجيه شدن.
وظيفه شمافقط مطالعه هست.با دقت بخونىدش.شما وظيفه اصلى رو به عهده دارى....
پس تمام تلاشتو بکن...
سريع از کنارم رد شد
منم همينطور با دهن باز به جاى خاليش نگاه مىکردم.....




.... فکر بد نکنىناااااا جاى خاليش منظورم اون اتاقس!!!!!!
پس ننمم توجيه کردن....ببين چه مامورىتيه که توجيه ميخواد!!!!

داشتم ميمردم که تو اون پاکتو ببينم....سريع رفتم سمت اتاق کارم .
به سوالاى پشت هم مريم و مرضيه توجه نکردم.بندو بساطو جمع کردمو د برو که رفتيم خونه.ديگه اخراى ساعت ادارى بود....
رسيدم خونه....هيچ صداىى از اطراف ساطع نميشد!!!!
-مامان.....نيستين؟
.مامانم از آشپزخونه اومد بيرون:سلام دخترم...خوبى؟؟؟خسته نباشى!
جانممممممممم!!!!!!!!سر مامانم نخورده جايى؟
به جون شما تاحالا سابقه نداشته!!!!!
-مرسى....شما خوبين؟
-اره عزيزم.برو لباستو عوض کن که يه عصرونه مخصوص قهرمانا واست درست کردم!!!!
آهان.....اين اثرات همون توجيهس!!!چه کار بلده اين سرهنگ!!!!
يادم باشه ازش تشکر کنم!
رفتم لباسمو عوض کردم و نشستم پيشش.
-رئيست ميگفت ممکنه چن وقت خونه نياى.......دلم واست تنگ ميشه!!!!... نه بابا!!!اين حرفاى سرهنگ چقد تاثير گذار بوده ما خبر نداشتيم!!!!!
-لبامو با زبونم خيس کردم و با صدايى که بهت توش کاملا پيدا بود,گفتم:منم دلم تنگ ميشه مامان.

-رئيست ميگفت ماموريتت خيلى مهمه!
قراره کشورتو نجات بدى ...خيلى خوشحالم که دخترم قهرمان شده..
سعى کن اين يکى ماموريتتو مثل قبلى خوب انجام بدى...
رئيست گفت اگه موفق بشى ارتقاء درجه ميگيرى...
حقوقتم ميره بالا....خوبه حداقل اينجورى کمک پدرت ميکنى...
بدبخت ديگه جون نداره بره بازار و بياد....
بلکه بازنشسته بشه بياد پيشم...منم از تنهايى در ميام!!!!
آهااااااان.....حالا فهميم اين دلتنگيه قضيش چيه!
-جناب سرهنگ ديگه چى گفت؟
-ميگفت يهچند ماهى نبايد ببينيمت...ممکنه شناسايي بشى....
تازه بايد گيريمتم بکنن...
گفت بخاطر ماموريت مجبورى قيافتو تغيير بدى....
من که زياد راضى نبودم ولى سرهنگه گفت بايديه!
وگرنه ميشناسنت واسه ماهام خطرناک ميشه!!!
حالا تو بگو ماموريتت چيه؟
-والا منم هنوز نميدونم.بايد برگه هايى که دادن بخونم....تازه نبايد به شما بگم...ماموريت لو ميره!
-يعنى چى دختر؟؟؟يعنى من دهنم لقه؟!؟!
-ن...نه....نه مامان جون....من کى همچين حرفى زدم....؟؟؟؟
سرهنگ ميگفت ممکنه تو خونه ميکروفون گذاشته باشن صدامونو بشنون!
همه حرفاى شماو بابا رو ميشنون اونوقت خطرناک ميشه!!!!
(خدايا منو ببخش.....غير ازين دروغا مامانم ديگه راضى نميشه...خودت که ميدونى خيلى بىمنطقو دهن بينه....منو ببخش)....شما بايد حواستو جمع کنى...
مامان که ترسيده بود با رنگ پريده گفت:يعنى حتى اگه با تلفنم صحبت کنم ميشنون!؟
آدم تو خونشم آسايش نداره؟؟؟؟
-آروم باش مامان جون...مجبوري احتياط کنيم ....شمام مواظب باش...
بعد از ماموريتم يه گروه ميارم خونه رو بگردن....
-باشه مادر....خوب شد گفتى....پس من (صداشو آروم کردو زمزمه کرد)به همه ميگم رفتى مسافرت ....مشهد پيش خالت...خوبه؟؟؟
(منم مثل خودش گفتم)آره مامان اينجورى خيلى بهتره...هيچ کس نبايد بفهمه...
اى خدا ....آخر عاقبت مارو با اين ننمون بخير کن...الان که مثلا ا ل چلچليشه اينجورى افکارش بچگونس...
پير بشه چى ميشه!!!!!
.
.


... بعد از کلى کل کل با مامان رفتم تو اتاقم و درو بستم و يه نفس عميق کشيدم....
نميدونم ميتونين حال اون موقع منو درک کنين يا نه؟
به معنى واقعى کلمه...راحت...شدم!
خودمو انداختم رو تختمو يه بسم ا... گفتمو پاکتو باز کردم.....
يه سرى برگه مثل جزوه بود با يه سى دى که روش نوشته بود عکس.
شروع کردم به خوندن برگه ها....همون طوريم سى دى رو گذشتم تو لپتابم...
کامل توضيح داده بودن که من کجاى نقشم.....با کيا کار دارم و خلاصه وظيفمو خرفهم شدم.....
تو سى دىم عکس اون تبهکارا بود.....يکيشون که رئيسشون بود اصلا بهش نميخورد...
کثافت انقد خوشگل بود که نفس آدم بند ميومد....
حتى از تو عکسم برق چشاش آدمو ميگرفت...
رو عکسش استپ کردمو بهش خيره شدم...لامصب چقد خوشگل بود!
ازون تيپ پسرا که من خيلى خوشم مياد...ولى بخاطر قيافه گوريلم حتى نگاهمم نميکنن!
صورتش صيقلى و برنزه....چشماى قهوه اى و بينى سربالا و متناسب...
فک مردونش نشون از محکم بودن شخصيتش داشت...از چشاش شرارت ميباريد....
لباشم که ديگه هيچى....وااااااى....خاکتوسرم ...هوايي شدم...
سريع از عکس خارج شدم...سى دى رو در اوردم....يعنى من بايد توجه اينو جلب کنم؟؟؟
اگه منم قاطى دخترا بندازه اونور آب چى؟؟؟
نه ....سرهنگ احمدى نميزاره....
ولى من با اين قيافه گوريل انگوريم چجورى توجه اين آقا هلو رو جلب کنم...
مطمئنم انقد دختراى رنگ وار دوربرش ديده که اصن من به چشش نميام!
آهان سرهنگ گفت باىد تغيير قيافه بدم.....واى خدااااا
چقد گيج کننده شد.....ولش کن اصن.
فردارو بچسب....
خوابيدمو تا صبح ديگه نفهميدم چى خواب ديدم!!!
.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
من پلیسم قسمت دوم

برگه هارو برداشتمو چادرمو سرم کردم و با قيافه نزارى حاصل از خواب بد ديشب راهى اداره شدم....
....تو اتاق کنفرانس همه جمع بودن....منم که مثل دفعه قبل تنها زن جمع بودم...
بعد چند ديقه سرهنگ اومد....
-بسم ا... الرحمن الرحيم...سلام بهمه..
همتون با خوندن اون مطالب بايد فهميده باشيد جريان از چه قراره....
برحسب وظيفه هرکدومتون بايد تغيير قيافه بدين...
همه گريم ميشن..حتى من...چون ممکنه اونا مارو شناخته باشن...
پس فعلا تا چند ماه با اين صورتتون خداحافظى کنين...
همونطور که قبلا گفتم ستوان محمدى مهره اصلى اين برنامس....
کار و موفقيت همه ما بستگى به تلاش ايشون داره...
البته ايشون تنها کسى نيستن که مستقيما با باند رابطه برقرار ميکنن.
سروان عسگرى هم بايد وارد باند بشن....ايشونم جز مهره هاى اصلى حساب ميشن...
با اشاره دستش همه سرها به طرفى رفت که سروانه نشسته بود...اونم مث بقيه صورتش ت انبوه ريشاش گم شده بود....
-جناب سروان شما هم نقش مهمى داريد که البته تو اين بازى نقطه مقابل ستوان محمدى هستيد....
اون سروانه با اين حرف چشاشو دوخت به من...اوه اوه...چه چشايي داره..
خوبه لااقل اين چشاش يه جذبه اى داره...ولى ريشاش نميذاشت دهنشو ببينم...
دماغش ولى خوشگل بود...اونم چشاشو تنگ کرده بود و با دقت بو صورت پشمالوى من نگاه ميکرد...
اااااا گفتم پشمالو يادم نبود چه قيافه ضايعى دارم....
سريع سرمو انداختم پايين...
.
از فردا ماموريت شروع ميشه...امشب با خانواده هاتون وداع کنين....
ديگه هيچ نوع رابطه اى نبايد داشته باشين تا پايان ماموريت...
فردا همه به اداره بيايد..با لوازمتون....براى هرکس خونه اى در نظر گرفتيم.
فردا تو خونه خودتون که مستقر شدين گريم ميشين....از شب ماموريتتون شروع ميشه....
حالا همه مرخصيد....ميتونيد بريد خونه....ممکنه ديگه برنگرديد....!!!!
يا خدا...يعنى شهيد ميشم؟؟؟
نه بابا...منو چه به شهادت!
.. اونشب بابا گفت کنارش بشينم.برام از سختياى زندگى و اينکه اگه با ايمان باشم موفقم ميگفت.
منم قبول داشتم.با تمام وجود خدارو حس ميکردم.بهش ايمان داشتم ولى افراط مادرم منو زده کرده بود.طورى که ظاهرم با عقايدم متفاوت بود.فقط منتظر بودم

ازدواج کنم و ازين ظاهرسازى خلاص بشم.که البته چشمم از اين يکيم اب نميخورد.

اگه مامان منه تا منو به يه آخوندى چيزى نندازه ول کن نيست!!!!
صبح زود از شدت استرس بلند شدم.مامانو ببا هم بيدار بودن.
يه صبحونه مفصل که تا حالا تو عمرم نديده بودم خوردم!
تو بغل مامان و بابا گريم گرفت!از بس سفت فشارم ميدادن!
از زير قران رد شدم و با آبى که پشت سرم ريخته شد بدرقه شدم.
تو تاکسى به همه چي فکر کردم....اصلا چى شد!؟
يادمه وقتى ديپلممو گرفتم خونه نشين شدم.دلم مىخواست کنکور بدم و حقوق بخونم ولى مامانم ميگفت دانشگاها جاى خوبى واسه دخترى مث من نيست!
اين جملش دقيقا تو ذهنم حک شده:<<يا حوزه علميه دخترونه يا خونه شوهر!!!>>
ولى من هيچکدومو نميخواستم.
يه روز که رفته بودم تره بار از ميدون وليعصر که رد ميشدم ماشين گشت ارشادو ديدم.
چنتا زن درشت وچادرى کنارش وايساده بودنو به دخترا گير ميدادن.از بغاشون داشتم رد ميشدم که صداى جر و بحثشونو شنيدم.
يکيشون که از همه درشت هيکلتر بود داشت به زور يه دختر 8ىلى بدحجابو ميبرد تو ماشين.ولى دختره جيغ جيغ مىکردو نميرفت.
ديدم هيچکدوم حريفش نميشن رفتم جلو.
.... به قول دوستم عاطفه من تو سخنورى و ايجاب کردن مردم استادم!
دست خانوم پليسرو گرفتمو گفتم اجازه ميدى من درستش کنم؟
يه نگاه به سر تا پام کردو خنديد.رفت کنار و با لحن بامزه اى گفت :بفرما!
دختره نگاهوهراسون و عصبانيشو بين منو پليسه ميچرخوند!
يه لبخند که اولين جزءکارمه زدم!
اروم دستشو گرفتم:ميدونى چرا مىخوان ببرنت؟
انگار که جرقه زده باشم مث اتيش منفجر شد!!!!:نه....تو مىدونى؟؟؟؟؟
مگه ادم کشتم؟مگه دزدى کردم؟....تو بگو چيکار کردم که ميخوان ببرنم زندان؟؟؟؟؟
ساکت شد و نفس نفس مىزد.ولى دستمو محکم تر فشار داد.
ارومتر از لحن خودش گفتم:يعنى تو نميدونى گشت ارشاد واسه چيه؟
با ماشين گشت ارشاد که دزدا و قاتلارو نمىبرن!مىبرن؟؟؟
ساکت شد.....رنگ نگاش عوض شد.انگار تازه فهميد چى به چيه.
يه نگاه به سرتاپاى خودش کرد.مانتوى کوتاه سرخابى.شلوار جين تنگ پاره.
رون پاش کامل پيدا بود.شال سرخابى که موهاش از جلو و پشت بيرون بود.
درواقع هيچى سرش نبود....ولى دختر خوشگلى بود.ابروهاشو شيطونى برداشته بود.يه لحظه فکرم رفت يه جا ديگه!ازدواج کردم ابروهامو شيطونى بر مىدارم!!!!......وااااا اين چه فکريه اين وسط!
با صداى جيغ جيغيه دختره فکرم جدا شد:من که خوبه تيپم.مگه بده؟اروم رفتم جلو دم گوشش گفتم:اگه شالت يه کم عريضتر بود و شلوارت سوراخ نبود که پاهات معلوم باشه و مانتوت يه کوچولو بلندتر بود الان اينجورى نميشد....اينا منتظرن يه چيزى ببينن تا سريع بهش گير بدن....الانم اگه ميخواى به قول خودت نرى زندان اروم تر حرف بزن.با ملايمت رفتار کنى رفتار ملايمتر ميبينى.الانم يه ذره شالتو بکش جلو.مانتوتم مثلا بده پايين تر.بگو خونتون اينجاس و الان ميرى شلوارتو عوض ميکنى.....مدارا کن تا ولت کنن.
دختره همينطورى با دهن باز نگام ميکرد.يه چشمک بهش زدم.اونم سريع گرفت.
بلافاصله شالشو کشيد جلو.انتوشو با دست هى ميکشيد پايين که ماشالا هيچ فايده ايم نداشت!
با يه لحن التماس گونه گفت:ببخشيد ببخشيد...غلط کردم...الان درستش ميکنم.يه دقه اومده بودم سوپرى واسه مامانم ماست و شير بگيرم.خونمون همينجاس.....اين شلوار تو خونمه....الان ميرم عوضش ميکنم....ترخدا منو نبريد....
... اون پليس درشتهيه نگاه مشکوک به اون کرد يه نگاه پر سوال به من....سرمو به معنى اينکه بهم اعتماد کن تکون دادم.اونم يه لبخند نامحسوس زد و با خشم به دختره توپيد:الان ولت ميکنم.ولى قيافت يادمه ها.يبار ديگه اين ريختى ببينمت ببخش در کار نيس.مفهومه؟؟
دختره به شدت سرشو تکون داد:اره ...اره ....مفهومه.بخدا فهميدم....چشم ديگه تکرار نميشه...
يه نگاه به من کرد:خانم دستت درد نکنه.فراموش نميکنم.مرسى.
و سريع دور شد..
با نگام بدرقش کردم.اون خانومه رو به من گفت:چى بش گفتى انقد زود متنبه شد؟
-با هر کس باىد مثل خدش رفتار کرد,دختره بچه بود.با اينکه از من بزرگتر بود ولى عقل بچه گونه اى داشت!
شمام اگه با ملايمت تر رفتار کنيد بهتر نتيجه ميگيريد.
-بابا تو که نميدونى ما با کيا سر و کله ميزنيم.نميدونى بعضياشون چه عفريته هايين!!!
اوناييم که خوبن چوب رفتار بقيه رو ميخورن.مثلا ببين اينو...
روشو کرد به سمت زن بغل دستيش:،برو بيارش.
زنه رفت.اونم به من گفت:الان شما به اين بگو با ما بياد.آخه اين چه سرو شکليه؟
اون زنه با زور داشت دختررو ميورد.
نگاه به سرتاپاش کردم...مانتوى لخت بلندى که جلوش بازبود.
شلوار دمپا گشادى که کاملا بدنشو نشون ميداد.....لب پايينمو گاز گرفتم.بلوز تنگ و کوتاهش باعث شده بود تمام دارو ندارش که همه زندگى زناس!!!بزاره به نمايش!
يعنى مردا بدون هيچ خرجى از اين زنه ميتونستن لذت ببرن.....اين ديگه بدتر از خودفروشى خودشو مجانى در معرض نمايش گذاشته بود!!!
زنه عينکشو گذاشت رو موهاش.خيلى بد ريخت ادامس مىجويد.
اومد جلو ما..با يه نگاه تحقيراميز بهمون وايساد.
اومد جلو ما..با يه نگاه تحقيراميز بهمون وايساد.ديد داريم نگاش ميکنيم دهنشو وا کرد:هاااااااااااان؟؟؟؟
با انزجار گفتم:هان چيه بى ادب.اين چه سرو وضعيه؟
-به توچه؟مگه ننمى؟يا بابامى؟کيمى که فوضولى ميکنى؟من دلم ميخواد ازاد باشم......مردام اگه به گناه ميوفتن چشاشونو ببندن.
مث اينکه دلش خيلى پر بود!!!
-باشه...چشم بخاطر راحتى شمام که شده ميزنيم ازدم چش همه مردارو کور ميکنيم.شما لخت بگرد....خوبه؟
-اره...خوبه.....نه وايسا...چش پسر خوشگلارو کور نکن...بالاخره بايد يکى بپسندتمون يا نه؟؟؟
خيلى رو داشت...حالم ازين زناى هرجايى به هم ميخورد.
رومو کردم سمت پليسه:اين ازؤناييه که بايد ببرينش....معلومه اينکارس.
بدبختى ما اينه که هم تو زنا اينجورى پيدا ميشه هم تو مردا چش ناپاک و هيز.نميشه جلوشونو گرفت.تقصير هيچکدومومم نيست.نميشه يه طرفو کنترل کرد.حالا هرچقدم ما اين زنارو از خيابون جمع کنيم بازم مردايى هستن که چش ناپاکشونو بچرخونن.بايد يه جورى به اون دخترا و زنايى که فقط ازين تيپ خوششون ميادو ميخوان اداشو دربيارن بفهمونيم چه معنى داره اينجور تيپ زدن.بعضيا واقعا از رو نادونى ادا در ميارن....يکى از طرز لباس پوشيدن اموها خوشش مياد...اداشونو در مياره
.غافل ازينکه اموها پيرو چه کسين و چي ميپرستنو خيلى چيزااى ديگه.
تشخيص اين افراد از اونايى که نا اگاهانه ادا در ميارن واقعا سخته....
داشتم همينجورى سخنرانى ميکردم که بوق يه اتوبوس منو به خودم اورد...ديدم همشون دارن با دهن باز نگام ميکنن!!
يه ببخشيد گفتم و کيسه خريدامو از زمين برداشتمو د دررو!!!
اه من چرا انقد احمقم...وقتى نطقم وا ميشه بستنش کار حضرت فيله!
نميدونم چرا اينطوريم...خيلى جاهام با اين اخلاق و عادت قشنگم کلى سوتى دادم و گند زدمااااا...ولى بازم ادم نشدم!
وقتيم شروع کنم حرف زدن اصن نميفهمم چى ميگم...به کى ميگم...
اه ...خاکتوسرت ريحانه...احمقه نفهمه الاغ....
... به خودم فحش ميدادمو راه ميرفتم.رسيدم خونه....زير لب فحش بود که نثار خودم ميکردم....دوروبرمم نميديدم....يهو صداى فوضول خانوم تو گوشم پيچيد:به به...ببين کى اينجاس!!ريحانه جون خبرى ازت نيس...
مامانت ميگفت قراره بشينى خونه دارى ياد بگيرى...اخه دم بختى...راسته؟؟؟
اى گل بگيرن دهنتو زنيکه فوضول....اون دنيا تو دهنت مواد مذاب ميريزن از بس با فوضوليات دو بهم زنى ميکنى.
با يه لبخند زورکى برگشتم طرفش:اوا افسانه جون شمايين؟چه عجب ...کم پيدايين نبودين ما از همه جا بيخبر بوديم.اخه تلويزيونمونم خراب بود...ديگه کلا هيچى نميدونستيم.
-وا ريحانه جون مگه من اخبار گوام؟
-نه افسانه جون شما بى بى سى فارسى هستين.
-چى چيم؟؟؟
-هيچى.با اجازتون.
-کجا دختر...واستا باهات حرف بزنم.
-ببخشيد کار دارم.
رفتم تو و درو سريع بستم.زنيکه خپله فوضوله معتاد.هميشه بوى گند ترياک خودشو شوهر عمليش تا خونه ما مياد.
خريدارو تحويل مامان دادم و رفتم تو اتاقم.
از گشت ارشاديا خوشم اومده بود.....سرو کله زدن با ادماى مختلف خيلى باحال بود.ولى جذبه ميخواست که من با اين پشمو پيليا اصلا نداشتم!
ولى تا موقعى که بابا بياد فکرم مشغول بود.
وقتى بابا اومد بودن هيچ فک,ى تصميممو بهش گفتم:بابا من ميخوام پليس شم.
بابا چن لحظه هنگ کرد....بعد پرسيد:ميخواى چى شى؟؟؟؟؟
-پليس.ميزارى برم ازمون بدم؟
همينطورى داشت با چشاى گرد شده نگام ميکرد...بدبخت حق داشت.نه مقدمه اى نه امادگى.....
با دستش اشاره کرد برم بغلش بشىنم
-خب شما کى اين تصميمو گرفتى؟
-امروز.ميخوام برم مامور گشت ارشاد بشم!!!
-که اينطور..................
سکوتش طولانى شد.ىه تک سرفه کردم:ااااهمممم...
-خب....شغل خوبيه.به دردتوام ميخوره....نميخواى با چن نفر مشورت کنى؟
بلند شدم به سمت تلفن رفتم:چرا اتفاقا....يکى از دوستام باباش پليسه....الان زنگ ميزنم ازش ميپرسم.
شماره سيمارو حفظ بودم.چنتا بوق خورد,,,,,خودش برداشت:بله؟
-اوووووه با چه نازيم ميگه بله...من که دخترم دلم يه جورى شد واى به حال بقيه!!!!
-تويى ريحانه؟جوون مرگ بشى دختر....فک کردم پسر خالمه!سلام.
-سلامو کوفت.تو شماررو نگاه نميکنى منو با اون پسر خاله نره غولت اشتباه گرفتى؟؟
-خفه شو...محمد حسام کجاش نره غوله بيشعور؟لياقت ندارى با اون اشتبات بگيرم.
-خب حالا...ول کن اقاتونو....بدبخت نمادم بگيرتت راحت شيم
-داره پول واسه زندگيمون جمع ميکنه.
-اره...واستا تا جمع شه!بىخيال.زنگيدم مشورت بگيرم.
-بنال
-کثافت....بابات پليسه...ازش بپرس چجورى پليس شم؟
-خاک تو گورت پليس نشيا....من خودم خيلى دوس داشتم جيمز باند شم ولى بابا ميگه محيطش واسه دخترا خوب نيست....
صداشو اروم کرد:ميگه ظاهرشون با باطنشون فرق مىکنه.همش بهم ميگه گذشت اون زمان که پليس واسه خاطر شغلش و تعهدش به مردم جانفشانى ميکرد.
پليس ماله هم ن زمان جنگو يذره بعدشه که کميته بود....الان هيچکدوم ادم نيستن.
-حالا چرا اروم ميگى؟
چه ميدونم.جوگير شدم.
-حالا همشونم که بد نيستن.
-اره ولى باباى من که سرهنگ بازنشستس ميگه قديميا و جبهه رفته هاشون خوبن.تو جووناشونم تک و توک ادم حسابى پيدا ميشه.
-ولى من دوس دارم برم گشت ارشاد بشم.
-خاکتوسرت بدبخت......پس ديگه من نميام بيرون.
-احمق تو که چادرى هستى
-اره.ولى حواست به چادريام باشه ها ..بعضياشون واسه پوشوندن کارشون چادر سر ميکنن.
واااااى ريحانه باورت نميشه.ى7 روز داشتم از زير پل روشندلان رد ميشدم يه زنرو ديدم از روبرو ميومد.چادر عربى سرش بود.قيافش انقد زشت و کريه بود که نگو.پر جوشاى قرمزو ملتهب.با يه دست زير چرنشو نگه داشته بود با يه دست جلو شکمشو.هر مردى که رد ميشد قسمت جلو شکمشو ميزد عقب.باد ميزد زير چادرش...با اون هيکل زشتش يه شلوار تنگ و کوتاهى پوشيده بود.بلوزشم تا بالاى نافش بود.همه جاش بيرون بود.باورت ميشه؟تا يه زن ميديد خودشو ميپوشوند ولى تا يه مرد از جلوش رد ميش چادرشو باد ميداد!فک کن....صبح جمعه.....زير پل...اصن تا يه هفته تو کف بودم...مامانم ميگه شغلشونه!شب ميرن مکان صبح يارو کارشو که کرد ميندازتشون بيرون..دوباره ميوفتن تو خيابونا دنبال يه جاى ديگه!!!
-ديونه فک نکن زياد.ايشالا درس ميشه.امام زمان که بياد همه چى حله.
-ايشالا.
-حالا از بابات بپرس.
-باشه..يه دقه واستا.
بعد چن ديقه گفت بايد کنکور افسرى بدم.چنتا راهنماييم کرد.
به بابا گفتم.تو اين فاصله بابا با مامان حرف زد.جفتشون راضى بودن.خوب شد حرفاى سيمارو نشنيدن وگرنه ...
خودمو اماده کردم.ابان ماه ازمون بود.دو ماه وقت داشتم.حسابى درس خوندم.باباى سيمام خيلى کمکم کرد.
اذر ماه نتايج اومد.قبول شده بودم.باورم نميشد.
بالاخره رفتم تو گشت همون زنرو ديدم.وقتى منو ديد اول نشناخت ولى وقتى راهنماييش کردم کلى خنديد.گفت :بعد رفتن تو اون زنه ديگه هيچى نگفت!خودش رفت سوار ون شد!حرفات خيلى روش تاثير داشته!!!!
خلاصه باهم همکار شديم.حسابى دوست شديم.مرضيه دختر حوبى بود و بر خلاف ظاهرش دلش خيلى مهربون بود.
تو يکى از روزايى که باهم رفته بوديم گيشا يه زن مشکوکى به چشم خورد.بهه مرضيه نشونش دادم.وقتى ديدش گفت بريم.
به خاطر سرو وضعش بهش گير داديم ولى وقتى فرار کرد شکم بيشتر شد.
دويديم دنبالش و چون ثيزتر از بقيه بودم از پشت موهاشو گرفتم و کشيدم .
.. وقتى بردمش ستاد فهميديم مامورين مبارزه با مواد دنبالش بودن.سابقه دار بود .يه قاچاقچى خورده پا....
اونجا بود که بخاطر کارم منتقلم کردن بخش مبارزه با مواد.
ولى دوس نداشتم .با اين حال تو دوسه تا ماموريت ديگه بازم من چنتا کله گندرو گير انداختم.
پست گرفتم و شدم ستوان و رفتم تو قسمت کشف جرايم....اونجا تو اولين ماموريتم با يه ترفند که همينطورى الکى اومده بود تو ذهنم يه قاتل معتادو گير انداختم.کارى که خودم هنوز تو کفشم .
با ترمز شديد تاکسى بخودم اومدم.
راننده دادو هوار راه انداخته بود و با راننده اى که نزديک بود تصادف کنه دعوا ميکرد....بعد چن ثانيه که ديدن لفظى بکارشون نمياد پياده شدنو افتادن بجون هم.منم ديدم نخير...اينا تا همو نکشن ول کن نيستن.
پياده شدم کارتمو دراوردم.رفتم بينشون ايستادمو وبا جذبه اى که راست کارمونه داد زدم:وايسا ببينم....برو کنار اقا..نيا جلو....اه.....بس کنيد ديگه!
اون مرده که جوونتر از راننده تاکسى بود گفت:برو کنار خانوم.الان زير دستو پا له ميشى.
-ساکت اقا....(کارتمو گرفتم جلو چشمش)ستوان محمدى از دايره جنايى.
يهو رنگش پريد....راننده تاکسيم به وضوح جا خورد.به تته پته افتاد.
رفتم جلوش:برو رد کارت اقا.خوبه برخورديم نشده اىنجورى معرکه گرفتى...برو وقت منم نگير.
يارو بدون هيچ حرفى رفت تو ماشينشو گازشو گرفت!انگار اون دو کلمه دايره جنايى خوب کارشو کرده بود!!!
برگشتم سمت راننده:اقا شمام سريعتر حرکت کن کار دارم.
واى خدا...قربون جذبه خودم بشم.راننده هم به محض سوار شدن شروع کرد عذر خواهىو حرف زدن در مورد اينکه مردم شعور و فرهنگ رانندگى ندارن و ادم باد تابع قانون باشه و ازين حرفا که همه ميدونين!!!!
انگار نه انگار خودش همين چن ديقه پيش صداشو انداخته بود رو سرشو هوار هوار ميکرد.منم که حوصله حرفاشو نداشتم.
رفتم تو فکر خودم....حالا اين ماموريترو چجورى بکوبم تو سرم....خاک بر سر شدم رفت!!!!
جلو اداره پياده شدم...حالا رانندهه سر کرايه چقد تعارف و پاچه خوارى کرد بماند....
دوباره رهنمايى شدم سمت اتاق کنفرانس...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
من پلیسم قسمت سوم

سرهنگ احمدى داشت صحبت مىکرد.منو ديد:سلام ستوان.دير کردين؟؟فک کنم بايد جواب ميدادم:ىلام.شرمنده سرهنگ...تو راه تصادف کردم.-مشکلى که پيش نيومد؟الان سالمين؟-بله.خداروشکر.بخير گذشت.-خب الحمدلله....داشتم براى بقيه ميگفتم.شما همتون آموزش تيراندازى ديديد و وارد اين بخش شديد...ولى طى عمليات آموزش رزمى هم ميبينيد.البته روى صحبتم بيشتر با مهره هاى اصليمونه.به منو اون اقا ريشوئه نگاه کرد.البته هموشون ريشوئن منظورم اون آقاههس که چشاش يجوريه!-ستوان محمدى به بهانه کلاس يوگا ميريد باشگاه.چشام گرد شد.فهميد نفهميدم.-شما ميريد باشگاهى که براتون در نظر گرفتيم وارد سالن يوگا ميشيد.به خاطر پولى که داديد کلاس يوگا براى شما خصوصيه.ولى از اونجا وارد کلاس رزمى ميشيد.درواقع يجور رد گم کنيه.سروان خسروى تو اين ماموريت راننده شخصى و محافظ شماس.يعنى همه جا باهاتون مياد.جز جاهايى که اونا تشخيص ميدن تنها بريد.ولى سروان خسروى به واقع محافظ شما و پل ارتباطيه ما با شماس.تو اين ماموريت به هيچ عنوان مستقيم حرف نميزنيد.همه صحبتا رمزى صورت ميگيره.واما سروان عسگرى.خودشون وظيفشونو ميدنن ولى مىگم تا شمام امادگى داشته باشين.سروان عسگرى به عنوان قاچاقچى تازه وارد تو مهمومى امشب شرکت ميکنه.از قبل باهاشون هماهنگ کرده.در واقع ستوان محمدى بايد حواستون باشه شما سروان رو نميشناسين.ستوان محمدي هم به عنوان ليدر دخترايى که قراره قاچاقى از مرز رد بشن هستين.امروز توضيح بهتون داده ميشه که متوجه جريان بشين.بقيه هم به شکلى تو ماموريت شرکت دارن که البته بخاطر امنيت خودتون شناساييشون نميکنيم.فقط بدونين همه جا مامورين حضور دارن.اتوبوس حاضره.همه به خونه هاى خودتون که تا اخر مامورىت در اختيارتونه ميرين.ديگه صحبتى نمونده.همهمه شروع شد.همه با هم حرف ميزدن.من نميدونم چه اشکالى داشت يه زن ديگه مزاشتن ور دست من.تنها خيلى بده!!!!سرم پايين بود که ديدم دو جفت پوتين واکس خورده اومد جلو چشم.يه اقاى ريشو!با لباس مامورين ويژه يا بقول مريم کماندويى اومد جلو.نگاش کردم.گفت ستوان محمدى بنده سروان خسروى هستم.تو اين ماموريت دست راست شمام.تو اون برگه هايى که بهتون دادن ذکر شده.سريع بلند شدم.سلام نظامى دادم:بله سروان.اطلاع دارم.-ازاد.خانم محمدى تو اين ماموريت ديگه بايد حواستون باشه ما باهم چجورى بايد رفتار کنيم.من به نوعى باديگارد شما بحساب ميام.-بله....بله..متوجه هستم.نميدونم اين همه ادبو متانتو از کجا اورده بودم!!!جاى مريم خالى!!!سرهنگ احمدى اومد نزديکمون:ستوان...همونطور که ميدونيد تو اين مدت خسروى باديگاردتون و دست راستتونه.بايد نقش يه زن محکم و خودراى و مغرور و پول پرست رو بازى کنى که با زير دستاش رفتار بدى داره.خودت زنى ولى اينجا ليدر دخترايى وو مثلا اونارو اماده ميکنى تا برن به جاهايى که فروخته شدن.براى جاهاى مختلف بايد اموزششون بدى که البته مستقيما نيست.تو فقط نظارت ميکنى.بريم که واسه امشب کلى برنامه داريم....


همه عين راهيان نور سوار اتوبوس قراضه شديم.دونه دونه پيادمون ميکرد سر راه.تو يکى از محله هاى بالاشهرم منو باديگاردمو يه مرد ديگه که سنش بالاتر بود پياده شديم.ترس برم داشت.رفتيم تو خونهه.دوتا زن و دوتا مرد اونجا بودن.سلام که کرديم زنا دستمو گرفتن بردتم تو يه اتاق.يکيشون که خوشگلتر از اون يکى بود گفت ريحانه جون اينجا اتاق توئه.ما فقط امروز و روزايي که به ارايشگر نياز دارى هستيم.اسم من کتايونه ولى کتى صدام ميکنن.ارايشگر مخصوصتم.اون يکي گفت:منم اسمم النازه ولى الى صدام کن.خياط و طراح لباستم.ما هر دو فقط بعضى وقتا که صدامون کنى ميايم.درواقع تو ميونت با خانوما خوب نيست.اکى؟سرمو تکون دادم.کتى :ديگه از الان برو تو نقشت.تمرين کن که اونجا سوتى ندى.لباساتم در بيار که کارمو شروع کنم....يا خدا....اين چه کاريه که بايد لخت شم؟؟الى رفت بيرون و کتى کمکم کرد.هى من نميزاشتم اون هى ميگفت چيزى نيست عادت ميکنى.يکى نبود بهش بگه به چى عادت ميکنم آخه!!!!آقا نگم چيشد بهتره.خدا بداد دختراى افتاب مهتاب نديده برسه....برزخو جلو چشام ديدم.يه مايع داغى ميماليد رو پوستم تا بفهمم داغيش چه مزه ايه يه پارچه ميزاشتو به ثانيه نکشيده همچين مىکشيد که تا دو ديقه گيج بودم.تا ميومدم بفهمم پاهام چيشد مرفت رو شکمم.تا بخودم بيام اون پارچه کثىفاشو انداخت تو سطل اشغال و شروع کرد کرم مالى.از انگشت پاهام بگير تا فرق سرم.حالا اينجاش جالبه.کار کتى تکوم شد من هنو تو فاز خجالت لخت بودنم بودم!!!!منى که هروخت ميرفتم حموم خجالت ميکشيدم به خودم نگاه کنم حالا جلو يکى ديگه دراز به دراز خوابيده بودم!!!!کتى يهو رفت بيرون!الى اومد تو....خاک تو گورم.کتى کم بود.اليم دارو ندارمونو ديد.يه پاکت دستش بود.پاکتو خالى کرد رو تخت.يه سرى لباس بود که تو اون حالت من اصن نگاش نکردم.يه دستم رو سينه هام بود يه دستم جلوم!الى دو تيکه پارچه قرمز برداشت اومد جلوم.بعد ازينکه با کمکش پوشيدم فهميدم لباس زير بوده!!!چقدم خوشگل بود.من تاحالا ازينا نديده بودم.به تن ادم حالت ميداد!اخيش حالا يذره بهتر شد.کم کم سوزش بدنم داشت زياد ميشد.به الى گفتم.گفت:طبيعيه.الان کتى مياد.بايد يه ربع تو مواد بخوابى...چىچى؟؟؟؟؟؟الى رفت بيرون.کتى اومد تو!دستمو گرفتو کمکم کرد راه برم.انگار تازه زاييدم.


اينکارا چيه ديگه؟!بردم تو يه اتاق ديگه.خوبه اقايون نبودن!رفتيم يه جا که فک کنم بالاشهريا بهش ميگن حموم!اندازه اتاق خواب من بود!يه وان بزرگ وسطش بود که داشت قل قل ميکرد....فک کنم اينا ادم خوارن اول تميزم کردن حالا ميخوان ابپزم کنن!من برد سمت وان گفت بشين.به لباس زيرا اشاره کردم:اينا کثيف ميشه.درشون نيارم؟؟خنديد نه عزيزم.اينا مخصوص همين کاره.واااا....مگه لباس زيرم مخصوصو غير مخصوص داره؟؟ولش کن بابا...اينا خوش دارم منو با لباس مخصوص بخورن...نشستم.واى....نميدونين چه ارامشى بود!انگار رو ابرا خوابيدم!!گفت سرتو نکن تو اب.موهاى بلندمو از بند گيره سر ازاد کرد.موهام لخت و صاف بودو تا زير کمرم ميرسيد.يه تخته اورد گذاشت رو وان.جلو صورت من.نشست روش.من هى ميترسيدم اين تختهه از وسط بشکنه کتى جون با اين هيکلش تالاپى بيوفته رو من...ولى خداروشکر اين اتفاق وحشتناک نيوفتاد.وسايلشو گذاشت کنار دستشو شروع کرد به صورتم ور رفتن.اينو فهميدم که داشت گريم ميکرد.گه گاهى ميرفت سراغ موهامو يکاريشون ميکرد و دوباره ميومد سمت صورتم....تو اون يه ربع بيست ديقه اى که من تو وان بودم کتى رو موهامو صورتم کار کرد.بعد بلند شد.کمکم کرد از تو وان بيام بيرون.گفت:خب عزيزم.کارت تقريبا تمومه.يه دوش بگير.موهاتو خوب بشور بيا بيرون.سرمو تکون دادم .رفت بيرون... اخيش..بالاخره رفت.دنبال اينه گشتم ولى نبود.خاک بر سرشون تو حموم يه اينه ندارن.کيسه رو سرمو باز کردم.رنگ موهام عوض شده بود.قهوه اي روشن.شونه بالا انداختم.تا اينجا که اومديم بقيشم بريم ببينيم خدا چي ميخواد!خودمو شستم تومدم بيرون.موهام بعد شستم باز تغير رنگ داد.با حوله رفتم بيرون.الى منتظرم بود.دوباره لباس زير ببهم داد.ايندفعه لباسارو خوب ديدم.يه شلوار جين تنگ روشن.يه تاپ صورتى.منو نشوند رو يه صندلى شبيه صندلياى دندونپزشکيا.دوباره الى رفت...کتى اومد.شروع کرد با سشوارو شونه افتاد به جون موهام.يعنى خدا بخير کنه....موهامو پيچيد لاى يه استوانه هايى که بهشون ميگفت بيگودى!سرمو گذاشت تو يه دستگاهى که توش سوراخ بود.سرمو گذاشت اونتو.يه مجله خارجى داد دستم و رفت بيرون.بالاخره تنها شدم.بدبختى اينه ميز ارايشم با اونجايى که نشسته بودم فاصله داشت.نتونستم خودمو ببينم.سرمو گرم مجله کردم.از متنش که چيزى حاليم نشد.اخه فرانسوى بود.ولى من انگليسيم فول بودااا...عکساشو نگاه کردم.اسمم تو اين ماموريت شيوا بود.شيوا عالمي.مثلا يه زن بودم که مجرده!!از زنا بدش ميادو عاشق مرداس ولى به هرکسى رو نميده.دخترارو اموزش ميده تا بفرستنشون اونور اب.بعضيا واسه رقاصى...بعضيا واسه کلفتى....بعضيا واسه تقسيم اعضاشون...و خيلى کاراى ديگه که من وقتى شنيدم تا دوروز تو شوک بودم!!


نقشمو بلد بودم.خداروشکر فيلم زياد ديدم.ميدونستم چيکار کنم.ولى ازين ميترسيدم که سرو کارم با ادماى بى رحميه که به خواهرو مادر خودشونم رحم نميکنن.ماموريتمو دوس داشتم.بايد در حين جلب اعتماد رئيسو عاشق خودم کنم.بکشونمش تو خونمو با کلى مدرک بگيريمش.ولى اينطور که سرهنگ احمدى ميگفت يارو به همين راحتى دم به تله نميداد...واسه مام بپا ميذاره احتمالا!سرهنگ ميگفت کلى واسمون سوء سابقه درست کرده....هى ميگفت:فقط دعا کنين ماموريت لو نره وگرنه تمام زحماتمون به باد ميره....تو فکر بودم که کتى اومد.نيشش تا بناگوشش وا بود.-خدا نکشتت دختر. چرا خودتو پشت اون پشم و پيليا قايم کرده بودى....دستم درد نکنه!!!چى بودى چى شدى!!!بيشعورااااا...من خودم داشتم ميمردم خودمو ببينم اينم هى بدترش ميکرد!اومد يه صندلى گذاشت کنارم و يه کيف بزرگم کنار دست خودش.دوباره هى به صورتم ور رفت.ولى انقد حال داد زير دستش بودم!خيلى باحاله بخوابى يکى هى بهت ور بره!!!!خلاصه جاى ننم خالى بود ببينه دختر آفتاب مهتاب نديدشو دارن بزک دوزک و سرخاب سفيداب ميکنن!!!!الان اينجا بود جدمو مياورد جلو چشم!!دقيقا ميتونم حدس بزنم چى ميگفترژلب مال زناى خرابه.....تو دختر من نيستى...پاشو برو گمشو بيرووووووون!!!>>نه ديگه تهش اينطورى نميشد!فوقش گيسامو ميکشيد و چارتا فحش ابدار نثارم ميکرد!ولى بعدشو خدابخير کنه!!!با صداى به به و چه چه کتى از دعواى مامانم اومدم اينجا:واى خدا جونم....چى افريدى!دختر تو چرا دست به صورتت نبردى اخه؟اولش که ديدم با خودم گفتم کلى کار دارم يه عالمه بايد رو صورتت گريم پياده کنمتا بشه تحملت کرد!ولى فقط اون موها بود که خيلى زشت نشونت ميداد!الان با يه نمه ارايش ببين چه حورى شدى!.....الى الي_________ي....بي_____ا...الى سراسيمه اومد تو:چيشده؟؟چه خبره؟با اشاره کتى به من نگاه کرد.چن ثانيه خيره شد بعد به طور ناگهانى نيشش تا بناگوشش وا شد!!!:مىيدونستم زير اون همه مو يه عروسک قايم شده!اى ول کتى جون...بدو بريم به همه نشون بديم چه گلى کاشتى!-ببخشيد چى رو به همه نشون بدين؟؟ کتى:واى الهى عزيزم تو هنو خودتو نديدى بيا...بيا اينجا.منو پشت به آينه نشوند.الى دستگاه رو خاموش کرد و اومد کمک کتى تا بيگوديارو وا کنه.موهام خيلى کشيده ميشد ولى ببا تعريفاى اين دو جانور زيبارو داشتم ميمردم که خودمو ببينم.ولى اصلا نميتونستم تصور کنم صورت بدون مو چه جورى ميشه.اخه يه عمر ازگار با همين موها زندگى کردم!!!به درد ناشى از کشيده شدن موهام توجهى نکردم.کتى گفت شيوا جان چشاتو ببند....فهميدم از الان بايد برم تو نقشم....پس يه بسم الله گفتم و چشامو بستم.رو صندلى به کمک کتى چرخيدم سمت اينه.هنو چشممو وانکرده بودم که الى گفت:نه ...نه...بيا بريم سمت اينه قديه....منم گفتم بزار اين طفل معصوما ذوقشون کور نشه!!!با کمک جفتشون رفتيم يه جاى ديگه.وقتى وايساديم الى اروم دم گوشم گفت:حالا چشاى قشنگتو وا کن!.........................



واااااااااااااااااااااااا ااااااااى........اين منم؟(اين جمله رو با جيغ گفتم!)همينطورى برروبر با دهن وا مونده به عکس توى اينه که با برچسباى باربيمون تو بچگي يکى بود نگاه ميکردم!اصلا نميونستم هضم کنم که اين من باشم!موهاى طلايى با رگه هايى از رنگ بلوطى....فر شده مثل عروسکاى چينى اروپايى!صورتم به معنى واقعى شده بود عين عروسکاى باربى.بينى کشيده و کوچيک و سر بالا....چشماى کشيده مشکى قاب شده با سرمه و ريمل....ابروهاى هشتى به رنگ موهام...لباى قلوه اى و صورتى...چونه باريک و کوچيک...لپام سرخ بود..يعنى اصلا باورم نميشد من باشم.دستا و بازوهام بدون مو چقد سفيدو شفاف بود.هيکلم بخاطر لاغر بودنم در عين ورزشکار بودن سفت و کشيده نشون ميداد....البته تو عمرم لباس تنگ نپوشيده بودم که تنگى لباساى الان تو تنم چيز ديگه اى شده بود....من محو خودم شده بودمو الى و کتى داشتن ذوق مرگ ميشدن.اولين کسى که به خودش اومد الى بود.دستمو گرفتو کشيد سمت کمد.از توش ىه لباس دراورد و کمک کرد بپوشم.يه بلوز پانچويى بود.حرير ابى.رو تاپ صورتيم بنفش شده بود.ولى با شلوار تنگم خيلى قشنگ شد.کمرشو با دوتا بند محکم کرد.دوباره دستمو کشيدو ايندفعه بردم بيرون.من اصلا نفهميدم چى شد.تا بخودم اومدم ديدم با اون سرو وضع وايسادم جلو يه مشت مرد که صد البته هيچکدومو نميشناختم!اقايون با ديدن من همه از جاشون بلند شدن...منم عين اسب ابى دهنم باز بود....اخه اينا کى بود؟قبل ازينکه بريم تو اتاق دو سه تا مرد بودن که اومده بودن شنودو دوربين بزارناينا همه مرداى ريش تيغ زده و با کتو شلوار بودن.يکيشون که از همه هيکلى تر بود اومد نزديکم.چشم از چشام برنميداشت مرتيکه هيز!انقد شوکه شده بودم که اختيار پاهام دست خودم نبود.ميخواستم در برم ولى عينهو ابولهول وايساده بودم سر جام.يارو گندهه اومدپشتم وايساد و دستاشو رو هم گذاشتو سرشو گرفت بالا.خط نگاهشو گرفتم ببىنم کجارو ميبينه.اخه اصلا فوضول نبودم!!يارو ديد خيلى گيج ميزنم يهو سرشو اورد جلو.منم از ترس کمرم خم شد به سمت عقب.يه نيشخند نامحسوس زد ولى زمزمه کرد:خانم عالمى.باديگاردتون هستم....اهاااااااان گرفتم...خب بابا يکى از اول بگه ديگه.اين همون کماندو خسرويه.راست وايسادم که سلام نظامى بدم ولى قبل از هرکارى سريع منو رو دستاش خوابوند و داد زد:همه برن بيرون...خانم حالشون بد شده...بيرون ....بعد سريع منو که باز چشام گرد شده بود برد تو همون اتاقه که تغييرات ويژه روم انجام شد!....خوابوندم رو تختو کنارم دوباره همونجورى وايساد...بعد چن ديقه يه اقاى سن بالاى شىيش تيغه با کتو شلوار سفيدو يه پاپيون مسخره اومد تو.يه عينک ضايع هرى پاتريم داشت....اخه من هرى پاترو خيلى دوست دارم!!!!!اومد روتخت کنار من نشست.به سمت در نگاه کرد:لطفا بيرون تشريف داشته باشيد.بايد معاينشون کنم.باديگارده نميذاشت سمت درو ببينم....ولى بيخيال شدم...صداى دکتره عجيب واسم اشنا بود!!!!!

.. دکتره برگشت سمت من عينکشو برداشتو اروم حرف زد:ستوان محمدى....مگه شما هنوز موقعيتو درک نکردين؟من سرهنگ احمديم....شما از وقتى چهرت تغيير کرده شيوا عالمى هستى....قرار نيست همه اطرافيانتو بشناسى.منم چون ديدم ترسيدى اومدم پيشت.به قول بچه ها انقد ضايع بازى در نيار.من دکترتم.خسروى باديگاردته.به جز خسروى اسرار محرمانتو با هيچکس در ميون نذار.اون بيرون ادماى کله گنده هستن.افراد مام بينشونه ولى با گريم نميشناسيشون.پس فقط نقش خودتو بازي کن.برو بيرون و راجع به مهمونيه امشب بپرس.از الان تو شيواى مغرور و خودخواهى.بگو کسالت داشتىو ضعيف شدى.فقط هرجا احساس خطر کردى به خسروى بگو.امير صداش کن.اون با ما در ارتباطه.فقط تونستم سرمو تکون بدم.دکتر رفت بيرون.منم يه نگاه به امير کردم...يهنگاه به خودم!کى فکرشو ميکرد من قبلا اون دختر چادرى با صورت گوريلى بودم!!!!از وضعيتم خجالت کشيدم...منى که جلو بابا تاحالا استين کوتاه نپوشيدم حالا جلو يه عالمه مرد قاچاقچى هيز با تاپ و شلوار تنگ راه ميرفتم.حالا اين هيچى....چجورى بعدا تو چشاى سرهنگ نگاه کنم؟؟؟؟؟؟شونمو بالا انداختم:هرچه بادا باد!!!.....اومدم بلند شم که تو اون تخت نرمو گرم که معلوم نبود جاى فنر توش چى گذاشتن ولو شدم.انقد نرم بود که تعادلم بهم ميخورد.دوباره اومدم بلند شم از جام که دوتا دست بزرگ و گرم بازوهامو گرفتو عينهو پرکاه بلندم کرد گذاشتم رو زمين!سرمو گرفتم بالا دىدم دوتا چشم عين وزغ زل زده تو چشام!اين خسرويم واسه خودش شناگر ماهرى بوده هاااا.....فقط اب نديده که خودشو نشونن نداده!يه سرفه کردم بلکه به خودش بياد!اثر کرد.رد نگاهش از چشام رفت رو هيکلم!!!!!ديدم بيفايدس ...خودمو صاف کردم و مثلا با يه حال نذارى رفتم بيرون.اون غول بيابونيم پشتم اومد!تا از اتاق اومدم بيرون دوباره همه قيام کردن.منم يه حس باحالى بهم دست داد....خوشم اومده بود!يه سر به معنى سلام تکون دادم و رفتم رو تنها صندلى خالى نشستم.البته خيلياشون ايستاده بودن ولى تابلو بود اون صندليه مخصوص منه ديگه!تا ماتحت مبارکو گذاشتم رو زمين...نه نه ببخشيد رو صندلى,همه با هم نشستن!صد البته که اونايى که ايستاده بودن همونطورى ايستاده موندن!!!!!هيچى نگفتم...ولى شروع کردم به تجزيه صورت مردا!کارى که تو عمر بيستو يک سالم حتى با صورت بابام نکرده بودم!!!!جالب بود هيچکسم جيک نميزد طورى که شک کردم نفس ميکشن يا نه!بابا دست مريزاد سرهنگ!همچنان سابقه اى واسه من درست کرده که اينا نديده شلوارشونو خيس کردم.دست از ديد زدن بر داشتم .ديگه بايد اون روى پليسيمو نشون بدم که زحمتاى سره هدر نره!چشمامو دوختم به چشماى تک تکشونو با يه صدايى که از قصد ضريف کرده بودم شروع کردم به نطق کردن!-خب....آقايون....ازينکه ميبينمتون خوشحالم.........روى صحبت من بايد با کى باشه؟غير مستقيم گفتم کله گندتون کيه!يه مرد حدودا چهل ساله از جاش بلند شد يه تعظيم باحالى کرد که تا فيها خالدونم کيفور شد!کت شلوار شيرى رنگ با کراوات زرشکى و بلوز سفيد...عجب سليقه ايم داره سر پيرى!چشاش نميدونم ابى بود يا سبز....هرچى بود خيلى هيز بود!موهاشم جوگندمى بود که کاملا تابلو بود طبيعى نيست!-بانو عالمى عزيز...بنده توسلى هستم.مشاور اول جناب هوشنگ!اينجا هستيم تا بنا به درخواستتون به سوالاتون پاسخ بديم.جناب هوشنگ دىگه کدوم خريه!؟همچي ميگه مشاور اول انگار طرف شاهه!دوباره صدامو نازک کردمو مقدارى عشوه بهش اضافه کردم!-خوبه.....جناب.....؟مثلا اسمتو يادم رفت!-توسلى هستم بانو!اوهو چه غلطا ,.....بانو!-بله.اقاى توسلى....در مورد پارتى امشب.....ميدونيد که خانوما رو اينجور مسائل حساسن....راجع به مهمونا واسم توضيح بديد....بايد خودمو براى رفتار مناسب با شأنشون اماده کنم!چه حرفى زدما!!!اينو از کجام دراوردم اخه؟؟-بله بانو...اقاى هوشنگ که صاحب خانه هستن....از مهمانان ويژشون شما و خانواده بيات...و جناب ادهم و همسرشون...و.....فک کنم حدود يه ساعتى واسه من ليست اسم داد...من که واسم مهم نبود ولى صداشو ضبط ميکردن تا افرادو شناسايى کنن.وقتى ديگه صداش در نيومد فهميدم تموم شد!سرمو تکون دادم:خوبه....چى سرو ميشه؟بايد بگم من به يه سرى مواد خوراکى الرژى دارم....سرشو همچين تکون داد که گفتم الان قطع نخاع ميشه!-بله ....بله....اونجا غذاهاى......دوباره ور ور کردناش شروع شد...از قرار معلوم مشروبات الکلى و مواد روانگردان و مخدرم بود....بدبخت فک کرده من ايکارم همشو واسم گفت!!!منم تو دلم واسش فاتحه خوندم!حرفاش تموم شد.گفتم:ممنون جناب توسلى.ديگه سوالى ندارم.ميتونيد تشريف ببريد.....امير راهنماييشون کن.يهو يه چيزى فرو رفت تو پهلوم....نگا کردم ديدم امير با چشاى گرد شده نگام ميکنه....فک کنم گند زدم....امير خنديد و ماست مالى کرد:بانو اقاى اميرى مرخصى هستن....اهان يعنى بادىگارد من از جاش جوم نمىخوره.بلند شدم اروم طورى که فقط خودش بشنوه گفتم:من نوکر کلفتامو نميشناسم ....خودت بگو!از حرص دندوناشو بهم فشار داد...يه لبخند زورکى زدو مثلا منو به اتاقم راهنمايى کرد.تا درو بست ولو شدم رو زمين.....اى خدا ...من چه گناهى به درگاهت کردم که بايد تو اوج جوونى و ارزوهام گير اينا بيوفتم اخه؟؟؟؟؟خداااااااااااا......!!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
من پلیسم قسمت چهارم

.. چن دقيقه رو زمين موندم ديدم هيچ بنى بشرى نيومد..خودم پاشدم رفتم بيرون.تو پذيراايى هيچکس نبود.ولى رو کاناپه هاى حال امير لم داده بود چايى کوفت ميکرد.وايسادم نگاش کردم بلکه يه تکونى به خودش بده جلو يه خانوم محترم ولى انگار نه انگار من اونجام!اه اصلا ولش کن غول بيابونى بى ادب.رفتم سمت اشپزخونه.خونه رو که درست و حسابى نديده بودم.بايد وقت ميذاشتم واسه ارضاى کنجکاويم.اشپزخونه اوپن بود.نزديکش که رسيدم سمت راستم يه راهرو ديدم.از سمت حال و پذيرايى اصلا پيدا نبود.داشتم ميمردم برم ببينم چه خبره ولى اى غارو غور قورباغه تو شکمم اجازه نداد.پر کردن خندق بلا از هرواجبى اوجبتره!!!!!!اااااااااااه عجب اشپزخونه اى!اشپزخونه ما يک پنجم اينجاس!يه يخچال داشت اندازه تخت خواب مامان اينا!رفتم درشو باز کردم....همه چى بود!از شير مرغ تا جون ادميزاد.يذره نگاه کردم ديدم هيچکدومش جواب دل عزيزمو نميده.هوس چلو کباب کرده بودم اخه....رفتم تو حال وايسادم جلو چشم امير.يه نگاه خمار از پاهام تا سرم بهم انداخت.تابلو بود خوابش مياد.نه که کوه کنده!؟صداش درنيومد.فقط زل زده بود.گفتم:چلو کباب ميخوام.پاشو برو بگير.ابروهاش فک کنم تا فرق سرش رسيد.پاشد رفت سمت اون پله ها.گفتم:هووووووووو باديگارد....گشنمه هاا.برگشت:نوکر بابات سياهه....برو خودت بگير.-خجالت بکش.اين چه طرز صحبت با يه خانم محترمه؟؟؟-خانوم به اصطلاح محترم!اگه دقت کنى ميبينى ساعت چهاره.نهار نداريم.-ولى من گشنمه!-به من ربطى نداره.داشت ميرفت که ديدم بايد از حربه ديگه که کاملا کارساز بود استفاده کنم!!!!!>رفتم از پشت دستشو گرفتم.لبامو ور غلمبيدم..چشامو عين چشاى گربه شرک کردم.صورتم با صورتش چند سانت فقط فاصله داشت!بدبخت هنگ کرده بود!لابد با خودش ميگه اين ديگه چه جونوريه!اولش که گوريل بود....حالا شده گربه!!بعدشو خدا بخير کنه!ديدم داره اثر ميکنه.اخه صورتش کم کم داشت ميومد جلو!همون موقع گفتم:کباب ميخرى؟خودم از صداى خودم حالم بهم خورد.عشوه اى ريخته بودم که ننم ميديد نميشناختم!بدبخت امير خام شد.سرشو تکون دادو رفت بيرون.ولى چه باحال.يادم باشه مردا تو اين مورد ضعيف النفسن!!!!!با يه لبخند گشاد رفتم اشپزخونه.نوشابه کولا بود.کاهو و اينا هم بود ولى حوصله سالاد درست کردن نداشتم.واسه خودم بلند بلند شروع کردم به غر زدن.اخه اىن چه زندگيه که من دارم؟چه مسخره....ماکروفر دارن ولى توش غذا نيس!به مسخره انگشتامو جلو ماکروفر تکون دادم و صدامو کلفت کردم:اجى مجى.....بچه کرجى.....يورده کجى....لا ترجى....درشو باز کردم.يه دونه کوبوندم روش گفتم:اه...خاکبرسر...توام که خرابى!يهو صداى خنده از پشت سرم منفجر شد.برگشتم ديدم امير دلشو گرفته غش کرده رو زمين.رفتم کنارش چشام به کيسه غذا افتاد.با ذوق برش داشتم ىه لگد زدم به پاى امير گفتم:خجالت بکش.مردا اينطورى نميخندن.خودتو جمع کن.بزور خندشو جمع کرد نشست پشت ميز گفت:دختر تو ديگه کى هستى....بدجور گول ظاهر قبليتو خورده بودماااا نگو واسه خودت يه پا جوکى.عصبى شدم:عمت جوکه بى شخصيت.خجالت بکش!من خودمم.اون موقع هم همينطورى بودم.منتها به امثال تو رو نميدادم.الانم نفهميدم اينجايى وگرنه عمرا ميفهميدى منچه لعبتيم!-اوهو..چه غلطا!ببخشيد که به جا نيوردم لعبت خانم....خنديدم پرو شدى.غذارو رد کن که گشنمه.غذاى خودمو با نوشابه گذاشتم جلو خودم به تقليد از خودش گفتم:نوکر بابات سياهه!بدبخت فک کنم اين قرمزى صورتش حاصل از عصبانيتش بود!اخ که چقد کبابه چسبيد.هنوز دوسه تا دونه برنج مونده بود که کتى مثل جن بو نداده ظاهر شد!نذاشت تا اخرش بخورم.با کشيده شدن دستم خودم رفتم ولى نگاهم تا لحظه اخر رو برنجاى عزيزم موند!!!!دوباره روز از نو روزى از نو.اين دوتا وزغ منظورم الى و کتيه...اومدن و شروع کردن عروسک بازى....عروسکم خودمم!يه جعبه بزرگ دست الى بود.جفتشون پريدن سمتمو بازى شروع شد!.....


. وقتى از زير دستشون خلاص شدم و رفتم جلو اينه به معناى واقعى کلمه کف کردم!يا اين دوتا جادوگرن....يا من يه جواهريم که هر دفعه يه رنگم.اونقد خوشگل شده بودم که ميخواستم همونجا خودمو ماچ کنم!!!!موهاى طلاييم نصف شينيون شده و نصف پريشون بود.دوتا گوشواره اندازه نعلبکى هاى شاه عباسى ننه جون تو گوشم بود.رژ قرمز جيگرى انگار همين الان انار خوردم!لباسم مشکى بود.ماکسى.مدل رومى.از بالاى سينه تا زير سينه لخت و گشاد. بود و رو کمرم يه بند مثل طناب دور کمرم و از اونجا تا مچ پام دوباره لخت و شل.دوتا چاک داشت که تا بالاى رون هردوپام ميومد!استينشم از شونه با حلقه تيکه تيکه به هم وصل بود.از پشت کمرمم يه تيکه پارچه بلند بود که بايد مينداختم رو دستم.حلقه ها و طناب دور کمرم طلايى بود.رنگ گوشواره و تاج روى شينيونم طلايى....کفشو ديگه نگو...پاشنه ده سانتى ولى بندى.طلايى بودو بنداش حالت ضربدرى رو هم تا بالا زانوم اومد....داشتم پس ميوفتادم.جز رژ لب جيگرى ارايش صورتم طلايىو مسى بود.الى ي پالتو پوست مشکى برام اورد و کمکم کرد تنم کنم.يه شال حرير طلايى تيپ شيوا عالمىرو کامل کرد!اروم به کتى گفتم:دست ستاد درد نکنه.چقد بودجه گذاشته واسه اينکار!......هيچى نگفت.دوباره گفتم:ميگم کتى جون آخر ماموريت اينارو به عنوان جايزه نميدن بهم؟اخه خيلى بهم مياد!يه نگاه و يه پوزخند از کتى گرفتمو ضايع شدم!الى يه کيف دستى طلايى داد دستم و گفت :برو.ماه شدى شيوا جون.با قدماى مثل اسباى تازه به دنيا اومده رفتک سمت در.امير اومد کمکم.تا ماشين منو برد.يه ليموزين سفيد.اينارو از کجا ميارن همکارا نميدونم!درو باز کرد و من نشستم.توش اندازه حموم خونمون بود!قشنگ ميشد توش خوابيد!شيشه هاشم دودى بود.تو اون پالتو پوست داشتم ميپختم.درش اوردم انداختم صندلى کنارم.يهو ديدم صندلى روبروم رفت کنارو ىه در کوچولو باز شدو امير از توش پديدار شد.با اون لباس خوشگلم خيلى قش شده بودم چاک دامنمم رفته بود کنارو جفت رون پام تا خط شورتم افتاده بود بيرون.روغن کاريم شده بود عين مرمر برق ميزد!امير بدبخت اومد تو گفتم :هه هه...نميدونستم ماشين در مخفى داره.بيچاره تو شک بود.چشاش رو پاهام قفل شده بود.پالتومو از کنارم برداشتک انداختم رو پاميهو به خودش اومد.نگاش رو صورتم چرخيد.کلافه يقه پيرهنشو ازاد کرد.کراواتشو شل کرد و نگاشو دوخت به پنجرههى پشت هم نفس عميق ميکشيد.بعد چن ديقه يهو گفت:آهااااان.دوضرب پريدم هوا:هاااان...کوفت چرا اينجورى ميگى؟خندش گرفت:ببخشيد اخه اومدم يه چيزى بگم يادم رفت.-خب؟-رفتى اونجا هواست باشه همشونن قاچاقچين.تو تنها زنى هستى که خودت قاچاق ميکنى.بايد توجه مردى به اسم هوشنگو جلب کنى.همون که عکسشو بهت دادنديديش؟-اره اره.-پس حواست باشه.طرف خيلى زرنگه.اگه يه سوتى بدى همه چيو ميفهمه.رفتم تو فکر.پس بايد توجه اون اقا خوشگلرو جلب کنم!



گفتم:هوشنگ اسمشه؟-نه فاميليشه.مگه اون سي دى رو نديدي؟اخ خاک توسرم از ترس هوايى شدن از ديدن عکس هوشنگ سريع خارج شده بودم ازش!-چرا چرا ديدم.يادم رفته.-اسمش فربده.فربد هوشنگ.راه باباى گور به گور شدشو ادامه ميده.دنبال باباش بوديم ولى خودکشى کرد دستمون بهش نرسه.ازون مارموزان.خانوادگى اينجورين.خواهرشم اونر اب کمکش ميکنه واسش مشترى پيدا ميکنه.-اطلاعاتت زياده!-چند ساله دنبالشونم.پروندش خيلى وقته زير دستمه.چندتا از همکارامو اينا کشتن.بدجور ازشون کينه دارم.گير خودم بيوفته امونش نميدم ولى بايد طبق دستور عمل کنم.-تو که چند ساله دنبالشى حتما ميشناستت.-با اين قيافه که واسه من درست کردن مامانم نشناخت با کيفش کوبوند تو سرم.حالا توقع دارى اين يارو که دو سه بار منو ديده بشناسه؟خود تو با اين گريمت از زمين تا اسمون با اون ستوان محمدى فرق دارى.البته فقط چشماته که تغيير نکرده.حالت نگاهت همونه!کفاثت هيز چشاى منو ديد زده!ماشين وايساد.رسيده بوديم.با هزار بدبختى پالتومو که الان دوباره بايد درش ميوردم پوشيدم.من جلو رفتم و امير مث سايه پشتم اومد.قصر بود.از در که وارد شديم همينطورى خدم و حشم بود که واسم دولا راست ميشد.با اين که خيلى باشکوه بود ولى نهايت سعيمو کردم تابلو بازى در نيارم.خيلى زور زدم.فک کنم از زور قرمز شده بودم.چقد عادى رفتار کردن تو اين شرايط واسه امثال من سخته!!!!!جلو در يه اقاهه اومد گفت:خانم....پالتوتونو لطف کنيد.امير کمک کرد درش اورد داد به اقاهه.جلوى اينه بزرگ روبه رويى موهامو صاف کردم.ميخواستم شالمو بندازم رو دوشم که با چشم غره امير کلا منصرف شدم.کيفمو تو دستم جابجا کردم و با بسم ا... رفتم تو.انگار وارد ديسکو شدم.البته من تاحالا ديسکو نديدم ولى از تعريفاى زهره دوستم يه چيزايى ميدونستم.جلوى در ورودى يه اقاهه ديگه اومد گفت:خانوم اسم شريفتون.جالب بود هيچکس از امير سوالى نميپرسيد.انگار رو پيشونيش نوشته باديگارد!دماغمو گرفتم بالا و با يه عشوه خرکى گفتم:عالمى.همين....همين يه کلمه کافى بود تا يارو دست پاچه شه.تا زانو خم شد:خوش اومديد بانو....بنده رو عفو کنيد که به جا نيوردم.ازين طرف لطفا...اقا خيلى وقته مشتاق ديدارتون هستن.اى بابا اصرار نکنيد امضا نميدم!شستت درست سرهنگ عجب سابقه کارى واسم زدى....گل کاشتى يادم باشه ازش تقدير ويژه کنم!سعى کردم با اون کفشا عين تو فيلما راه برم.انگار دارم رو شيشه نازک قدم بر ميدارم.منم واسه خودم وارد. بودما....اروم و با عشوه دنبال اقاهه را ه افتادم.اميرم دست به سينه با اون عينک افتابى مسخرش پشتم ميومد و هى به اطراف نگاه ميکرد.عوضى خوب رفته بود تو نقشش!رسيديم به يه ميز نسبتا بزرگ.دورش خالي بود ولى يه صندلى سلطنتى وسطش بود.خالى بود.اقاهه يه صندلى واسم کنار کشيد.کنار همون صندلى بزرگه.منم نشستم.امير همون حالت پشتم وايساد.پذيرايى شديم ولى با انواع و اقسام مشروب و زهرمارى!بعد چند دقيقه چند نفر با راهنمايى همون خدمتکاره اومدن سمت ميز ما.من سمت راست اون صندلى بزرگه نشسته بودم.اقاهه همرو نشوند رو صندلى و رفت.نگاشون کردم.همشون داشتن همديگرو بررسى ميکردن.امير خم شد دم گوشم اروم گفت:نصف ادمايى که اينجا نشستن از خودمونن!


. چشام گرد شد!چه باحال....از بس همشون يه شکلن اصلا نفهميدم!همه کت و شلواراى مارکدار و کراواتاى رنگى و صورت شيش -هفت تيغه!!!!ايندفعه بيشتر دقت کردم ببينم ميشناسمشون يا نه!رو صورت تک تکشون زوم کردم.......يکيشون بهم زل زده بود.چشاش يجورى بود.انگار اين چشارو قبلا يه جايى ديدم....ولى علاوه بر چشاى اشناش يه جذبه ى خاصى تو نگاهش بود خود بخود وقتى بهت خيره ميشد توام تو چشاش قفل ميشدى!با بلند شدن بقيه نگام به سمت ديگه رفت.همون هوشنگ خودمون بودبالاخره تشريف فرما شدن.همه اقايون بلند شدن واسش ولى من سرشار از اعتماد به نفس سرجام موندم و تکون نخوردم!با سرش جواب سلام بقيه رو داد .اومد رو صندلى بزرگه نشست.وقتى جاگير شد نگاش افتاد رو من که عين وزغ زل زده بودم بهش.اخه خيلى خوشگل بود.انگار کل کل داشتيمبقيه رو الاف کرده بوديم زل زده بوديم به هم!ولى چون من کم نياوردم اون سرشو اورد جلو:شما بايد بانو عالمى باشيد , درسته؟واااااى چه صداى قشنگى....صداى بم و اروم و صاف!چقد قشنگ کلمات از دهنش اومد بيرون!!!!سرمو تکون دادم.اصلا حرف نميزدم.اخه جزئى از نقشه ى زنانم بود!خنديد و ارومتر از قبل گفت:خب وقت داريم با شما جدا از بقيه بيشتر اشنا شيم!يه خنده پسر کش تحويلش دادم و رومو کردم سمت بقيه.پاچه خواري چاپلوسا شروع شد.هرکى قشنگتر پاچه خوارى ميکرد توجه حضرت اقا بهش جلب ميشد.دونه دونه خودشونو معرفى کردن.نوبت به من که رسيد فربد نذاشت حرف بزنم:دوشيزه شيوا عالمى......از همکاراى حرفه اى بنده که تا ديروز با ايشون ارتباط اينترنتى داشتم.ولى امروز افتخار اشنايى از نزديک رو دارم.بانو عالمى دست راست بنده به حساب ميان و کارشون مهمه!همه سراشونو تکون دادن و گفتن بله....صحيح....درسته!منم همچنان لبخند خوشگلمو نگه داشته بودم.ديگه حوصله بقيه حرفاشونو نداشتم سرمو انداختم پايين و به غذاها نگاه کردم.بدجور دلم به قار و قور افتاد!بالاخره زرزراشون تموم شد و واسه غذا تعارف زدن.نزدىک بود مثل اين گشنه هاى افريقايى بىوفتم به جون کباب بره!ولى خيلى خودمو نگه داشتم.بدبخت امير عين مجسمه وايساده بود!سرمو گرفتم سمتش فهميد ميخوام باهاش حرف بزنم.گوششو اورد جلو.گفتم:گشنت نيست؟خسته نشدى؟لبخندى زدو دم گوشم گفت:شما نگران من نباش بانو.فعلا مراقبت از شما از هرچيزى واجبتره!نگاهم رنگ مهربونى گرفت فکر کنم!خنده اطمينان بخشى زد و دوباره صاف ايستاد.سرمو که برگردوندم ديدم اون اقاهه که چشاش اونجورى بود(فک کنم منظورمو ميفهمين ديگه!نه؟!)نگاش رو من بود.اه ازين بازى چشمو چال خسته شدم.همرو بيخيال غذارو بچسب.اينم سخته که در عين گشنگى فراوان سعى کنى خانومانه رفتار کنى....دخترا اين حس منو درک ميکنن!


ا دهنمو وا کردم که جواب بدم يکى کمرمو گرفت و گفت:متاسفم جناب هوشنگ....بانو قبلا به من افتخار دادن!نگاش کردم ديدم بعله.....اقا چشم جذابمونه!!!!دقت داشته باشين که دهن مبارک بنده همچنان باز بود!دستمو گرفتو گفت :بانو يادتون که نرفته؟يه چشمک خوشگل زد....انگار ميدونست منه خر و چجورى الاغ کنه!ديدم ضايع ميشه سرمو تکون دادم و همزمان کشيدخ شدم سمت پيست.حالا چه غلطى بکنم؟؟؟؟؟؟من رقص بلد نيستم ايها الناس....تا رسيدن به پيست نگامو چرخوندم تا اميرو پيدا کنم يه خاکى تو سرم بريزم .....ديدمش...ىهگوشه ايستاده بود با لبخند نگام مىکرد!کوفت بگيرى الهى!اشاره کردم بياد جلو....عيم الاغ سرشو انداخت بالا که يعنى نوچ!ديدم نمىفهمه به اون چشم خوشگله گفتم ببخشيد اقاى.....بالاخره از راه رفتن صرف نظر کرد.وايساد:على پور هستم...-اه بله اقاى على پور.من چند لحظه با امير کار دارم.نگاه به امير کرد و اشاره کرد بيا...شاخ دراوردم وقتى امير اومد !!!!!کفاسط به حرف من گوش نداد!!اون خوشگله گفت:بانو کارت دارن.امير خنديد :چيه؟؟يعنى ميخواستم اب شم برم زمين.جلو اين قاچاقچيه با من اينطورى حرف زد؟؟؟؟؟الان ماموريت لو ميره ميندازن گردن من!امير ديد الانه که غش کنم سريع گفت:سروان عسگريو نشناختى؟؟؟جااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟نگاش کردم....ديدم به به حالا فهميدم اين چشم خوله چرا واسم اشنا بود!عصبى شدم به امير گفتم :ميموردى زودتر بگى؟داشتم سکته ميکردم!هردوشون خنديدن.رو به امير اروم گفتم:مرض....رو اب بخندى...نيشتو ببند.برو سر پستت واستا.رومو با ناز کردم طرف عسگرى:حالا بريم.واى دوباره زدم تو سر خودم البته تو دلم....من چه غلطىبکنم وقتى رقص بلد نيستم!!!اروم در گوش عسگرى که حالا با خيل راحت دستم تو دستش بود!!!گفتم:دستم به شلوارت!من رقص بلد نيستم.از زور خنده سرخ شده بود ولى خدا وکيلى هيچى از جذابيت صورتش کم نشد!يه نگاه مکش مرگ ما بهم کرد:خيلى بامزه اى......چپ که نگاش کردم نىش باز شده خوشگلشو بست:خوب بابا....منم بلد نيستم....نه ننم رقاص بود خدابيامرز نه بابام!ناراحت شدم:اخى..خدارحمتشون کنه...تازه فوت کردن؟يه دفعه وايساد!با تعجب نگام کرد.گفتم:هان؟گفت:تو ديگه چه جور موجودى هستى!الان وقت اين حرفاس؟من ميخواستم يه کارى کنم فربد رقبتش به تو بيشتر شه...تو از رفتگان حرف ميزنى؟؟؟-خب حالا...چرا جوشى ميشى؟تقصير منه که ميخواستم همدردى کنم!-دستت درد نکنه...زحمت کشيدى.همدردرو بزار بعد ماموريت....دوباره کشيدم سمت پيست رقص.ازين اهنگ اروم دونفره ها گذاشته بودن.ما دوتام زير چشمى بقيه رو نگاه کرديمو اداشونو در اورديم.بيچاره عسگرى ناشى بودنش تابلو بود.خندم گرفت ولى يهو قطع شد!خندمو ميگم.اخه از پشت سر عسگرى فربد و ديدم که داشت نگامون ميکرد.زير لب به عسگرى گفتم:تابلو يه ذره عاشقانه تر نقش بازى کن.يعنى فيلمم نديدى؟به فربد لبخند زدم .همون لحظه عسگرى دستشو دور کمرم سفت کرد و سرشو خم کرد.منم گفتم همراهى کنم بلکه به رگ غيرت نداشته فربد بر بوخوره بياد جلو.دستامو دور گردن عسگرى محکم کردم و لبخندم به فربدو همچنان حفظ کردم.ولى يه دفعه احساس کردم عسگرى تندتر از حد معمول داره نفس ميکشه!نگاش کردم ديدم نگاش به سرو گردنمه!لباش از هم باز بود و تند تند نفس ميکشيد!اروم دستمو شل کردم :حالتون خوبه؟....... انگار به خودش اومد سرشو بالا گرفت و محکم نفسشو فوت کرد تو صورتم...اه بيشور!خودبخود صورتم جمع شد!فهميد:ببخشيد من حالم خوش نيس.الان ميام.کمرمو ول کرد رفت.منم عين خرى که به نعل بندش نگاه ميکنه نگاش کردم.وسط پيست بيکار وايساده بودم.خواستم برم سر جام که از پشت يکى منو کشيد تو بغلش.پشتم بهش بود و دستاى اون دور کمرم حلقه شد و شکممو گرفت.احساس کردم سرشو گذاشت رو شونه ام.نفساش بوى گند ميداد.فقط خدا خدا کردم يکى بياد نجاتم بده.نفهميدم کيه!به محض اينکارش همه سوت و جيغ زدن و رفتن کنار.اهنگم تغيير کرد.کثافتا اهنگ تايتانيکو گذاشتن!!!!همزمان با ريم اهنگ من تو بغل يارو عين قايق تو اب اينور اونور ميشدم.البته با ملايمت!هى ميخواستم برگردم ولى نميذاشت!بوى الکلش داشت حالمو بهم ميزد.اهنگ اولش اروم بود بعد با تغيير ريتم مام رقصمون مثلا شروع شد.با داداى خواننده تو بغل طرف که حالا صورتشو ديد و فهميدم فربده اينطرف و اونطرف ميرفتم!پس واسه همين همه رفتن کنار !من عملا هيچکارى نميکردم .فقط فربد بود که هدايتم ميکرد.شانس اوردم !با تموم شدن اهنگ فربد منو رو دستاش خوابوند و ميخواست صحنه ددرست کنه.منم که لب مرز استفراغ بودم , البت گلاب به روتونا! , سرمو بردم عقب يه چشمک زدم :شما که نميخواى مجانى ازم کام بگيرى؟؟؟بدبخت جا خورد.ولى بعد يه لبخند زد و گفت:چ____________شم!شما جوووون بخواه!!!!اشغال ميتونستم چش و چال واست نميذاشتم.همه واسمون دست زدن فربدم نميتونست دهن گشاد خوشگلشو جمع کنه!حالم از جمعشون کلا به هم ميخورد.ثانيه به ثانيه مشروب و زهرمارى ميريختن تو شيکم واموندشون.منم خير سرم هر دفعه يه گيلاس ميگرفتم دستم ولى تا وقت گير ميوردم يواشکى ميريختم يه جا!تقريبا تا اخراى مهمونى من هى دست به دست ميشدم.از فربد به عسگرى , از عسگرى به فربد.همه چى داشت طبق نقشه پيش ميرفت.رقابت فربدو عسگرى همون چيزى بود که ما ميخواستيم.ماشالا اميرم همچنان پست ابولهول بودنشو حفظ کرده بود.موندم چرا خسته نشد.!پاهام داشت ميترکيد!مخصوصا من که به اين پاشنه ها عادت نداشتم.با چشم به امير اشاره کردم بياد پيشم:واى ترخدا بسه بريم.پاهام داره ميترکه!!!خنديد و نشست رو زانو .دامنمو کنار زد.با حرکت اون دامن لختم که به زور موقع نشستن ميکشوندم رو دوتا پاخام ليز خورد و فت پاهام پديدار شد!پاهاى سفيد و مرمرى من تو اون نور کم همچين برق زد که فربدى که تو عمر سى سالش هزارتا زن جور واجور تو بغلش بودن از اونور سالن اومد سمت من.امير چند لحظه خيره موند ولى سرشو تکون داد و مشغول باز کردن بند کفشم شد.بنداى ضربدرى تا زير زانوم جا انداخته بود!منم که بىتوجه به اطراف با خلاص شدن پاهام گذاشتمشون رو زمين که سنگ خنک بود.اخيش.......جيگرم حال اومد!!!!فربد خودشو رسوند:اگه اذىت شدين برين تو باغ و پاهاتونو بزارين تو ابنما...يعنى پيشنهادشو رو هوا زدم....تا خواستم بلند شم.. عسگرى خخودشو رسوند و زير پا کمرمو گرفتو بلندم کرد!واااااى از اينه خودمو ديدم ....چه صحنه رويايى شده بود!!فکر کنيد....چاک دامنم باعث شده بود يه قسمت کت جلوم بود جدا باشه.حالا اون تيکه رفته بود لاى پام.قسمت پشتى دامنمم ول بود.يعنى دست عسگرى بدون واسطه زير پام بود!!!!انقدم چاک باز بود که شورت طلايى براقم از زير پيدا بود!!!!عسگرى راه ميرفتو نگاها پشتمون کشيده ميشد.يعنى خودم موندم چقد با اون کلاه شرعى که سر خودمون گذاشتيم چه راحت بى حيا شده بودم!!!!اگه مامانم اينجا بووووووود................عسگرى بدبخت نفس نفس ميزد و سرشو گرفته بود بالا.اروم گفتم:خيلى سنگينم؟يهو وايساد و زل زد تو چشام!:تو سنگينى؟؟؟؟تو از کاهم سبکترى!با خنگى تمام پرسيدم:پس چرا نفست گرفته؟پقى زد زير خنده.ناراحت شدم!منو بگو واسه اين بيشور نگران بودم!سرشو تکون دادو رفت سمت ابنماى بزرگ وسط باغ!حياطش ماشالا مث باغ بود!منو اروم گذاشت لب حوض!!!!!منم از خدا خواسته پاهامو گذاشتم توش....يعنى لذتى بهم دست داد که نگو ابش يخ يخ بود و گرماى بدنم کامل خوابوند.طورى که لرز کردم.تو اون سرما لخت و عور اومدم اينجا!لابد فربد پيش خودش گفته اينم پابپاى ما زهرمارى کوفت کرده الان داغه هيچى حس نميکنه!!!عسگرى فهميد يخ کردم گفت:الان ميرم پالتوتو ميگيرم.تا خواست برگرده امير گفت:نميخواد خودم اوردم.پالتورو انداخت رو شونمو کنارم نشست!گفت:هيچ وقت فکر نمىکردم همچين ماموريت مسخره اى به پستم بخوره.اخم کردم:مسخره؟؟؟بخاطر وجود من مسخره شده؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
من پلیسم قسمت پنجم

... اخم کردم:مسخره؟؟؟بخاطر وجود من مسخره شده؟
يه پوزخند بهم زد:نه بابا...تو چرا به خودت ميگيرى؟منظورم اين مسخرخ بازياس...الا چه نيازى به اين کاراس.کلى ازش مدرک داريم خيلى راحت ميتونستىم گيرش بندازيم.ديگه چه نيازه به مهمونى بازى داشت؟خدا ميدچنه تو همين سه چهار ساعت چقد گناه کردم!تازه نمازمونم نخونديم!تو ناراحت نيستى؟تو که وضعت از منم بدتره!
گ
نگاش کردم.با من بود.سرمو انداختم پايين:فکر ميکنى من خيلى از وضع الانم خوشم مياد؟به هواى ماموريت کلاه شرعى سرمون گذاشتن.منى که بقول مرضيه اغتاب مهتاب نديدم الام وسط يه مشت مست و پاتيل با اين پا,چه ها که اسمشون لباسه وايسادم!همشم دست به دست ميشم!
داشت گريم ميگرفت.از فر گناهام داشتم ديونه ميشدم.حس ميکردم خدا داره با تاسف به بنده گناهارش نگاه ميکنه.ادامه دادم:الان وضع من با اون رياکاراى تو ادارمون هيچ فرقى نداره.
عسگرى نشست بغلم:تو چيکار ميتونى بکنى؟به هواى لياقت هممونو گذاشتن لاى منگنه.منم خودمو گول زدم.که دارم از وطنم دفاع ميکنم.تو دعا کن اين يارو زودتر اعتماد کنه.بايد مدرکامون بيشتر شه....اوه داره مياد.
امير سريع بلند شد و عسگرى بيشتر بهم چسبيد.
فربد با دوتا گيلاس اومد طرفمون.به عسگرى گفت:اخ تورو يادم رفت عليپور.برو خودت بردار.
يکى ازون گيلاسارو داد دستم.با اين حرفش مثلا ميخواست عسگريو دک کنه......
عسگرى خنديد و بيشتر بهم چسبيد:ممنون فربد جان.فکر کنم بانو مشکلى ندارن من باهاشون شريک بشم.
نگام افتاد به امير داشت اشاره ميکرد.من که نفهميدم!
رومو کردم سمت عسگرى:ممنون جناب عليپور , من مايل نيستم بيشتر ازين از عالم واقعيت دور بشم.شما بفرمايين.
گلاسو دادم دستش.وقتى دوباره به امير نگاه کردم ديدم دارهچشم غره ميره.
اه اينم که فقط بلده با چشاش ادا اطوار بياد.
بلند شدم پتلتومو انداختم سمت امير و رفتم سمتدر ورودى.
فربد خودشو بهم رسوند:بانو ميخواستم باهم خصوصى صحبت کنيم.
وايسادم:اکى....بفرمايين.
-ااااامممممم....اگه ميشه تشريف بيارين تو اتاق مطالعه من.
موافقت کردم و اونم با گذاشتن دستش پشت کمرم منو راهنمايى کرد.
به پشتم نگاه کردم.عسگرى دم گوش امير پچ پچ ميکرد
يه لحظه ترسيدم.چرا امير نيومد دنبالم؟
ولى بعد با ياداورى اينکه از اول وارد شدنم به نيروى پليس اموزش دفاع شخصى و ورزشاى رزمى واسمون گذاشته بودن يه کم خيالم راحت شد.خوب شد اسممو تو کلاس تکواندو نوشته بودم!
از وسط سالن رد شديم و به سمت صندلى که من نشسته بودم رفتيم.دولا شدم تا کفشامو بردارم ولى فربد زودتر برش داشت.لبخند زدو گفت:نميخواد پات کنى.بريم!
حالا چابرهنه رسما شده بوم مثل زناى يونان قديم.عين زن شاهزاده تروى!!!
دامنمو گرفتم بالا و راهپله گندشو با تمأنينه رفتم بالا.
شيشصدتا اتاق داشت!!منو برد ته راهرو و در يه اتاقو باز کرد.اولين چيزى که به چشاى باباغوريم سلام کرد تخت بزرگ دونفره اى بود که دورتادورش پرده حرير کرم رنگ کشيده بودن.
تابلو بود از قبل مقدماتش اماده بوده!
ترس برم داشت ولى خودمو نباختم.با خنده رفتم جلو گفتم:چه اتاق مطالعه قشنگى دارين جناب هوشنگ خان!
ما معمولا تو اتاق مطالعه هامون کتاب و کتابخونه و ميز مطالعه ميذاريم!!!
خنده بلندى کرد:خب ايرادى نداره اگه اينجا صحبت کنيم...راحت ترم هست تازه!ازنظر شما که ايرادى نداره؟
من که خودمو سرگرم ديدن وسايل کرده بودم با لوندى برگشتم طرفش:نه....چه ايرادى داره؟منم موافقم....فقط اگه ميشه کاپوچىنو واسم بيارين...سردمه!
ابروهاشو داد بالا:چش___________م...شما جون بخواه.
با موبايلش سفارش قهوه و کاپوچينو داد و اومد کنار تخت.پرده حريرشو کنار زد...لامصب عجب روتختى!!!!!!!!!!!فک کنم يه سه چهار سالى واسه روبان دوزيش وقت گذاشته بودن.
نشست و به کنارش اشاره کرد.
واى خدا يه مددى برسون!
اروم رفتم کنارش و پامو انداختم رو پام.
نگاى هيز خوشگلش رو پام لغزوند.
خيلى دلم ميخواست با همون پام يه آپ چاگى تو چونش بزنم....فک خوشگلشو تو دهنش خورد کنم!ولى حيف که وظيفه داشتم که به طرف خودم بکشونمش.حس زنانم ميگفت بهترين راه اسير کردن يه مرد اينکه تا مرز لذت ببريشو يهو ولش کنى....اون لحظه که له له ميزنه تا به وصال!!برسه!¡!
بايد ح*ش*ر*يش ميکردم.
دستمو اروم از زانوم به حالت نوازش تا رون پام کشيدم.
خيلى باحال بود.اونم چشاش با حرکت دست من حرکت ميکرد.
اين اولذن قدم بود.
دستامو پشتم رو تخت گذاشتمو بهش تکيه دادم:خب جناب هوشنگ...راجع به چى قراره صحبت کنيم؟
نگاش اروم از پام اومد رو چشام....داشتم موفق ميشدم صداش بم و خش دار شده بود.مخصوصا که زهرماريم کوفت کرده بود.چشاشم خمار بود....ديگه واويلا!!!!
با اون صداى ضايعش گفت:منو فربد صدا کن....اشکال نداره شيوا صدات کنم؟
خنده مستانه کردم:اصلا اتفاقا خودمم ناراحت بودم....
با ناز اضافه کردم:جناب هوشنگ گفتن واسم يه کوچولو سخته!
دستامو به علامت کوچيک نشونش دادم.
بعد صدامو اروم کردم:خب فربد!...نميخواى کارتو بگى؟
ابدهنشو همچين قورت داد که صداشو شنيدم.
صداش ازقبل اروم تر شد:داشتم به .....کارى که قرار.....قرار بود.....اه...
سرشو کلافه تکون داد و گذاشت رو دستاش.
يه لبخند موذى اومد رولبم.ولى سعى ردم پنهونش کنم.دستمو گذاشتم رو پاشو به يه لحن لوس و چندشى گفتم:چيشد فربد جان؟حالت خوبه؟
مخصوصا دستمو رو پاش تکون ميدادمو فشارش ميدادم!
بدبخت داشت ميمرد من داشتم کيف ميکردم!نميدونستم انقد تحريک کنندم!!!!!!
از جاش بلند شد و با خودش حرف ميزد:اخه چرا اينجورى شدم؟...بدمصب سر هيچکس اينطورى......اه.....برو...برو....
هى راه ميرفت و به خودش بدوبيراه ميگفت.انگار مقابل هيچ زنى انقد ضعيف نبوده!
در زدن و پيشخدمت بعد يه قرن نوشيدنياى به ظاهر داغمونو اورد.وقتى مزه کردم ديدم سرد شده.اخم کردم گفتم:اينکه سرده!
فربد انگار منتظر يه تلنگر باشه تمام عصبانيتشو سر اون بدبخت خالى کرد!:يعنى چه؟؟؟؟؟بعد يه ساعت اينارو اوردى درحالى که سرده؟؟؟؟؟؟چه غلطى ميکردى؟
اون بدبخت به تته پته افتاده بود:اقا باور کنيد دستور فرموديد ولى نگفتيد کدوم اتاق منم مجبور شدم همه اتاقارو بگردم...الان عوضش مىکنم
بيچاره منتظر بود کتک بخوره.فربد خواست بره طرفش که سريع رفتم دستمو گذاشتم رو سينه اش و زل زدم به چشاش:فربد جان اروم باش...اشکالى نداره الان عوضش ميکنه....
برگشتم با چشم اشاره کردم بره.اون بخت برگشتم از خداخواسته تو جيک ثانيه جيم شد!
برگشتم سمت فربد.داشت نفس نفس ميزد.دستشو گرفتمو بردمش رو تخت و مجبورش کردم دراز بکشه.نشستم لبه تخت مثل يه کدبانوى خوب گره کراواتشو باز کردم دکمه بالايى يقشم باز کردمو دست خنکمو کشيدم به گردن داغش!نفساش اروم که نشده بود هيچ تندترم شده بود!
خيره رو تک تک اجزاى صورتم کنکاش ميکرد.
ديدم دارم خوب پيش ميرم....صورتمو نزديک کردم و لبخند زدم:وقتى عصبى ميشى بد ميشيا...يادم باشه هيچ وقت باهات در نيوفتم...ميزنى له ام ميکنى!!!
يه نفس عميق کشيد.....اه حالم بهم خورد...بو سيب گنديده ميداد!
دستشو اروم گذاشت رو صورتمو ناز کرد.زمزمه کرد:من غلط بکنم دست رو شما بلند کنم بانو!
خنديدم:ولى وقتى خون جلو چشاتو بگيره.......
انگشت شستشو گذاشت رو لبم:ششششششش....وقتى خون جلو چشامو بگيره تو تنهاکسى هستى که ارومم ميکنى....اينو الان فهميدم!
با اون دستش پشت گردنمو گرفت.داشت اروم اروم منو ميکشوند سمت خودش!داشتم فکر ميکردم چجورى از دستش در برم که صداى تق تق در نجاتم داد.يه نفس از سر اسودگى کشيدم و خدارو شکر کردم.خدمتکاره بود.سريع اومد تو سينى رو گذاشت و د دررو!!!!
بلند شدم و رفتم سمت سينى.
فربد گفت:لعنت به خرمگس مزاحم!داشتم به مراد دلم ميرسيدمااا.
خنديدم:مراد دلت حالا حالاها جا داره!الکى که نيست!
بلند شد:چقد خوب بلدى ارومم کنى!باورت ميشه هيچ زنى اينطورى روم تاثىر نداشته؟
-اوووه....چه جالب همه مردا راجع به من همين حسو دارن
اخم کرد:نخير...حس من واقعيه!
خندم گرفت...شده بود عين پسربچه هاى تخس و لجباز!
قهوه شو دادم دستش و رفتم رو کاناپه کرم رنگ جير خيلى خيلى راحت...لم دادم و اپوچينوى داغمر مزه مزه کردم:اره خب.اتفاقا همشونم همينو ميگن!
پوفى کشيد:بعدا بهت ثابت ميشه......
اومد کنارم رو کاناپه.نفس عميق کشيد و گفت:رومانس...
تو دلم گفتم چى چى؟فارسى بگو.
ولى عقل حکم ميکرد اينجور مواقع سکوت کنى تا ضايع نشى!
پرسون نگاش کردم.سرشو اورد نزديک گردنم و دوباره نفس عميق کشيد:هيچ وقت فکر نميکردم اين بو واسم جذاب و تحريک کننده باشه!فرنازم هميشه رومانس استفاده ميکنه!
دوهزاريم افتاد که داره راجع به عطرم حرف ميزنه!من چه ميدونستم رومانس و پومانس ديگه چيه.عطر فقط عطر مشهدى!!!!
اخم کردم که يعنى بهم برخورده.گفتم:فرناز کيه؟؟؟؟
يه لحظه تو بهت موند بعدش پقى زد زير خنده حالا نخند کى بخند.بيشعور من نميدونم چرا انقد همه چيش جذاب و قشنگه.حتى صداى بلند خندش!!!!
دندوناش انگار مصنوعى بود.سفيدو يکدست!
وقتى خنده اونو ديدزدن من تموم شد سرشو اورد نزديکم:کوچولوى ناز من...فرناز خواهرمه.....
واى خدا مرگم بده..گند زدم!خاک تو سرم شد!
سريع خودمو زدم اون کوچه!:خودم ميدونستم.
با پشت انگشت اشارش گونمو ناز کرد:اره....ولى يه چيزيو نميدونى!
بابا خوب منم ادمم....غريزه دارم....تاحالا هرکار کرده جلو خودمو گرفتم ولى اين همه نزديکى ديگه خارج از تحملم بود!بدنم داغ شد.از گوشام حرارت ميزد بيرون.نفسام تند شد.اونم بلد بود چيکار کنه.زل زد تو چشام.نوازش گونم ادامه داشت.منم بىجنبه!!!!!شل شدم.عملا دستو پام لمس شد!
سرشو اورد جلوتر....لبش با لبم فقط دوسه سانت فاصله داشت.....گفت:تو نميدونى چقد واسه من جذابى....خودمم توش موندم!
اه...گندت بزنن...چيز کردى تو احساساتم...بوى گند دهنش هرچى حس و حال بود برد!
با انزجار خودمو کشيدم عقب.اونم ضايع شد!هه هه هه هه هه....تو دلم خنديدما!
باتعجب گفت:چيشد؟
-از بوى مشروب بدم مياد.مخصوصا اينجور مواقع!
چشاش همچين گرد شد گفتم الان از حدقه ميزنه بيرون!
گفت:مگه خودت نخوردى؟مارتينى که بوش بد نيس!
خودمو ناراحت نشون دادم:نه....نخوردم.از مارتينى خوشم نمياد....شراب فقط شراب قرمز!
تعجبش به خنده تبديل شد:خب عزيزم زودتر ميگفتى.الان ميگم واست بيارن.
خاکتوسرت ريحانه....گندترش کردى!!سريع رفتم جلوش:نه ديگه...حسوحالم پريد.ميخوام برم پايين....ميدونى که تنوع طلبم و از اينکه همش يه جا باشم خسته ميشم.
رفتم سمت کفشام.پام کردمو رفتم سمت در.اونم سريع دکمه يقشو بستو کراواتو پيچيد دور حلقومشو پشت من اومد بيرون.
بدجور خورده بود تو برجکش.به قول فوتباليا دوتا موقعيت توپو ازدست داده بود!
سريع از پله ها رفتم پايين.چشماى نگران امير و عسگرى به راه پله بود.تا منو ديدن نگرانيشون جاشو به سوال داد.امير چند قدم اومد جلو طبق وظيفه اش پشتم وايساد.
منم رفتم سمت مبلمانى که تاريک ترين قسمت سالن بودن.خالى بودن.نشستمو پامو انداختم روپام.ديگه حيا ميا ريخته بود...نميشد جمعش کرد!
امير خم شد:چيشد؟خيلى طولش دادى...با لبخند موذى خاص خودم اروم گفتم:پختمش حسابى!منتظر بقيه فيلم باش.
اونم انگار خيالش راحت شده باشه يه نفس راحت کشيدو با همون چهره جديش رفت تو نقشش.
تا دوسه ساعت بعدش ديگه اتفاق خاصى نيوفتاد.جز اينکه هرننه قمرى پا ميشد ميومد سمت من و پيشنهاد رقص ميداد!که صدالبته امير با يه نگاه کارى ميکرد که نه تنها خودشون بلکه جدوابادشونم از خجالت خودشونو خيس کنن.....اخه من کم کسى نبودم!چطور به خودشون اجازه ميدادن بيان جلو!!!
ساعت حدوداى سه نيمه شب بود.منم عين خرس پاندا تو چرت بودم!
من هميشه دختر خوب مامانم بودمو راس ساعت ده شير خورده و مسواک زده و جيش کرده تو رخت خوابم بودم....کى تو عمرم ساعت سه خوابيدم که اين دفعه دومم باشه؟!
به امير اشاره کردم خسته شدم.اونم سرشو تکون دادو کمکم کرد بلندشم.رفتيم سمت فربد که چهار پنجتا زن دورش کرده بودن!با يه پوزخند به زنا نگاه کردم و گفتم:خوشحال شدم جناب هوشنگ.شما که سرتون گرمه....من احساس خستگى ميکنم.اومدم خدافظى.
کمر يکى از زنا که تو دستش بودو سريع ول کرد اومد سمتم:کجا عزيزم.هنوز تموم نشده!
-خيلى منون جناب هوشنگ.شما به کارتون برسين.
جورى وانمود کردم که يعنى بهم برخورده.پشتمو کردم و رفتم سمت در.اونم عين زن ذليلا پشتم ميومدو مدام عذر خواهى ميکرد.خيلى حال ميده محلش نذاشتم و اونجاش سوخت!امير پالتومو گرفت.پوشيدم.همون لحظه عسگرى اومد جلوم.جلو چشم فربد دست داد بهم و گفت :خوشحال شدم بانو....اميوارم بازم سعادت داشته باشم ببينمتون .
خنديدم.حتما چرا که نه.ميتونى شيوا صدام کنى.اينجورى سخته.
زير چشمى به فربد نگاه کردم....اى ول سرخ شده بود!
عسگرى گفت.عاليه شيوا جان .توام منو پدرام صدا کن.دلم ميخواد هر روز ببينمت.
فربد که ديگه تحملش تموم شده بود گفت:نه...شيوا وقت نداره.تازه فردام اينجاس.قراره راجع به کار صحبت کنيم.
با لبخند برگشتم طرفش:تو همون اتاق مطالعه؟
از خنده من انگار خيالش راحت شده باشه.نزديکم اومدو دستشو انداخت دور کمرم:اره...همونجا!
ضدم تو برجکش:نه...ممنون....ديگه لازم نيست.شايد از همکارى باشما پشيمون شده باشم!!!!!
بالاخره اونشب و ماجراهای مزخرفش تموم شد.
تو ماشین دیگه حواسم به امیر نبود.پالتومو کندم و چشامو بستم.آخه این دیگه چه جورشه!؟شنیده بودم بعضی از مامورا واسه ماموریت دست به یه کارایی میزنن ولی دیگه نه تا حد ماموریت من!
اگه مامانم بفهمــــــــــــــــه!
امیر هی پشت هم سرفه میکرد و سینشو صاف میکرد.هی شیشه رو میکشید پایین نفس عمیق میکشید و سردش میشد دوباره شیشه رو میکشید بالا!عصبانی شدم سرمو بلند کردم ببینم چه مرگشه دیدم واویلا !انگار مایو تنمه!اصلا دیگه حواسم نبود که مردا اصلا کنترل رو خودشون ندارن!اونم اینجور مواقع!این بیچارم خیلی به خودش فشار آورده تا الان....
پالتومو انداختم رو پام.دیدم باز داره عز و جز میکنه....دیگه زدم به سیم آخر:اه دیگه چه مرگته؟این همه حوری پری اونجا دیدی بس نبود؟
سرشو انداخت پایین و با یه لحن عصبانی غرید:اونجا عده زیاد بود.اینجا جز منو شما شیطونم هست.اگه لطف کنین از تو نقشتون بیاین بیرون . پالتوتونو بپوشین ممنون میشم.وگرنه نمیتونم در رابطه با کنترل رفتارم قولی بهتون بدم.آخه صبر منم حدی داره!
خدایی از جذبش ترسیدم.خب حق داره بنده خدا.منم نمیدونستم انقد بی جنبه تشریف دارم!
دیگه تا خونه حرفی نزدیم ولی به محض رسیدن انگار از زندان آزاد شده باشه سریع پرید بیرون!
به خاطر مطمئن شدنمون ازینکه کسی مارو تعقیب کرده باشه درو واسم باز کرد.
منم رفتم تواون اتاقه و پریدم تو حموم.اون ماسماسکای روغنی بدجور رو پوستم سنگینی میکرد.باید بهم حق بدین.تنها لوازم آرایشی مورد استفاده من کرم مرطوب کننده و کرم ویتامین Aواسه لبم بود!!!!
وقتی حمومم تموم شد رفتم جلو آیینه.این من نبودم.عکس توی آیینه ریحانه محمدی نبود.شیوا عالمی بود.و منم این شیوا عالمی رو دوست نداشتم.من ریحانه رو دوست داشتم.
خدا یعنی کی میشه این ماموردت کذایی تموم شه؟اصلا نمیشه بهش گفت ماموریت!تا اینجاش که خاله بازی و عروسک بازی بود!
لباس قشنگارو پوشیدم.معلوم نیس واسه این ماموریت خاله بازی سرهنگ چقدر خرج رو دست دولت گذاشته!
پریدم رو تخت نرمو گرمم و خودمو ئاسه یه خواب رویایی آماده کردم.ولی مگه این خواب رویاییه میومد؟؟؟؟؟
............
صبح با صدای قوقولی قوقوی همسایمون زیور خانوم اینا بیدار نشدم خداروشکر!
آخه تو ماموریت بودم خیر سرم !تو یه خونه ویلایی تو یکی از محله های اعیون نشین تهران خراب شده ی آلوده!
الی جون بیدارم کرد.
بهم گفت باید آماده شم واسه قرار با هوشنگ.امیر با اصرار زیاد هوشنگ مثلا به زور قبول کرده البته من به زور راضی شدم مثلا!!
خدا این یکی رو به خیر کنه...
مثل دیروز آماده شدم.هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ولی پالتو پوسته عجیب گرم بود.
خدارو شکر ماجرای گرمای من اتفاق نیوفتاد.آخه مانتو تنم بود ، نه لباس شب!!!
رسیدیم به همون خونه.امیرم مثل کوه پشتم بود!
رفتیم داخل.فربد اومد استقبال و بهم دست.چندشم شد ولی چاره نداشتم.
فربد با خنده گفت:ترسیدم حرف دیشبت جدی باشه و نیای.
دماغمو گرفتم بالا:حرفم جدی بود ولی امیر خیلی اصرار کرد.آخه از پدرام خوشش نیومد!
فربد نگاه جدیشو به امیر دوخت:هرچند که در حد من نیستی ولی ازینکه شیوارو متقاعد کردی باید ازت تشکر کنم.
امیر سرشو خم کرد ولی هیچی نگفت.
فربد دستشو گذاشت پشتم و رفتیم سمت همون اتاقه.میخواست درو رو امیر ببنده که امیر گفت:بانو!
منم گرفتم که ایندفعه تنها شم کارم ساخته است!
با ناز گفتم:هان؟بیا دیگه!
یهو انگار فربد رو گاز گرفتی داد زد:نه.....یعنی چیزه!میخوایم حرف خصوصی بزنیم....نمیخوام کسی مزاحممون باشه.
یه نگاه خر کننده هم مثلا کرد.ولی خبر نداره من خودم ذغالم!
گفتم:امیر که غریبه نیست.تازه باید باشه.لازمش دارم.
سریع رفتم تو که دیگه حرف نزنه!
که موفق هم شدم.امیرم با لبخند اومد تو.سریع نشستم و امیر فلک زده مثل همیشه چشتم ایستاد.
فربد هم الکی لبخند میزد.فکر کنم تو دلش منو خفه کرده بود.البته قبلش امیرو تیکه تیکه کرده بود!
گفتم:خب جناب هوشنگ عزیز.میدونی که کار من چیه.من رو کارم خیلی حساسم.کار من ریزه کاری زیاد داره.واسه همینم با هرکسی کار نمیکنم.
فربد تند تند سرشو تکون داد:آره آره میدونم.واسه همینه که اصرار دارم باهات کار کنم.کارت درسته.خورده شیشه نداره.تمیز کار میکنی.منم خوشم اومده.
_خوبه.پس قرتر داد تمیزم میخواد لابد؟
هول شد:نه نه...حرف خودت واسه من سنده.پس حله؟
_آره حله.
بلند شدم:پس من میرم دیگه.کارات اکی شد یه زنگ بزن.منم میرم مقدمات کارمو آماده کنم.
اونم که بلند شده بود گفت:خوبه.باشه.با اینکه دلم میخواست بدون مزاحم (به امبر نگاه کرد)گپ بزنیم.ولی شما مایل نبودی.
خندیدم:آره باشه یه وقت دیگه.الان زیاد سرحال نیستم.یه موقعیت بهتر بیشتر گپ میزنیم.
یه چشمکم لحاظ کردم که خر کیف زد!
بیرون رفتیم تا نشستیم تو ماشین امیر زد زیر خنده:خیلی باحالی بابا.تنها کسی که زود همه علامتای منو میگیره تویی.از کجا میفهمی منظورم دقیقیا چیه؟؟باورت میشه فکر میکردم الان نمیفهمی چی میگم با یارو میری تو و ...
_باشه بابا.من نمیدونم چرا میگیرم.ولی میدونم انقد تابلو علامت دهی میکنی که الاغم بود میفهمید.
عجب حرف ضایعی زدما!
همون لحظه موبایل من زنگ زد.امیر گفت بزار رو پخش صدا.
_بله؟
_شیوا جان فربدم.یادم رفت یه چیزی بگم.میخواستم دعوتت کنم واسه جمعه باهام بیای اسکی.میای؟
با تعجب به امیر نگاه کردم./فت ببپرس چرا.
_خب میشه بپرسم دلیل دعوتت چیه؟حرف دیگه ای مونده؟
امیر به نشونه تائید سرشو تکون داد.
_راستش فقط یه دعوت معمولیه.تا اونموقع هردو کارامونو راست و ریس کردیم.دیگه قطعی کنیم و شروع کنیم به کارمون.این قرار اسکی هم تفریحه هم بهونه آشنایی بیشتر و هم یه پ
گپ عالی وسط برف.چی میگی؟قبوله؟
نگام به امیر بود.امیدوار بودم بگه نه.ولی گفت قبول کنم.
نفهمیدم چی به فربد گفتم.ولی به محض اینکه قطع کردم جیغم رفت هوا:چرا گفتی قبول کنم؟من اسکی بلد نیستم.گند میزنما!
خندید:نترس.تا جمعه پنج روز وقت داری.تمام پنج روزو باهات کار میکنیم.بقیه کارارم بسپر به ما.فقط تمرکزتو بزار رو کارایی که ضایع نکنی.
خوبه والا.تو عمرم رنگ پیست اسکی رو ندیده بودم.حالا پنج روزه باید حرفه ای شم!خدا بعدیشو به خیر کنه!

آقایی که شما باشی یا خانوم باشی هیچ فرقی نداره!اصل داستانو بچسب!!!
آقا از همونجا رانندهه دور زد رفتیم سمت منیریه.یه ست کامل امیرخان لوازم اسکی پیاده شد!
من که چیزی سر در نمی اوردم.امیرم سپرد به فروشنده.اونم نه گذاشت نه برداشت هرچی جنس گرون رو دستش مونده بود انداخت به ما.
کارمون تو مغازه که تموم شد سره خرو کج کردیم سمت توچال.
حالا چه وقت توچال رفتن بود آخه.من گشنمه!
به امیر گفتم:اگه واسه تعقیبمون مامور گذاشته باشه چی؟ضایع میشیما
_نترس.سه تا ماشین اسکورتمون میکنن.کسی دنبالمون نیس.
شونه بالا انداختم:خود دانی
انگار نگران شد.با موبایلش اس ام اس داد.
بعد چند ثانیه جوابش اومد!مرسی سرعت ایرانسل!!!!!!
خندید:نگرانم کردیا!بچه ها میگن امنه.خبری نیس.
چه میدونم حالا!امنه...انگار میخوایم دزدی کنیم.سرهنگم زیادی بزرگش کرده!!!
تو ماشین نزدیک توچال امیر گفت همینجا اینارو بپوش.امیدوارم استعداد داشته باشی.باید زود یاد بگیری.
ددم وای!!!!!
لباسایی که واسم خریده بود برداشتم.انقد قشنگ بودن!!
ست صورتی مشکی.با عینک مشکی و کلاه بافتنی صورتی.
رسیدیم.وای که چقد سرد بود!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت ششم

ولی خیلی قشنگ بود.همه جا سفید و صاف.انگار بستنی گنده بود!!
همه گروه گروه اومده بودن.زیاد شلوغ نبود.شاید بخاطر اینکه اول هفته بود!!!
رفتیم با امیر یه جا که خلوت تر و سطح زمینش صاف بود.امیرم لباس اسکی پوشیده بود.یه دست مشکی.عین خشم شب!!!!
چوب اسکی هایی که خریده بودیم انداختیم زمین.امیر رفت با یه آقاهه برگشت گفت مربیه!!
خلاصه که با کمک استعداد بی نطیر من تا ساعت چهار بعد از ظهر یه تنه تمام اصول اولیه اسکی رو یاد گرفتم.
ناهارم نخوردیم.دیگه آخراش صدام درومد:امیر ترخدا دارم میمیرم از گشنگی.بسه دیگه.
_باشه.فردا صبح زود باید بیایم بری تو پیست.
واااااااااااااااای.حالم به هم خورد.عجب غلطی کردم پلیس شدم!!!
وقتی جمع کردیم رفتیم سمت رستوران میخواستم کل رستورانو با تموم مخلفاتش بخورم!!!
وای وقتی آدم سیر بشه چه بهشتی میشه دنیا....اون لحظه بیخیال همه چی شدم و شروع کردم یه دلی از عزا در آوردم.
جاتون خالی شیشلیک بود با نوشابه و سالاد.
وقتی خواستم بلند شم امیر گفت:چیز دیگه نمیخوای؟یه ذره فکر کن شاید ته دلت هنوز گشنه باشه!!
بیشعور مسخره میکرد.منم بهترین کار ممکن رو کردم....محلش نذاشتم تا ماتحتش بسوزه!!!!!
فکر کنم سوخت آخه دیگه هیچی نگفت!!!
سرتونو درد نیارم.دوباره رفتیم سر تمرین و تا هفت شب تمرین کردیم.
دیگه پا واسم نمونده بود!بسکه پاهامو هشت کردم.تازه اوج بدبختی من زمانی بود که گفت فردا از صبح باید بریم اونجا!!!
آقا تا رفتیم تو خونه عین جنازه افتادم.از من نصیحت خواستین برین اسکی قبلش حتما یه آمادگی داشته باشین!
چی بگم ازین یه هفته که حلوای خودمو خوردم.خیلی سخت ولی قشنگ گذشت.
جالب بود که تو این یه هفته هیچ خبری از فربد نبود.شایدم با امیر حرف زده بود و من نفهمیده بود!
دیگه راحت شده بودم.ولی جمعه رسید و روز نقش آفرینی من.تو راه امیر عین خری که به نعل بندش نگاه میکنه زل زده بود به من!
یه چند دقیقه ای همینجوری گذشت آخر عصبی شدم:چیه بابا؟خوردی منو تموم شدم!
حتی پلکم نزد!
دستمو جلو چشمش تکون دادم:الــــــــــو؟؟؟؟؟؟
بدون اینکه تو حالتش تغییری ایجاد کنه گفت:امروز نتیجه زحمتاتو میبینیم.ببینم چیکار میکنی؟
_پس چی؟واستا ببین آبجیت چه ها میکنه.ولی یه خورده میترسما...از قیافه فربد نمیشه تشخیص داد چی تو مخش میگذره.اگه فهمیده باشه ما چیکاره ایم چی؟
قیافه امیر متفکر شد:نمیدونم.احتمالش خیلی ضعیفه ولی بازم احتمالش هست.ما تمام جوانبو سنجیده بودیم بعد وارد عمل شدیم.هوشنگ پدرسوخته تر از اونیه که فکرشو بکنی.ازش بعید نیس فهمیده باشه.
_از یکی شنیدم خیلی خرش میره.حتی تو کارای دولتیم دست داره.اگه بینمون جاسوس داشته باشه کارمون ساخته است.مخصوصا منو تو.
جفتمون رفتیم تو فکر.ترسیده بودم.ولی کاری نمیتونستیم بکنسم.تا اینجا اومده بودیم.باید بقیشم باید میرفتیم.
تو دلم توکل کردم و سپردم به خدا.نمیدونم تا کجا قرار بود پیش بریم!
رسیدیم همونجایی که امیر با فربد قرار گذاشته بودن.نزدیک شمشک بود ولی از یه جاده فرعی رفتیم یه جای ترسناک که پرنده پر نمیزد.دنبال ماشین فربد بودیم.
امیر تعجب منو دید گفت:اینجا پیست خصوصی داره.مال خودشه و فقط مهمونای ویزشو دعوت میکنه.بچه ها قبلا رفتن شناسایی کردن.نترس.
اوفــــــــــــــــــــــ ـــ....خیالم راحت شدااااااا!!!!!!
ولی عجب جایی بود.
رسیدیم ته کوچه که از برف سفید شده بود.یه در خیلی بزرگ مشکی بود که وا شد و رفتیم تو.
باز یه مسیر طولانی و بالاخره رسیدیم.یه ساختمون ویلایی بود و دوسه تا ماشین مدل بالا.
پیاده شدیم.فربد سریع اومد سمتم:به به به شیوا جان دلم واست تنگ شده بودا
تو دلم گفتم آره جون عمت....بمیری که راحت شم از دستت.
الکی نیشمو باز کردم.
گفت :چقد لباس اسکی بهت میاد خانومی!!!!!!
اوووووووووووووووووععععععع ععععععققققققق
_مرسی جناب هوشنگ....دلم لک زده بود واسه یه اسکی درست و حسابی....
_آخی پس خوب شد دعوتت کردم.......بیا بریم تو یه قهوه بخوریم..........بفرمایین...
تو دلم غر غر کردم ....ای خدا من کجا دلم لک زده آخه!!حالم دیگه داره به هم میخوره!!
باهم رفتیم تو خونه.یه سالن خیلی بزرگ بود که شبیه کافه رستوران ها چیده بودنش.
تو هر قسمت سالن میز و چهار تا صندلی دورش بود.
ته سالن هم یه آشپزخونه بود.
یه گوشه دیگه هم یه پیانوی بزرگ سیاه بود.ولی کسی پشتش نبود.من عاشق پیانو بودم آب دهنم راه افتاد!
فربد پشت یه میز ایستاد و صندلی رو واسه من کشید جلو.
تو دلم گفتم چه با کلاس!!!!!
وقتی نشستیم فربد گارسونو صدا کرد و سفارش دو تا قهوه داد با کیک!
تا اومدن قهوه من سرم پایین بود و در کمال تعجب فربد هم وراجی نمیکرد.امیرم که طبق معمول پشتم ایستاده بود.
قهوه ها اومد.منم خیلی با کلاس شروع کردم به خوردن.(با کلاس منظورم همونیه که همه میدونن یعنی فقط لب بزنی و اندازه مورچه یه چیزایی بره تو حلقت!)
بازم این وسط فربد هیچی نگفت!
قهوه فربد که تموم شد سرشو گرفت بالا و چشاشو خمار کرد و با صدایی که به طرز عجیبی بم شده بود گفت:
آمد بر من نگار خوی کرده ز می
او ز آتش می گرم و من از صحبت وی
گفتم گل من لعل لبت کی بوسم؟
خندید و به عشوه گفت وقت گل نی!!!!!
دهنم باز مونده بود!به زور بستمش و گفتم:چه جالب بود.از کیه؟
خندید و گفت از رهی معیری.معنیشو فهمیدی؟
اره بابا مگه خنگم که نفهم؟
_بله فهمبدم.امیدوارم زودتر به وصال نگار خانوم برسی!
قه قهه زد:میرسم حالا...تو واسم دعا کن. یه خورده سرکشه ولی من رامش میکنم!
تو دلم باز گفتم به همین خیال باش جناب قاچاقچی دزد خلافکار.تو زندان که اومدم ملاقاتت میفهمی کی اونیکی رو رام میکنه!
بلاند شدیم رفتیم بیرون.وقت اجرای نمایش بود.باید زحمتایی که کشیده بودمو به امیر نشون میدادم.کی یه هفته ای تو هر کاری حرفه ای میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟البته که من!!!!!
امیر رفت وسایلمو واسم آورد.فربدم واسش وسایلشو آوردن.اسکی هارو انداختیم زمین.کفشارو پوشیدیم.اسکی هارو زدیم تو کفش و باطوم به دست رفتیم سمت تل اسکی.
باز خداروشکر که پیست خصوصی آقا شیبش کم بود.وگرنه اگه میخوردم زمین آبرومون رفته بود بر باد!!!!
بشقابیا رو گرفتیم و رفتیم بالا.من جلوی فربد بودم لابد میخواسته ببینه میوفتم یا نه!!!
امیرم پشتم بود.اونم باید میومد که مثلا ائن بالا کسی قصد جونمو نکنه!
یه ده دقیقه ای کشید تا رسیدیم بالا.رفتم جلوتر منتظرشون وایسادم.
اونام رسیدن
فربد گفت :خانوما مقدم ترن!
این غیر مستقیم یعنی شما بفرما جلو ببینم چند مرده حلاجی!
منم تو دلم گفتم حالا ببین فقط قبلش فکتو نگه دار نیوفته!!!
با چوبا یه ضربه زدم و د برو که رفتیم.سعی کردم گفته های مربی رو یادم بیارم<<واسه سرعت گرفتن خم شو میخوای سرعتت کم شه کمرتو صاف کن...دور مارپیجی اولش پاهاتو هشت کن یه ضربه با باطوم به زمین و حالا پاها یازده بشه دو باره هشت کن و دور بزن...>>
سرعتم زیاد بود و فقط تمرکزم رو حرکاتم بود.
وقتی رسیدم پایین یه نفس راحت کشیدم که سالم موندم!
سرمو گرفتم بالا ببینم کجان که دیدم به به ...جفتشون هنوز وایسادن سر جاشون و دهناشون بازه!
خندم گرفت و اشاره کردم بیان پایین.
امیر زودتر به خودش اومد .
اونم رسید.فربدم دید داریم نگاش میکنیم اومد.خیلی صحنه باحالی بود فقط نگام میکرد .اخه پیچ ریز و حرفه ای میزدم خیر سرم!!!!
دوباره رفتم سمت تل اسکی امیرم خیالش راحت شده بود و شاد و خندان دنبالم میومد.
خلاصه که تا ساعت ناهار یه سه چهار باری اسکی کردیم.
دیگه خیلی گشنم بود که دست کشیدم .کفشارو در اوردم و به امیرم اشاره کردم و رفتم تو سالن.
فربد سریع دنبالمون اومد.
نفس نفس میزد:خسته شدی؟بریم واسه ناهار
هیچی نگفتم ضایع شد:خیلی خوش گذشتا
باز هیچی نگفتم.خندید و دنبالم اومد!اخه حس ضایع شدن خیلی بده!
تو سالن که نشستیم امیر یواشکی چشمک زد که فهمیدم کارم خوب بوده
*****
تو سالن شلوغتر از صبح بود.خب معلومه که شلوغه آخه وقت ناهاره!
رفتم نشستم تو سالن.بدون توجه به فربد به امیر گفتم:جوجه.
اونم سریع گرفت.گارسونو صدا کرد و سفارش دوتا جوجه داد.
گارسونه وایساده بود فربدم سفارش بده.ولی فربد عین همون خره که به نعل بندش نگاه میکنه زل زده بود به ما.
گارسون گفت:آقا شما چی میل دارید؟
دید هیچی نمیگه.نمیتونست بزاره بره.هرچی باشه زیر دست زیردست زیردست فربد بود دیگه!
دوباره گفت:آقا؟
یهو فربد به خودش اومد:بله؟
گارسون:چی میل دارید؟
نگاش به من بود:جوجه!
عین لحن من گفت!
هیچی نمیگفتم.درو دیوارو نگاه میکردم.
ازین بازی خوشم اومده بود.نمیدونم چه تاثیری تو ماموریتم داشت ولی من که خیلی ازش لذت میبردم!
تو سکوت من و بهت فربد غذا رو آوردن و میل کردم و جمع کردن.
رو به فربد گفتم:جناب هوشنگ؟
بیچاره ذوق زده شد که صداش کردم
_من احساس خستگی میکنم.باید استراحت کنم.لطفا جایی برای استراحت به من بده.
پشت بند حرفم بلند شدم.
امیرم بلند شد.
فربدم که طبق معمول کم نمیاره از بس که پرووئه!
جلوتر راه افتاد.
کنار گوشم گفت:البته بستگی داره کجا بخوای استراحت کنی؟
یه تختخواب خشک و خالی یا...
نذاشتم حرفشو کامل کنه:ممنون ترجیح میدم تنها باشم.
کثافته آشغال میخواست مفت و مجانی برم بغلش!
رفتیم جلوی دری که بزرگ بود.رو کردم سمت فربد ازون لبخندای مخصوص خودم که حرص درآره زدم و انگشتامو به نشونه ی بای بای براش تکون دادم و رفتم تو.
امیرم زرنگتر از من یه نیشخند زدو درو محکم رو فربد بست.
اگه کارش به من گیر نبود حتما یه بلایی سرم میوورد انقدر ضایعش کردم!
امیر تا در و بست غش غش شروع کرد خندیدن!
بهش با حالت مضطربی گفتم:هییییییییییس
به زبون اشاره بهش حالی کردم ممکنه شنود گذاشته باشن.
بدبخت خندش قطع شد و به حالت خیلی تابلویی اینور و اونور و نگاه کرد.
دودستی زدم تو سرش گفتم:خاااااک برسرت ششاید دوربینم باشه.
یهو سیخ شد.
وااای انقد قیافش خنده دار بود که دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم.
پقی زدم زیر خنده!
فهمید بدجور سر کار بوده!عصبانی شد دویید دنبالم!
منم زدم به چاک!
اون بدو من بدو....
بعد یه چند دقیقه بدو بدو خسته شدیم و هرکدوم یه جا ولو شدیم.
ماشالا اونجام که از کل خونه ما متراژش بیشتر بود!
آخی یاد خونمون افتادم.
خنده از رو لبم رفت.
امیر که هنوز داشت میخندید تا چشمش به من افتاد خندش قطع شد.
صاف سر جاش نشست:چی شد؟
سریع اومد طرفم:چی شدی؟.....زخمی شدی؟کجا خورد؟.....ببینم خون اومد؟....د حرف بزن دیگه!
از قیافش خندم گرفت:هیچی نشده بابا...چرا جو میدی الکی؟
خیالش راحت شد پوفی کشید و نشست زمین:قلبم اومد تو دهنم....خب زودتر بگو.


گفتم :هی هی هی هی...یاد خونمون افتادم.دلم تنگ شده.


پوزخند زد:اوووه...حالا گفتم چی شده!هنوز یه ماه نشده اینجایی خانوم!حالا حالا ها کار داریم.


منم مثل خودش پوزخند زدم:کارمون اینه؟خیلی کار خوبیه که!همش داره خوش میگذره!روز اول همچین تعریف کردن که چشمم ترسید...گفتم تو چه جهنمی قراره بیوفتیم....والا به من که خیلی خوش میگذره.من هنووز نفهمیدم قسمت بزن و بکش کار کجاس!


_نترس به اونجاشم میرسیم!منتها اونجاش دیگه کار شما نیست....شما فقط موظفی اعتماد جلب کنی تا مدرک به دست بیاریم.


_خب؟....این کجاش کار سختیه که سرهنگ کلی خودشو کشت تا یکی باهوش و زرگ و چه میدونم نینجا پیدا کنه واسه این کار؟فقط خرج رودست دولت گذاشت که!


_ده نه ده....نفهمیدی!این فربدی که شما موش میبینی یه مارمولکیه که لنگه نداره...صدتای تو و من و سرهنگ و میذاره تو جیبش!....الانم با این حرکاتش واقعا شک کردم که همون فربد هوشنگی باشه که یه باند بزرگ قاچاق انسان زیر دستشه....جلو تو مثل سگ بی پناه میمونه...(حالت فکر کردن به خودش گرفت)شایدم فهمیده قضیه چیه و به روش نمیاره!


بهم نگاه کرد.چشاشو ریز کرد:شایدم نشسته هر هر به ما میخنده....داره از بازی خودش لذت میبره!


ترسیدم....خیلیم ترسیدم:یعنی چی؟اگه فهمیده باشه تکلیف ما که تو چنگشیم چیه؟


_نمیدونم.امیدوارم اونی نباشه که ما فکر میکنیم؟
_م مم....مگه ش...شما چی فکر میکنین؟
_حالا نمیخواد بترسی....همهچی ازین مارمولک بر میاد....ممکنه مارو مثل بقیه قیچی قیچی کنه بفروشه....ممکنه همینجا دخلمونو بیاره ...ممکنم هست که......
_ که چـــــی؟....دیگه بدتر ازینا بازم هست؟؟؟؟؟؟
_نه....نمیدونم.....ولش کن حالا....تو به کارت ادامه بده.مثل زنی که سالهاست که این کارشه...ولی نذار بهت نزدیک شه...میفهمی که؟
_سخته بابا...اون تا منو تنها گیر میاره میخواد بخورتم!.........
جفتمون ساکت شدیم و رفتیم تو فکر....اونو نمیدونم ولی من به این فکر کردم که اگه فهمیده باشه پلیسم و دارم میچزونمش بعدا که گند کار درومد چه بلایی سرم میاره؟کلی میخنده به اینکه من با چه اعتماد به نفسی هی ناز میکردم واسش و اون میتونسته با یه اشاره ....پخ پخ!
رومو کردم سمت امیر:راستی....من که اصلا رقص بلد نیستم.چجوری باید به زنایی که اون میاره رقص یاد بدم؟
تا اومد حرف بزنه پریدم وسط:نگو که اینم باید یاد بگیرم!
خندید:اتفاقا همینو میخواستم بگم...جدی رقص بلد نیستی؟
چشم غره رفتم بهش:نخیر...موردی داره؟جرمه؟
خندش شدت گرفت:نه اتفاقا...ولی خب حق بده تعجب کنم...کدوم دختری پیدا میشه که رقص بلد نباشه؟
_معلومه که میشه....یکیش جلوت نشسته!
_خب دیگه متاسفانه سرهنگ فکر میکرد تو بلدی وگرنه یه مدت دوره واسه رقص هم میذاشت!!!!!
_خب حالا چیکار کنیم؟
_هیچی دیگه به کتی و اون یکی اسمش چی بود؟
_الی جون
_اره...همون الی جون اینا باید بگیم یادت بدن!
_چه مسخره.اصلا من برا چی باید به دخترایی که فربد میاره رقص یاد بدم؟
_برای اینکه واسه همین اصلا انتخاب شدی
_خب که چی بشه؟
_مثل اینکه تو کلا تو باغ نیستی ...مگه تو برگه هایی که سرهنگ بهت داد این چیزا رو ننوشته بود؟
_نه....یعنی اگرم نوشته بود من نفهمیدم...از بس استرس ایجاد کرده بودن!من اونشب اول اصلا نخوابیدم!بعدشم که باید میسوزوندیم....منم از هولم دیگه وقت نکردم دوباره بخونم سریع سوزوندمشون!
دهنشو کج کرد و سرشو تکون داد.من این جوری معنی کردم که یعنی همون خاک برسر بی عرضت کنم دختره ی احمقه نفهمه الاغه هیچی ندون!آخه آفتاب مهتاب ندیدگی تا چه حد آخه؟
_خب حالا چیزی نشده که...تو بگو الان.
_فربد کارش قاچاقه انسانه.
_خب اینو که میدونم عقل کل!
_اینم میدونی که تو کار هردونوعشه؟
_چی؟
_هم انسان مرده قاچاق میکنه هم زنده!هم اعضا میفروشه هم همخواب!افتاد؟
شک زده شدم....دهنم باز مونده بود!من فکر میکردم قاچاق انسان همون رد کردن آدما از مرز باشه!این دیگه چه وحشی بود؟!
امیر دید دارم پس میوفتم سریع گفت:نترس بابا...همکارا هوامونو دارن....ردیاب داریم...نمیتونه کاری کنه...فهمیدی؟.....الو....بابا نترس خیر سرت پلیسیا!
چه ربطی داره آخه؟؟؟؟مگه هرکی پلیسه نمیترسه؟نباید بترسم چون پلیسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیر اومد نزدیکم و با ناباوری پرسید:جدی میترسی؟
با تعجب گفتم:دیوونه ایا؟کیه که بفهمه کنار یه قاتل جانی ول میچرخه و هر و کر میکنه و سربه سرش میذاره و نترسه آخه؟من الان سکته نکردم یعنی خیلی مقاومم!
_زکی.....الان تازه قسمت قشنگ و رمانتیک ماجراس کجایی خانوم؟؟؟؟
_چی میگی تو؟بابا من قلبم ضعیفه ها....الان پس میوفتم.آخه به قیافه خوشگلش اصلا نمیخوره اینکاره باشه!
اخماش رفت تو هم!:کجاش خوشگله مرتیکه ایکبیریه جانی؟؟؟؟؟اتفاقا اینجور آدما خوب بلدن ظاهرسازی کنن.....خودشو مطلوم نشون میده که جذب کنه میدونه دخترا خیلی مامانین!
مانی رو با یه لحن باحالی گفت خندم گرفت:اوه اوه معلومه دلت خیلی پره ها!خواستی درد و دل کنی رو من حساب کن.درسته که هیچی حالیم نیس ولی سنگ صبور خوبیم.
سرشو تکون داد که یعنی باشه.خاک برسر نگفت نه تو خیلیم میفهمی....الاغ چه قدر من خرم که این نمک نشناسو دلداری میدم
صدای تق تق در اومد.امیر رفت باز کرد.یه خورده حرف زد و برگشت.
گفتم :کی بود؟
گفتم :کی بود؟
_کلفت این یارو.....گفت (اداشو در آورد.صداشو زنونه کرد)آقا فرمودن تشریفتونو بیارین اگه استراحت خانوم تموم شده!
_خب حالا تو چرا لجت گرفته؟
_چه میدونم.یه دفعه ای حالم از همشون به هم خورد.
بیخیل بابا....خوتو ناراحت نکون!
با تعجب نگام کرد.وا...مگه چی گفتم؟
یه دفعه یادم افتاد لحن قشنگی که از سیمای ورپردیده یاد گرفته بودمو به کار بردم!!!!!
به رو خودم نیوردم ..پاشدم خب بریم.استراحتم نکردیم فقط فک زدیم!
یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و پشتم راه افتاد.تا خواستم درو وا کنم گفت:بهتر نیست آرایشتو تجدید کنی؟ماسیده!
جـــــــونــــــم؟؟؟این دیگه کیه بابا!
رفتم جلو آیینه.بعله....حق داره بدبخت عین عروسک چینیا که روش روغن زدن شده بودم!
چهره متعجبم باعث شده بود امیر به خنده بیوفته!
رفتم سمت دستشویی....ای جـــــان....کجا بودی نبودی؟چه مستراح قشنگی!چرا زودتر نکشفیدمت آخه!!!!
دست به آب نداشتما اما با دیدن منظره ی زیبای توالت با خودم گفتم ضرر نداره که.
رفتم یه دلی از عزا درآوردم....چشمام وا شد...(البته گلاب به روی همتون!)
صورتمو با صابون شیر و عسل خوشگلی که توی جعبه ی خوشگلش بود شستم و اومدم بیرون.
خبری از امیر نبود.خوبه شعور داره یه خورده!!!
رفتم سمت کیف دستی اسپرتم.کیف آرایشمو برداشتم و دوباره رفتم تو دستشویی.آخه یه اتاقک داشت مخصوص آرایش.یه آیینه بزرگ میز کوچیک دورتا دور آیینه کلی چراغ با یه صندلی نرم و قشنگ....کل ست چوبی بود.
نشستم پشتشو درسایی رو که از کتی یاد گرفته بودم رو خودم پیاده کردم.
چی شدم ....به به...
کارم تموم شد و اومدم بیرون.از نبود امیر استفاده کردم و کلاهمو برداشتم.کش سرمو باز کردمو دستی لای موهای رنگ شدم کشیدم....آخ آخ خارش گرفته سرم زیر این بافتنیه!
شونمو از کیفم در آوردم و موهامو شونه کردم.دوباره با کش بستمشو با کلی عزاداری دوباره کلاهمو سرم کردمو رفتم بیرون.
امیر جلو در کشیک میداد.گفتم بریم.
یه نگاه خریدارانه کرد و لبخند زد گفت :بریم
داشتیم از پله ها پایین میرفتیم دم گوشم گفت :روز اول که تو اتاق سرهنگ دیدمت فکر نمیکردم یه روزی این شکلیم ببینمت!
ناخودآگاه اخمام رفت تو هم.حرف بدی نزد ولی نمیدونم چرا یاد قیافه قبلیم میوفتم اعصابم خورد میشه.
اه زد تو پرم!
رسیدیم سالن دیدم اخمای فربدم تو همه.هرچی فکر کردم که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه به جایی نرسیدم!
رسیدیم پیشش.گفتم:واقعا عالی بود فربد خان.مرسی از سوئیت زیبات.
سریع چهرش تغییر حالت داد.خندید:خواهش میکنم بانو.شرمنده که به پای اتاق زیبای شما نمیرسه.
وا این اتاق منو از کجا دیده؟
فربد اچازه فکر بیشتر نداد:خب با عصرونه چطورین؟بعدشم بریم سراغ سورتمه؟هوم؟
آخ جــــون سورتمه من عاشق تیوپم!!!!!
ذوقمو کم کردم:عالیه....من شیر قهوه میخورم
رومو کردم سمت امیر:امیر تو چیزی میخوری؟
امیر متواضعانه سرشو تکون داد:ممنون خانوم.هرچی شما بخورید.
رومو کردم به فربد و خندیدم.
سرخ شده بود.نمیدونم چرا نمیفهمیدم چشه!
یه مرگیش بود....به رو خودش نمیورد!
سفارش داد.سالن خیلی خلوت بود.بهتره بگم هیچکس نبود.
فقط گارسون رفت و آمد میکرد.
شیر قهوه هم اومد.امیر نگاهش مشکوک شده بود.نگاه بدی به فربد میکرد.گهگاهیم اطرافو میپایید.
شیر قهوه من زدتر تموم شد.یعنی کلاس گذاشتم و تهشو نخوردم!!!
رو به فربد گفتم:خب جناب هوشنگ.....دلم میخواد زودتر تکلیفمو بدونم....میدونین که پیشنهادای دیگه ای هم هست.یه نفر از فرانسه بهم پیشنهاد همکاری داده.میخوام زودتر کارمو شروع کنم.(با عشوه خندیدم)زیاد نمیتونم بیکار بشینم.حوصلم سر میره!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت هفتم

یه لبخند زد که یعنی آره...خر خودتی!
گفت:اکی ماه بانو.امشب کارو یکسره میکنیم.
کثافت مخصوصا دو پهلو حرف زد....
گفتم:اکی....
ذوق زده گفتم:الان بریم سورتمه سواری؟
یهو چشای امیر گرد شد.فکر کنم سوتی دادم.
ولی فربد ازون حالت خشکش درومد و غش غش خندید.
منو امیر با تعجب نگاش کردیم.آخه خیلی بد میخندید.دهنش تا آخرین حد ممکن باز شده بود و تا تهشو من میدیدم!
خندشو جمع کرد:ببخشید ولی یهو مثل این دختر بچه های سه چهار ساله شدی....خیلی صحنه ی قشنگی بود!!!!
اشکشو که از زور خنده دراومده بود با نوک انگشت اشاره پاک کرد.
منم خودمو جمع و جور کردم.فربد سسرشو تکون داد:خب بریم دیگه.
رو به من خندید.یعنی همون بدو عمو جون!
پاشدیم رفتیم پشت خونه.
یه تپه بود که طرفش شیب تند داشت و طرف دیگش شیب ملایم.به یکی اشاره کرد.
طرف دوید سمت یه دکه کوچولو با دو تا سورتمه یه نفره اومد بیرون.
به فربد گفتم:پس امیر چی؟
تعجب کرد.ادامه دادم:من بدون بادیگاردم هیچ جا نمیرم!!!!
حالا یکی نبود بگه بابا کوتاه بیا....هیشکی نمیاد تورو بکشه!مگه آدم قحطیه!!!
فربد باز اشاره کرد.
مرده دوباره رفت با یه سورتمه دیگه اومد.
امیرم که مثل چوب خشک وایساده بود.عین الاغ!!!!
سورتممو گرفتمو با ذوق از سیب رفتم بالا.برفاشو خوب کوبیده بودن.واسه همینم اصلا پام تو برفا نمیرفت.
با خوشحالی تمام وقتی به شیب مورد نظرم رسیدم سورتممو گذاشتم زمین و نشستم روش.به هیچیم توجه نداشتم.پاهامو از زمین برداشتمو.....یـــوهـــــو!!!!! !!
وااااااااای...انقد حال داد که نگو.....جیغ میزدم و میومدم پایین.
وقتی سیب تموم شد و سورتمه ایستاد یه جیغ زدم و نفسم خالی کردم.
نگامو چرخوندم سمت امیر.دیدم جفتشون با نیش باز نگام میکنن.یعنی انقد صحنه جالب بود؟
حیف شد خودم ندیدم!
داد زدم:خیــــــلی حال داد....امیر بیــــــا.
رفتم جلو دست امیر و گرفتم و کشوندم.دیدم ضایعس اگه فربد بیچاره رو آدم حساب نکنیم...هرچند که اصلا آدم نبود!
برگشتم سمتش:فربد بیا دیگـــــه!
اونم شاد شد!
باهم رفتیم بالا.انگار تو اون لحظه هممون یادمون رفته بود کی هستیم.شده بودیم عین بچه ها.
سر میخوردیم و جیغ میزدیم.البته آقایون داد میزدن!جیغ ماله خانوماس عربده مال آقایونه
انقد جیغ زده بودم که گلوم میسوخت.ننم نمبود بگه آخه مگه مجبوری دختر؟
خلاصه کلی کیفیدیم.
ولی اگه میدونستم تهش قراره از تو دماغمون در بیاد عمرا این پیشنهاد سورتمه سواری رو قبول میکردم!!!!
بعد دو ساعت مفت سورتمه سواری و عشق و حال برگشتیم تو سالن.....ولی چشمتون روز بد نبینه!تا وارد شدم دیدم وااااااااااای....
یه عده مرد بادکنکی خیلی خیلی گنده!ازینا که معلومه خیلی میرن بدنسازی!وایساده بودن جلو در!
هیکلشون دو برابر هیکل امیر بود!امیری که من فکر میکردم چقد هیکلیه!جلو اینا که تعدادشون کمم نبود جوجه به حساب میومد!!
من واقعا داشتم شاخ درمیوردم.پس غلت تغییر چهره فربد این بود!خیلی زیاد بودن.حدود بیست نفری میشدن!همشونم لباسای مشکی همه یه دست کچل سراشون نور لوستر بزرگ وسط سالنو بدجور منعکس میکرد
یعنی یه درصد هم نمیتونستم احتمال بدم موقع درگیری بتونیم یه کاری بکنیم.!!!!!
همشون دست به سینه با ابروهای تو هم داشتن مارو نگاه میکردن.
اون لحظه دهنم رفت سمت اون جکه که سیما میگفت!:وزیر نفت هیچوقت به کره ایا نفت نمیده چون همشون شکله همن!اونوقت نمیدونهپولشو باید از کی بگیره!!!
اینام همشون شکله هم بودن1ولی به نظر نمیرسه اینا همه از یه ننه به وجود اومده باشن!آخه کی میتونه یهو بیستا پسر یه شکل به دنیا بیاره!
یکیشون پاهاشو جابجا کرد که با این حرکتش به خودم اومدم.سریع تغییر چهره دادم و با خوشحالی رفتم سمت فربد:وااااای فربد اینا چقد جیگرن!آدمای توئن؟
فربد اصلا انتظار یه همچین برخوردی رو ازم نداشت آخه با تعجب گفت:نترسیدی؟
_نـــــع...اینا خیلی جیگرن!چقد خوش هیکلن!
بعدش با شجاعت هرچه تمامتر که اصلا از خودم اونم تو اون شرایط توقع نداشتم رفتم جلوتر.دستمو مالیدم به بازوی گنده و به طرز اعجاب انگیزی مثل سنگ یکیشون!
نازش کردم و با یه لبخند خیلی خیلی عشوه ای نگاهش کردم.
بدبخت کپ کرده بود!ولی وقتی دید دارم به چشاش نگاه میکنمو بازوشو ناز میکنم یه لبخند محو اومد رو صورت زمخت و زشتش ...اه اه مرتیکه غول تشن!حالم به هم خورد....باور کنید اگه به خاطر ماموریتم نبود عمرا همچین کاری میکردم!
سریع برگشتم طرف فربد.دیدم بیچاره دوتا شاخ اندازه بز کوهی رو سرش سبزیده!
رفتم کنار گوشش به یکی ازو غولا اشاره کردم:فربد من یکیشونو میخوام
بعد سرمو کج کردم:توروخودا!
فربد نگاش بین من و امیر و اون غولا میچرخید.دوباره گفتم:توروخودا!خوائش میکونم!
اه حالم ازین لوسی حرف زدن خودم به هم خورد!
فربد گفت:خب....هرچنتاشونو میخوای بردار!
احمق انگار عروسک باربی بذل و بخشش میکنه!
رفتم جلو.خوشگلاشو سوا کردم گفتم :اینارو میخوام.مال خودم؟؟؟
فربد به پنج نفری که با تعجب به ماها نگاه میکردن خندید:اکی هانی....مال خودت.حالا بدو برو باهاشون بازی کن.
مرتیکه پچول منو مسخره میکنه!خنده زورکی کردم .رو به اون پنج نفر گفتم:خب من از الان صاحاب شمام.اسماتونو بگین...
همشون تو بهت بودن ولی با داد فربد هممون یه دومتری پریدیم هوا!!!!:مرتیکه....مگه نمیشنوی بانو چی میگه؟؟؟
یکیشون با تته پته گفت:بله بانو.فرزادم.
بعدی سریع گفت:فرزین.
بعدی:فرامرز.
بعدی:فرخ
بعدی:فرهاد
وااااااااااا....اینا که همه فرین!!فکر کن بخوام اسمشونو خلاصه کنم بگم فری بیا به فری بگو بره فری بدو!
اه چه فر تو فری شد!
به فربد گفتم:اینا داداشای توئن یا اسم مستعارشونه؟
فربد اولش ابروهاش رفت بالا ولی بعدش اومد کنارم.دست انداخت دور بازوم:ای ناقلا....بلدیا!
خندیدم:خب معلومه...آخه خودم ازین فریا دارم!فرزانه فرشته فرخنده!
قهقه زد:آفرین...خوشم میاد هیچ رقمه کم نمیاری!
امیر اخماش تو هم بود.از قیافش فهمیدم بدجور شکی شده.آخه حضور این غول تشنا حتما یه علتی داره.حالا من با خل بازیم زدم اون کانال ولی از این فرید مار موش همه چی بر میاد....شایدم میخواسته بکشتمون که من به موقع دیوونه بازی در آوردم!!!!!!
دوباره نشستیم رو میزای وسط سالن.یعنی رسما داشتم میترکیدم.یه نسکافه به خوردمون داد که دیگه تحملم تموم شد.کیف دستیمو برداشتم:فربد سرویس کجاست؟
فربد به یکی ازون فریا اشاره کرد:بانو رو همراهی کن.
اگه باهام بیاد تو دست به آب چی؟؟؟؟؟؟
با شک و ترس بلند شدم امیرم پا شد.یهو فربد دستشو گرفت:کجا؟
من اخم کردم:وا....جناب هوشنگ از شما بعیده ها!بادیگاردمه من بهشتم بدون امیر نمیرم!
فربد میخواست چیزی بگه که پشیمون شد و دست امیر رو ول کرد.فری مارو برد سمت یه راهرویی که خیلی قشنگ نورپردازی شده بود.آدم یاد اتاق خوابای فیلمای هالیوودی می افتاد!!!!!
درشو باز کرد.به به به به عجب مستراح تمیز و قشنگی.آدم بیادش میره میخواسته چیکار کنه!
امیرم باهام اومد تو ولی فری موند بیرون.اول دورو برو نگاه کردم ببینم دوربین داره که دیدم بعله....یه دونه ازون دور بین خوشگلا که گردالیه اون بالاس.
به امیر یه چشمک زدم و رفتم تخلیه.
اووووووف....چه خوبه که مخزن رو همیشه خالی نگه داریم!(ستاد مبارزه با کثیفی مستراح!)
اومدم بیرون.کیفمو از امیر گرفتم و مثلا مشغول تجدید آرایش شدم.
دستمو موقع مالیدن یه جوری میگرفتم که جلو دهنمو واسه دوربین بگیره.
به امیر زیر لبی گفتم:مشکوک میزنه ها!جو بدی.زودتر بریم.
امیرم که دوربینو دیده بود.سرشو انداخت پایین و مثلا با نوک کفشش زمینو کنکاش میکرد:اره...معلوم نیس چه غلطی میخواد بکنه.
ریمل زدم:امیر نکشتمون؟
به ساعتش نگاه کرد:مگه شهر هرته؟بچه ها هوامونو دارن.هم رو من هم رو تو ردیاب و شنود هست.
رژ گونه زدم:ردیاب و شنود مارو ضد گلوله کرده؟کار یه ثانیه اس!تا اونا بیان برسن به ما مردیم!
سرشو بلند کرد:نترس.اگه کسی قرار باشه بمیره منم نه تو!
منم رومو کردم سمتش:چرا؟خون من صورتیه؟
نخیر من مثلا پیش مرگتما!!
آروم گفتم:خدا نکنه....
خیلی خنگ بود.فرضا که اون زودتر میمرد...بعدش نوبت من میشد دیگه!
وسایلمو برگردوندم تو کیفم.یه بسم ا... گفتم و رفتم بیرون....
میدونین بدیه این جریانا این بود که آدم از یه ثانیه بعدش اصلا خبر نداشت...ممکن بود هر لحظه یه اتفاقی بیوفته!
تا درو باز کردم فری اومد جلوم.خندیدم:بریم آقا خوش تیپه!
بیچاره خرکیف شد ولی یه لحظه از حرفم پشیمون شدم.تابلو بود ازون شارلاتانس!
نمیدونم چرا حسم بهم بد میگفت.یعنی میگفت خوب نیس! بابا همون دلشوره اینا دیگه!

فربد ایستاده بود کنار میز گفتم:خب جناب هوشنگ....

عین وزغ پرید وسط حرفم:بالاخره من نفهمیدم کیم؟

_هان؟

_یه بار بهم میگی فربد یه بار میگی جناب هوشنگ؟تکلیف مارو مشخص کن ببینیم رسمی باید باشیم یا صمیمی!

اخمام رفت توهم.صدا رفت بالا!فربد هم داشت خودشو خیس میکرد!البته من اینطوری فکر کردم!:بله؟اولا من هرجور دلم بخواد صدات میکنم.چه تورو چه هر کس دیگه رو!دوما شما و هیچ کس دیگه حق ندارید با من صمیمی بشید.مگر اینکه خودم بگم.اکی؟؟

فربد با دهن باز زل زده بود به من .بلندتر از قبل گفتم:اکی؟

سریع گفت:اکی بابا.چرا زود جوش میاری؟

چند لحظه همه چی آروم شد.متوجه حالت تدافعی غول تشنا شده بودم.

امیر گفت:خیلی خب.بیا.باید باهم حرف بزنیم.

دستشو به حالت بفرمایید رو به در بیرون نشون داد.منم راه افتاد.عین مرغ و خروس ما جلو بودیم ج.جه هامون پشتمون جیک جیک کنان میومدن!

رفتیم تو محوطه پوشیده از برف.یه ذره جلوتر همون جایی که در ورودی بود پر از درخت بود.درختای لخت از برگ و پوشیده از برف.

ما رفتیم لابه لای درختا و جوجه هامون محاصره کردن اونجا رو!

رفتیم سمت یه آلاچیق که اگه دقت نمیکردی اصلا متوجهش نمیشدی.روش پر از برف بود.

نشستیم.قبل از هر حرفی چند نفر اومد یه میز آهنی آوردن و توش هیزم ریختن و روشنش گردن.یه خورده گرم شد.

فربد گفت:خب.میدونم خسته ای ولی از هرچی بگذریم سخن کار خوشتراست!

خاکبرسر ضرب المثلم بلد نیست!

_هرچی باشه اصلا واسه همین دعوتت کردم.

با بیحوصلگی گفتم:خب؟

خندش گرفت ولی کنترلش کرد:باید واسم برقصی.درسته که تعریفتو شنیدم ولی خب...شنیدن کی بود مانند دیدن!؟

تو اون هیرو ویری تعجب و ترس و استرس و اضطراب با خودم گفتم چه عجب ضرب المثل درست گفت!

گفتم:چی؟

_بابا مگه چیز عجیبی پرسیدم؟میگم واسم برقص.میخوام همه هنرتو ببینم.میدونی که دخترا هرچی خوشگلتر برقصن مایشون بیشتره؟

من خوشگلا رو جدا میکنم واست میارم.توام خوشگل یادشون بده خوشگل برقصن!

اه چقد خوشگل خوشگل میکنه!


داشتم تو دلم عزاداری میکردم که گفت:خب پاشو دیگه!
_وا....ببخشیدا ولی حالت خوبه؟من الان پاشم واست رو هوا برقصم؟یکی ببینه میگه این خله وااسه خودش حرکات موزون میره!
_اکی بریم تو سالن میگم برات موزیک بزارن!
اوهو....چه غلطا...موزیک!خب همون آهنگ دیگه.چرا کلاس میزاری آخه؟
_نه.موافق نیستم.هفته دیگه یه مهمونی میگیرم.بیا اونجا کارمو ببین.
یا خدا این چی بود من زر کردم آخه؟ازکجام آوردمش؟تو یه هفته کی شده استاد رقص که من دومیش باشم؟یکی نبود بگه آخه خره مگه مثل اسکیه یه هفته ای میخوای یاد بگیری؟حتما عربی و خارجی وایرانیو چه میدونم کلمباییم باید بلد باشم.اینی که من میبینم به دوتا قرو بشکن رضا نمیده!
مشکوک پرسید:نکنه میخوای تمرین کنی کلک؟
پوزخند زدم:آره...نه که بلد نیستم؟!سابقه ام که کشکه.همه الکی تعریف کردن.میخوام خودمو ضایع کنم.
عصبی شده بودم.نباید گاف میدادم.
_باشه چرا جوش میاری؟شوخی کردم!
به ولله یه بار دیگه بگه چرا جوش میاری از همینجا حلقآویزش میکنم!مرتیکه زباله!
_خب پس مهمونی میگیری؟
_آره ولی به مناسبت عقد قراردادمون.
_خب قراردادمون که هنوز عقد نشده!
_آره دیگه!عقدش میکنیم بعد من مهمونی رو اعلام میکنم!
_ولی من میخواستم قبل از اینکه قرارداد ببندیم کارتو ببینم!
_متاسفم که نمیتونم خواستتو برآورده کنم.حوصله این همه موشو گربه بازی ندارم!(چه ربطی داشت آخه)تو اگه به کار من شک داری میتونی به همکاری با کس دیگه ای فکر کنی!
پاشدم:من به کارم مطمئنم.تو مهمونی هم یه گوشه از کارمو بهت نشون میدم.فقط میخوام خیالت از بابت دخترا راحت باشه.
اومدم برم که گفت:صبر کن بابا.کجا؟_برم دیگه؟
_پس قرارداد چی؟
واااااای این بشر با این خنگیش چجوری بزرگترین باند قاچاق انسانو میچرخونه آخه!؟
_قرارداد هیچی.شما تصمیم بگیر.اگه نمیخوای که من برسم به درخواستای دیگه.اگرم میخوای فردا بیا دفتر کارم.قرارداد آماده رو واسم بیار تا بعد از مطالعه امضاش کنم.
نیشش کج شد:چه دستوریم میده!خوبه میخوای واسه من کار کنی انقد پررویی!
یهو چشمام آتیشی شد...داشت اون روی منو بالا میاورد!
چشامو ریز کردم زل زدم تو چشاش و آروم گفتم:چی گفتی؟
کم کم رفتم جلو تا رسیدم به سینش.
هیچ صدایی از اطراف نمی اومد.بدبخت حتی نفسم نمیکشید!
جلو صورتش یهو داد زدم:دیگه نشنوما!....من واسه هیچکس کار نمیکنم.افتخار میدم که باهات همکاری کنم.فهمیدی؟کلمه آخرتم نشنیده میگیریم.
عین این زنای چاله میدونی دسستمو زده بودم به کمرمو هوار میکشیدم.جدی جدی رفته بودم تو اعماق وجود نقشم!
زل زده بودم بهش و منتظر جوابش بودم.آروم گفت:فردا قراردادو میارم.
نترسیده بود.آدمی با اون همه اعتماد به نفس و بادیگارد و قدرت از من نمیترسه.فقط از جذبه ام شک زده شده بود.
بدون هیچ حرفی رامو کشیدم رفتم.
میدونید.خدایی شد که به خیر گذشت.این دعوای آخرم بهونه شد تا سر همه داد بیداد کنم و یه جوری اون فری هارو از سرم واکنم.
این ماجرا حالا حالا ها قصد تمومی نداشت.فردا فربد میومد به دفتر کار شیوا عالمی!شرکت صادرات و واردات لوازم آرایشی...
سرهنگ کار منو تائید کرد.
آدرس دفتر رو به امیر داد و قرار شد فردا اول وقت من پشت میزم باشم.
امیر گفت تدارکات اون مهمونی کذایی هم از الان آماده میشه.منم که کارم فقط تمرین رقصه!
الی و کتی جفتشون وارد بودن.من نمیدونم سرهنگ اینارو از کجا آورده؟!
ریتم ها رو بهم یاد دادن.یه سری رقص پایه که با هر آهنگی میشه اجراش کرد.
عربی و ایرانی و عشوه و کرشمه و ازین رقصای تحریک کننده بهم یاد دادن.لا گور بره اون خردادیان که اینقدر سخت رقص طراحی میکنه.اه اه مرتیکه چندش..
خیلی سخت بود خصوصا قسمت لرزش بدن ولی خب بالاخره یاد گرفتم.
با کمک اونا واسه روز مهمونی یه برنامه خیلی باحال که خودم خیلی خیلی ازش خوشم اومد آماده کردیم.ولی میدونید یه خورده خجالت آوره!
فرداش من پشت میزم توی دفتر کارم نشسته بودم.واقعا سرهنگ ای ول داره.سر سه سوت شرکتو آماده کرد.مثلا این شرکت من کار دومم بود و یه جور رد گم کنی و چون کار قبلیم پیش پلیس لو رفته بود یه کار دیگه با یه اسم دیگه زدم.
صبح الی آرایشم کرد.گفت با بقیه آرایشام متفاوته والا ما که نفهمیدیم چیش متفاوته ولی خداییش چشام سگ شده بود.یه جوری خط کشیده بود که اگه دو دیقه تو آینه به خودمم زل میزدم خودمو خیس میکردم!
یه روسری سیلک بنفش و صورتی و سورمه ای و طوسی.طرحش خیلی قشنگ بود.با یه مانتوی سورمه ای تنگ و کوتاه.یه شلوار جین یخی تنگ و یه کفش پاشنه ده سانت ست روسری و کیفمم ست کفشم.تیپم عین این مانکنای ترکیه ای شده بود.منتها با این تفاوت مه اونا مانتوشون تا مچ پاشونه من مانتوم به زور تا چهار انگشت پایین تر از رون پام میومد!
حدودا نیم ساعت از نشستنم گذشته بود که حمید(منشی شرکتم بود مثلا)رو آیفون گفت فربد اومده.گفتم دوتا قهوه بیاره و دعوتش کنه.
بعد از چند ثانیه فربد در زد و وارد شد.
مونده بودم پاشم یا بمونم سرجام که انقدر لفتش دادم خود فربد اومد جلو میزم ایستاد.
سلام کرد و یه پوشه گذاشت رو میزم.چهره اش بینهایت عصبی بود و نشون میداد خیلی بدجور دماغش سوخته!
اشاره کردم بشینه.اونم با حرص نشست رو مبل و دست به سینه زل زد به من.
الان وقتش بود از در دوستی و گول مالی وارد بشم.بهش یه لبخند مکش مرگ ما زدم و پوشه رو باز کردم.
همون موقع حمید در زد و وارد شد.اول قهوه منو گذاشت و بعدم مال فربد رو.
همونطور که برگه هارو نگاه میکردم و زیر و رو میکردم گفتم:خب چه خبرا جناب هوشنگ؟
پوزخند زد:بانو!از شما بعیده!توقع داری از دیشب تاحالا تو خوابم چه خبری شده باشه؟
یه لحظه موندم.بد زد تو برجکم.یه نگاه خصمانه بهش انداختم و گفتم:خب...گفتم شاید دیشب حالت عوض شده باشه...میدونی دیشب یه برق خاصی رو تو چشات میدیدم!
فکش سفت شد!هه هه.حقته بیشخصیته بیشور.
قرارداد بی عیب بود.خودشم قبلش امضاش کرده بود.سه تا بود.یکیش مال من.یکیش مال اون یه دونه هم میره پیش یه واسطه بیطرف که البته شک دارم طرف واقعا بی طرف باشه!!!
همه رو امضا کردم و از اون لحظه به بع ما به مدت یکسال همکار شدیم.
هه فکر کن یه قرارداد کاملا قانونی برای کار کاملا غیرقانونی.
برگه هارو برگردوندم تو پوشه و دادم دستش.
تعجب کرد که احتمال دادم واسه برگه سوم باشه.قبل ازینکه چیزی بگه با یه لحن مهربون گفتم:من کاملا بهت اعتماد دارم فربد.واسم مهم نیست طرف سوم کیه.مهم همون اعتمادیه که من بهت دارم.تو اعتماد منو جلب کردی پس تا آخرش باهات هستم.
دستمو به سمتش دراز کردم.اونم یه لبخند زدو دستشو کوبوند رو دستم.
نمیخوام بگم چقدر سر فهموندم حرفم به الی و کتی چقدر حرص خوردم.ولی همینقدر بدونید که دلم میخواست تک تک گیسای اون دوتا زن افاده ای رو با همین دستام بکنم.
آخه مگه چقدر یه آدم ظرفیت داره؟منم انسانم جزء بشریت به حساب میام به خدا!
الان که دارم این چیزا رو تعریف میکنما ،صدای جیغ جیغ نخراشیدشونو میشنوم.
آخه من چی بگم؟الان دلم واسه شما میسوزه که میخوام تعریف نکنم!
الی جون میگه شما لباست زرد قناریه باید یراقت بنفش بادمجونی باشه.
یعنی اختلاف سلیقشون تو حلقومم!
کتی جونم میگه چون زرد و آبی فیروزه ای تو چشمه باید یراقم فیروزه ای باشه!
حالا انگار همه چی حله جز اون کمربند جینگیلی که صداش رو مخ آدمه ولی آقایون محترمو تحریک میکنه!
حالا الان مسئله مهم اینه که رنگ زرد قناری آفریقایی با بنفش بادمجونی استوایی تحریک کننده تره یا با آبی فیروزه ای ریودوژانیرویی!!
منم عین فرمانده یه لشگر شکست خورده سرمو گذاشتم رو دستمو به جر و بحثای مسخره دو مادر فولادزره گوش میکنم تا ببینم نتیجه چی میشه!
فکر کنم یه دو ساعتی سر این مساله دعوا میکردن که بالاخره امیر مانند فرشته نجاتی از بهشت برین سر رسید و با انتخاب یکی ازون دوتا رنگ مضحک به دعوا خاتمه داد!(چه ادبیاتی!لحن قشنگم تو حلقتون!)
امیر شقیقه هاشو با انگشت اشاره ماساژ داد و اومد کنارم نشست.
گفت:موندم سرهنگ رو چه حسابی این دوتا عجوزه رو انتخاب کرده!
خندیدم :رو حساب قرض الحسنه!
با یه نگاه خیلی خیلی جدی گفت خوشمزه!دهنتو در مواقع جدی ببند!
اینارو با نگاهش گفتا!
خودمو جمع کردم و گفتم:خب.....حالا نتیجه چی شد؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت هشتم

امیر زیر چشمی نگام کرد و گفت:هیچی دیگه....بنفشه بیشتر....امــــــ.بیشتر میاد....بهت!
یعنی اون لحظه توصیف حالم تو مختون نمیگنجه!
چی میتونستم بگم:این امیر همون پلیس کوماندو ریشوئس که به زور به آدم نگاه میکرد؟
هرچند....منم همون سروان پشمالوی سربه زیر آفتاب مهتاب ندیده ام که حتی پدرم بازوهامو ندیده!
حالا همه جونمو نه تنها فربد بلکه همکاران و بقیه آقایون هم دید زدن و مستفیض شدن!
دروغه اگه بگم خجالت کشیدم.....نه نکشیدم ،یعنی هیچ حس خاصی بهم دست نداد....فقط مونده بودم تو کار خدا!....ریحانه کجا و....شیوا کجا؟
یعنی مونده بودم وسط که الان در حال حاضر شیوا ام یا ریحانه!
بدفرم دچار دوگانگی شخصیت شدم!!!!!
ولی یه موضوعی این وسط خیلی واسم جالب بود.اینکه من تا قبل از این ماموریت فکر میکردم این وسط از یکی ازین پسرای ریشوی سربه زیر میاد خواستگاریمو بعد دوجلسه حرف زدن من هوش از سرم میره و عاشق میشم و بادا بادا و اینا!
ولی الان تو جایگاهای که هستم نه فربد جذاب و دخترکش....نه امیر قوی و قهرمان ....نه اون سروان عسگری چشم قشنگ!هیچکدوم واسم جذاب نیستن
یعنی دلمو یه جوری نمیکنن.همین حسی که تو همه رمانا هست دیگه.
دختره دلش لرزید و پسره آتیش گرفت و ...همینا دیگه!
حالا یکی نیس بگه تو فعلا کارتو انجام بده....اصلا کار و چه به این حرفا!
از بس رمان خوندم همش تو توهم به سر میبرم!
اصلا کی گفته بخت من تو این ماموریت وا میشه؟!
والا....
اه قاطی کردم...بسکه با خودم حرف میزنم دیوونه شدم!
الی بدو بدو اومد سمتم و یه تیکه پارچه بنفش که ازین سکه ها که جرینگ جرینگ میکنه بهش آویزون بود گرفت جلو صورتم و گفت:ببین...اینو امیرم تایید کرد.حالا بپوشی انقد جیگر میشی!
بعله...یعنی من چی بگم به اینا؟
امیرم با کمال پروویی سرشو تکون داد.یعنی تایید میکنم!
چه کنیم؟مگه من الان میتونم مخالفت کنم؟
هرچند اون ته مهای دلم خوشمم میاد!
کتی خیلی پکر اومد نشست کنارم و گفت:خب حالا....چقدر شاد شدی؟!یه چراغ سبز واسه این انتخابت عزیزم.
دهنشو کج کرده بود و با لج حرف میزد.یعنی زور زدم فقط نخندما!
الی گفت:خب حالا بریم بپوش ببینیم چجوری میشی؟یه دورم باید بریم سالن پاییین تو محیط قرار بگیری تمرین کنی.
هی وای...الان یادم افتاد.تو ساختمونی که مثلا خونه منه به جای پارکینگ و استخر و سونا و ازین چیزا یه سالن بزرگه مخصوص برگزاری مهمونی و پارتی و رقص.دیواراش ازیناس که میچرخه.یه طرفش آینه ست.یه طرفش دیوار طراحی شده.
یعنی قشنگ راست کار شیوا عالمی.یه زن که شغلش صادرات واردات لوازم آرایشه....حرفه اش رقصه!
یه سالن خیلی بزرگ که فکر کنم حدود 200-300 متری باشه.وسط سالن دقیقا،یه سکوی دایره ای شکله که فکر کنم جای ارکستر و خواننده و این چیزا باشه.من یه دور محض سرکشی به زیر دستام (البته ظاهرا!باطنا رفته بودم فوضولی!)رفتم اونجا.
نورپردازی سالن فوقالعاده بود!
دیوارا ترکیب رنگ بنفش و صورتی و قرمز....سقف صورتی و قرمز...نور هم میخورد به درودیوار....دیگه هیچی.یه جاهاییم لستر کریستال گذاشتن که نور کم میخوره بهش و منعکس میشه.ازین کریستالا که یا مکعبه یا دایره و ...
نمیدونم کارکیه ولی دستش درد نکنه کلی ایده گرفتم واسه خونه ام!
کجا بودیم اصلا؟!
آهـــــــــــان....الی و کتی لباسا رو تنم کردن.دلم نمیخواست امیر ببینه.حداقل همون وقع منو ببینه راحت ترم....واسه همین امیر و فرستادیم دنبال نخود سیاه.توی یکی از اتاقای خونه یه راه پله هست واسه سالن پپایین.هم یه جورایی در مخفی به حساب میاد هم واسه میزبان که دیگه از جلو در اصلی نره تو!
لباسم و توصیف کنم که شب مهمونی تو کفش نمونین.عرضم به حضور انورتون که من قرار شده تو این مهمونی سه دست لباس عوض کنم.طبق برنامه ای که واسه خر کردن آقا فربد کشیدیم لباس اولم واسه رقص عربیه.
یه لباس دو تیکه به ظاهر ولی قسمت بالایی با چندتا زنجیر به دامنش وصله.دامنش تا مچ پامه ولی روی هر دو پام چاک داره تا بالای بالا!
کمر دامنش جای یراقه.همونی که سرش دعوا بود.یه کمربند بنفش رنگ که روش پر از پولک و سکه اس تا صدا بده.دوتا خلخالم برای پام دارم که اونم بنفشه پارچش!
قسمت بالا تنه هم فقط روی سینه رو میپوشونه ولی با زنجیر به دامن وصله.یعنی دور تا دور کمرم زنجیر داره البته با فاصله.که وقتی راه میرم یا کمرمو میلرزونم زنجیرا هم به خاطر جنسشون رو کمرم میلغزن.
قسمت بالا تنه هم زرده ولی یه تیگه از یراق کمرم واسه بالای سینه ام میشه که بازم با زنجیر واصل میشه به مچ دستم.
رو مچم یه چیزی شبیه آستینه ولی نمیشه اسمشو گذاشت آستین.چون تمام بازوم و دستم پیداست.فقط واسه قشنگی گذاشتنش.
این از لباسم که رنگش هم خیلی جیغه!
کفشم هم من چون نمیتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم چه برسه به اینکه برقصم یه صندل تخت واسم گذاشتن که لا انگشتیه.اونم رنگش زرده.از همه چی بیشتر از همین صندله خوشم اومده.انگار واقعا مال عربستانه!
خلاصه از همون در تو خونه رفتیم پایین.از یکی از در گردونا که یه طرفش آینه اس اومدیم تو سالن.الی رفت چراغارو روشن کرد.کتی رفت سراق آهنگ.منم همه دیوارا رو چرخوندم که سمت آینه بشه بتونم خودمو ببینم.یه جورایی کلاس رقص بود دیگه!
شروع کردیم به تمرین.مامانم جاش خالی.نیست بگه پدرسوخته چه معنی میده آدم تو رقص این همه استعداد داشته باشه؟
خودمم مونده بودم.انقدر زود یاد میگرفتم خودم داشتم ذوق مرگ میشدم!
اونروز که روز اول تقریبا به حساب میومد کلی تمرین کردیم.بدن منم یه عالمه آمادگی پیدا کرد!
از اون روزی که با فربد قرار داد بسته بودم یه هفته گذشت.امیر از طرف من زنگ زد به فربد و واسه پنجشنبه شب دعوتش کرد خونه ام.واسه آوردن همراه آزاد بود و من داشتم میمردم ببینم کی رو میاره.
بقیه قاچاقچیان محترم هم دعوت شده بودن.در واقع همه مرد بودن جز من و البته یه خانوم دیگه که تازگی باهاش آشنا شده بودیم.
اسمش آویشا ملک زاده...شغلش آدم پیدا کن...حرفه اش زبان!(منظور همون مخ زنیه...یه زبونی داره پدرسوخته که منم که یه زنم شیفته میشم چه برسه به مردا!)سابقه هم صفر.البته سابقه جناییشو میگم.وگرنه بین قاچاقچیا که زبون زده...در واقع هم مخ میزنه هم پا میده...هم....دیگه نمیگم بدآموزی داره!
اوشونم دعوتن.میشه گفت تو این ماموریت همکارمه ولی در اصل به چشم رقیب باید نگاش کنم.چون کافیه قاپ فربدو بدزده.اگه بگه من مردم فربد حتما قبول میکنه.به قول امیر باید از در دوستی باهاش وارد شم ببینم چی میشه.
پدرام یا همون سروان عسگری هم دعوته به خاطر رقابت با فربد.چون اصولا فربد شخصیت حسودی داره واسه پیش برد اهداف کیس مناسبیه!(جونم لفظ قلم)
آقا جونم براتون بگه زمان سپری شد و پنجشنبه کذایی رسید.
کتی جونم منو ساعت هشت بیدار کرد و تو خواب و بیداری صورتمو گذاشت تو دستگاه بخور.
بعدشم کمپرس آب سرد گذاشت که تا آخرین مولکول استخونم یخ زد!
بعدشم افتاد به جون صورت قشنگم و با انواع و اقسام پدر و مایع و جامد پوستم و رنگ و نقاشی کرد.الی سه دست لباسمو گذاشت رو تختم.برناممون خیلی باحال بود.قشنگ مردا رو میبرد لب چشمه و تشنه بر میگردوند!
لباس عربیمو که گفتم.لباس دومم واسه رقص عشوه و کرشمه آماده کرده بود.یه لباس سرتاسر حریر.مثل مدل لباسای یونانی وای این دامنش پرچین تر و کوتاه تر بود.یه لباس سفید یه سره که یقه اش خیلی بازه قایقیه.رو سرشونه دوتا حلقه طلایی میخوره و ازون حلقه باز یه پارچه حریر که تا مچمه.مچمم مثل دستبند یه حلقه طلاییه که پارچهه بهش وصله.مثل آستین ولی پارچه یه سره نیست.دوتیکه پارچه باریکه که فقط رو بازو و زیر بازو می ایسته.خیلی مدل قشنگیه.مثل مدل آستین لباس عربیه اس ولی اون با زنجیر نقره ای بود این با حریر .
لباسه خودش راسته اس ولی یه کمربند طلایی همجنس همون حلقه ها میخوره رو کمر.کلا مثل لباس خوابه انقد که نرم و لخت و راحته.وقتی کمربند و میبندم بالا تنه لباس حالت لمه میشه.گشاده ولی خوش حالته.دامنشم که تا دو وجب زیر زانوئه پرچینه.وقتی میچرخم تمام زندگانی میوفته بیرون!
کفشمم باز پاشنه نداره.ولی مثل کفش یونانی های قدیمهوهمون ارشمیدس و اینا!لا انگشتیه ولی دوتا بند داره که تا زیر زانو به صورت ضربدری بسته میشه.
کفشمم طلاییه.
لباس سومم که مال آخر جشنه و قرار نیست باهاش برقصم یه لباس ماکسی و خیلی تنگه که جنسش پوست ماریه.سبز فسفریه و روی پای راستم یه چاک خیلی بلنده تا بالا.
بالا تنه اش فقط یه بازی داره.یقه قایقی تا سر شونه ولی آستین داره.تا روی دستم میاد.
کفشمم مشکیه پاشنه 15 سانتی.(من از الان واسه اون موقع عزا گرفتم)
یه کیف دستی مشکی هم جهت فوفول بازی دستمه.
جالب اینجاس که قراره سر هر لباس مدل موهام عوض بشه.
ولی چیزی که این مهمونی خوشگلو واسم کوفت کرد این بود که قراره تو این مهمونی من به جز رقاصی جاسوسی هم بکنم.قراره واسه اطلاعاتمون یکی ازین قاچاقچیارو بندازم به جون یکی دیگه تا تو این فرصت فربد کارشو با یکی دیگه انجام بده.در واقع گفتن قراره تو مهمونی ن فربد یکی از ماموریتاشو اوکی کنه که منم باید جزئیات اون ماموریت رو ضبط کنم.
خیلی کار سختیه.منم نمیدونم این سرهنگ که از همه چی خبر داره چرا دیگه عروسک بازی میکنه آخه!؟
تا ساعت 6 که صدای آهنگ اومد منو الی و کتی یا تمرین میکردیم یه برنامه رو عوض میکردیم.خلاصه سرمون کلی گرم بود.یه بارم امیر اومد باهام حرف بزنه که خودم فهمیدم حرف بهانه اس و اومده فوضولی.
میدونین خصلت همه مردا همینه.فرقیم نمیکنه پیر باشن یا جوون یا بچه!مهندس باشه ،دکتر باشه یا عمله!وقتی ببینن یه چند تا خانوم باهام پچ پچ میکنن میمیرن از فوضولی !(خودم به شخصه تحقیقات جامعی دراین مورد داشتم)
امیر که اومد الی و کتی حتی نذاشتن از لای در یه نیگا بندازه طفلک!
صدای آهنگ میومد و من هر لحظه استرسم بیشتر میشد.این دفعه مهمونی و خوشگذرونی نبود!ماموریت داشتم.
البته خوب شدا!دیگه داشت یادم میرفت کی بودم و چیکار میکردم؟!
حاضر و آماده بودم که یکی در زد و گفت همه اومدن.حالا وقتشه.
الی دستمو گرفت و از همون در رفتیم پایین.
از لای در نگاه کردم.همه مشغول بودن.زن و مرد بغل هم یا میخوردن یا با آهنگ خودشونو تکون میدادن.رو سکوی وسط سالن هیچ کس نبود.آخه جای من بود.
دنبال فربد گشتم.واسه کارم باید تو چشاش زل میزدم.و بالاخره پیداش کردم.
دستش دور کمر یکی بود که نمیشناختمشش.احتمالا همون همراهش بود.البته بعید نبود یکی دیگه باشه.انقد فربد خوشگل و جذاب بود که هیچ زنی نبود که دست رد به سینه اش بزنه.
کتی زیر گوشم گفت :آماده ای؟
یه نفس عمیق کشیدم و با سر تایید کردم.
کتی با موبایل به یکی گفت :حالا...!
چراقا یه دفعه خاموش شد و پشتش صدای جیغ زنا و همهمه اومد.منم سریع و کورمال کورمال به همه تنه زدم و رفتم وسط سکو وایسادم.
معلوم بود همه ترسیدن آخه همه قاچاقچیای محترم بودن که از موجودی به نام پلیس واهمه داشتن!
حالتمو گرفتم.دستامو بردم بالا و از پشت چسبوندم به هم.سرمو انداختم پایین کمرمو کج کردم.یه پامو آوردم جلو و رو نوک انگشت ایستادم.رو بنده بنفشی که رو دماغمو دهنمو پوشونده بود نمیذاشت خوب نفس بکشم ولی با این حال باز یه نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم حالا.
یه دفعه چراغ با لا سر من که مخصوص استیج بود روشن شد.
صدای همهمه یهو قطع شد.هیچ صدایی نمیومد!انگار حتی نفسم نمیکشیدن!
این که حس کنی یه عالمه چشم داره نگات میکنه خیلی حسس بدیه!
داشتم میمردم ولی نباید خراب میکردم.سرم پایین بود و منتظر شروع آهنگ بودم.رو استیج یه سری فن بود که باد میزد زیر من و موها و لباسمو تکون میداد.با شروع آهنگ کم کم باد هم شروع شد و منم حرکات نرم دستمو شروع کردم.
موهامو لخت شلاقی کرده بودم که با هر حرکت من سریع تغییر جهت میداد.عین پرچم!
رقصم با حرکت دستام شروع میشد.از انگشتا آروم شروع میکردم به چرخوندن.آروم و با ریتم آهنگ عربی.از انگشت به مچ دست.از مچ دست به بازو ها.کم کم سرمو گرفتم بالا و چرخشمو به کتفمو کمرم رسوندم.
خیلی باحال بود هیچ صدایی جز آهنگ نمیومد!امگار میترسیدن حتی با صدای پچ پچشون رقص من خراب شه!
چرخشو به پاهام که رسوندم ریتم عوض شد.حالا نوبت حرکت ماری بود.
دستامو بردم دوطرف بدنمو عین مار حالت میدادم.فربد و پیدا کردم و زل زدم تو چشاش.چشمامم خمار کردم که حسابی نون به تنور بچسبه!
با تند تر شدن ریتم حرکات منم بیشتر میشد.کم کم لرزشو شروع کردم.
باسننمو عین چی میلرزوندم.تو اون نور تاریک و روشن یه صحنه ای شده بود که بیا و ببین.هه هم انقدر داغون بودن که یکیشون به عقل ناقصشون نرسید از شاهکارم فیلم بگیره!
ریتم عوض شد اینجا باید با سرم موهامو میچرخوندم.واسه همین دست بردم و روبندمو یاز کردم و پرت کردم یه جا!نمیدونم تو سر کدوم بدبختی خورد!
اینجا باید یه خورده لای لبام و باز میزاشتم که س*ک*س*ی بشه!
هنوز تو چشای فربد زلیده بودم.اونم عین چوب خشکی که تبدیل به درخت شده باشه....با دهن باز مونده و چشای گرد شده داشت نگام میکرد.خداااا چی میشد یه پشه همین الان بره تو دهنش بعد بره تو مغزش بعد مغزشو نیش بزنه و بعد فربد هم سکته مغزی کنه و بعد بمیره؟!

داشتم دیگه از دستو پا میوفتادم که آهنگ رسید به آخرش.دیگه هرچی هنر داشتم گذاشتم وسط....ته آهنگ من باید دستامو باز میکردم بالا سرم.سرمم میگرفتم بالا و یه پامم جمع میکردم تو شیکمم.
با ریتم آهنگ این تیکه آخرم رفتمو همزمان با تموم شدنش بدون اینکه کسی فرصت کنه به خودش بیاد و دست بزنه چراغ دو باره خاموش شد و منم مثل جت رفتم سمت همون در مخفی خودمون!
تا رفتم اون طرف در الی ججیغ کشید و منو بغل کرد و گفت:وای وای عالی بود عالی بود...شاهکار کردی شیوا جون آفرین.
صدای جیغ الی همزمان شد با روشن شدن چراغا و دست و سوت و جیغ مهمونا.الان از شوک درومده بودن رفته بودن تو شوک نبودن من.
عین یه خواب که یهو میاد و یهو میره.
بعد ابراز خوشحالی کتی رفتیم بالا.یه شربت خوردم و نشستم رو صندلی.کتی شروع کرد اول آرایش خلیجیمو پاک کرد.بعد رفت سراغ موهام.یعنی موهام نسوزه خیلی عجیبه!
موهامو پیچید تو بیگودیو دوباره اومد سراغ صورتم.آرایش این دفعه باید ملیح میبود.مثل الهه های یونانی!
فکر کن.رقص ایرانی و تیپ اروپایی!
دو لیوان شربت آلبالو خوردم.احمقا عوض اینکه چیز شیرین بدن قندم نیوفته چیز ترش میدن به خورد آدم.
حدود نیم ساعت یا بیشتر گذشت که باز باید میرفتم پایین.
تیپ این دفعمو خیلی دوست داشتم.باید ایندفعه با ناز مخصوص خودم میرقصیدم.
رفتم دوباره پشت در.باز باید چراغ خاموش میشد.با تایید کتی چراغ خاموش شد.
این دفعه صدای جیغ و دست و سوت اومد.فکر کنم گرفتن چقدر سورپرایز دارم واسشون.
بدو بدو رفتم رو استیج.
این دفعه لازم نبود زل بزنم به فربد.باید با ناز به تک تک مردای تو سالن نگاه میکردم.
باز حالت گرفتم.یه دستمو گذاشتم پشتم.یه دست دیگمو گذاشتم کنارم(به حالت بفرمایین بشینین!)
یه پامم گذاشتم پشت اون یکی پام.سرمم کج کردم و تو گوشی که تو گوشم بود گفتم:اوکیه!
یهو چراغ بالا سرم روشن شد که ایندفعه بر خلاف دفعه ی قبل با تشویق بینظیر تماشاچیان روبه رو شدم!
ایندفعه لبخند رو لبم بود.یه لبخند ملیح و خوشگل و مامانی!
آهنگ کرشمه شروع شد و حرکات نرم و لطیف منم باهاش شروع شد.آهنگ قری بود.یه قری به کمر لقم میدادم که بیا و ببین!
بازم موقع رقص از کسی صدایی در نمیومد ولی لبخند رو لب همه نشون از رضایتشون میداد.
رقصم تموم شد و با یه حرکت فانتزی وایسادم و چراغ خاموش شد.سریع اومدم برم بیرون که دست یکی دور کمرم حلقه شد.
وای خدا.الان یکی که مسته نمیفهمه صاب مجلسو با عشقش اشتباه گرفته.
اومدم در برم که کنار گوشم صداشو شنیدم:میبینم که بانو همه رو دیونه کرده!
صدای خش دار فربد بود.
قلبم وایساده بودا!
گفتم:بزار برم.الان میام پیشت.
کنار گوشم یه بوسه ریز زد و گفت:باشه خانومی....زود بیا منتظرتم.
داغ شدم.....این دیگه چه حسی بود.یه چیزی از دلم ریخت!وای...مور مورم شد!
سریع از بغلش اومدم بیرون و پریدم تو راه پله.
نفس نفس میزدم.دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی الان وقتش نبود.نفهمیدم الی منو چطوری برد بالا.فقط وقتی آب پرتغال و شیرینی خوردم یه ذره حالم بهتر شد.لباس آخری رو پوشیدم.موهام همه رو جمع کرد بالا و با کش بست.
موهام کشیده شده بود واسه همین چشمام و کشیده نشون میداد.ابروهامم کشیده بود بالا!
این دفعه از در اصلی که از محوطه باز میشد رفتم.با ورودم تشویق بود که به سر و صورتم میریخت.نفهمیده بودم ولی امیر از جلو در پشتم میومد.
رفتم سمت جایگاهی که واسم در نظر گرفته بودن.این وسط هرکی دستشو دراز میکرد بهش دست میدادم.
رفتم نشستم و یه نفس تازه کردم.
عجب شبی بود.تازه اول کار بود.
قرار بود دو نفر بیوفتن به جون هم.فربد اومد کنارم نشست.شروع کرد به خوش و بش کردن.
پذیرایی شدیم.هرچی زمان میگذشت استرسم بیشتر میشد!
حدود ساعت ده بود و اول شب لاطا!
یه دفعه دیدم ته سالن همهمه شده.منو فربد بلند شدیم و من مثلا رفتم سمت دعوا.ولی امیر حواسش بود ببینه فربد کی جیم میشه.
تو خوش و بشایی که با فربد داشتم یه شنود چسبوندم به لب کتش.به هوای مرتب کردن یقه کتش و ناز و غمزه .اونم از بس مست حرکاتم بود نفهمید.
الان فقط باید میرفتم که ببینم با کی چی میگه.
رفتم کنار درگیری و چشم انداختم به امیر.امیر به فربد نگاه میکرد.بعد چند دقیقه که درگیری بالا گرفته بود اشاره کرد برم.منم از لابه لای مهمونا رفتم سمت جایی که امیر نشونم داد.دیدم فربد با یه زنه دست تو دست و فیس تو فیس داره حرف میزنه.
دورشون شلوغ بود ولی میتونستم برم با یکی دو نفر فاصله وایسادم.
صداشونو به زور میشنیدم.
فربد گفت:خب خانوم خانوما.فردا چیکاره ایم؟
زنه با یه ناز چندش آوری گفت:خب دیگه.فردا رو که تو باید بگی چیکارا میتونیم بکنیم.ولی واسه دوشنبه برنامه با منه.میدونی که....هه هه هه
خندید با خودش!مشنگ میزد فکر کنم!
فربد هم خندید گفت:آرررره!اصلا هواسم نبود.فردا که ما در خدمت خانومیم.ولی واسه دوشنبه بی صبرانه منتظر شنیدن خبرای خوبم.همون شبم نوبت منه.اوکی؟
زنه گفت:اوکی.نگران اون روز نباش.حله.ولی بگو ببینم شیطون.واسه فردا چه برنامه ای داری؟
فربد یه خنده شیطانی کرد.من که نمیدیدمشون ولی فکر کنم یا بغلش کرد یا ماچش کرد.بعدم گفت:سورپرایزه عزیزم.فردا منتظرتم.اوکی هانی؟
عوق !
دختره گفت:اوکی.الان عجوزهه میاد.بای
تا اینو گفت سریع رفتم رو استیج.یه میکروفون دادن دستم.منم یه حالت استرسی به خودم گرفتم و تو میکروفون شروع کردم داد بیداد کردن!
مثلا میخواستم بگم من دارم مهلکه رو آروم میکنم.
داغ کرده بودم.که علتشم صد در صد ترس بود.
چه راحت راجع به قاچاق یه مشت دختر بیگناه با هم قرار میزارن.
امیر و چند نفر دیگه نشوندنشون سر جاش.همه چی آروم شده بود ولی جو هنوز متشنج بود.منم زدم زیر گریه که چرا جشنم خراب شد.الان این فربد گور به گوری باید بیاد منو آروم کنه.
گریه ام هم البته نصف بیشترش از ترس بود.
درسته که پلیس بودم ولی این جریان از درکم خارج بود.نمیتونستم بفهمم این آدمای جذاب و راحت و خوشگذرون و بعضا مهربون یه مشت جلاد و جنایتکار باشن.
همه اومدن کنارم دلداری دادن جز فربد زباله!
نمیدونم کجا سرش گرم بود.منم نمایش رو تموم کردم و مثلا مهمونی ادامه یافت!!!
اشاره کردم یه آهنگ ملایم مخصوص رقص دو نفره بزارن.
بعدشم رفتم نشستم تو جایگاه مخصوص خودم و با یه گیلاس که توش یه شربت زرشک خوشمزه بود مشغول دید زدن شدم.
شربتم تموم شد که دیدم جناب دارن تشریف میارن این سمت.امیرم نمیدونم از کجا سریع خودشو رسوند پشت سرم.
فربد اومد جلو.دستشو دراز کرد و گفت:بانو افتخار یه دور والتس رو به من میدن؟
(قابل توجه دوستان:به رقص دو نفره با آهنگ ملایم و آروم میگن والتس.که اشتباها بین همه جا افتاده تانگو!!!باید بگم تانگو هم نوعی رقص دو نفره هست ولی نه اونی که همه مد نظرشونه.تانگو یک نوع رقص دو نفره با آهنگ تند هست.یک رقص ایتالیایی.گفتم که همه از اشتباه دربیان.رقص لامبادا و سالسا همجز رقصای تند محسوب میشه)
من دهنم باز موند.آخه من ازین رقصایی که این میگه بلد نیستم!
از پشت فربد نگاهم افتاد به سرهنگ یا همون دکتر خانوادگی من!
با سر اشاره کرد قبول کنم.نمیدونم از کجا شنید چی گفته!
دستمو با تردید و یه لبخند مسخره گذاشتم تو دستش.
با کشیده شدن من به سمت وسط سالن تقریبا همه ایستادن و نگاه کردن.
بدبخت شدم رفت.
الان ضایع میشه....چه غلطی کنم؟؟؟
فربد یه دستشو گذاشت پشت کمرم.یه دستمو گرفت.منم اون یکی دستمو گذاشتم رو شونه اش.آخه یه زوجی این ریختی بودن.
آهنگ عوض شد.چقد قشنگ بود آهنگه.فکر کنم مال یه فیلم بود.با شروع آهنگ من به زوج های دیگه نگاه کردم.پاهامو هماهنگ با فربد و شکل اونا بر میداشتم.چه آسون!پای راست جلو.دوباره عقب.پای چپ جلو.دوباره عقب.حالا یه چرخ.دو باره پای راست....
یه رقص با اصول آسون!
بعد که یه خورده یاد گرفتم چی به چیه به پام نگاه کردم ببینم درست انجام میدم یه نه.
مطمئن که شدم.سرمو آوردم بالا و زل زدم به چشای هیز فربد.
تمام این مدت داشت نگاهم میکرد.شانس آورده باشم نفهمیده باشه هیچی بلد نمیباشم!
استرس گرفتم!سعی کردم لبخند بزنم.ولی ناخودآگاه ازش میترسیدم.
نمیدونم چه مرگم شده بود.
رقص مسخرمون تموم شد و دست زدیم و من با همراهی فربد رفتم نشستم سرجام.

فربد کنارم نشست و گفت:خیلی خوشحال شدم که افتخار رقص رو به من دادی.

من فقط لبخند زدم.


گفت:خب...من واقعا از دیدن رقص تو شوکه شدم.همین کافیه تا خودمو بابت شک به تو سرزنش کنم.بانو منو میبخشه؟
من نمیدونم چرا وقتی کنارشم از سوم شخص غایب استفاده میکنه!
آروم گفتم:میبخشه!
یهو ترکید از خنده.رنگ نگاهش واسه یه لحظه عوض شد.فکر کنم یه لحظه مهربون شد.انگار جلوی یه دختر بچه چهار ساله نشسته و از کل کل باهاش لذت میبره!
بعد گفت:خب من از الان روی کمکت حساب میکنم شیوا جان.میخوام دختر تحویلت بدم رقاصه تحویل بگیرم.
میدونی که چی میگم؟هرچی هم بخوای واست فراهم میکنم.
سرمو تکون داد:اوکی.مشکلی نیست.
سرمو چرخوندم اونطرف و رفتم تو فکر.نقشه ی بعدی چیه؟چیکار کنم که خود فربد مدرک تحویلم بده؟
مهمونی تموم شد.ما به هدفمون رسیده بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت نهم

مهمونی تموم شد.ما به هدفمون رسیده بودیم و کارا خوب انجام شده بود.این وسط وقتی من مشغول کارای خودم بودم عسگری هم وظیفه خودشو انجام داده بود.هودشو بین بقیه جا انداخته بود و همکار گرفته بود و رضایت جلب کرده بود.
اونشب اصلا خوابم نبرد.من این قضیه رو مسخره گرفته بودم.داشتم خوش میگذروندم ولی نمیفهمیدمکم تو چه هچلی افتادم!
من دارم خوش میگذرونم درحالی که آویشا دختر میدزده...تحویل فربد میده....من باید آموزششون بدم تا بفرستنشون اونور واسه شیخای عرب برقصن....اونام خوششون بیاد پول میدن میخرنشون!خوششون نیاد پاس میدن به یه نفر دیگه یا میدنشون تو دیسکوها!
چه خبره و من تو لاک خودم میخندم!باید گریه کنم.
اگه من یکی ازون دخترایی میشدم که از زور نصیحتای بابا و مامانم میرم تو کوچه و خیابون به پست یکی مثل آویشا بخورم و اون وعده های دروغ ولی رویایی بهم بده و منم از فکر راحتی از پدر و مادر خسته کننده ام برم پیشش و اون منو تحویل یکی مثل فربد بده و بعد...وای...خودمو میکشتم.
اصلا دلم نمیخواد جای یکی ازون دخترا باشم!
دخترایی که هرکدوم میتونن واسه خودشون خوشبخت باشن.
خوشگلاشون میرن واسه رقاصی.
زشتاشون بعد از سواستفاده ای که ازشون میشه کشته میشن و اعضای بدنشون فروخته میشه!
حالا معلوم نیست...پولدار باشن....یه بی پول....پدر مادر داشته باشن یا نه!
هیچکدوم ازونایی که فکر فرار به سرشون میزنه نمیدونن چه سرنوشتی در انتظارشونه.
صدای اذان منو به خودم آورد.تا صبح بیدار بودم.
چند وقته نماز نخوندم؟نمیدونم!از وقتی تغییرات این ماموریت کذایی به مزاجم خوش اومده!
پاشم زیر لب هی میگفتم:خدایا ببخش...منو ببخش...
تو دستشویی اتاقم وضو گرفتم.مهر نبود.ولی کف اتاق سنگ بود.قبله کدوم وره؟
از کی بپرسم؟
رفتم سمت پنجره.نور سبز مسجد رو ازینجا میدیدم.ای کاش میشد برم اونجا.
رفتم بیرون.اتاق امیر دم در ورودی بود برای اینکه متوجه رفت و آمدا باشه.
رفتم در زدم.جوابی نیومد.فکر کنم خواب باشه.آروم درو باز کردم.رفتم بالا سرش.بالا تنه اش لخت بود.با زیر شلواری.دمر خوابیده بود و دهنش باز بود.عین این پسر بچه هایی که رفتن تو کوچه فوتبال بازی کردن و مامانشون فرستادتشون حموم و بعدش اومد عین جنازه افتادن رو تخت و بیهوش شدن!
نشستم لب تخت.آروم صداش کردم:امیر؟
اسم خودش یادم نبود.
سریع پرید از جاش.چه هوشیار میخوابه.خوشبحالش.
گفت:چی شده؟کی اومده؟
گفتم:هیس!هیچی نشده.کارت دارم.
یه نگاه بهم کرد اول چشاشو مالوند.عین همون پسر بچهه!
بعد تازه یاد موقعیت خودش افتاد سریع بالشتش رو گرفت جلو سینه اش!
حالا نه که خیلی من از سینه پشمالوش خوشم میاد!
گفت:چیه؟چرا اومدی تو اتاق من یهو؟
بی حوصله گفتم:خب حالا تحفه.قبله کدوم وره؟
چند ثانیه سکوت کرد.داشت تحلیل میکرد ببینه من چی گفتم!
بعد با تعجب گفت:قبله؟


سرمو تکون دادم.
اول یه نگاه به دورو برش انداخت.بعد با ناراحتی گفت :نمیدونم...
بعد یه دونه زد تو سر خودش و با زاری گفت:خاک برسرم...اصلا تو این مدت نماز نخوندم!
منم سرمو تکون دادم گفتم:اره...منم اصلا حواسم نبود.الان نمیدونی قبله کدوم وره؟
گفت:نه بابا.اصلا مهر و جانمازم ندارم.
آروم گفتم:میتونیم بریم مسجد؟
رفت تو فکر:فکر نکنم.هم از طرف فربد کنترل میشیم هم از طرف خودمون.ریسکه.
گفتم:مهر که حله.کف اینجا سنگه.ولی نه قبله معلومه نه من چادر دارم.با این مانتو ها و روسریا هم که نمیشه خودمو بپوشونم.
یه نگاه به ساعتش انداخت.گفت: من الان قبله رو میگم.
بلند شد پیرهنشو تنش کرد.رفت کنار پنجره.اول بیرونو خوب نگاه کرد.بعد رفت تو تراس.منم از پشت پنجره نگاش کردم.میخواست از خورشید و ساعتش قبله رو بفهمه.
آفتابو پیدا کردو ساعتشو گرفت جلو صورتش.
بعد اومد تو.یه طرف و نشون داد گفت:اینوره.
بعد رفت تو پذیرایی.قالیچه دست باف ابریشمی رو کنار زد و رو سنگ وایساد.گفت:اینجا جفتمون جا میشیم.تو یکی از ملافه های رو مبلارو بردار بنداز سرت تا منم وضو بگیرم.
رو مبلا ملافه انداخته بودن.فکر کنم از اول که خونه رو گرفتن ملافه ها بوده.خونه مصادره ای بوده آخه.بزرگترینشو برداشتم.یه تکون دادم و انداختم سرم.بد نبود.بهتر از هیچی بود.
یه جا واسه امیر گذاشتم و خودم رفتم عقب تر.امیرم اومد.قامت بست.منم پشتش قامت بستم ولی اقتدا نکردم.معلوم نیست نمازش درست باشه یا نه!
ولی چقدر قشنگ نماز میخوند.صداش بم بود و خیلی قشنگ کلمات رو ادا میکرد.نزدیک بود خوابم ببره با صداش.بلندم میخوند.ولی جالب بود بقیه بیدار نشدن.
نمازمونو خوندیم .خیلی خیلی بهم مزه داد.
دلم قرص شد.اصلا انگار دوپینگ کردم.حالا با یه دید دیگه به ماموریتم نگاه میکردم.
باید زمین و از شر این شیاطین پاک کنم!!!(چه لافی!)
ولی خجالت میکشیدم.خیلی از خدا خجالت کشیدم.هنوز باورم نمیشه....چه طور یادم رفت؟؟؟؟؟
من سریع ملافه رو یه گوشه انداختم و رفتم تو اتاق.تو تمام این مدت بدون حتی ذره ای نگرانی از بیحجابیم صاف صاف راه میرفتم....اصلا بدجور گیر کردم.من که تو ماموریت بی حجابم همه هم منو دیدن دیگه چرا تو خونه حجاب بزارم؟
اه ولش کن اصلن.
صبح که بیدار شدم و رفتم واسه صبحونه از امیر خجالت میکشیدم.ولی یه جوراییم بهش احساس نزدیکی میکردم
امیر منو که دید یه چشمک زد و خندید.ولی من اول سرخ شدم بعد خندیدم.
خدارو شکر که الی و کتی قرار نبود اینجا بخوابن!مثلا من از زنا بدم میومد و مردا رو دوست داشتم!
امیر بهم گفت فعلا کاری با من نیست تا زمانی که فربد خبرم کنه.فعلا استراحت داشتم.
حدود دو هفته خبری نبود.فربد کاری داشت به امیر میگفت.مثلا من در حال استراحتم یه مسافرتم یه چه میدونم هر دروغی که اینا میگفتن.
تو این مدت من به کلاس یوگامم میرفتم.دیگه بدنم خیلی خیلی بیشتر ورزیده و قوی شده بود.نسبت به اوایل کارم.
تکواندو و بدنسازی کار میکردم.پروبازوم در اومده بود!
ولی هنوز درگیر نداشتم ببینم چند مرده حلاجم!
همش تو خواب میدیدم با اون غول تشنای فری دعوا و درگیری دارم و اونا منو مثل پر کاه به هم پاس میدن.امیر چلمنم هیچ کاری نمیکنه منم زورم بهشون نمیرسه.
نمیدونید چه خواب عذاب آوریه!
مریم جون مربی تکواندومه.بهش میگم من یه همچین خوابی میبینم اون میگی چیزی نیس چون با کسی درگیر نشدی نمیدونی چقدر زور داری.حالا یه بار باهم مبارزه میکنیم ببینیم چی به چیه!
منو میگی ...اون لحظه چهارستون تنم لرزید....ما تا اینجا فقط رو قدرت پا ها و دستا کار کردیم چندتا فرم یاد گرفتیم من نمیدونستم مبارزه چیه!
خلاصه که یه بار رفتم کلاس مریم جون یهو بی هوا و بی مقدمه گفت مبارزه داریم!
بهم هوگو داد!(جلیقه محافظ به رنگ قرمز و آبی مخصوص ورزش تکواندو)
کلاه گذاشت سرم!ساق بند و مچ بند بهم داد.حسابی تکمیل و پامب شده رفتیم وسط تاتامی(زمین ورزش رزمی«قابل احترام»)
گارد گرفتم.مریم جون خودش جلوم بود.بلند داد زد:شی جاک!(اجازه حرکت یا مبارزه از طرف استاد یا ارشد)
رقص پا زدم...اون هی میومد جلو من هی در میرتم .دوسه تا لگد زد که جد و آبادم اومد جلو چشم رقصید!
آخرم عصبانی شد و داد زد:این چه وضعشه شیوا؟
گفتم:چی؟
-دیوونه.من میگم مبارزه کن تو فرار میکنی؟
-خب چیکار کنم؟من هیچی بلد نیستم!!!
یه فوت پر صدا کرد و اومد جلوم.فکر کنم حدود نیم ساعت ئقت ما صرف یاد گرفتن نکات مبارزه شد!
بعدش که من اوکی دادم دوباره شروع کردیم.
لگدی میپروندم بیا و ببین.خودم حض میکردم!بعد هر حرکت قاه قاه میخندیدم!
مریمم از حرکات من خنده اش گرفته بود!
بعد یه ساعت مبارزه پدر درآر مریم جون دستور توقف داد.
داشتم دیگه میمردم.بعد همونجور که نفس نفس میزدم گفتم:استاد ببخشید...... الان.... من دیگه..... واسه جنگ..... و دعوا ....آماده ام؟
مریم جون خندید:نه عزیزم.خیلی مونده.ولی یه چیزی رو بدون.تو دعواهایی که حرصت در میاد قدرتت 3 برابر میشه
با لاجونی گفتم:اهــــان
خوب یعنی چی؟!اومدیمو من سر دعوا خندم گرفت به جای حرص
پوف کشیدم و چتری موهامو با دست دادم بالا:خب ... الان چیکار کنیم؟
-برو عزیزم.واسه امروز کافیه.دفعه ی بعدی با حریف قدر تری رو به روت میکنم.
-اوکی.بای.
انگشتامو واسش بالا پایین کردم و رفتم سمت دوش!اب سرد حالمو جا اورد.
همونطور که با حوله موهامو خشک میکردم رفتم سمت رختکن.حسابی بدنم کوفته بود.
موهامو یه کم از خیسی درآوردم و لباس زیرامو پوشیدم.
داشتم پاچه های شلوار جینمو صاف میکردم که یه صدایی اومد.انگار دوتا تیکه چوب خوردن به هم.
فکر کردم باده.شونه بالا انداختم و دوباره درگیر پاچه ها شدم.
بعد حس کردم یه سایه ای از پشتم حرکت کرد.
یه بسم ا... زیر لب گفتم.نکنه جن من باشه؟!
گرمی نفسی رو پشت گردنم حس کردم.موهام هم نم دار بود انگار باد ولرم میخورد بهم!
آروم آروم برگشتم ....دیدم یه مرده سیاه پوشه.رو سرشم ازین کلاه ها داره که همه صورتشو پوشونده و فقط جای دهن و چشمش خالیه!دوتا سوراخم جای دماغش بود!
خیلی نزدیکم بود.تا دهنم واشد که جیغ بکشم دستش سریع رفت رو دهنم.انگشاشو گذاشت رو دماغش و گفت:هــــــــیــــــــــش. ...کاری باهات ندارم.جیغ نزن.فوری یه نگاه به سرشونه اش کردم دیدم درجه داره.از نینجاهای پلیس بود.
وای خدا مردم از خوشی.از خودمون بود.
دستشو برداشت و کرد تو جیبش.یه گردنبند شبیه زنبور بود مارمولک بود نمیدونم چی بود ولی هر چی بود طلا بود!چه بود و نبودی شد!
روش نگین داشت.نگینای درشت سیاه و قرمز که البته فکر کنم یاقوتی چیزی بود.
انداخت گردنم و زمزمه کرد:دوربینه.حواستو جمع کن.
بعدم همونجوری که اومده بود غیب شد!
عجب چیزی بود.من گفتم تو این هیر و بیری این واسه من کادو آورده!
انقدر سریع رفت و اومد که اصلا فکر کردم خواب دیدم ولی زنجیر توی گردنم این فکرو رد میکرد.
از فکر اینکه الان یه مشت پلیس دارن منو از تو این جونوره نگاه میکنن مور مورم شد و سریع انداختمش!اخه داشتم نگاش میکردم.
سریع لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون.امیر جلو در دست به سینه ایستاده بود و اطرافو میپایید.زنجیرو مخصوصا گذاشته بودم بیرون که اقایون همه جا رو ببینن.
امیر نگاش رفت رو زنجیر و یه لبخند محو رو لبش اومد.پس اونم میدونسته بیشرف هیچی نگفته!
رفتیم نشستیم تو ماشین و رفتیم خونه.تو راهم امیر گفت با اجازه بازم امشب دعوتم پیش آق فربد.میخواد همکارارو معرفی کنه.
ساعت حدود سه و نیم بود.تا رسیدیم خونه باز الی و کتی مثل وحشیا ریختن رو سرم.
گفتم:از الان؟
امیر که حرفمو شنیده بود گفت:سفارش کرده زودتر بری.برنامه داره واست.
ای بابا.این فربد کی برنامه نداره!همه عمرش تو خوشی و عیش و نوش میگذره!
این دفعه کتی رنگ گذاشت رو سرم.ولی چه رنگی نمیدونم.بعدم سپردم به الی و در گوشش یه چیزی گفت و اونم رفت سمت کمد پرو پیمونی که معلوم نبود مال چه بدبختیه که رسیده به من و تازه همه لباساشم اندازمه!
رفت تو کمد و کتی منو نشوند و رفت تو کار ناخن.خداروشکر که ناخنمام کشیده و بلند بود وگرنه مجبور بود ناخن بکاره که من اصلا خوشم نمیومد.نماز نداشت.سریع یاد نماز افتادم گفتم:کتی جون بعد از اینکه موهام درست شد بقیه کارا رو بکن.
-آخه دیر میشه.-نترس دیر نمیشه.کار دارم.-باشه.و رفت کنار.منم وایسادم تا موقعی که بهم بگه رنگا خوابید و برم بشورمش.تو این مدت اصلا گردنبند رو از خودم دور نکردم.همچنان ناظر اتفاقات بود.بعد حدود یه نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه کتی گفت میتونم بشورمش.منم معطل نکردم و پریدم تو حموم.اونجا با احتیاط زنجیرو باز کردم و گذاشتم کنار قفسه حوله ها.دیگه تا تو حموم که نمیشد ناظر باشن که!خودمو شستم و اصلا به موهام نگاه نکردم.شکه شدن به مزاقم (درسته؟)خوش اومده بود!چشم بسته حوله تنم کردم.و رفتم بیرون.تا پامو گذاشتم بیرون پشیمون شدم.سریع برگشتم داخل و با حوله فرق سرمو خشک کردم و رفتم سمت روشویی و چشم بسته وضو گرفتم.حالا با خیال راحت میرفتم زیر دست این عجوزه ها!رفتم بیرون و با لبخند به الی نگاه کردم و منتظر شدم لباس زیریا رو بده.اونم سریع دوید و ست مشکی عروسکی واسم آورد.(خدا مرگم بده...کم مونده جزییاتشم بگم!)منم با همونا نشستم زیر دست کتی.بابا دیگه حیا رو خورده بودم یه آبم روش.وقتی جلو آقایون اون ریختی میگردم جلو خانوما لختم برم هیچ ایرادی نداره!یکی نیست بگه افکار منظقیو مدرنت تو حلقومم!من هنوز دم موهامم ندیده بودم.حسابی میخواستم خودمو سورپریز کنم.همش چشام بسته بود!کتی و الی هم فهمیدن و هی بهم خندیدن.کتی اول میکاپم کرد.آرایشمو ندیددم چه رنگیه ولی مطمئن بودم با لباسم و رنگ موهام ست میشه.این کتی جون جونوری بود که دومی نداشت.داشت مراحل جونوریگیشو به منم یاد میداد(چی گفتم!)موهامو اتو کشید.موقع اتو کشیدن چتری هام خیلی اذیت شدم!همش صورتم میسوخت!آخرم گفت چشماتو باز میکنی یا اول لباس.چشم بسته خندیدم گفتم:اگه چشم بسته میتونم لباس بپوشم باز نمیکنم.خندیدن و گفتن کمکم میکنن.چشمم بسته بود و غش غش میخندیدیم و با اعمال شاقه لباس و تنم کردم و رفتم جلو آینه.چشمامو باز کردم و همچنین دهنم!موهام مشکی مشکی!رنگ پر کلاغ!چتریهامم رو صورتم.با چشای کشیده مشکی مشکی و لبای سرخ و براق!مثل فیلمای خون آشامی!!!!صورت سفیدم تو قاب موهای مشکیم محشر شده بود!(یکی بیاد منو حلق اویز کنه!من از خودم تعریف نکنم کی تعریف کنه آخه؟؟؟)لباسم یه لباس عروسکی مشکی بود.دوتا بند نازک رو سر شونه.یه بالاتنه تنگ که یه پاپیون مشکی بزرگ ساتنی رو سینه داشت.با یه دامن کوتاه ولی پر از چین تا بالای زانو.بنداش زیر موهام مخفی شده بود و سرشونه هامو پوشونده بود.گردنم خالی بود!یاد زنجیر افتادم.دویدم سمت حموم و از تو قفسه ها کش رفتمشو اومد جلو آینه انداختم گردنم.حالا قشنگتر که شده بودم هیچ آقایونم حظ میکردن!!!!!(اعتماد به سقف کاذب کیلویی هزار وپونصد)الی یه کفش مشکی براق اکریلی پاشه 15 سانتی آورد گذاشت جلو پام.وقتی کردمش تو پام علاوه بر حس برج میلادی استایلمم قشنگتر بود.خودم که عاشق خودم شدم.خدا به داد فربد برسه!به الی و کتی چشمک زدم و گفتم:خوشگل بودم....همه با هم گفتیم:خوشگلترم شدم!!!نمیدونم چجوری تو این مدت کم انقد با این عجوزه ها من رفیق شده بودم.جفتشونم خوشگل بودنا ولی خب من نمیدونم چرا دلم میخواد بهشون بگم عجوزه!!یه مانتو تا زیر زانو انداختم تنم و زه شال لمه مشکی انداختم رو سرم و با زلمب و زیمبو هایی که الی کرده بود دستم رفتم بیرون.امیر تا در واشد نگام کرد و دهنش باز موند!کجای دنیا ادم انقدر سریع تغییر قیافه میده!!!امیر یه چیزی زیر لب گفت و رفت بیرون.بیشور نکرد بگه به به چه خوشگلتر شدی!مثلا مهمونی اشنایی اعضای اصلی بود.به احتمال 99 درصد آویشا هم بود.این فربد گور به گوریم که شب میخوابه صبح پا میشه مهمونی میده.
رسیدیم دم خونه اش.پیاده شدم و مستخدم درو باز کرد.دیگه به این ادا اصولا عادت کرده بودم!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 

این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA