انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

من پلیسم


مرد

 
من پلیسم قسمت دهم

همون دم در شال و مانتومو دادم.موهامو جلو آینه صاف کردم و رفتم تو.تو سالن حدود بیس تا آدم بودن.فربد و دیدم که خیره شد بهم و چشاشو ریز کرد.بعد از چند لحظه انگار تازه شناخته باشه چشاش گرد شد و با بهت اومد سمتم.امیر زیر لبی گفت:نشناختت!خندمو به زور جمع کردم.فربد رسید نزدیک:شیوا بانو...خودتی؟؟؟میخواستم بگم پس نه عمتم تغییر قیافه دادم....ولی به جاش لبخند زدم:بله...-چقدر عوض شدی بانوی زیبا....چیکار میکنی که انقدر تغییر میکنی؟تو دلمم گفتم باید بیای دست الی و کتی رو ببوسی به خاطر این سورپرایز رایگان!!!دستشو به سمتم دراز کرد.منم نرم و آروم نوک انگشتامو گذاشتم تو دستش.آتیش بود.گرماشو به منم انتقال داد.از گرمای دستش منم داغ شدم.ته دلم ریخت!گر گرفتم!ولی چرا آخه؟؟؟؟نوک انگشتامو با شصتش لمس کرد و لبخند زدو کشیدم سمت میزهای دیگه واسه معرفی و آشنایی.دستم توی گرمای دستش داشت میسوخت!باهاش به سمت میزهای مختلف میرفتم و اون منو به عنوان همکار جدیدش معرفی میکرد.چشم هیز مهموناش عذابم میداد ولی مجبور بودم لوندی کنم.چون شیوا زنی بود که عاشق مردا و متنفر لز زناس!در واقع باید با همه مردا گرم میگرفتم و زنا رو تحویل نمیگرفتم.موندم کی این نقش منو طراحی کرده!!!ماموریت که تموم شد البته به خوبی و خوشی از سرهنگ میپرسم!البته اگه شهید نشم!بالاخره بعد یه ربع معرفی منو برد سمت مبلمان سلطنتی که مسلما به خاطر اینکه جای خودش بود کسی نشسته بود.دست تو دست هم رفتیم نشستیم.معذب بودم.نگاه حسرت بار مردا و خشمگین زنا خصوصا آویشا!!!میخواست با نگاش درسته یه لقمه چپم کنه.بغل هم نشستیم و فربد دستشو انداخت دور شونه ام.نمیدونم این چرا امشب این ریختی شده بود.عجیب میزد!منم بین دو تا حس گیر کرده بودم.از یه طرف این حس خوشایند لعنتی که نمیدونم از کجا اومده از یه طرفم معذب بودم.تا حالا انقدر نزدیک یه مرد نبودم.همش فربد بود که نزدیکم میشد.مثل اون موقع تو اتاق مطالعه!!!!شاید باید باز بشونمش سرجاش!!مستخدم واسمون گیلاسای مشروب آورد.تو این دنیا از دوتا چیز به شدت نفرت دارم.یکیش همین مشروب لعنتیه.یکیشم سیگاره.نمیدونم تو این رمانا که مینویسن بوی سیگار با عطرش قاطی شد و لذت بردیم و ...اه اه...بوی سیگار با کلی گل و گلابم قاطی شه واسه من مزخرفترین بوی دنیاس!!مجبوری یه گیلاس برداشتم.بدبختی اون دورو برا گلدون ملدونم نبود عین فیلما خالی کنم روش.امیرم پشتم وایساده بود.فکر نمیکنم فهمیده باشه چه خبره.فربد لیوانشو کوبوند به لیوانمو گفت:نوشمنم گفتم :نوش.چه میدونم منظورش چیه ولی انگار زیادم نامربوط نگفتم.خندید و سرکشید.حناق گرفته چه جوری این زهرماریو میخوره.آخه علاوه بر نجس بودنش کلی واسه بدن ضرر داره.این چه کاریه آخه؟!منم تا هواسش پرت بود لبمو گذاشتم سر لیوان و یه کم کجش کردم که انگار دارم میخورم.اون مایع مزخرف نرسیده به لبم برگشت.اگه میخورد به لبم همونجا هی تف میکردم آبروم میرفت!دیدم کسی هواسش نیست خیالم راحت شد.فربد خودشو چسبوند بهم و دم گوشم گفت:افتخار میدی برقصیم خانومی؟اه اه انقدر ازینایی که میگن خانومی بدم میاد!یه کلمه تکراری حال به هم زن!!حالا اون هیچی بوی گند دهنشو چه جوری تحمل کردم و غش نکردم خدا میدونه!!!!لبخند زدمو قبول کردم.بهتر از چسبیدن و تظاهر به مشروب خوردن بود.یه خورده هنر دست الی و کتی رو به نمایش میزاریم!!!اونم جلو چش هیز یه مشت مرد ونامرد!
بلندم کردو رفتیم وسط.


فربد به دی جی اشاره کرد و یه چیزی گفت که نفهمیدم .چند لحظه بعد صدای آهنگ خیلی قشنگی اود و دورمون خالی شد.
آهنگ مال رقص دونفره بود.ولی با ریتم تند.باهاش لامبادا رقصیدیم.
بوسه بوسه لب از من
نخ به نخ نگاه از تو
نیمه های شب از من
دوتا قرص ماه از تو
تو چشام زل زد و با یه نگاه خیلی عجیب و یه لبخند عجیب تر بهم خیره شد.جالب بود.تمام حرکاتمون عین هم بود.انگار مدتها با هم تمرین کردیم.
پوست زمهریرت برف
آب شد تو آغوشم
من لباسمو وقتی
داغه داغه میپوشم
تو بغلش چرخ میخوردم و از خودم بیخود شده بودم.بهترین حالت عمرم بود...
گونه های سرخابی
رخت خواب بیخوابی
پیچ و تاب بیتابی
باز بی حواسم کن
وقتی آتیشت خوابید
دستامو که پوشیدی
تیله های چشماتو
دکمه ی لباسم کن
چشای پریشونت
با لبای خندونت
مثل برق دندونت
عشق میکنن با من
عشق میکنم باتو
وقتی مچ پاهاتو
غرق مکنی هرشب
زیر توری دامن
وسط سالن چرخ میزدم و اونم حرکتای مردونه قشنگ اجرا میکرد.نور سالنم کم شده بود....
دامن تو گلدونه
سر تا پات گلخونه
من به عطر حساسم
بو نکرده میمیرم
هرچی توی این سالا
یاد اینو اون دادم
تازه مو به مو دارم
از تو یاد میگیرم
بی سوال میخوابم
بی جواب پا میشم
هرچی که نمیپرسم
بی جواب از بر کن
بی سوال با من باش
لاله لال با من باش
مو به موی من حرفه
این سکوتو باور کن
((آهنگ گلخونه از سینا حجازی...اینم لینک دانلودش:دانلو آهنگ گلخونه ))
انقدر باهم هماهنگ و قشنگ میرقصیدیم که همه ساکت فقط نگاه میکردن.
این بین یه آن نگام به امیر افتاد داشت با دهن باز نگام میکرد.
باز نگاهمو دوختم بخ فبرد که یه لنگه ابرو بالا داده بود و نگام میکرد.
منم عین خودش کردم و آروم گفتم چیه؟
یه چرخ زدم و برگشتم تو بغلش.گفت:منو تو کی تمرین کردیم خبر نداریم؟
خندیدم.بلندا!گفتم:چه میدونم!!!حالا من با تو هماهنگ میکنم یا تو با من؟
اونم بلند خندید و گفت:من که تلاشی نمیکنم!!!نمیدونم تو چیکار میکنی؟!
سرمو انداختم پایین و همون لحظه اهنگ تموم شد.
همه دست زدن و فربد دستمو بوسید.وای چه کیفی کردم!!!
رفتیم دوباره بشینیم که امیر یه اشاره زد.به فربد گفتم میرم دستشویی.
گفت:برو عزیزم.زیاد فعالیت کردی!
بعدم خودش غش غش به مزه بی مزه خودش خندید!
منم گوشه لبمو دادم بالا و رفتم.امیرم پشتم اومد.
رفتیم تو درو باز گذاشتم.گفت:اگه تمام مدت پیشم نبودی میگفتم چند ماه حتما با این یارو تمرین کردی!
پوزخند زد:چه استعدادای نهفته ای دار!از صدقه سری این ماموریت یکی یکی داره کشف میشه!
هیچی نگفتم.راست میگفت دیگه!
کم مونده بود استعدادای دیگه هم شکوفا بشه اونوقت آبرو واسم نمیمونه!
سریع اومدم بیرون و رفتم سمت فربد.امیرم تند پشت سرم اومدو گفت:بپا غرق نشی فقط.
سریع برگشتم طرفش.با عصبانیت گفتم:من مواظب خودم هستم.بلدم چیکار کنم.تو وظیفتو انجام بده.
باز پوزخند زد.منم یه خنده عصبی کردم و راه افتادم.
فربد قیافه عصبیمو دید گفت:چی شده خانومی؟
اه مرض و خانومی....اینم وقت گیر آورده ها!!!!
-هیچی...مهم نبود.
آویشا اومد جلومون.گفت:خب اینطور که میبینم خوب قاب فربدو دزدیدی خانوم!
به چندشی نگاش کردم.گفتم:من ندزدیدم عزیزم.فکر کنم فربد خیلی اصرار داشت!نه جناب هوشنگ؟
فربد و تو دوراهی گذاشتیم!!!مونده بود به کدوممون حق بده!
من بلند شدم.اونم بلند شد.گفتم:مثل اینکه من باید برم!؟نیازی به من نیست!
فربد گفت:نه نه باور کن بهت نیاز دارم!
باز دو پهلو حرف زد پدر سوخته!
آویشا خودشو زد به اون راه:دارن صدام میکنن.ببخشید.
رفت.منم یه لنگه ابرو زل زدم به فربد.به تته پته افتاد:خب....چیزه....ببین من به هردو نیاز دارم.کار هردوتون واسم مهمه.ولی خب.همه چی بستگی به تو داه.100 دلار بالا و پایین قیمت و تو تعیین میکنی!
-خیلی خب.قانع شدم.من برم دیگه.
-نه کجا بری.تازه سر شبه.
ساعت 11 بود.این الاغ میگفت سر شب!!!!!
مجبوری نشستم.شام هم سلف سرویس بود.هرکی یه بشقاب برداشت و نشست یه جا و خورد.منم فقط خیال میکردم فربد میره واسم غذا میاره.غد تر ازین حرفا بود!
امیرم با یه بشقاب پشت سرم اومد.نشستم سرجام و مشغول شدم.امیر بیچاره سرپا غذا میخورد.
تنها فایده مهمونی اونشب این بود که با دوربین توی گردنبندم چهره تک تک همکارای قاچاق رو با وظایفشون ضبط شد!!!!!این خودش یه مدرک مهم واسه دستگیری همشون بود.همه با وظیفه از طریق فربد معرفی شدن!!!!!!
اونشب فربد گفت از هفته ی دیگه شنبه کار من شروع میشه.اولین گروه دخترا رو واسم میارن.
و وظیفه من آموزش رقص به بهترین نحوه!تو این یه هفته ای که وقت داشتم یاد گرفتم که چه جوری باید دخترای قابل اعتماد رو از اون خنگای ترسو تشخیص بدم.باید درعین توجه به این قضیه اون کسایی که میتونن کمک کنن رو جدا کنم و روشون کار کنم.البته به گفته سرهنگ بیشترشون همون ترسوهای لوس و ننرن!!!!که اگه بگی پلیسی همه از جمله حافظ شیرازی میفهمن!این وسط چیزی که به مذاقم خوش نیومد این بود که امیر نمیتونست بیاد تو جلسات.چون نمیتونست جلوی خودشو بگیره بچم.البته این به دستور سرهنگ بود به خاطر حفظ سیاست.مثلا من دستور دادم که امیر نباشه.اینم نباید فراموش میکردم که از دختر جماعت متنفرم و باید سگ اخلاق باشم!!!واسه جلسه اول فربد هم اومد و نظاره گر اولین جلسه کارم شد!نشسته بودم رو مبل و قهوه میخوردم و به توضیحای مسخره فربد راجع به افتخاراتش توی ورزش گلف فرانسه گوش میکردم که در زدن و مستخدم با یه مشت دختر تو رده سنی چهارده تا بیست و دو سه سال وارد شد!اصلا فکر نمیکردم انقدر زیاد باشن.فکر کنم حدود سی چهل نفری میشدن.صف بستن جلو رو ما.منم با قیافه ای که سعی میکردم تعجبشو کنترل کنم رو چهره تک تکشون زوم کردم.یکشون زیبا و یکی زیباتر!!!!یکی سبزه و با نمک یکی سفید بلوری!یکی چشم و ابروی مشکی....یکی چشم رنگی!قدکوتاه و قد بلند!جالب اینجا بود که همشون با وجود تفاوتایی که داشتن به نوع خودشون خیلی خیلی زیبا بودن.همشون خوشگل بودن و من فهمیدم که آویشا تو کارش وارده!!!!یکیشون گریون بود!یکی از خودراضی به نظر میرسید.یکی خجالت میکشید یکی واسش جالب بود و با کنجکاوی به ما زل زده بود!!!!با وجود این همه تفاوت کارم خیلی سخت میشد!!به فربد نگاه کردم.اونم با نگاه تحسین آمیزش اول یه دور دخترا رو از نظر گذروند بعدشم با یه چشمک به من فهموند که بفرما...کارت درومد!فربد پاشد.با یه نیشخند گوشه لبش و نگاه هیزش دور دخترا راه رفت و زیر لب یه چیزی به هرکدوم گفت.اخمام خود به خود رفته بود توهم.چه کثافتی بود!دخترا هم که با هر حرف فربد یا گریه میکردن یا میخندیدن!یا اخم میکردن!....چه وضعی بود!جای امیر خالی.دیدم بیشتر ازین نمیتونم هرزگی فربدو ببینم بلند شدم و راه رفتم.از این سر صف تا اون سر صف مثلا داشتم قیافه هارو نگاه میکردم.اخمم سر جاش بود.صدای تق تق کفشم بدجور تو سالن پخش میشد.با اینکارم توجه فربد جلب شدو برگشت!آشغال!!!!اومد پشتم ایستاد.منم بعد چندبار قدم زدن که دیگه داشت زیاد میشد ایستادم و صدامو انداختم رو سرم!:آبغوره گیری بسه....این راهیه که خودتون انتخاب کردین...حالا به هر شکلی.یکی اومد حرف بزنه بدبخت صدا از دهنش درنیومده داد زدم :ساکت!دوباره با لحن قبلیم گفتم:لوس بازی و چس بازی ممنوع.من حالم از دخترای لوس و ننر به هم میخوره.اگه راهتون انتخاب شده باید تا تهش وایسین.فربد یه تک سرفه زد.فکر کنم جلو خندشو میگرفت.-خوش دارم کارتونو جدی بگیرید.مسخره بازی اصلا تو کتم نمیره.هرکس مسخره بازی کنه....سرنوشتش پای خودشه!!!!دوباره یه صدایی اومد که داد کشیدم:خــــفــــــه!!!!صدای بال مگس تنها صدایی بود که میومد!!!دیدم همه دهناشون بازه و با چشای گرد شده نگاه میکنن!!!چندتاشونم زل زده بودن به فربد.برگشتم دیدم فربد سرخ شده.مشتشم جلوی دهنش بود.ای داد......صدای فربد بود!!!!!!به رو خودم نیارم سنگین تره!!!!!دوباره برگشتم .گفتم:میخوام زودتر نتیجه کارمو ببینم.هرکی رقص بلده بیاد جلو.حدود 70 درصدشون اومدن جلو.بقیه هم مطمئنا یا میترسیدن یا خجالت میکشیدن.فوقش یکی دونفر رقص بلد نیستن.(دروغ میگم؟؟)گفتم:خوبه.برای بقیه هم برنامه دارم.یه جوری گفتم که بترسونمشون که دیدم چندنفر دیگه اومدن جلو.یه لبخند موزیانه اومد رولبم.رو کردم به فربد:سالن تمرین ما کجاس؟؟؟؟؟؟فربد هنوز سرخ بود!گفت:نمیدونم.شما تعیین کن.-توی خونه ی من سالن هست.ترجیح میدم اونجا باشم.-خوبه.منم میام اونجا.ولی تعداد زیاده.شک برانگیزه.-این دیگه مشکل من نیست.خودت یه فکری بکن.دوباره یه صدایی اومد که داد کشیدم:خــفــــه!!!!صدای بال مگس تنها صدایی بود که میومد!!!دیدم همه دهناشون بازه و با چشای گرد شده نگاه میکنن!!!چندتاشونم زل زده بودن به فربد.برگشتم دیدم فربد سرخ شده.مشتشم جلوی دهنش بود.ای داد......صدای فربد بود!!!!!!به رو خودم نیارم سنگین تره!!!!!دوباره برگشتم .گفتم:میخوام زودتر نتیجه کارمو ببینم.هرکی رقص بلده بیاد جلو.حدود 70 درصدشون اومدن جلو.بقیه هم مطمئنا یا میترسیدن یا خجالت میکشیدن.فوقش یکی دونفر رقص بلد نیستن.(دروغ میگم؟؟)گفتم:خوبه.برای بقیه هم برنامه دارم.یه جوری گفتم که بترسونمشون که دیدم چندنفر دیگه اومدن جلو.یه لبخند موزیانه اومد رولبم.رو کردم به فربد:سالن تمرین ما کجاس؟؟؟؟؟؟فربد هنوز سرخ بود!گفت:نمیدونم.شما تعیین کن.-توی خونه ی من سالن هست.ترجیح میدم اونجا باشم.-خوبه.منم میام اونجا.ولی تعداد زیاده.شک برانگیزه.-این دیگه مشکل من نیست.خودت یه فکری بکن.اخماش رفت توهم!خدا کنه گند نزده باشم!!!منم اخم کردم و رفتم نشستم سرجام.فربد یکی رو صدا زد.یه زنی بود که تاحالا ندیده بودمش.حدودا سی ساله و قیافه اند خلاف.ابروش تیغ زده بود و رو لپش پر چاله چوله بود!چشماشم خمار و قرمز.ولی سیخ راه میرفت.اخماشم که شکر خدا تا روی دماغش اومده بود.فربد گفت:ساناز،دخترارو ملتفت کن.بعدشم ببرشون خونه شیوا.همونجا مستقرشون کن.پریدم وسط حرفش :هــــــوی!!!!چی چی رو مستقرشون کن!مگه خونه من کاروانسراس؟فربد بی اعتنا به من گفت:برو دیگه.ساناز هم یه جیغ کشید و همه رو بیرون کرد.عصبی رو به فربد کردم:چی میگی تو!؟واسه خودت تصمیم میگیری!-مشکلی نیست.اینا تو همون سالنم میتونن بخوابن.قرار نیست بهشون تک تک اتاق بدی!نگران هیچی نباش و آروم یواش کار خودتو بکن!(این جمله چقدر به نظرم آشناس!!!!)چه قدر همه چیزو راحت میگرفت!وقتی به امیر گفتم گفت:احتمالا رمز کارش همینه!ما فکر میکنیم چون بزرگترین قاچاقچی انسانه کاراش هم باید پیچیده و معمایی باشه!در صورتی که آسون میگیره کارا رو و همین آسون گرفتنشه که ماهارو گمراه میکنه.فرداش دخترا همه تو سالن رقص خونه من مستقر شدن.بدبختا رو زمین سفت میخوابیدن!باید خوشگلم میرقصیدن!از بعد از ظهر همون روز لا باومدن فربد به خونه من رسما کارمو شروع کردم.ساناز هم نمیدونم چیکاره فربد بود اومد به عنوان یار و همدست من کنارم ایستاد.من دیگه جیغ نمیزدم.جیغا کار اون بود.همون ساناز به همشون یه تاپ و دامن کوتاه و تنگ داد.واسه کار لازم بود دیگه.منم که طبق سلیقه الی جون لباس میپوشم.وقتی امیر در زد و گفت فربد تو پذیرایی نشسته الی یه دامن شلواری کوتاه داد.خوب شد شلوارک داشت!!!ولی خیلی خوشگل بود.طوسی صورتی مارک آدیداس.با تاپ تنگش.با یه کتونی خوشگل طوسی و جوراب صورتی.مثل لباسای ایروبیک.زنایی که تو باشگاه ایروبیک کار میکردن اینریختی بودن.موهامو سفت جمع کرد بالا سرم و دم اسبی بست.آرایشم که باید میشدم.وقتی اومدم بیرون فربد لم داده بود.امیرم با اخم خیره بود رو زمین.احتمال دادم به رگ غیرتش برخورده.من که دیگه آب از سرم گذشته بود.چه یه وجب چه صد وجب.با رفتن من تو سالن فربد نیم خیز شد.چشاش برق زد.خودشم مثل همیشه خوشتیپ و جذاب.لبخند زدم و رفتم نشستم.امیرم پشتم ایستاد.خدمتکارم بیژن واسمون شربت آلبالو آورد.با خودم فکر کردم وقتی کارم تموم شه و اینارو بگیریم من میتونم بشم همون ریحانه قبلی؟؟؟؟منی که کلاس حفظ و روخوانی و روانخوانی و نهج البلاغه و تفسیر تنها کلاسای متفرقه ام بود و با اینا اوقات فراغتمو میگذروندم میتونم حالا بعد یاد گرفتن این همه رقص، قر شل شده کمرم، برگردم به خودم.مونده بودم اینی که الان هستم خودمم یا اونی که قبلا بودم!!!!فربد گفت:چه خبرا خانومی؟چه خوشگل شدی.چشمامو خمار کردم:والا از دیشب تا حالا خبری نشده.و در مورد حرف دومت باید بگم خوشگل بودم.منتها شما هردفعه هی بیشتر منو کشف میکنی!خنده ریزی کرد و لیوانشو سر کشید.منم یه قلپ از شربتم و خوردم و بلند شدم.با فربد از در اصلی سالن رفتیم تو.دخترا آماده بودن.یه سریشون یه پارچه پیچیدن دور خودشون.هه لابد به خاطر فربد.خبر ندارن اگه من اینجا نبودم باید میرفتن اونور و واسه چه کسایی دلبری میکردن!یه سریشونم گریه میکردن.ولی همه لباس تنشون بود.از قرار معلوم ساناز کارشو خوب انجام داده.همونجا فعمیدم ساناز ازون شخصیتاییه که باید کارشو به انجام برسونه.حالا با هر ترفندی!ساناز رو دست به سینه با همون اخم مخصوص به خودش گوشه سالن دیدم.سه بار دست زدم تا همه رو متوجه خودم کنم.صدام تو سالن پیچید:دخترا همه به ترتیب بایستید.چه بلبشویی بود.کسی گوش نکرد.یهو از صدای جیغ ساناز کنار گوشم دوضرب پریدم هوا.-وایــــسا ببینــــم!وایسا وایسا وایسا......تو بیا اینجا.صاف وایسا....کی داره آبغوره میگیره؟صدا نشنوم از کسی!بعد با همون اخمه که هیچ رقمه قصد باز شدن نداشت رو به من گفت بفرمایید خانوم.منم اخم کردم:من آدم کم حوصله ای هستم.خصوصا در برخورد با افراد لوس به درد نخوری مثل شماها.دختراای لوس و مامانی منفور ترین موجودات روی زمینن!نگاه متعجب همه هولم میکرد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم.-اونایی که فکر میکنن رقصشون خوبه برن سمت راست وبیقیه سمت چپ.زود!ساناز پشت بند من داد کشید:زود زود زود....بجنب زود باش....چرا فس فس میکنی.دخترا از ترس ساناز زود جا گرفتن.فربد هم که انگار داره کمدی کلاسیک میبینه!یه لبخند مضحک گوشه لبش بود.امیر هم با اخم سر پایین بود.به ساناز گفتم:یه آهنگ ایرانی بزار.اونم رفت و صدای چیقیری چیقو بلند شد.به اولین نفری که جلو دیدم بود از سمت راست گفتم بیا جلو.بدبخت با ترس اومد وسط سالن.خودشو جمع کرده بود.گفتم :اسم؟ساناز سریع یه قلمو کاغذ آورد.دختره گفت:مونا.گفتم:برقص مونا.انگار برق بهش وصل کرده باشن با تته پته گفت :چی...چیکار کنم؟با اخم:برقص.حالا!بیچاره سرخ شده با یه حالت معذبی یه نگاه به چشای هیز فربد انداخت.بعدشم یه نگاه به امیر.آخرم با کلی خجالت دستاشو پاهاشو تکون داد.با عصبانیت گفتم:اینه رقصت؟مگه نگفتم کسایی که بلدن برن راست؟تو بلدی که رفتی اونجا؟با ترس یه چیزایی گفت ه به خاطر صدای بلند آهنگ نمیشنیدم.به ساناز اشاره کردم قطعش کنه.با عصبانیت داد زدم:چی گفتی؟انقدر دلم واسش سوخت.کم مونده بود خودشو خیس کنه!با انگشتش فربد و امیر رو نشون داد.فربد که حرکتشو دید قاه قاه شروع کرد خندیدن.تو دلم گفتم یرقـــــان!دست زد و روبه من گفت:ببین رو دیوار کی داری یادگاری مینویسی!!!!از من خجالت کشیده!بعد با تاسف سرشو تکون داد با همون ته خنده اشاره کرد به یکی که دم در بود.چهار تا صندلی آوردن.مال منو فربد تشک داشت!!!که راحت باشیم!هممون نشستیم.فربد یه پوزخند زد و به همه گفت:دخترای جیگر من شما باید عادت کنین که جلوی هرکسی بتونین برقصین.فراموش نکنین که واسه چی اینجایین.و اگه کسی نتونه منو راضی کنه عاقبتش میشه همون دختر سرکشی که اول از همه دادمش بره قصابی!شیر فهم شد؟؟؟؟خدای من!چرا صبر نکرد!چرا نذاشت نجاتش بدیم؟چرا سرکشی کرد!احتمالا اون از همه سالمتر بوده که نذاشته حتی پاش به اینجا باز بشه!کجا برده بودنش؟با صدای داد فربد بازم از جام پریدم:گفتم شیر فهم شدین یا نه؟؟؟؟همه با صدای لرزون جوابشو دادن.آروم گفت:خوبه.....شیوا جان ادامه بده.ساناز باز آهنگ گذاشت و به دختره گفت:شروع کن.دختره از ترس گریه کرده بود.یه نفس عمیق کسید و چشم بسته شروع کرد رقصیدن.قشنگ میرقصید ولی لرزش تو همه جای بدنش دیده میشد.گفتم:کافیه.به یکی دیگه اشاره کردم.بیاد جلو.به قبلی گفتم:مونا رو بزار تو دسته ارشد.سانازم جلو اسم مونا نوشت ارشد.اون یکی دختره انگار راحت تر بود.گفتم:اسم.-سمانه.-خوبه.شروع کن.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت یازدهم

.بدون هیچ ابایی زل زد تو چشم منو شروع کرد با آهنگ رقصیدن.اینم خوب میرقصید.معلوم بود اینکاره است!باید رو عشوه هاش کار بشه.این جمله آخرو بلند گفتم و به ساناز گفتم:ارشدهمینطوری دونه دونه دخترا رو دسته بندی کردم.یه سریشون قرار شد به اونایی که هیچی بلد نیستن یاد بدن.اون آهنگ مسخره هم رو دور تکرار بود.دیگه مخم داشت میومد تو دهنم.دسته بندیه خوب بود.تا زمانی که همشون مثل هم باشن وقت داشتم.هرچند که فربد عجله داشت ولی من به این بهانه میتونستم وقت کشی کنم.اونروز دخترا رو خسته کردیم و با رفتن فربد ما هم رفتیم که بخوابیم.شامو که خوردم پریدم تو اتاق نماز بخونم که در زدن.فکر کردم شاید الی یا کتی باشن ولی یادم افتاد الی و کتی که فقط هر موقع کار داشته باشم میان.گفتم بفرمایین.امیر که اومد تو یه نفس راحت کشیدم و ملحفه رو تختو سرم کردم.گفت:چیکار میخوای بکنی؟گند نزنی به نقشه سرهنگ؟داشتم قامت میبستم که دستم کنار گوشم ثابت موند.با اخم برگشتم سمتش:خودت بپا گند نزنی!من میدونم دارم چیکار میکنم.نفس عمیق کشید و گفت:من دارم کم میارم.دخترا رو دیدی؟معلوم بود یسری بدجور پشیمونن.منم نفس عمیقی کشیدم و نشستم رو تخت:خب ما هم واسه همین اینجاییم دیگه.ولی اون دختره که گفت فرستادتش قصابی!با چندشی خودمو جمع کردم!!!-اونم اشتباه کرد.باید یه درصد احتمال میداد که شاید نجات پیدا کنه.-به قول عاطفه شانسش تو .....حواسم نبود امیر هست!داشت دری وری از دهنم خارج میشد به موقع جلوشو گرفتم!امیر از جاش پاشد:منم برم نماز بخونم!عجب گیری کردیما....کی میشه از این جا خلاص شیم!حرفش دو پهلو بودا!!!!منظورش از اینجا من بودم یا ماموریت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همینطوری که دور میشد عین ننه پیرزنا با خودش غر میزد و میرفت....تو پنج روز کار کردن و سرو کله زدن با دخترا تونستم بفهمم کدومشون قابل اعتمادن.ولی وجود مزاحم ساناز نمیذاشت باهاشون حرف بزنم.هرجا میرفتم عین جوجه دنبال مرغش پشتم میومد!اینم لابد از این فربد مورماز مازوی عوضی آب میخورد دیگه!یه سریشون که انگار از خداشون بود!نمیدونم چرا اومدن اینجا!یه راست میرفتن دبی و همونجا کلک خودشونو میکندن دیگه!هرچند!!!اونجوری خرجش میرفت بالا!اینجا میفروشنشون!بهشون میرسن....ولی معلوم نمیشه کی به کی میوفته!یه شیخ عرب؟یا یه مفنگی انگلیسی؟شایدم صاحب یه رستوران یا دیسکوی هندی!!!!اونوقت میان از مظلومیت و آدم بودن روسچیا میگن!که اونم دل داره و زندگی میخواد و از این چرتا!!!خوب وقتی خود طرف میخواد تو چرا میخوای آدم نشونش بدی!اعصاب نمیذارن واسه آدم که!!روز ششم بود و تقریبا آخرای تمرین.حسابی واسم جا افتاده بود که با هر کدومشون چجوری رفتار کنم.خودمو خشک و جدی نشون داده بودم و رضایت فربدو جلب کرده بودم.ساناز هم گزارش کار که میداد از لبخند فربد میفهمیدم که خوشش اومده.دخترا هم تقریبا افتاده بودن رو غلطک(درست نوشتم؟)انکار فهمیده بودن قضیه جدیه!بین دخترا یکیشون بود که حسابی تو دلم جا وا کرده بود.یه دختر هفده ساله خیلی خوشگل که غم تو چشاش باعث نشده بود که زیباییش به چشم نیاد!دندونای خرگوشیش و چال رو لپش خیلی با نمکش کرده بود.اسمش الهه بود.آروم بود ولی بعضی حرکاتش نشون میداد چقدر شر بوده.حالا یه کاری کرده که مثل چی پشیمون شده!به نظر قابل اعتماد بود.به امیر نشونش دادم.اونم بعد از دوسه جلسه تایید کرد روش کار کنم.نمیتونستم ریسک کنم.اگه با اون مهربون میشدم و باهاش حرف میزدم میفهمیدن !باید یه کار دیگه میکردم!شب فرداش یعنی جمعه با امیر لباسای یه دست مشکی پوشیدیم رفتیم تو سالن!اه اه نمیدونین چه صحنه ای بود!اصلا انگار نه انگار اینا دخترن!انقدر شلخته و بی نظم کپیده بودن که ادم فکر میکرد اومده زندان!سربازی پسرا از اینجا منظم تره.تازه از لابه لاشون که راه میرفتی ،راه یه راه یه بوهایی فضا رو معطر کرده بود که جلو امیر واقعا خجالت زده شدم!از بین دخترا پیدا کردن الهه واقعا مشکل بود.واسه همین جدا شدیم و همه نیروی چشممونو گذاشتیم کف دستمونو تو تاریکی چشم انداختیم که پیدا کنیم پرتقال فروش را!نه نه همون الهه را.داشتم بین دخترا میگشتم که پیس پیس امیر نگامو کشوند سمتش.به پایین پاش اشاره کرد.فکر کنم پیداش کردم.با نوک پنجه از بین دخترا رد شدم و رفتم پیش امیر.رسیدم بالا سرش دیدم آره.الهه اس.با سر تایید کردم.امیر یهو دولا شدو دماغ و دهن الهه رو گرفت و انداخت رو کولشو الهه از شوک خارج نشده ما رسیدیم تو اتاق من!بدبخت فکر کنم سکته رو زد!وقتی نشوندیمش تازه مارو دید.تا خواست حرف بزنه گفتم:هیس.کارت دارم.اول گوش کن.بعد اگه نخواستی همکاری کنی باید بری دبی پیش شیخ الرجب!(نمیدونم از کجا اوردم این اسم رو!!!)دیدم هیچی نمیگه گفتم:ببین من میخوام کمکت کنم.نه تنها به تو بلکه به همه دخترایی که اون پایینن.فربد قاچاقچیه.اینو میدونی؟سرشو تکون داد.گفتم:به من ربطی نداره چرا پات به اینجا باز شده ولی به کمکت نیاز دارم تا بتونم نجاتتون بدم.آروم زمزمه کرد:شما کی هستین؟به امیر نگاه کردم.نمیدونستم درسته بهش بگیم یا نه.امیر نامحسوس ابروشو بالا انداخت.گفتم:مهم نیس ما کی هستیم.مهم اینه که تو میخوای از اینجا بری بیرون یا نه؟!گفت:میخوام.-پس کمکمون میکنی؟-آره چیکار کنم؟.........فرداش خیلی عادی رفتم تو سالن.ساناز از قبل نشسته بود رو صندلی و نوشته هاشو چک میکرد.با ورود من همهمه ها خوابید و همه به من نگاه کردن.رفتم رو صندلی نشستم و بهشون اشاره کردم بشینن.ساناز کنار گوشم گفت:فکر کنم همشون آماده باشن.سرمو تکون دادم و گفتم:حالا معلوم میشه.رو به همه بلند گفتم:خب...الان باید ببینم یه هفته کارتون چه نتیجه ای داشته.بازم آهنگ گذاشتیم و دونه دونه رقصارو دیدیم.همشون خوب کار کرده بودنو اصلا نمیشد اشکالی گرفت.بعد از کار همشون گفتم:خوبه.حالا میریم سراغ رقص عربی.باید توی دونه دونه رقصا استعدادا رو پیدا کنیم که به بقیه یاد بدن....اون روز اشاره ای از طرف الهه ندیدم.فهمیدم که هنوز کاری نکرده.ولی نباید زیاد لفتش میداد.همون شب صدای در اتاقم اومد.رفتم درو وا کردم الهه رو پیدا کردم!!!(خخخخخ من چه بامزه ام!نه؟!؟!؟)سریع اومد تو و درو بست.گفتم چیه؟-تونستم دو سه نفر و جمع کنم.از شما حرفی نزدم ولی گفتم یه پشتوانه محکم دارم.قراره باز بگردیم و قابل اعتمادا رو پیدا کنیم.-آره حسابی مواظب باش.اگه یکیشون واسه خودشیرینی بیاد پیش من مشکلی نیس.یه جوری میپیچمش ولی اگه به ساناز بگن من دیگه نمیتونم کاری کنم.سرشو تکون داد و گفت:مطمئن باشین خانوم.-خوبه.حالا تا کسی کتوجه غیبتت نشده برو.مثل برق از جلوی چشمم دور شد.منم با احتیاط رفتم بیرون تا به امیر بگم.در نزدم دیگه آروم درو باز کردم که مثل فنر از جاش پاشد.گفتم:هیــــــس....منم.چشماشو مالوند و زمزمه کرد:چی شده؟رفتم رو تخت کنارش نشستم.بازم بالا تنه اش لخت بود ولی واسه جفتمون انگار عادی شده بود.شادم دلمون میخواست به روی خودمون نیاریم.چون اونم تلاشی نکرد که مثل دفعه ی قبل خودشو بپوشونه یا پیرهنش که بغل دستش بود تنش کنه.-الهه دو سه نفرو جمع کرده.ولی هنوز خیلی کار داره.داره احتیاط میکنه.منم بهش گفتم عجله ای نداریم.-خوبه.بهتر از هیچی.اینجوری حداقل یه کاری کردیم به جز مهمونی رفتن و مهمونی دادن و رقصیدن.دلخور نگاش کردم:مگه دسته منه؟من گفتم مهمونی بگیرن؟-نه...ولی اصلا از این موقعیتی که توشیم راضی نیستم.ما تا الانشم کلی مدرک داریم ازین یارو.نمیدونم چرا سرهنگ دست دست میکنه.-از بقیه مدرک داریم ولی من دلم میخواد از فربد اعتراف بگیرم.صبر داشته باش.میخوام خودش با زبون خودش بگه چه غلطایی میکنه.-چی بگم والا.دستشو کرد تو موهاشو کلافه گفت:دارم کج میشم.دلم نمیخواد کج بشم.تو بد وضعی گیر کردم.خدایا...چی میگفت هی کج بشم کج نشم؟من که نفهمیدم!آروم و پاورچین پاورچین از اتاق رفتم بیرون.وقتی توی تختم خزیدم رفتم تو فکر.میخواستم به موقعیتی که الان توش هستیم فکر کنم ولی نمیدونم چرا فکرم رفت سمت یه مرد جذاب چشم و ابرو مشکی خوشتیپ مغرور و بدجنس خلافکار!!!...آره ...فربد!!!چرا بهش فکر میکردم.چرا تا با خودم خلوت میکردم اون میومد تو ذهنم؟صداش تو گوشم میپیچه.چه صدای بم و گیرایی!هی من به این مامانم گفتم نذار من آفتاب مهتاب ندیده بشمــــا.گوش نکرد.حالا تا یه مرد خوشگل دیدم سریع بهش فکر میکنم.ولی اینم نمیشه آخه!!!امیرم خوشگله.تازه از فربد هیکلی تر و خوش استیل تره!سروان عسگری هم هست.اون چشم قشنگه.از وقتی تغیرر چهره داده و ریشاشو زده خوشگلیش بیشتر معلومه...هیـــــــع!!من چه خیره سری شدم!!!!!راجع به خوشگلی مردا نظر میدم!بازم با فکر فربد خوابم برد.مرد بدجنس و بیرحمی که آدمارو واسه فروش سلاخی میکرد!کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم.اولین عیدی که پیش مامان و بابا نبودم.اصلا ازشون خبر نداشتم.اولین عیدی که من به عنوان شیوا قرار بود کنار سفره هفت سین باشم.زمان به سرعت سپری شد و من به کمک الهه و امیر تونستم خیلی از دخترارو ملتفت قضیه بکنم.فقط یه هفت هشت نفری بودن که بدجور دلشون میخواست برن پیش شیوخ.با دخترا قرارامونو گذاشته بودیم و همه منتظر من بودن تا از زیر زبون فربد حرف بکشم.گردنبند مارمولکی عزیزم از گردنم جدا نمیشد.اونروز آخرین برفای زمستون میبارید که تصمیم گرفتم ریسک کنم و برم پیش فربد.امیر به شدت مخالف نقشه ام بود ولی من میخواستم هر چه زودتر از این وضعیت دوگانه خلاص بشم.وقتی از امیر پرسیدم سرهنگ موافقت کرده یا نه،با قیافه سرخ شده از عصبانیت و دلخوری مشهود توی صداش گف:اره.موافقه.ولی من .....با اشاره صورت بهش فهموندم حرفی نزنه که مارمولک عزیزم فیلم میگیره.من موندم این مارکولکه مگه چند گیگ جا داره که این همه فیلم میگیره و آخ نمیگه!!!امیر با نارضایتی منو رسوند دم قرارم با فربد.همون باغی که توش اسکی کردیم.وای که چقدر خوش گذشت!!(تو ماموریته ها!فکر نکنین اومده ماه عسل!)پیاده شدم و یه راست رفتم تو سالن که فربد با روی باز و چشمایی که برق میزد ازم استقبال کرد.وقتی یه قهوه شیرین خوشمزه نوش جان کردیم به فربد با ناز گفتم:فربــــد!بیچاره چشاش اندازه نعلبکی گشاد شد!-جانم؟-میخوام باهات حرف بزنم.خصوصی!رو کلمه خصوصی تاکید کردم.نمیدونستم این ره که میروم به کجاستان است!خدا خدا میکردم نقشه ام بگیره.فربد هم که هنگ کرده بود بلند شد و دستمو گرفت و برد به سمت اتاقای بالا.به پشتم که نگاه کردم دیدم امیر دستاشو مشت کرده و صورتش سرخ شده.الان سکته میکنه که!طبقه دومم رد کردیم بازم داشت منو میبرد بالاتر.خدا به دادم برسه فقط!میخواست صدای جیغ و دادم به گوش کسی نرسه!فکر کنم طبقه آخر بود که رفت سمت ته راهرو.دیگه پله نبود که بریم بالا.ولی ته راهرو یه در خیللی بزرگتر از درهای دیگه بود که کنده کاری روش مثل درهای سلطنتی بود.درو باز کرد و اول منو فرستاد تو.......نمیدونین چه جایی بود!انگار بهشت بود!البته نعوذباالله!یه اتاق خیلی بزرگ که یه طرفش ست مبل طلایی و فیروزه ای سلطنتی بودیه ورش میز و صندلی ناهار خوری 12 نفره ست مبلا.روبه رو سرتا سر پنجره به جای دیوار که منظره برفی رو حتی ازین فاصله میدیدی!سمت چپ یه در بود مثل همین دره ولی کوچیکتر.ناخودآگاه رفتم سمتش و بازش کردم.!!!!یه اتاق عین همین اینوریه....ولی اتاق خواب!تخت ست مبلا با پرده حریر سفید دورتا دورش.یه دست کاناپه راحتی به همون رنگ گوشه دیوار که چه عرض کنم همون پنجره گنده ها!روبه روش یه ال سی دی بزرگ دیوارکوب با استریو.فقط فرق پنجره اینجا با اونور این بود که اینجا پرده های زخیم و بزرگ فیروزه ای و طلایی پنجره رو قاب گرفته بودن.پرده بزرگتر از پنجره بود و دنباله اش روی زمین به طرز قشنگی ریخته بود.بازم سمت چپ یه در دیگه بود.رفتم اونم باز کردم.سرویس نگو طلا بگو!!!سرویس بهداشتی با حمام که بینشون یه پاراوان طلایی بود.تمام سرویس طلایی بود.یه بوی خوبی میداد که نگو!وقتی دستم داغ شد به خودم اومدم.دستام تو دستای بزرگ و گرم فربد گم شده بود.با خنده منو کشید سمت اتاق اولیه.گفت اینجا راحت تری یا اونجا!بدون حرفی رفتم سمت کاناپه توی اتاق خواب.همچین جایی رو حتی تو خوابمم ندیده بودم!فکر کنم با این ضایع بازی که درآورده بودم فهمید من ندید بدیدم!اومدم ماست مالی کنم.گفتم:دیزاینشون خیلی قشنگه.دیزانرت کی بوده؟با نگاه موزیش گفت:خودم.وسایلا همه از پاریس اومده.میخوای یه خونه اینطوری واست دیزاین کنم؟با خنده مصنوعی گفتم:آره چرا نخوام.ممنون میشم.باز با موزی گری پرسید:کدوم خونتو میخوای این شکلی کنم؟بگم بچه ها متراژو دربیارن و زنگ بزنم تا فردا وسایلتو بیارن!خدا من اینو کجام جا بدم آخه!!!!-نه...خیلی ممنون.فعلا مسائل مهمتری هست.انگار تازه یادش افتاده باشه گفت:آهان...خب بگو عزیزم ....چیرو میخوای خصوصی بهم بگی؟گفتم:راستش....میدونی!!!یه سیگار آتیش زد و نگاه خیره اشو دوخت بهم....انگار میدونست سرکاره!انگار میدونست میخوام چی بگم!نگاش یه جوری بود!-میدونی...کج شدم به سمتش.تا دوربینه مستقیم بگیرتش.انگار حرکتم خیلی ضایع بود چون یه نگاه به گردنبندم کرد بعد اومد صاف بغلم نشست.سیگارشو خاموش کرد و دستشو انداخت دور گردنم.یخ کرده بودم.انگار تازه به صرافت کار احمقانم افتادم.ولی چرا سرهنگ جلومو نگرفت؟اون یکی دستشو آورد جلو و گردنمو ناز کرد.داشتم میلرزیدم که با این حرکتش انگار یهو آتیش گرفتم.چرا لمس دستش انقدر واسم لذتبخش بود؟زل زد تو چشمام.یه لبخند مهربون زد که از یه قاتل جانی قاچاقچی واقعا بعید بود.دستشو سر داد روی گردنبندم و گرفتش تو مشتش.اون دستش که منو گرفته بود تنگتر کرد و من بیشتر کشیده شدم سمتش.سرشو آورد جلو تا جایی که برخورد لباشو با گوشم حس کردم.چشمامو بستم تا سعی کنم به خودم بیام ولی مگه میذاشت.صدای بمش توی گوشم زنگ زد:چی میخوای بگی گلم؟خود به خود دهنم باز شد:فربد برو اونور.نمیتونم تحمل کنم.صدای جفتمون زمزمه وار بود:چرا عزیزم.چیرو نمیتونی تحمل کنی؟هنوز چشمام بسته بود:برو فربد.داری آتیشم میزنی.سرشو گذاشت رو گودی گردنم:فکر میکنی تو داری با من چیکار میکنی؟کار من از آتیش گذشته.برای اولین بار تو عمر سی سالم در مقابل یه زن دارم نابود میشم!چی میگفت؟چرا چرت میگفت؟داشت منو امتحان میکرد؟میخواست ببینه بیظرفیتیمو؟-دروغ میگی!خوشت میاد اذیتم کنی؟برو کنار!داشتم با تمام توانی که واسم باقی مونده بود دستشو کنار میزدم که محکم تر گرفت.هنوز دستش از رو گردنبند کنار نرفته بود.با اهمون دستش که منو تو بغلش نگه داشته بود صورتمو به سمت خودش کشید.خدای من....چی میدیدم؟تو چشاش نم اشک بود!چشاش برق میزد!-چی باعث شده فکر کنی دروغ میگم؟چرا باور نمیکنی؟اینکه دارم اعتراف میکنم دلمو بردی؟برای اولین بار در مقابل یه زن میخوام زانو بزنم.زنی که واسه من یه زن معمولی نیست.مثل خیلیای دیگه نیست...زنی که شده تمام زندگیم!جمله های آخرش با صدای خش دارو زمزمه وار به گوشم ممیرسید.نمیدونم،نمیتونستم باور کنم یا نمیخواستم باور کنم.منم دل داده بودم.بدون اینکه خودم بخوام یا بفهمم.این مرد جذاب و بیرحم دلمو برده بود!سرمو به طرفین تکون دادم.بازم تقلا کردم از حصار دستش آزاد بشم.نمیخواستم این جوری بشه.من میخواستم بازیش بدم.حالا اون داشت منو بازی میداد-داری بازیم میدی؟چرا؟ولم کن.دارم کارمو واست میکنم دیگه..این اداها...دیگه....چیه!دیگه هق هق میکردم.نتونستم خودمو کنترل کنم.کنترل اشکام دست من نبود.انگار تازه داشتم میفهمیدم چه بلایی سرم اومده!فربد حصار دستشو تنگتر کرد.مشتشو باز نکرد و با همون مشت گره شده سرمو به سینه اش فشار داد.کنار گوشم گفت:چرا باورم نمیکنی؟چرا نمیخوای باور کنی که فربد هوشنگ...بزرگترین قاچاقچی انسان دلشو به یه جوجه پلیس باخته؟یهو ازجام پریدم!این چی میگفت؟از پرش من خندش گرفت.قطره اشکی که از کنار چشمش میومد پایین با نوک انگشت گرفت.گردنبدنو از گردنم بیرون کشید و گذاشت زیر تشک مبل.بعد برگشت و با خنده زل زد به چهره در حال سکته من.گفت:چیه؟فکر کردی چجوری تا این جا رسیدم؟فکر نکردی اگه زرنگ نبودم نمیتونستم الان این جایگاهو داشته باشم؟به تته پته افتادم:ت...ت....تو.....چجو.......وا ی....!سرمو گرفتم تو دستم!همه چیرو خراب کرده بودم!همه چی خراب شده بود.از کارم اخراج میشم...یا نه!اصلا به اونجا نمیرسه!منو با این دخترا میفرسته اونور آب.منو میکشه!داشتم واسه خودم عزاداری میکردم که فربد منو به سمت خودش کشید.باز بغلم کرد و گفت:به چی فکر میکنی ریحانه کوچولو؟؟؟.....عوض گریه باید بخندی!جک ساله!بزرگترین قاچاقچی ایرانی عاشق یه پلیس کوچولوی بیرحم شده.نه؟باز گریم گرفت!وسط هق هقام گفتم:نخیرم...من بیرحم نیستم...تو بیرحمی!تو دخترارو سلاخی میکنی.تو میفروشیشون.چرا منو نمیفروشی؟همونجوری که تو بغلش بودم سرمو گرفت بالا.فاصله صورتامون یه انگشت بود!گفت:من مستقیم اینکارو نمیکنم.من فقط مغز اصلی باندم.من سلاخی نمیکنم.تازه من تا قبل از دیدن تو از اینکار هیچ لذتی نمیبردم.اینکار از پدرم که یه قاچاقچی خورده پا بود به من رسیده.من وقتی تورو دیدم تصمیم گرفتم کارمو بزارم کنار.میخواستم به توام بگم...باهم فرار کنیم و بریم یه جا زندگی کنیم.میفهمی ریحانه؟میخوام ...باهات ....زندگی....کنم.حرفاش به دلم نشسته بود!نمیدونم چرا یهو اینجوری شد!الان امیر اون پایین چه فکرایی که نمیکنه.گفتم:فربد،از کجا فهمیدی؟فربد بلند خندید.منو بلند کرد و نشوند رو پاش.تو دستش مثل عروسک بودم!دماغمو فشار داد و گفت:نیمچه پلیس کوچولوی من،تو وقتی انتخاب شدی من خبردار شدم.میدونستم قراره بیای و چیکار کنی!فکر میکنی کسی مثل من نمیتونه یه پارتی کلفت توی پلیسا داشته باشه؟؟؟؟تنها سازمانی که نمیتونی پارتی پیدا کنی وزارت اطلاعاته.همه جا پارتی هست.من اونجا فهمیدم تو قراره بیای و قاپ منو بدزدی و منو دستگیر کنی.خندید.لپمو بوسید که بازم داغ شدم.لذتش بیشتر از قبل بود.چه زود و سریع فهمیدم جفتمون همو دوست داریم!-قسمت اولشو تونستی انجام بدی عزیزم.قاپ منو دزدیدی!با تمام سادگی و صداقتت.تو خودت بودی هرچقدرم که فیلم بازی میکردی نمیتونستی مخفی کنی کی هستی.یه دختر کوچولوی آفتاب مهتاب ندیده که با دیدن یه اتاق کوچیک با وسایل ستش به ذوق میاد و با خودش حرف میزنه!!!!!!وای نه!یعنی من بلند بلند با خودم حرف زدم؟آبروم رفت!تموم شد و رفت!-ولی واسه قسمت دوم کار برعکس شد!این من بودم که دستگیرت کردم.تو الان تو بغل منی خانومم...چقدر قشنگ حرف میزد.یعنی با همه همینجوری حرف میزد؟یهو یاد اون زنایی افتادم که میرفتن تو بغلش.تو همین چند دقیقه خودمو صاحب تمام و کمال فربد میدونستم.با عصبانیت گفتم:آره...منو دوستش داشتی که همش میرفتی زنا رو بغل میکردی؟قهقهه ی بلتدش نذاشت به ادامه شکایتم برسم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
من پلیسم قسمت دوازدهم

.انگار یهو بیطاقت شد.منو از رو پاش بلند کردو دور خودش چرخوند.داشت سرم گیج میرفت که باز دیدم رو هوام.بلندم کرده بود و به سمت تخت میرفت.پرده حریر رو کنار زد و منو نشوند روش.خودشوم نشست کنارمو باز من رفتم تو حصار بازوهاش.-کوچولوی حسود من.اولا که اونموقع نمیدونستم انقدر در برابر شما ضعیفم.دوما که من قبل از اینکه تو پاتو بزاری تو مهمونی داشتم مخ اونا رو میزدم تا کارمو پیش ببرم.سوما که وقتی تک سناره ی من وارد مجلس شد من همه زندگیمو باختم.دیگه نتونستم حتی با زنی....نمیخواستم حرفشو ادامه بده.سریع دستمو گذاشتم رو لبش.ناباور نگاش کردم و گفتم:گیج شدم!چقدر سریع اتفاق افتاد.الان چه خبره ؟چیکار کنیم؟من به سرهنگ و امیر چی بگم؟-خانومم غصه نخور که غصه میخورم.امروز قشنگترین روز زندگی منو تو بود.من اعتراف کردم و از چشمای عشقم خوندم که اونم این بنده ی حقیرو دوست داره.دیگه مهم نیست چی میخواد بشه.قبل از هرکاری دخترارو ول میکنم.بدون هیچ ردپایی تورو باخودم میبرم.یه جایی رو واسه زندگیمون درست کردم.ریحانه میریم و تا ابد باهم زندگی میکنیم.بدون هیچ مزاحمی.-ولی نمیشه...اولا مادر و پدرم دق میکنن.دوما پولای تو حلال نیست....من نمیتونم تو حروم زندگی کنم.سوما اگه پیدامون کردن چی؟همین الانش کلی مشکوک شدن که تو دوربینو گرفتی.-اول خانومم نگران خونوادش نباشه.من میدونم چیکار کنم.دوما پولم حلاله.من مهندس کامپیوترم عزیزم.اونجا کار پیدا میکنم.سوما هیچکس نمیفهمه چی به چیه!تا بیان بفهمن من با خانومم رفتم اونور....دیگه هیچ ابایی نداشتم.خودمو جا دادم تو بغل عشقم:فربد من میترسم.منواز خودش جدا کرد....صورتمو گرفت بین دوتا دستاش:اول بزار یه چیزی رو مشخص کنم.اسم من فربد نیست.فربد هوشنگ یه اسم خیالیه.مثل شیوا عالمی!منتظر بودم اسمشو بهم بگه که گوشیش زنگ خورد.صورتمو ول کرد و با یه دستش بغلم کرد.عشق رو از تک تک حرکاتش میفهمیدم.چه قشنگ عشقشو نشون میداد.عشق خلافکار من!!!!گوشیشو جواب داد:هان؟....-خیلی خوب.بهش بگو خانوم کارش طول کشید.بگو نگران نباشه....-اه اصلا بده به خودش.جلوی دهنه گوشی رو گرفت و گفت:بادیگاردتته عزیز دلم.گوشی رو گرفتم و به چشمای نگران و دلتنگ فربد لبخند زدم.-بله؟-خانوم کجایی شما؟نگران شدم.خیلی وقته بالایین.-نگران نشو امیر.همه چی خوبه.با فربد دارم به نتیجه های خوب میرسم.فربد بهم خندید و محکم تر بغلم کرد.-خانوم زودتر تشریف بیارید پایین.معلوم بود عصبی شده.-باشه.قطع کردم.گفتم :شک نکنه؟!تلفنو گرفت و پرت کرد رو زمین.منو خوابوند رو تخت و خودشم خوابید رو من:نترس عزیزم.ما به اون شک نکنیم.اون به ما شک نمیکنه.با دستش چتریهای پرکلاغیمو زد کنار و صورتمو ناز کرد.داشت میمود جلو که گفتم:اسمتو نگفتیا.فاصله گرفت و خندید:ای شیطون.پس من کی میتونم یه بوس از لبای خوشگل تو بگیرم؟خندیدم و با ناز گفتم:آمد بر من نگار خوی کرده زمی!بلند خندید و با من همراه شد:او ز آتش می گرم و من از صحبت ویگفتم گل من لعل لبت کی بوسم؟خندید و به عشوه گفت وقت گل نی.دوتایی بلند زدیم زیر خنده.با خنده گفت:حالا دیگه وقت گل نی ها؟وسط خندم گفتم:اسم؟خندش رفت.یه لبخند ملیح اومد رو لبش.گونمو ناز کرد و با زمزمه گفت:خجالت میکشم اسممو بگم.گفتم :چرا؟اسمت مسخره اس؟اشکال نداره اگه خیلی ضلیع بود همون فربد صدات میکنم.خندید:نه بابا...-پس چی؟اسمت باید یه چیز ضایع باشه که خجالت میکشی دیگه!مثلا ابله!یا نور قلی!یا...مثلا نوشابه.نه نوشابه که اسم دحتره!آهان کوراوقلی!ها؟از شدت خنده اشکش درومده بود.گفت:دختر یخ دقیقه زبون به دهن بگیر.خندیدم و دستمو فرو کردم توموهاش.تو همین نیم ساعت چقدر واسم عزیزتر شده بود.هیچ وقت فکر نمیکردم یه مرد انقدر برام شیرین و دوست داشتنی باشه.جوری شده بودم که دلم میخواستم دنیام نباشه ولی اون سالم باشه.با حرفش از فکر اومدم بیرون:اسمم خنده دار نیست.اتفاقا خیلیم قشنگه منتها من از صاحبش خجالت میکشم.با کلی گناه من جام تو جهنمه ولی نمیدونم خدا چرا اینجا واسم یه بهشت گذاشته!شادم خواسته اینجا طعم بهشتو بچشم که دیگه جهنم به نامم بشه!-چرا فکر میکنی جهنمی هستی؟میتونی توبه کنی.خدا میبخشه.حتی اگه تو گناه غرق شده باشی.از کی خجالت میکشی؟-از صاحب اسمم.من اسممو دوست دارم ولی کارم باعث خجالتم میشه.-اسمت چیه؟با خجالت زمزمه کرد:محمد حسین!وای چه اسم قشنگی.چقدر بهش میاد.چیه فربد؟!گفتم:کخب پس.ما همینجا فربد و شیوا رو دفن میکنیم و از الان میشیم محمد حسین و ریحانه.هوم؟-کوچولوی ساده ی من،فکر کردی به همین راحتیه؟-آره از اینم راحت تره.رفت تو فکر.هنوز رو من بود و من از سنگینی شیرینی که روم حس میکردم داشت خوابم میگرفت!چشمام خمار شده بود ولی با پررویی زل زده بودم بهه عشقم ببینم چه تصمیمی میگیره بالاخره!دوباره دستمو فرو کردم تو موهاشو به همش ریختم.سرشو گرفت بالا و نگام کرد.آروم خندید و گفت:عشق من خوابش گرفته!آروم پیشونیمو بوسید.خیسی بوسش یه لزره عجیب تو تمام بدنم ایجاد کرد!از لذت چشمامو بستم.دلم میخواست تو همون حال بخوابم و دیگه پانشم.ولی محمدحسین با بلند شدنش منو از خیال برگردوند.پاشد و دست منو گرفت و منم بلند کرد.خودشو مرتب کرد و بهم نگاه کرد.کلاه بافتنیم کج شده بود .برش داشت و موهامو آزاد کرد.اومد بغلم کرد و سرشو فرو کرد تو موهام.با انگشتاش موهامو شونه کرد.بعد انگار به زور از من جداش کردن.صلف شد و کلاه رو خیلی آروم کشید رو موهام.قبل از این موهام تو کلاه محسور بود و فقط چتریام بیرون بود.ولی الان موهای بلندم دورم ریخته بودو کلاه چتریامو پوشونده بود.لپمو گرفت و کشید:چقدر ناز شدی.بعد با لذت ادامه دا:چرا انقدر تو خوشگلی؟چرا انقدر نسبت به تو کشش دارم؟چرا دوست دارم پیش مرگت باشم ولی تورو خندون ببینم؟!به نظرت این همون عشق معروفیه که میگن؟-نمیدونم.اگه این اسمش عشقه من صدبرابر عاشقترم.دستامو حلقه کردم دور کمرش و سرمو چسبوندم رو سینه اش:من عاشق یه قاچاقچی بیرحم شدم.یه خلافکار که برعکس شغلش قلب مهربونو عاشق داره!رو سرمو بوسید و گفت:این قلب عاشق کار دست قاچاقچیه داده و میخواد قید میلیاردها پولو بزنه تا با عشقش بره و یه گوشه از این زمین خاکی زندگی کنه!منو از خودش جدا کرد و دوطرف صورتمو قاب گرفت.انگار حالا وقتش بود.سرش به سرم نزدیک میشد و قلب من ضربانش بیشتر!تا جایی که چشمامو بستم و حسش کردم.لبای بیتابشو رو لبام حس کردم.خودمم بیتاب شدم و بدون اینکه بفهمم چیکار میکنم یا از قبل بلد باشم همراهیش کردم.چه لذتی بالا تر از الان بود؟هیچی نمیخواستم.فقط عشقم و قلب بیقرارش!سریع ولم کرد و دستمو کشید و برد سمت مبلا.دستشو برد زیر تشک مبل و مشت شده آورد بیرون.مشتشو باز نکرد و گردنبند رو همونجوری انداخت گردنم.بعد سرشو آورد دم گوشم با صدای گرمش زمزمه کرد.به زودی هردو آزاد میشیم.منتظرم باش عزیزم.بگو تونستم گولش بزنم ولی قرار شده بعدا راجع به کارش باهام صحبت کنه.خب؟سرمو تکون دادم و نگامو دوختم به زمین.از عاقبت کار میترسیدم!من پلیس بودم.من باید اونو لو میدادم.باید اعتراف میکردم تا اعدامش کنن...ولی حتی نمیخواستم به این موضوع فکر کنم.کار از کار گذشته بود.من یه عشق ممنوعه داشتم.عشق یه پلیس به مجرمش!!!یه عشق که معلوم نبود آخر ماجراش چی میشه!وقتی میخواستیم از در بریم بیرون محمد حسین بی طاقت لبمو بوسید و محکم بغلم کرد.بعد سریع دستمو گرفت و کشید بیرون.نزدیک پله های آخر دستمو ول کرد و شق و رق ایستاد.بعد رنگ نگاهشو عوض کرد و شد همون فربد هوشنگ بیرحم.منم ماسک چهرمو عوض کردم و اومدم پایین.نگاه نگران امیر رو پله ها بود و تا منو دید یه نفس عمیق کشید و خیره شد تو چهره ام.خدا خدا کردم لپام گل ننداخته باشه.یا نگاه خوشحالمو ندیده باشه!فربد خیلی خشک گفت:بفرمایید بانوخودشم نشست.اشاره کرد و واسمون نسکافه اوردن.بعد بهم گفت:خب مثل اینکه در این مورد به توافق نرسیدیم.-ولی من بازم باید باهاتون صحبت کنم جناب هوشنگ.شما خیلی بی منطقی!مثلا عصبانی شد:نخیر خانم من بی منطق نیستم.حرف شما حرف غیر منطقییه!وسط حرفش پریدم:ولی شما به من فرصت ندادی صحبت کنم.-خیلی خوب.تا آخر این هفته کار دارم.باید یه سر برم دبی .وقتی برگشتم دوباره حرفای بی معنی شما رو میشنوم.محکم کوبوندم رومیز و پاشدم:حرفای من بی معنی نیست.تو کر شدی نمیخوای گوش کنی.چون غد و یه دنده ای و حاضر نیستیی حرف راست دیگران و گوش کنی.کاری که میکنی اشتباهه.من بهتر از تو دخترا رو میشناسم.فهمیدی؟هیچکدوم نمیدونستیم راجع به چی میخوایم حرف بزنیم.ولی باید رد گم کنی میکردیم.جوری که فکر کنن باهم بحثمون شده!من باعصبانیت اونجارو ترک کردم و سعی کردم آخرین تصویر از چشمای براقشو تو ذهنم نگه دارم.تو راه امیر پرسید قضیه چیه و من خودمو کشتم تا یه چیزی سر هم کنم که نفهمه.گفتم ازش واسه رقص دخترا وقت خواستم و اون چون عجله داشته قبول نمیکنه.امیر هم بااینکه مشکوک شده بود قبول کرد.این وسط من داشتم بین یه دوراهی بزرگ دست و پا میزدم!اینکه قید عشقمو بزنم و پلیس بمونم و برگردم پیش مادر و پدرم و یه ازدواج سنتی داشته باشم؟!یا به همه چیز پشت پا بزنم و بدون در نظر گرفتن خانواده ام با یه خلافکار آدمکش که از قضا عشقم هم هست فرار کنم؟مسلما اولی پوئن مثبت زیاد داشت ولی عشق نیروش از اولی بیشتر بود.و این برابری منو سر دوراهی گذاشته بود.چیکار باید میکردم؟؟؟؟تو خونه کاری نداشتم.به ساناز گفتم دخترا رو بدون من تمرین بده.میخواستم فکر کنم.داشتم دیوونه میشدم.................چهار سال بعد!!!!-ریحانه....ریحانه مادر بیا ...دستامو با شلوارم خشک کردم و رفتم آشپزخونه:جونم مامان؟-ببین مادر دلمه درست کنم بهتره یا الویه؟-خب هوا گرمه مامان دلمه داغ داغ میچسبه.الویه درست کن....از آشپزخونه رفتم بیرون:وایسا منم حاضر شم میام کمکت.-باشه مادر.رفتم تو اتاق.نشستم رو تخت و یه نفس عمیق کشیدم.دستمو بردم زیر بالشم و عکسشو برداشتم و گرفتم جلوی صورتم.چقدر دلم براش تنگ شده!چند ساله ندیدمش؟چهار سال.دقیقا چهار سال و سه ماه و ده روزه که ندیدمش.-ریحانه...با صدای مامانم از جام میپرم عکس رو یه بار دیگه نگاه میکنم و میزارمش زیر بالشم.لباسم و عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه.امروز قراره واسم خواستگار بیاد.با وجود تمام مخالفتای من مامان با خواستگارا قرار گذاشت.یکی از همون خواستگارای سنتی که پسر آفتاب مهتاب ندیدشون رو میخوان زن بدن.مادره منو تو کوچه دیده.اومده تحقیق کرده و خوشش اومده.حالا قراره پسرش بیاد تا یه نظر حلال بهم بندازه.بعدشم خواهره و مادره بیان بی حجابمو ببینن و دهنمو بو کنن تا خدایی نکرده مشکلی نداشته باشم.من نمیدونم اینجور خواستگاریا حداقل مال ده سال پیشه!تازه اونموقع هم این مراسمارو قدیمی میدونستن.این زنه معلومه از همه جا بیخبره و ازاوناس که بدون اجازه آقاشون حتی دم درم نمیره.چه مسخره.من که الان یه دختر مستقل به حساب میام عقیده ام این نیست.خوشبختانه مامانم نتونست زیاد رو عقایدم پافشاری کنه.از بعد از ماموریت ناموفقم که قیافه تغییر کرده منو دید فهمید که دیگه نمیتونه کاری کنه.با اینکه هنوز چادرمو دارم ولی خب مثل قبل افراط نمیکنم.نماز و روزه امو دارم.حجابمو دارم ولی قرار نیست با هیچ مردی حرف نزنم و نخندم.گرم میگیرم ولی نه زیاد از حد.بهموهام و ابرو هام دیگه دست نزدم ولی صورت و بدنمو هنوز اصلاح میکنم.موهام از قبل بلندتر شده.حالا تا زیر زانوهام میاد.محمد حسین موهای بلندمو خیلی دوست داشت!رفتم پیش مامان و مشغول پوست کرفتن تخم مرغ ها و سیبزمینی های آبپز شدم.-مامان مگه اینا خواستگار نیستن؟-خب؟-خب خواستگار که شام نمیمونه!-نه نمیمونه ولی تو این جلسه دختر باید یه غذای کوچیک درست کنه تا دست پختشو امتحان کنن.-وا...مسخره!اینا میخوان زن بگیرن یا کلفت انتخاب کنن؟انگار من رو دستت موندم و اینا منت میزارن میان منو میگیرن.-خب مادر تو سنی ازت گذشته.باید...-چی چیو سنی ازم گذشته مادر من.من فقط 25 سالمه!!!انقدر مزاحمو سربارتم که با خوشحالی خواستگار راه میدی؟-نه مادر جون ولی خب توکه نمیدونی مردم پشت سرت چیا میگن!میگن سروکارت با دزد و خلافکاره...سنتم رفته بالا...عصبی سیب زمینی رو انداختم رو میز و گفتم:میدونین چیه حرفای شما بیشتر از حرف مردم منو میسوزونه.شمایی که مادر منی و خیر سرم همیشه ور دلتم بهم شک داری و متلک میندازی بهم چه برسه به مردم که فقط رفت و آمدا رو میبینن.اگه گذاشتم اینا بیان فقط به خاطر احترامیه که به شما دارم.در هر صورت جوابم منفیه.حالا که شما دلت میخواد دخترت سنگ رو یخ بشه باشه،حرفی نیست.فقط بعد از این خواستگاری اگه یه بار دیگه حرف خواستگار و به زبون بیارین دیگه منو تو این خونه نمیبینین.چاقو رو هم انداختم زمین و بدو بدو رفتم تو اتاق و به دادای مامان توجه نکردم.دیگه شورشو درآورده بود.من دیگه اون ریحانه خنگ و بی سروپا نبودم.من دیگه اون دختر بیست ساله شر و شیطون و هیچی ندیده نبودم.حالا من سرگرد ریحانه محمدی بودم.پلیسی که بخاطر ماموریتای موفقش تو بخش دایره جنایی زودتر از همکارای دیگه ام درجه گرفته بودم.توی پرونده ام فقط یه ماموریت نیمه کاره و ناموفق داشتم که اونم مربوط به همون ماموریت قاچاق انسان میشد.باز یادش افتادم.بازم رفتم رو تخت و دراز کشیدم و به عکسش زل زدم.:خیلی بی معرفتی محمدحسین.مگه قرار نبود منم با خودت ببری؟مگه قرار نبود با هم فرار کنیم؟چرا نامردی کردی و تنهام گذاشتی؟بی انصاف چهار ساله که منتظر یه خبرم ازت!زنده ای.میدونم....ولی ای کاش منم با خودت میبردی.من که بهت گفتم هرجا بری باهاتم.یه بوس واسه عشق نامردم فرستادمو عکسو گذاشتم رو قلبم.چقدر همیین عکس و حتی یادش بهم نفس زندگی میداد.صدای زنگ در رو که شنیدم شستم خبردار شد که هواخواهام اومدن!نمیخواستم برم بیرون.به سرم زد به هوای ماموریت لباسمو بپوشم و برم اداره.حوصلشونو نداشتم.ولی هم بی ادبی بود هم صدای در نذاشت!!!-ریحانه جان مهمونا اومدن.بیا عزیزم چاییارو ببر.این یعنی اتمام حجت.یعنی بیا بیرون که من لای منگنه گذاشتمت!پوفی کشیدم و چادر سرم کردم و با یه بسم الله رفتم بیرون.اتاقم دقیقا روبه روی پذیرایی بود.یه دقیقه سرمو گرفتم بالا و یه دید کلی زدم.دوتا خانوم چادری و یه پسر ریشوی عینکی که سرش تا یقه اش بیرون بود.هه همون چیزی که حدس میزدم!خواستم سرمو بندازم پایین.ولی فکر کردم چرا باید سر به زیر باشم وقتی من ازشون سرترم؟با سر بلندی رفتم جلو.یه سلام بلند دادم و با خواهر و مادره به زور روبوسی کردم!مگه ولم میکردن.سه تا اینور لپم سه تا اونور!وقتی به پسره سلام کردم اصلا نفهمیدم جواب داد یا نه!یه دستمال کاغذی دستش بود و هی مدام عرق پیشونیشو پاک میکرد.با اشاره مامان رفتم آشپزخونه.دیدم مامان چایی رو ریخته و من فقط باید آب جوش توش بریزم.هه....این مامان من چی فکر کرده با خودش!یعنی میترسه من یه وقت تو همین چند لحظه هول بشم و یادم بره چایی رو چجوری میریزن؟؟؟؟؟؟با پوزخندی که خودبه خود رو لبم جا خوش کرده بود رفتم تو پذیرایی.تا مامانه با سینی منو دید به به و چه چهش شروع شد!:به به ..چه خانومی.ماشالله هزار ماشالله چه کدبانویی تربیت کردین خانوم محمدی جان.چه وقاری...ماشالله....دستت درد نکنه عروس قشنگم!گوشه لبم کج شد.رفتم سمت خواهره:دستت درد نکنه خانومی...چه خوشرنگه!میبینی مامان...من که شوهر کردم هنوز بلد نیستم از این چاییا بریزم.چایی پسره رو که تعارف کردم نشستم بغل مامان و گفتم:ولی من چایی نریختم.تا این حرف از دهنم درومد پهلوم سوراخ شد!آرنج مامان بود که با شدت هرچه تمام تر تو پهلوم فرود اومد!مامان با دندونای قفل شده گفت:نه مادر این چه حرفیه.خجالت نداره که.دارن تعریف میکنن ازت!چه ربطی داشت؟بی توجه به مامان گفتم:من فقط آب جوشش رو ریختم.باز آرنج مامان بود که پهلومو بوسید!!!!مامان پسره گفت:آخی...چه صادق!آفرین که از همین الان داری راستشو میگی.زکی!اومدم ابروشو بردارم زدم چشمشم کور کردم!چی میخواستم چی شد.گفتم:ببخشید ولی من حتی اسمتونم نمیدونم.بازم آرنج مامانو احساس کردم فکر کنم کبود شدم.زنه گفت:به به ماشالله چه سرزبوندار هم هست.والا ما از همسایه های کوچه بغلیتون هستیم.با فضه جون داشتیم میرفتیم خرید که متانت شما مارو جذب کرد.دوسه روز هم تحقیق کردیم که دیدیم بهتر از شما واسه پسر ما پیدا نمیشه.پسره عملا اونجا برگ چغندر بود!سرشم همچنان پایین!موندم این آرتروز گردن نگرفته تا الان؟از جام بلند شدم تا دیگه آرنج مامانو احساس نکنم.نشستم یه جای دیگه و گفتم:پس شما منو تعقیب کردین.درسته؟خواهره گفت:نه عزیزم.من چندبار تو مسیرم دیدمت.تو دلم گفتم آره جون عمت!-خب...پسرتو چند سالشونه؟تابلو بود از زبون درازی من تعجب کردن.مامانم سرخ شده بود و هی خودشو جابجا میکرد.خب این سوالا وظیفه پدر خانواده اس که خواستگارای محترم پررویی کردن و بدون حضور پدرم اومده بودن.باید یکی سوال میکرد یا نه؟خواهره مجبوری جواب داد:صادق جان 26 سالشه.دیگه خیلی صبر کرده.آهان پس بچه اس!از اون آدما که معتقدن پسر باید 19 سالگی دوماد شه تا به گناه نیوفته!پس الان پسره پیر پسر به حساب میاد.معلوم نیست چی بوده که تا حالا بهش زن ندادن!گفتم:خب.میشه بدونم تا چه حد تحصیلات دارن؟جایی مشغول به کار هستن یا نه؟ایتدفعه مامانه گفت:صادق جان خودت جواب بده.ماشالله با دختر فهمیده ای طرف هستیم.غیر مستقیم گفت دختره خیلی پرروئه!پسره یه تک سرفه کرد و با کلی هن و هون گفت:والا ...راستش من لیسانس فنی دارم.ولی...الان...راستش پیش پدرم...توی بازارم....راستش دست راست پدرم هستم تو مغازه.از این راستش راستش گفتناش اعصابم داغون شده بود.با پوزخند گفتم:پس کار مستقل ندارین!خونه چی؟خونه دارین؟ماشین دارین؟پسره انگار منتظر اجازه مادرش باشه.یه نگاه به مامانش انداخت.بعد که مامانه تایید کرد گفت:نه والا...راستش پدر قول داده که....یه طبقه به خونه مادر اینا اضافه کنه....راستش قرار هست که پیش مامان اینا باشیم.در رابطه با ماشین هم....راستش ثبت نام کرده پدر...ولی راستش هنوز خبری نیست.با عصبانیت و صدایی که دیگه کنترلی روش نداشتم گفت:راستش پس شما مامانم اینا و بابام ایناین آره؟؟؟؟از اوناای که واسه آب خوردنش هم از مامانش اجازه میگیره.رو کردم به چهره سرخ شده مادره گفتم:فعلا پسرتون آمادگی ازدواج نداره.هر جا برین جواب رد میگیرین.من یه دختر مستقلم.خودم کار میکنم نون پدر و مادرم هم میدم.نمیتونم حتی واسه یه لحظه پسر راستش شما رو تحمل کنم.ببریدش هر موقع از سن کودکیش اومد بیرون اونوقت برین یه جا خواستگار ی شاید روش فکر کردن.پاشدم رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم.چادرم و پرت کردم یه گوشه و شروع کردم اتاقمو متر کردن.پشیمون بودم چرا بیشتر از این حرف بارشون نکردم.با خودشون چی فکر کردن که اومدن خواستگاری من؟اونم کـــی؟مـــن؟؟؟؟؟؟؟؟منی که تمام محل سرم قسم میخوردن؟پسر شهردار محل جرات نکرد مستقیم بیاد خواستگاری!این یه کاره اینجوری ....اه...اصلا نمیفهمم خودم چی میگم.انقدر اعصابم داغون بود که قیافشم درست و حسابی ندیدم.ولی قیافه خواهر بدجور آشنا میزد....لابد از این زناییه که هی این جلسه اون جلسه میره و منم تو کوچه دیدمش!صدای عذر خواهی مامان میومد.چرا باید از همچین آدمایی عذربخواد؟اونا باید معذرت خواهیی کنن که شخصیت منو بردن زیر سوال.نفهمیدم کی رفتن که مامان محکم کوبید به درو داد زد:خدا ازت نگذره دختر.آبروی منو بردی..این چه وضعش بود؟مگه چیکارت کرده بودن که به پ...درو سریع باز کردم و براق شدم تو صورت مامان:چی میگی مامان؟حاضری شخصیت منو ببرن زیر سوال که آبروت نره؟آبروی چیت نره؟اینکه دخترت از اون پسر یه لاقبا سرتره؟مامان اگه من بهش جواب مثبت میدادم آبروت میرفت.میگفتن دختره چه عسب و ایرادی داشته سریع انداختنش به این.یه خورده فکر کن مادر من.منو به خاطر این آدمایی که حتی ارزش آدم بودن ندارن نفرین میکنی؟خدا ازم نگذره به خاطر اینا؟آره اگه قراره که آبروت پیش اینا نره همون بهتر که خدا ازم نگذره.نفس نفس میزدم و تو صورت گریون مامانم خیره شدم بودم که جفتمون با صدای بابا به خودمون اومدیم:هر دوتون اشتباه میکنین
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت سیزدهم

.اومد جلو دست مامانو گرفت نشوند رو مبل.به منم اشاره کرد بشینم.گفت:ریحانه با ممادرت بدحرف زدی.نباید صداتو بلند میکردی.با صدای آرومی گفتم:معذرت میخوام.عصبی شدم.دست خودم نبود.بابا رو به مامان گفت:راست میگه ... مگه رو دستمون مونده که انقدر هول کردی حتی صبر نکردی من بیام؟مامان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.واقعا دلم میخواست دلیلشو بدونم.اون زنه چجوری قاپ مادر منو دزدیده که اینجوری نرم شده بود؟بابا با اشاره منو دک کرد.منم رفتم تو اتاقم و بدون ذره ای اهمیت یا فکر به اون خانواده کذایی پرونده قتل پسر بچه هشت ساله رو برداشتم و مشغول مطالعه شدم.این پرونده یکی از همون پرونده های معمولی بخش ما بود.یه قتل که قاتل بیرحمش نامعلوم بود.چند روز پیش جسد یه پسر بچه هشت ساله رو توی سطل آشغال یه محله کم جمعیت پیدا کردن.اهالی محل از بوی بد سطل آشغال شاکی شدن و وقتی مامورای شهرداری برای جمع آوری زباله اومدن متوجه جسد شدن.روی جسد آثار ضرب و شتم دیده شده.اون هم نه یکی دوتا چک.پرس بچه رو شکنجه دادن.و مامورای پزشکی قانونی هنوز دارن روی جسد کار میکنن.هیچ کدوم از افراد محل نتونست بچه رو شناسایی کنن و ما حدس میزنیم قاتل یا قاتل ها از جای دیگه و برای رد گم کنی اونو تو این محل گذاشتن.من باید منتظر نتیجه پزشکی قانونی میموندم.پرونده رو کنار گذاشتم و با چک کردن لباس کارم به طرف تختم رفتم و روش ولو شدم.تو این چهار سال هیچ وقت از ته دلم احساس آرامش نکردم.همش ته دلم انگار یه چیزی کم بوده.و خودمم میدونم اون چیزی که کم دارم محمدحسینمه.طبق روال این چند سال اخیر با خواب پریشنم که هیچ وقت نفهمیدم چیه پاشدم.همیشه هم سر اذان از خواب میپرم.نمازمو خوندم ورفتم به آشپزخونه.زیر کتری رو روشن کردم و رفتم حموم.وقتی اومدم بیرون هنوز کسی بیدار نشده بود.صبحونه امو خوردم و حاضر شدم و با بسم الله رفتم بیرون.به محض بستن در خونه یکی صدام کرد:خانوم؟برگشتم دیدم اه این همون خواستگار دست و پا چلفتیس!اول صبحی چیکارم داره؟-بله؟با من من گفت:میشه...میشه باهاتون حرف بزنم؟آخه...راستش...دیگه حالم داشت به هم میخورد.بی اعتنا بهش رفتم به سمت سر کوچه .گفتم:راستش وقت ندارم.حس کردم داره دنبالم میدوئه!اصلا به قیافه اش نمیخورد انقدر سمج باشه.-خواهش میکنم صبر کن.باید باهات حرف بزنم....ناخودآگاهوایسادم.صداش عوض شد!!!چقدر صداش آشنا بود!چرا دقت نکردم.تن صداش آشنا ترین بود به گوش من!آروم برگشتم سمتش.خدا خدا میکردم اونی نباشه که فکر میکنم.وگرنه غش میکردم!...
همون پسر سربه زیر بود ولی وقتی دید با چشای گریون و منتظرم نگاش میکنم با لبخند سرشو آورد بالا.عینک طبی بزرگشو از رو صورتش برداشت و آروم گفت:سلام خانومم!!
دنیا رو سرم آوار شد...چشمامو بستم...خودش بود...عشق بی معرفتم...بعد از چهار سال...
صدام از ته چاه درومد:کجا بودی؟بی معرفت....کجا بودی تو این چهار سال....
اشکام سر خورد رو صورتم و زل زدم بهش:کجا بودی نامرد؟؟؟....
با بهت پرسیدم:چهــــــار ســــال؟؟؟؟؟
یه نگاه به دورو برش کرد و عینکشو گذاشت رو صورتش.گفت:دوباره میایم خواستگاری.قبول کن خانومم.میخوام با خودم ببرمت.
و رفت!...منو تو بهت گذاشت و رفت.انگار خواب بودم.انگار روبه روم هیچ وقتآدمی نبود.تو کوچه پرتده پر نمیزد.....
سه روز از اون خواب شیرین گذشت و من باور کردم که اون فقط زاده تخیلاتم بوده.
عصر روز چهار بود که با زنگ مامان مجبور شدم نیم ساعت آخر کار رو تعطیل کنم و برم خونه.نمیدونم چی باعث شده بود انقدر خوشحال باشه!
برعکس همیشه که زنگ میزدم ایندفعه با کلید در خونه رو باز کردم.وقتی دروبستم صدای خنده های غریبه ی چندتا زن میومد.مامان من هیچ وقت بلند نمیخنده!!!!!!
کنجکاو شدم.قدمامو سریعتر کردم و با یه ضرب درو باز کردم....
دیدم باز همون دوتا زن خواستگار هستن.اون پسره هم باز همون جای قبلی سر به زیر نشسته بود.با ورود من یه باره همشون ساکت شدن.قلبم شروع کرد بندری زدن.چم شده بود؟!
دوتا زنا با خنده نگام کردن ولی مامان با اضطراب منتظر هر حرکتی از طرف من بود.نگام کشید به سمت پسره.همچنان مشغول پاک کردن عرقای نداشتش بود.باز شک به دلم راه وا کرد.نکنه خواب نبوده؟ولی هر چی منتظر شدم پسره سرشو بلند نکرد که نکرد.
نگاه کردم به خواهره که به نظرم آشنا میومد....ولی هرچی به مغزم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد.
یه سلام کلی کردم و با دو خودمو رسوندم به اتاق.
با همون لباسا نشستم رو تختم.هنوز گیج بودم.خدایا اگه محمد حسین خواب بود چرا اینا الان دوباره اومدن؟
تو فکر بودم که صدای در اتاقم منو پرت کرد تو واقعیتی که داشتم توش دست و پا میزدم!
با تته پته گفتم:بله؟
در اتاق باز شد و مامان سرشو آورد تو:مامان جان.آقا صادق میخواد باهات حرف بزنه.گفتم بیاد اینجا.توروخدا یه دقیقه زبون به دهن بگیر عصبانی نشو ببین چی میگه بنده خدا.روی مادرتو زمین ننداز.
سریع رفت بیرون و اجازه نداد حتی جوابشو بدم.
بلافاصله پشتش پسره در زد و با سر پایین اومد تو.یه نگاه به پشتش کرد و درو آروم بست.عینکشو سریع برداشت و باچشمای مشتاقش اومد سمتم.جلو پام زانو زد و گفت:آخ ....چقدر دلم برات تنگ شده بود....ریحانه ی من
پایین چادرمو گرفت تو دستش و برد سمت صورتش.
بالاخره راه گلوم باز شد و گفتم:کجا بودی؟
سرشو گرفت بالا و خندید.گفت:داستانش طولانیه ولی انقدری الان بدون که تو این چهار سال پیر شدم!دور از تو.....
با بغض پاره شده باز پرسیدم:کجا بودی محمد؟
یه نفس عمیق کشید و نشست بغلم.دستمو گرفت و گفت:ریحانه....من همون محمد حسینم.فربد هوشنگ...ولی بخدا چاره ای نداشتم.اگه تو رو هم با خودم میبردم هم واسه خودت هم واسه خانوادت بد میشد.اونوقت تا آخر عمرت نمیتونستی حتی فکر برگشتن به اینجا رو بکنی.تو اون یه هفته خیلی فکر کردم.باید کامل واست توضیح بدم.مامان مخ مامانتو خورده.همچین که بیا ببین مامانت چه مشتاقه زودتر تورو بدن به من
خندید.منم خندیدم....پس خواب نبود...واقعیه واقعی بود.
دستمو فشار داد :بیا بله رو بگو.تا آخر هفته یه عقدآبرومندانه حاجی بازاری بگیریم و ماه عسل بریم مشهد و تو با پسر یکی یه دونه و لوس و بی کفایت یه حاجی بازاری زندگیتو تو قم شروع کنی.خب؟
خندیدم......دستمو از دستش در آوردم و عکس زیر بالشمو برداشتم.اول یه نگاه به محمدحسین این چهار سالم انداختم بعد عکسو به پسری که قیافه اش غریبه به نظر میومد نشون دادم.
اشکام تمومی نداشت:ببین...چهار ساله شبا با خیره شدن به این میخوابم....میفهمی یعنی چی؟
خنده ملایمش رو کنار گوشم شنیدم.عکسو گرفت و نگاش کرد.بعد دست کرد تو جیب کتش و یه کیف پول درآورد.بازش کرد و نگاهی بهش کرد.بعد اونو سمت من گرفت.با تعجب نگاش کردم.لای کیف پول یه عکس از منو فربد هوشنگ بود.شیوا عالمی و فربد هوشنگ کنار هم.در حالی که هردو با لبخند به یه نقطه خیره شدن.معلوم بود عکس بیهوا و یواشکی گرفته شده.
نگاش کردم.گفت:دیدی؟منم کم از تو نبودم.منم به اندازه تو شایذم بیشتر زجر کشییدم.
صدای نفس عمیقشو که شنیدم خودمم هوس کردم نفس بکشم.گریه ام بند اومده بود.حالا ته دلم قیلی ویلی میرفت.با شیطنت گفتم:خب...آقاهه...من باید چیکار کنم؟
اونم چشماش شیطون شد:باید بله رو بگی دیگه....که بریم سر خونه زندگیمون.
-واقعا باید بریم قم زندگی کنیم؟
-کوچولوی خنگ من.معلومه که نه!ما میریم پاریس.هوم؟
-چی؟
-خوبه؟
-آره...خوبه.مامانم چی؟
-مامان من به اندازه کافی مخ مامانتو شستشو داده.نگران هیچی نباش.
-الان باید برم از مامانت عذر خواهی کنم!اونروز خیلی بد حرف زدم.
با لذت خندید.:آره .بد حرف زدی...ولی من لذت بردم....معلومه دیگه اون ریحانه چهار سال پیش نیستی...و خوشحالم که عشقت بهم واقعی بود.لازم نیست الان عذرخواهی کنی.
-چرا؟
-برای اینکه مامانت شک میکنه.من الان آقا صادقم.یه پسر لوس مامانی دست و پا چلفتی.میریم قم و اونجا توی انفجار نشست گاز میسوزیم.فهمیدی؟
با حیرت گفتم:نه....دیوونه مامانم دق میکنه....بابام سکته میکنه.این دیگه چه نقشه اییه؟تازه بعد از آتیشسوزی جسد سوخته کدوم بدبختایی رو میخوای تحویلشون بدی؟
کلافه دستاشو کرد تو ماوهاش و گفت:پس میگی چیکار کنم.نمیدونم چرا انقدر خنگ شدم.....
دستشو گرفتم :مگه الان تغییر هویت ندادی اومدی خواستگاری من؟
با امیدواری نگام کرد_چرا.
-خب....هویت اصلیتو کسی میشناسه؟محمدحسین و کی میشناسه؟
-هیچکس!
-مادر و خواهرتو چی؟
-هیشکی هیشکی...
با خوشحالی بشکن زد:خودشه...آفرین....چرا به فکر خودم نرسید؟
-چون همیشه پشت یه مرد موفق یه زن عاقل هست.
-آره...خودشه....خوب تو یه کاری کن.الان به ما جواب رد بده.فردا من خودم میام.یعنی خودم میشم.
-باشه.برو.
عینکشو زد و درحالی که سعی میکرد خوشحالی از فکر بکرشو بپوشونه رفت بیرون.
من موندم و فکر مشغولم.اگه قرار باشه عروسی بگیرم و همکارا رو دعوت کنم شک میکنن!باید وسط این پرونده پسر بچه استعفا بدم.آره...اینجوری بهتره.ترجیح میدم بشم زن خونه محمد حسین...
با تصمیم گیری بدون شکم پاشدم و خودمو برای نماز مغرب و عشا آماده کردم....باید با محمد حسین کار کنم.مطمئنم نماز بلد نیست.
...
...بعد یهو یادم افتاد!!!من جز نیروهای ویژه و مهم سیاسی به حساب میام!

به هیچ عنوان نمیتونم استعفا بدم!!!!باید تا بازنشستگیم صبر کنم!!!پس چیکار کنم؟؟
اگه هم با محمد حسین فرار میکردم و میرفتم اونور حکمم اعدام بود!به خاطر خیانت به کشورم!!منم به هیچ وجه قصدم خیانت نیست!
ولی میتونم یه مدت مرخصی بگیرم!باید به محمدحسین بگم باید اینجا بمونیم!نمیتونیم بریم پاریس!!
.....
پرونده رو روی میز سرهنگ معتمد گذاشتم.سرهنگ تمام معتمد یه سالی میشد جای سرتیپ احمدی اومده بود.وقتی سرتیپ احمدی درجه گرفت فرماندهی بخش یگان ویژه رو به عهده گرفت.
سرهنگ یه نگاه به پرونده و یه نگاه به من کرد و گفت:خب سرگرد....نتیجه؟
با من من گفتم.ببخشید سرهنگ.مرخصی میخوام!
سرهنگ از جاش پاشد:چی میگی دختر؟وسط پرونده؟...نمیشه نصفه ولش کنی....اصلا میشه دلیل این انصراف ناگهانی رو بدونم؟
سرمو انداختم پایین.سعی میکردم استرسمو پنهون کنم.و نمیدونم چقدر موفق بودم
-دارم ازدواج میکنم سرهنگ.میخوام یه مدت به زندگیم برسم.
چه جملات کلیشه ای گفتم...عین فیلما!...چند دقیقه سکوت مشکوک سرهنگ باعث شد سرمو بگیرم بالا.
سرش پایین بود.اخم کرده بود و رفته بود تو فکر.
اصلا به فکرتون نرسه که یارو جوون بوده و عاشق من که حالا دلش میشکنه و این حرفا...بنده خدا زن و دوتا بچه داره....
بالاخره لب باز کرد:خب...حالا چند روز میخوای؟.
گفتم:حدود دوماه اگه بیشتر بشه....
نذاشت حرفمو ادامه بدم.با داد گفت:دو ماه؟؟؟؟میفهمی چی میگی؟نمیشه.اول پرونده رو به نتیجه برسون.بعد روی دوماه مرخصیت فکر میکنم..
نا امید سلام دادم و اومدم بیرون.
حالا باید به محمدحسین میگفتم تا صبر کنه.باید حتما این پرونده رو به سرانجام میرسوندم تا خلاص بشم.اونم واسه یه مدت!چی میشد میتونستم استعفا بدم؟!
وقتی رفتم خونه مامان با تشر پرید بهم:بیا...انقد توهین کردی...انقد لفتش دادی تا پشیمون شدن!خانواده به این خوبی کجا میتونی گیر بیاری؟......
پشت سرهم داشت بهم بدو یراه میگفت.لباسمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم.بعد رفتم رو مبل لم دادم.مامان همچنان داشت ادامه میداد.دیدم دیگه چاره ای ندارم گفتم:بسه مامان....من به یکی دیگه علاقه دارم.
تا این حرف از دهنم خارج شد مامان اول بهت زده رو اولین مبل دم دستش نشست.بعد محکم زد رو صورتش:وای خدا مرگم بده....ای خــــدا مرگ منو برسون!بچه ام ناخلف شده.....خدا.....
داد زدم:بس کن مامان...مگه گناه کردم؟دیگه گذشت اون زمان که زن و شوهر شب عقد همو میدیدن....یه خورده از عهد قدیم دل بکن....ببین تو چه زمانی داری زندگی میکنی!.....تا چند وقت دیگه میان خواستگاریم.و من جوابم مثبته....اونوقت از دستم واسه همیشه خلاص میشی!
لیوانو کوبوندم رو میز و رفتم تو اتاقمو درو محکم بستم.دیگه داشتم آسی میشدم....خوب شد محمدحسینم اومد!وگرنه دق میکردم از دست این مامان.
به گریه ها و غر غرای مامان توجه نکردم.پرونده رو باز کردم.باید تمام تمرکزم رو میذاشتم رو این موضوع .
....
....
-سرگرد ما پدرشو پیدا کردیم....
-خوبه ...بیاریدش اینجا....بگو اولادی ازش بازجویی کنه.
-ولی سرهنگ خسروی گفتن نیازی نیست!
کاغذ توی دستم از شدت عصبانیتم به یه گوله مچاله شده تبدیل شد.تغییر مسیر دادم و رفتم سمت اتاق سرهنگ خسروی....همون امیر خودمون!ارمیا خسروی!ترفیع گرفته بود.
در زدم و بعد از وارد شدن با حرص پامو کوبیدم به اونیکی پام.
با خنده ای که سعی داشت قایمش کنه گفت:بفرمایید سرگرد.
رفتم جلو.گفتم:این پرونده مسوولش منم.چرا اجازه نمیدید کارمو بکنم؟
اخماش رفت توهم....انگار مونده بود چی بگه.گفت:خانواده اون پسر داغدارن....اونوقت تو میخوای از باباش بازجویی کنی؟عوض اینکه دنبال قاتل وحشیش بگردی؟
-ولی سرهنگ....اولین شرط موفقیت تو کارم اینه که به همه مظنون باشم.حتی شما.
با تعجب سرشو بالا گرفت.این جمله ای بود که خودش یادم داد.دقیقا همون روزی که فهمیدیم فربد هوشنگ ناپدید شده.گفت به همه باید شک کنی.حتی من.
-پس حرفای خودمو به خودم پس میدی ها؟
هیچی نگفتم....نمیدونم چرا انقدر حس میکرد کارای من به اونم ربط داره!
-ریحانه...
جونم؟...با تعجب یهو سرمو گرفتم بالا!هیچوقت اینطوری صدام نکرده بود!دیدم سرش تا روی سینه اش پایینه!شر شرم عرق میریخت.تابلو بود کلافه اس!به مسخره با خودم فکر کردم الان میگه من دوستت دارم...با من ازدواج کن!
از فکرم خندم گرفته بود!دستمو گرفتم جلو دهنم که ریز بخندم .ولی با حرفش آبدهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!
-من دوستت دارم...با من ازدواج میکنی؟
!!!!!
حالا سرفه نکن کی بکن!...داشتم خفه میشدم.دیدم با لیوان آب پرید کنارم و همرو ریخت تو حلقومم.نجاتم داد وگرنه ناکام میمردم!
با نگرانی گفت:چی شدی ریحانه؟خوبی؟
دیگه خیلی داشت صمیمی میشد.
با عصبانیت بلند شدم.با صدایی که هنوز خش دار بود گفتم:سرهنگ لطفا اجازه بدید کارمو پیش ببرم.اگر نه من پرونده رو تحویل میدم.اتفاقا از خدامم هست.
دوباره پا کوبیدمو رفتم بیرون.درسته که یه زمانی روش فکر میکردم و از حمایت همیشگیش خوشم میومد.ولی همه اینا مال موقعی بود که هنوز نفهمیده بودم ناخواسته عاشق فربد هوشنگ شدم!
خسروی رو بهت زده ول کردم و رفتم سمت اتاقم.وقتی نشستم صدامو صاف کردم و بلند گفتم:نبی زاده.....نبی زاده
نبی زداه در زد و بعداز سلام نظامی ناشیانه اش گفت:بله قربان.
این پسر 19 ساله که سرشو تراشیده بودن خیلی به دل من نشسته بود.انگار داداشم بود.بعضی اوقات یه کارایی میکرد استغفر الله دلم میخواست بپرم از لپ تپلش یه ماچ گنده بکنم!
با اخم گفتم:صد دفعه مگه نگفتم به من نگو قربان؟
-بله قربان....نه ببخشید سرگرد
-آفرین.با یکی از بچه ها برو بابای ارشیای خدابیامرز و بیار.بیا درخواست دادم برای حکم بازجویی.بده به سرهنگ معتمد امضا کنه.
برگه رو گرفت.پا کوبید و رفت.
خداااا حالا به این خسروی چی بگم؟بگم من قراره به زودی با خلافکار بزرگ ایران که متواری شده ازدواج کنم؟
تو فکر بودم که در زدن.با بفرمایید من دیدم خسروی آشفته اومد تو.سرمو انداختم پایین و سریع بلند شدم و سلام دادم.
درو بست و بدون هیچ حرفی نشست رو صندلی روبه روی میزم.
منم مستاصل(درسته؟) سرجام وایساده بودم.کلافه دست کشید تو موهاش و گفت:بشین خواهشا
رفتم نشستم روبه روش.درست نبود جلوی مافوقم بشینم پشت میزم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت چهاردهم

صداش درومد:نمیدونم چم شده!تو چیکار کردی با من دختر؟
هیچی نداشتم بگم.چی میگفتم؟من اصلا دلم نمیخواست اینجوری بشه!
سرشو بلند کرد و نگام کرد:چیکار کنم؟چرا جوابمو نمیدی؟
-مگه تقصیر منه؟
-نمیدونم....تو این چند سال تمام تلاشمو کردم بفهمم تقصیر کیه؟!
-من نمیدونم چی بگم.حستون به من اشتباس سرهنگ.
پرید وسط حرفم:میشه انقدر به من نگی سرهنگ؟بگو امیر...دلم واسه امیر گفتنات تنگ شده!
با تعجب گفتم:شما چرا اینجوری شدین؟لطفا تمومش کنین.
میخوام تمومش کنم.بیا با هم تمومش کنیم.باهام ازدواج کن....تموم میشه.
-نه...نمیشه...من به شما علاقه ای ندارم!
راستش ترسیدم بگم بیشتر به چشم برادر و حامی نگات میکنم.این خیلی ضربه بزرگی بود.باید میذاشتم واسه موقعی که هیچجوره راضی نمیشه.
با اصرار گفت:پیدا میکنی....علاقه خودبه خود پیدا میکنی...کاری میکنم عاشقم شی...میخوای...
نذاشتم ادامه بده.نباید بیشتر از این خورد میشد.:خواهش میکنم.من به زودی ازدواج میکنم.شما هم باید فراموش کنین.
مثل اینکه اینم ضربه بدی بود!
باناباوری سرشو تکون داد:دروغ میگی ؟دروغ میگی ،نه؟؟؟داری منو دست به سر میکنی؟تو که نمیخوای پنج سال عشقمو به همین راحتی نادیده بگیری هان؟
اگه یه خورده دیگه ادامه میداد گریه ام میگرفت!تقصیر من چی بود!؟من عاشق یکی دیگه بودم!هه...مثل فیلما!یه مثلث عشقی که واسه دونفر عادلانه و واسه نفر سوم ناعادلانه بود!خدایا...نه به اونموقع که هیشکی منو دوست نداشت نه به حالا که دوتا دوتا عاشق پیدا میکنم!
پاشدم و سلام دادم و رفتم بیرون...تو این اوضاع و احوال فقط دلم میخواست به پرونده ام فکر کنم.
نبی زاده با پدر پسر بچه( ارشیا) تو اتاق بازجویی منتظر من بودن.و من پشت شیشه بهشون نگاه میکردمو تو ذهنم سوالامو مرتب میکردم.با قیافه مظلوم پدر بچه هیچی رو نمیشد تشخیص داد.من بیشتر از همه به همین باباهه مشکوک بودم.
رفتم تو و پرونده رو گذاشتم رو میز و نشستم.دیدم چهره غمگین پدره یهو رنگ تمسخر گرفت:شما میخوای از من بازجویی کنی؟
با ملایمت گفتم:مشکلی هست؟
با تمسخر گفت:یه زن؟آبدارچیشونو فرستادن ؟
لحنم عوض شد.از شدت عصبانیت دلم میخواست کلشو بکوبم به دیوار!
-پس شما جز همون قشر مرد سالاری که برای زن ارزش قائل نیستی!هان؟تو که مردسالاری چرا پسرتو کشتی؟
یه دستی زدم!و خدا خدا میکردم به نتیجه برسم!
تعجب کرد.موند چی بگه.بعد با داد گفت:من پسرمو نکشتم!چرا باید بکشمش؟من پسر خودمو بکشم؟اون خودش باعث شد.......
حرفشو نصفه ول کرد.با پوزخندی که نشسته بود رولبم و نتیجه پیروزیم بود گفتم:پس حتما خودش مرده!هوم؟از شدت کتک و خونریزی!؟
به تته پته افتاد:نه ....چی چی........من چه میدونستم که....
یهو افتاد به گریه...اینم جز حربه همیشگی مجرما بود.وقتی نمیتونن از خودشون دفاع کنن یا دفاعی ندارن که بکنن گریه میکنن.چه خلافکار غول تشنش چه دختر بچه قاتل دیوونش!
داد زدم:پس تو کشتیش؟اعتراف میکنی؟انقدر زدیش که زیر دستات جون داده!پسرت که انقدر واست مهم بوده؟مامانش کجا بود؟
با گریه گفت:زندانیش کرده بودم.تهدید کردمش که اگه بگه اونم میکشم...
-چرا انداختیش توی سطل آشغال!؟میتونستی نجاتش بدی!پزشکا گفتن تا یه روز زنده بوده....وقتی گربه ها تیکه تیکه گوشتشو میکندن و میخوردن از شدت ترس میمیره....ذره ذره میمیره...میفهمی؟زجرش دادی!
-غلط کردم...گوه خوردم...نجاتش بدین....
افتاد رو زمین!اعتراف کرد...ولی چه فایده؟
اون خودش ولی دم بود...فقط 5 سال زندانی میشد!همین...هیچ قانونی وجود نداشت که بشه اعدامش کرد!
داشتم کنترلمو از دست میدادم.با اعتراف نصفه و نیمه ای که گرفته بودم رفتم سمت اتاقم.به نبی زاده گفتم بازداشته.
رفتم و نشستم پشت میزم.حسابی گریه کردم و خالی شدم.خوب شد جسدو ندیدم وگرنه الان زیر سرم بودم!
پرونده رو تکمیل کردم و رفتم سمت اتاق سرهنگ معتمد.دیگه تموم شد.
پرونده رو گذاشتم جلوش و منتظر وایسادم.
حسابی معطلم کرد که پرونده رو بخونه.بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:خسته نباشید سرگرد.حالا میرسیم به بحث مرخصی ناگهانی و زیاد شما!!
لبخند بیجونمو حتی خودمم حس نکردم.
-خیلی خوب.من واسه سه ماه براتون مرخصی مینویسم.ولی به محض برگشتنتون کلی کار سرتون میریزه.مشکلی نیست؟.
مجبور بودم قبول کنم.باز همینم خوبه!

حدود دو هفته ای میشد که خونه نشین شده بودم.منتظر محمدحسین بودم.ولی هیچ خبری ازش نبود.کم کم داشتم شک میکردم.
وقتی خیلی بی مقدمه از همکارا خداحافظی کردم و تو بهت گذاشتمشون،تنها کسی که عکس العمل نشون داد خسروی بود.از اتاق بیرون رفت و دیگه ندیدمش!حالا خوبه مرخصی میرم.اگه اخراج شده بودم چیکار میکرد؟!
داشتم تو اتاقم مگس میپروندم که در اتاقمو زدن.
مامان اومد تو ...از اونموقع باهم سرسنگین شده بودیم.با قیافه ناراحت گفت:امشب خواستگار داری.
پوزخند زدکه یعنی فکر کنم همونیه که منتظرش بودی!
درو بست و سریع رفت بیرون.یعنی محمدحسین بود؟
تا شب هی اینورو اونور رفتم.استرس داشتم.از یه طرف شکم لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد!!!!نمیدونستم چیکار کنم.داشتم حتی به احساس خودمم شک میکردم!
وقتی زنگ در به صدا درومدیه جیغ خفیف کشیدم!!!ته دلم انگار رختشور خونه بود!!چادرمو انداختم سرمو رفتم بیرون!
دیدم مامان و بابا بغ کرده نشستن رو به روی یه مرد مسن و یه زن جووون.زن رو همون لحظه شناختم.همون فرناز بود.خوااهر فربد هوشنگ با کمی تغییر تو چهره ولی من شناختمش.با وضع بدی اومده بود.سلام کردمو نشستم.مرده رو نمیشناختم ولی ریخت و قیافه اونم اصلا خوب نبود!نه خوشایند مامانو بابام نه خوشایند من!موهای سفید و خاکستریش بلند بود و با کش بسته بود.ریش بزی گذاشته بود و اونم خیلی بلند بود که بافته بودش!خیلی مضحک شده بود!ابروهاش تو چشش بود و سیبیل نداشت!لباسشم انگار یه پسر بچه 17 ساله اس!!!تیشتر قرمز و شلوار سبز!
حالم از ریختش به هم خورد!بغل دستش محمد حسین بود.ریختش تقریبا شبیه فربد هوشنگ بود ولی با تفاوتهایی که باعث میشد نفهمی کیه!
با خودم گفتم این پیرمرده خلو چل کیه این با خودش اورده!؟
نگاش کردم.سرش پایین بود و تو فکر بود!هیچکس حرف نمیزد فقط گهگاهی صدای خرپ خرپ خوردن خیار اون یارو میومد.به خودم جرات دادم و گفتم:میشه چند لحظه با شما صحبت کنم؟
روی حرفم به محمدحسین بود.باید واسم میگفت چه خبر شده!
وقتی دیدم هنوز تو فکره گفتم:جناب؟
سرشو بلند کرد گفتم:بفرمایید از این سمت لطفا!
رفتم تو اتاقمو منتظرش شدم.با چشم و ابرو یه چیزی به اون یارو گفت و با خنده اومد پیشم.
درو بستم و نشستم رو تخت:خب؟
با تعجب گفت:چی خب؟
-این یارو کیه؟
-مثلا بابامه!
-پس مامانت کو؟
-من....چیزه...مامانم رفت اونور!منتظر ماست.ماهم زودتر عقد میکنیمو میریم پیشش.
شکم لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد:من نمیتونم بیام!
به وضوح جا خورد:چرا؟؟؟؟نمیخوای باهام ازدواج کنی؟پس عشقت چی میشه؟همش دروغ بود...
داشت کم کم صداش میرفت بالا.منم گیج از این تغییر رفتار ناگهانی و حرفای بیمنطقش دهنم باز مونده بود!
گفتم:چی داری میگی؟بزار حرفمو بزنم!
ساکت شد و با اخم سرشو انداخت پایین.ذره ذره حرکاتش واسم ناآشنا بود!
گفتم:نمیتونم استعفا بدم!نمیزارن.و اگه هم بخوام باهات فرار کنم هرجا که باشم دنبالم میگردن.پیددام میکنن و برمیگردونن و ....اعدامم میکنن.یعنی تاآخر عمرم از دستشون در امان نیستم...میفهمی؟باید همینجا زندگی کنیم.
با عصبانیت گفت:منم نمیتونم اینجا بمونم....میفهمی؟دست و پام بسته اس!...باید برم اونور توام باید با من بیای!
همچین کلمه باید رو محکم گفت که یه لحظه حس کردم میخواد منو به زور ببره....که البته حسم درست بود!
-من نمیتون.....
من نمیتونم و نمیشه حالیم نیس...تو باید با من بیای فهمیدی؟؟؟
این محمد حسین نبود....این آدم فربد هوشنگ هم نبود!من این آدمو نمیشناختم!از تعجب چشمام گرد شده بود و اونم نفس نفس میزد.یه لحظه چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.وقتی دوباره چشاشو باز کرد از این رو به اون رو شده بود!!!!
-عزیزدلم...خانومم...باید ازاینجا بریم...نمیزارم هیچ آسیبی بهت برسه...مطمدن باش بهترین محافظا رو برات استخدام میکنم...
داشت همینطور پشت سرهم چرت و پرت به هم میبافت!منم تو فکر خودم!شکم داشت کم کم به یقین تبدیل میشد!این اونی نبود که من تو رویام عاشقش شدم!اون فیلم بود...این واقعیه!!!و من اگه باهاش فرار کنم به کشور خیانت کردم...به وطنم....و من هیچ وقت به خاطر یه احاس که هنوز بهش شک داشتم تمام ملیتمو نمیفروختم!اونم به همین ارزونی!
سعی کردم لبخند بزنم.گفتم:باشه محمدحسین(تو دلم گفتم حیف این اسم!)من الان میگم میخوام فکر کنم.مامانم نمیزاره کمتر از یه هفته جواب بدم...باشه؟
نفسشو فوت کردو دست کشید تو موهاش:باشه...ولی سعی کن زودتر راست و ریستش کنی!هرچی بیشتر لفتش بدیم واسمون خطرناکتره.
برخلاف میلم دستشو گرفتم:باشه.تو نگران نباش.فقط ادرس جایی که هستی رو بده!یا شماره تلفنتو.باید تو جریان کارام بزارمت....فقط چجوری میریم؟
سعی کردم حواسشو از اصل موضوع پرت کنم.که موفق هم شدم.رو یه کاغذ رو میزم یه چیزایی نوشت و گفت:باید زمینی بریم.هوایی هم میشه ولی ریسکش بالاس.از ترکیه میریم.اول ارومیه و بعد مرزو ...ترکیه!
کاغذو داد دستم و گفت:زیاد لفتش نده.واسه جفتمون خطرناکه....ولی به آخرش فکر کن...به عشقمون زندگی خوبمون و بچه هامون...ما تو روازی نه چندان دور یه زندگی راحت خواهیم داشت.
لبخند زدم.اونم بغلم کرد و رفت طرف در.از خودم چندشم شد.حالا که یه چیزایی دستگیرم شده بود میدیدم این حسی که داشتم عشق نبوده....من هنوز نمیدونم عشق یعنی چی!!!!
اونروز مامان به هیچ عنوان باهام حرف نزد.ولی بابا گفت:خودت بهتر میدونی با زندگیت چه معاملهه ای میکنی!فقط بپا که نبازی بابا جان!
منم امیدوار بودم برنده این معامله باشم.کسی که بیشترین سود رو میکنه!
فرداش سریع رفتم اداره.دیشبش کلی فکر کردم...کلی بالا و پایین کردم.هم این روزا رو هم احساسمو هم هرچیزی که بهش شک داشتم.قرآن خوندم و استخاره کردم..و حالا با اطمینان داشتم میرفتم پیش سرهنگ معتمد.
وقتی رفتم تو اتاقش تعجب کرد.گفت:چیزی شده سرگرد:ازدواج کردین؟
رفتم جلوتر و گفتم:خیر سرهنگ.میخوام دوباره پرونده قاچاق فربد هوشنگ رو به جریان بندازم.ازتون میخوام همین حالا افراد اون عملیات رو تو اتاق کنفرانس جمع کنین.
با اشتیاق از جاش بلند شد:چیزی پیدا کردی؟
با لبخند زمزمه کردم:آره...خودشو!
خیلی سریع همه افراد تو اتاق کنفرانس حاضر شدن و جمعمون با حضور افتخاری سرتیپ احمدی کامل شد.من صدر میز ایستادم و صدامو صاف کردم:بسم الله......آقایون لطفا گوش کنین.من میخوام این پرونده دوباره به جریان بیوفته.چهار سال پیش با ناپدید شدن ناگهانی فربد هوشنگ نیمه تمام موندو حالا میخوام تمومش کنم.فربد هوشنگ الان تو دستای منه ولی به زودی میخواد از طریق مرز ارومیه و ترکیه از ایران خارج بشه اونم به همراه من!من نقشه دارم اعتمادشو جلب کنم.باید بفهمیم این چهار سال چیکار میکرده و کجا بوده.
سرتیپ با آرامش همیشگی و لبخند دلگرمش گفت:سرگرد چجوری تونستی پیداش کنی؟
نمیتونستم بگم!!چی میگفتم؟اینکه طبق یه حس احماقنه که فکر میکردم عشق حاضر بودم باهاش فرار کنم؟
بدون فکر گفتم:بعدا برای شما تعریف میکنم!
شاید سرتیپ میتونست کمکم کنه!شاید میتوست واسم تخفیف بگیره!....هرچی باشه من به خاطر این همکاری مجرم و همدست به حساب میام!
تو جلسه نقشه کشیدیم.که تو این یه هفته محمدحسین و زیر نظر بگیرن.به طور نامحسوس و منم به حرف بکشمش.باید صداشو ضبط میکردم.البته اگه راستشو میگفت!
تو اتاق سرتیپ نشسته بودم و عصبی پامو تکون میدادم.از هر اتفاقی میترسیدم ولی از طرفی وجدانم میگفت حقمه!جزای یه حس دروغ به یه خلافکارو باید ببینم!
-خب؟میشنوم؟؟
صدای آرامش بخش سرتیپ باعث شد قفل دهنم باز بشه و همه چیز و بگم!از احساس گناهم بابت حجابم و عشق بچه گانه ام و این از خواب بیدار شدن ناگهانی!
سرتیپ نارحت شده بود ولی با اطمینان گفت:نترس کمکت میکنم.باید این پرونده رو ببندی.تو باید اینکارو بکنی که بتونی خودتو تبرئه کنی.
فرداش افرادمون دورو بر آدرسی که محمدحسین داده بود مستقر شدن.
منم زنگ زدم بهش:سلام محمدجان.خوبی؟
بیحوصله گفت:سلام.چه خبر؟دارم راضیشون میکنم.مامانم میدونه جوابم مثبته ولی ریخت ضایع اون یارو که باهاتون اومده بود کارو سخت کرده.چرا اینریختی اومده بود؟
-چه میدونم.مگه مهمه.تو باید هرجوری شده اونارو راضی کنی.فهمیدی؟زودتر....
-محمدحسین...نمیخوای بگی اونچهار سال چیکار میکردی؟
نمیدونم لحنم چه جوری بود که بعد یه مکث طولانی گفت:میگم.فردا میام دنبالت.میبرمت یه جایی و بهت میگم.
ترسیدم!!!ولی مطمئن بودم خطری تهدیدم نمیکنه.گفتم:باشه.
بدون خداحافظی قطع کرد!
فرداش با یه پراید نوک مدادی اومد دم خونمون.اصلا به تیپ فربد هوشنگ با اون لیموزین مشکی نمیومد پشت پراید بشینه!
با خنده سلام کردم.اونم عین همون موقع ها که عاشقش شدم جوابمو داد.ولی من دیگه عاشقش نبودم!!!
داشتیم میرفتیم سمت پارک جنگلی لویزان!منم لحظه به لحظه به ترس لعنتی تو دلم اضافه میکردم!
رفت بالا ترین قسمت و یه جای خلوت نگه داشت.سعی کردم قیافمو شاد نشون بدم.منو برد سمت دوتا کنده درخت و روش نشست.منم نشستم و زل زدم به دهنش.
گفت:مجبور بودم فرار کنم.لو رفته بودیم.منم وقت نداشتم تورو با خودم ببرم.مجبور شدم برم فرانسه.کارامو راست و ریس کردم و منتظر شدم آبا از آسیاب بیوفته.تو ادارتون جاسوس داشتم.فهمیدم پرونده رو بستن.منم اومدم دنبالت.اونجا یه زندگی خوب تو انتظارمونه.
با تعجب گفتم:جاسوست کی بود؟چطوری هیشکی نفهمید؟!اگه باهات ارتباط داشت میگفتی بیاد پیشم حداقل تو این چهارسال یه خبری ازت داشته باشم ..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت پانزدهم

خندید.مهم نبود.جاسوسم رازقی بود.ولی الان خیلی وقته که کاریش ندارم.اونم جامو نمیدونست.مجبور بودم احتیاط کنم!
چه راحت داره همه چیزو لو میده!!یعنی انقدر بهم اعتماد کرده؟
شایدم قیافم خیلی خنگ به نظر میرسه!
گفتم:کارای منو کردی؟چقدر طول میکشه بریم اونور؟
-کاری نداری که!به محض اینکه عقدت کردم راه میوفتیم همه چی ردیفه.هماهنگ کردم....
یه خورده ساکت نشستیم.بعد پاشد اومد سمتم.منم بلند شدم وایسادم روبه روش.با تعجب منتظر هر حرکتی ازش بودم!
دستمو گرفت و گفت:نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود!!!!!واسه وجودت...واسه بوی تنت...واسه لبات!
داشت کم کم از حالت عادیش خارج میشد!نمیدونم چش شده بود!!!!مگه دختر ندیده اس؟
زورکی خندیدم:اره....منم همینطور!
ولی رفتم عقب....اخماشو کرد توهم!:چرا فرار میکنی؟نکنه دلت نمیخواد دوباره بوست کنم؟هنوز مزه بوسه اولت تو دهنمه!
خدایا....معجزه بده....خدایا...
همون لحظه گشت موتوری پارک اومد میشناختمش.سرباز بخش ما بود!سریع اومد جلو گفت:فاصله بگیرید!این چه وضعشه؟خانوم شما خجالت نمیکشی؟
محمدحسین رفت جلوش:به تو چه؟زنمه!
تقریبا هم هیکل بودن.پلیسه پوزخند زد:ائه؟؟؟؟تشریف بیارید کلانتری معلوم میشه!!!!
به هیچکس اینطوری گیر نمیدادن.ولی کا کار سرهنگ معتمد بود!به خاطر شنود رو یقه ام فهمیدن و اومدن نجاتم دادن.خودمو انداختم جلو کارتمو نشون دادم و گفتم:من از همکارای شما هستم.لطفا بفرمایید.ایشون همسرم هستن ولی قبول دارم کار اشتباهی کردیم.
پلیسه احترام گذاشت و با یه نگاه خصمانه رفت.با موتور کمی جلوتر وایسادن.
گفتم:بریم محمد....اینجا جاش نیس.
با ناراحتی سوار شدو ویراژ داد.به خیر گذشت!اونروز گذشت و من بیشتر از قبل به محمد حسین مشکوک شدم.چهار سال پیش چقدر ساده بودم که حرفاشو باور کردم.هرچند از دختر چشم و گوش بسته ای مثل من این رفتار بعید نبود!من تا اونموقع میدونستم مرد یعنی چی!کی انتظار داشت عاشق نشم و رفتار عاقلانه نشون بدم.تو این چهار سال هم دلم میخواست عاشق بمونم که به خودم ثابت کنم تو عشق پایدارم و باوفام!در حالی که فقط خودمو گول میزدم...
با تکون ماشین به خودم اومدم!محمدحسین برای اینکه منو از فکر دربیاره فرمونو چپ و راست کرده بود!
-چیه خانومم تو فکره؟
-هیچی نیست!به مامانم فکرمیکنم.از دستش راحت میشم!
گفتن این حرف اصلا مذاق خودم خوش نیومد!
-آره عشق من...جفتمون از شر این کشور کوفتی و بسته راحت میشیم و میریم اونور عشق و حال!
خندیدم،به قول اون شاعره خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است!!!هرچند تلخ نبود!!بیشتر عصبی بود.از خخودم حرصم گرفته بود!چه اشتباه بزرگی کردم چهارسال زهنمو مشغول همچین آدمی کردم!
منو رسوند دم خونه و با لبخند گفت:منتظر خبرتم گوگولی من!
اومد لپمو بکشه که من کشیدم عقب.خندش محو شد و به رو به روش نگاه کرد:فقط زودتر که کار داریم!
-باشه
سریع پیاده شدم و چپیدم تو خونه!وای خدا چه عذابی!
همون موقع سرهنگ معتمد بهم زنگ زد و جزئیات و پرسید.منم مو به مو واسش گفتم.و جوابی داد که همون لحظه آرزو کردم زلزله بیاد و من در جا خاک شم!!!!
-خیلی عالیه سرگرد یه فرصت خوب:باهاش همراه شو تا لب مرز.اونجا دستگیرش میکنیم ولی دلم میخواد بدونی خانوادش چه جورین.یعنی کیرو داره؟!کی اونور منتظرشه.مفهموه؟
-ب...بله...مفهوم شد!
بدبخت شدم!بیچاره شدم....شیطونه میگه از این بخش دایره و مستطیل جنایی برم یه جا دیگه!
تو اون چند روز وقت من خسروی حسابی ته توی محمدحسین رو درآورد و نمیدونم کی بهش خبر داده بود خبر ازدواج من فیلمه که حسابی کبکش بلبل میخوند!
ولی من که اهمیتی نمیدادم!به محمد حسین خبر دادم که قبول کردن و سرهنگ معتمد به بابام گفت برای عاقد اون اقدام کنه که عقدمون واقعی نباشه.فقط صیغه میخوند اونم یه مدت تموم میشد.ومن این وسط دعا میکردم بتونم تا لب مرز محمدحسینو کنترل کنم.هرچند که خسروی خیلی با این قضی مخالفت کرد که البته نتیجه ای ندید.
محمد حسینم قبول کرد.چون گفتم عاقد آشنای باباس و کارمونو زودتر راه میندازه و محمدحسین باهوش حتی یه درصد هم احتمال نداد که من دروغ میگم.
من فکر میکنم عین اوموقع که فهمیده بود ما پلیسیمو به روش نمی آورد فهمیده جریان چیه و داره بازیمون میده....نمیتونستم هیچی ازش بفهمم.فوق العاده تو دار و درون گرا بود!
نمیدونستم با شناسنامه هامون میخوان چیکار کنن ولی ته دلم قرص بود که بابام از ماموریتم خبر داره.ولی مامان هنوز تو لک بود.راضی نبود و من چاره نداشتم جز اینکه ازش پنهون کنم.تقصیر خودش بود که زود همه چیز و لو میداد و اینکه به شدت دهن بین بود!
به محض اینکه میفهمید محمدحسین خلافکاره یا غش میکرد یا به احتمال 99 درصد از غرغر و فحش و کتکاری راحتش نمیذاشت!بالاخره من که بهتر مامانمو میشناسم.ترجیح میدم اون لحظه آغم کنه ولی ماموریتم خراب نشه! شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!
چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.
چشماش عجیب برق میزد!و من ازین برق عجیب میترسیدم.
عاقد شروع کرد....و ضربان قلب من هر لحظه بیشتر میشد!یه روزی منتظر این لحظه بودم ولی الان دلم میخواست ازونجا فرار کنم.
نفهمیدم عاقد چی پرسید با سقلمه محمد و دیدن قیافه مامان که لبشو گاز میگرفت سریع گفتم:بله.
همه خندیدن.عاقد گفت :عروس خانوم هوله هاااا!
از محمد هم پرسید و اونم بله داد.وتموم شد!
صیغه به مدت دو هفته که البته عاقد ذکر نکرد.
من هم ته دلم راضی نبودم...ازین کلاه شرعیا متنفر بودم!ما فقط خودمونو گول میزنیم!
بلافاصله محمد دستمو گرفت.پوست دستم سوخت!اصلا حس خوشایندی نبود.بابام هم حرص میخورد.اینو از اخمای تو همش فهمیدم.سعی کردم دستمو از دستش بکشم تا بابام ناراحت نشه ولی مگه میذاشت!عین کنه چسبیده بود بهم!
عاقد که رفت ئختره سریع بلند شد از تو کیف گنده اش یه سیستم درآورد و وصل کرد به برق و یه سی دی گذاشت توش!خودشم لباساشو درآورد و دست او عجق وجق رو گرفت و رفتن وسط!من و مامان و بابا فکا مونو نمیتونستیم از رو زمین جمع کنیم.ولی محمد میخندید!
محمد گفت :پاشو ما هم بریم وسط!
با اخم برگشتم طرفش.انتظار همچین چیزی رو نداشتم:دیوونه شدی محمد؟منو نشناختی؟
اونم اخم کرد:چطور اونموقع که نقش بازی میکردی خوب بلد بودی برقصی حالا جلو بابات و منو این یه دونه که آدم حساب نمیشه خجالت میکشی؟پاشو همین الان یه عربی بزن حال کنیم!
از شدت تعجب جیغ زدم:مــحـمــد!؟!؟!؟!؟
بابام بلند شد رفت سمت دستگاه.از برق کشیدش و به جیغ جیغای دختره و مرده گوش نکرد.اومد سمت ما گفت:خب دیگه جوون.بلند شو برو که ماها حسابی خسته ایم.
محمد حسین اخماشو تو هم کرد:میخواستم ریحانه رو ببرم بیرون.
-الان وقتش نیست.بذار واسه بعد.ریحانه خسته اس!مگه نه بابا؟
گیر کرده بودم!گفتم:بله این روزا سرم شلوغه...اداره خیلی کار کردم.
رومو کردم سمت محمد و آروم گفتم:کی میریم؟میخوام خلاص شم دیگه!
انگار از حرف من خوشش اومد:میریم عزیزم.همین امروز وسایلتو جمع کن.نمیخواد زیاد چیزی بر داری.واسه سه روز سفر فقط لباس بردار.روز چهارم ما اونجاییم!تو خونمون.
خندیدم...چه خوب که خیلی چیزی فهمیدم!
همشون رفتن و تازه مامان شروع کرد:من نمیدونم این سره چی داره که این دختره رو خر کرده...د آخه نه قیافه داره نه خونواده داره نه پول داره نه تحصیلات داره...چی داره که جادو شدی دختر؟؟؟پسر به اون خوبی رو رد کردی!
تو دلم غش غش خندیدم.!!!خبر نداره هر دو یه نفر بودن!تازه محمد حسین که خوشگلتر از ریخت آقا صادقش بود!!!معلوم نیس مامانم خوشگلی رو تو چی میبینه!
بابا پادرمیونی کرد و از منو محمد دفاع کرد.خوب شد میدونه وگرنه یه بسلطم با اخم و تخم بابا داشتم!
بی توجه به بحثشون رفتم بالا.اطلاعاتو واسه سرهنگ اس ام اس کردم.
یه ساک بستم و گذاشتم زیر تختم.چه روز پر استرسی بود!
همون شب محمد بهم اس ام اس داد فردا ساعت 6 صبح میاد دنبالم که بریم.منم به سرهنگ خبر دادم و همه آماده باش واسه شروع مامورت شدیم!
مامان اینا بیدار بودن واسه نماز و این کار منو سخت میکرد.یه بیست دقیقه ای معطل شدم تا بخوابن..بعدش سرسع زدم بیرون.
بابام از تو پنجره داشت نگاهم میکرد.واسش دست تکون دادم و رفتم..مظمئن بودم زیر لبش منو سپرده به خدا!
محمد عصبانی قدم میزد.تا منو دید میخواست داد بیداد کنه که گفتم:هیس...بیدار بودن...مجبور شدم صبر کنم.
هیچی نگفت و سوار شدیم.
از اینجا به بعد تنها راه ارتباطی منو سرهنگ یه ردیاب توی گل سرم بود.و من آرزو میکردم جایی نباشه که بخوام درش بیارم.از الان ترسیده بودم.تو دلم گله میکردم که رچا سرهنگ نذاشت شنود هم بزارم!
محمد با سرع میروند.منم که صبحونه نخورده بودم.از ترس داشتم پس می افتادم!
محمد یه نگاه بهم کرد و گفت:پشت سرت یه ساکه.بردار یه چیزی بخور.داری میمیری!
چه بافکر...ساکو برداشتم توش چیز زیادی نبود.نون و پنیر و گردو!
حدودا چهار ساعت تو راه بودن یه جا نگه داشت...خسته شده بود.گفتم :کجاییم؟
دور و برشو نگاه کرد و گفت:نزدیکای زنجان...چند ساعت دیگه راه داریم.جالب بود از صبح تا حالا این اولین بار بود که باهم حرف زدیم!محمد اصلا حواسش بهم نبود و من مشکوکتر از قبل همراهیش میکردم.
بازم به سفر خسته کنندمون ادامه دادیم.منم که خیلی بیخیال بودم خوابیدم و نفهمیدم کی رسیدیم که محمد گفت:ریحانه...پاشو بابا...
چشمامو باز کردم...غروب بود...هوا داشت تاریک میشد چقدر خوابیده بودم بدون ناهار!!!!
گفتم:رسیدیم؟
گفت آره.لب مرزیم.الان میان دنبالمون.یهو تو دلم خالی شد!یعنی سرهنگ الان جای منو میدونه؟برای ممئن شدن از وجود ردیاب دستمو زدم به گل سرم.آره بود.
بعد حدود نیم ساعت یه نیسان آبی اومد کنار ماشینمون پارک کرد.یه سیبیل کلفت ازش پیاده شد و گفت:همه چی ردیفه..بریم؟
محمدم گفت:آره بریم.دستمو گرفت و با یه نگاه دوروبرش رفیتم سمت ماشینه.
جز محمدحسین هیچکس و نمیشناختم....همه اهالیه همونجا بودن.
رفیتم نشستیم تو وانت.محمد کنار مرده منم چسبیدم به محمد.تو این یه مورد تنها کسی که میتونستم بهش اعتماد کنم اون بود!
جاده همش خاکی بود.پرنده هم پر نمیزد.دم غروبی خوف برم داشته بود!
بالاخره ماشین وایساد.ولی چه وایسادنی!یه ده بود که همه مرد بودن.یعنی من اونجا یه دونه زنم ندیدم!
پیاده شدیم.با ترس دست محمدو گرفتم.
رفتیم سمت یکی ازون آلونکا.محمد اول هولم داد تو.بعدش خودش اومد.گفتم:چه خبره اینجا؟اینا کین؟
خندید :نترس بچه.جامون امنه.امشب میریم اونور.
امشب میریم اونور؟!چه راحت!یعنی وقتی بریم اونور برگشتی هم هست؟؟؟
چشمامو باز کردم .از بدن درد زیاد از خواب بیدار شدم ویادم افتاد تو چه بدبختی گیر کردم.دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونم چی باعث میشد سعی کنم که خودمو قوی نشون بدم!
به دورو برم نگاه کردم.محمدحسین همون شکلی خواب بود.انگار مرده باشه!
کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.چادرمو برداشتم و تا کردم.دیگه نیازی بهش نداشتم.از اینجا به بعد جلوی دست و پامو میگرفت.شاید نیاز به کتک کاری داشتیم!
از پنجره کوچولوی روی دیوار یه نگاه انداختم به بیرون.شب بود و هیچی معلوم نبود.ولی یه خورده اونطرف تر از آلونک ما یه کوپه آتیش روشن بود چند نفر هم دورش بودن...فکر کنم وقت رفتن بود.
رفتم نشستم کنار محمد گفتم:محمد.....محمد حسین....الوووووووووو!!!!
عین گراز خوابیده بود.تکونش دادم...یه صدایی ازش درومد.مطمئن ششدم نمرده..هه...
اعصابم دیگه خورد شد.با دوتا دست شونه هاشو گرفتم و محکم بالا پایین کردم:محمد محمد محمد محمد محمد......
یهو چشماشو باز کرد و داد زد:اه.....اگه گذاشتی دودقه بخوابم!
-بسه دیگه چقدر میخوابی؟!؟!؟حوصله ام سر رفت....
دستشو کشید رو صورتش و خمیازه در کرد!!!منم زل زدم به حرکاتش.
بلند شد شلوارشو درست کرد پیراهنشو پوشید دکمه هاشو بست کردش تو شلوارش دکمه شلوارشم بست.کمربندشو دور کمرش کشید و سفتش کرد.یقشو درست کرد و و به من گفت:خوبه؟
خندم گرفت:مگه میخوای بری خواستگاری؟؟؟؟میخوایم قاچاقی از مرز رد بشیم!!!دیگه انقدر ادا اطوار و سوسول بازی نداره که!
دستشو تکون داد یعنی برو بابا!
منم بی اعتنا بهش مقنعه امو در آوردم موهامو باز کردم با انگشتام مغز سرمو ماساژ دادم.دوباره جمعشون کردم و با کیلیپسم بستمشون.مقنعه امو سرم کردم و پاشدم.محمد داشت از تو پنجره بیرونو نگاه میکرد.رفتم کنارش:تو نمیترسی؟
یه نیم نگاه بهم کرد:از چی؟
-از این آدما دیگه
اشاره کردم به سیبیل کلفتای دور آتیش.اونم یه نگاه عمیق بهشون کرد
-نمیدونم!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من پلیسم قسمت پایانی

کلافه نشست همونجا و گفت:اصلا نفهمیدم چی شد!کجا بودم و به کجا رسیدم!
منظورشو نفهمیدم فقط نگاش کردم.
-یه زمانی کافی بود اشاره کنم!صدتا نوکر و کلفت واسم ردیف میشد....چه برو بیایی چه شوکتی!!!ولی سر یه ندونم کاری !سر یه حواس پرتی !سر یه بازی بچگانه...چهار سال مجبور شدم خودمو قایم کنم!
-بازی بچگانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره....اگه همون موقع که فهمیده بودم پلیسی دمتو میچیندم...الان اینجا نبودم!
با تعجب نگاش کردم:چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-همون شب اول...همون مهمونی کذایی و احمقانه!همون موقع فهمیدم پلیسی هم تو هم اون بادیگارد احمقت!ولی با خودم گفتم این همه میخوان منو بزی بدن حالا یه بارم من پلیسارو بازی بدم!
داشتم از فوضولی میمردم!حالا داشت اعتراف میکرد....داشت میگفت!
-تموم حرفامون.همه حرکاتمون همش بازی بود.بازیتون میدادم و میخندیدم!با هر حرفی که میزدم فکر میکردین مدرک گیر آوردین و تا چند وقت دنبالش بودین.چه کیفی کردم!یه روز به سرم زد نقش یه عاشق واسه تو بازی کنم...تو که یه دختر ساده و خنگ بودی و حتی از برق شیطنت تو چشام نفهمیدی داری رودست میخوری!
داشت جالب میشد!
-ولی مقاومتای تو....از طرفی چشمات!!!!!تو اولین زن غیر قابل پیش بینی زندگیم بودی!ولی باید نقشمو اجرا میکردم....نقشم گرفت!عاشقم شدی!
دلم میخواست جیغ بزنم...تمام اون مدت!همش نقشه بود!!!!اگه الان واقعا عاشقش بودم و به خاطرش قید همه چیزو میزدم الان فقط خودکشی چاره ام بود....چه راحت گول خوردم...چقدر احمق بودم!خوب شد زود فهمیدم!چهار سال خواب خرگوشی!
محمد زل زده بود بهم.فکر کنم میخواست عکس العملمو ببینه!شاید هنوز فکر میکرد عاشقشم!اگه نقشمون گرفته باشه من بردم!
با دهن باز نگاش کردم!خندید و گفت:چیه؟فکر میکردی واقعا عاشق سینه چاکتم؟نه عزیزم...اونا همش بازی بود...به محض اینکه احساس خطر کردم فلنگو بستم!
سرشو انداخت پایین گفت:داشتین بیش از حد بهم نزدیک میشدین!باید میرفتم!
صدای در حرفاشو قطع کرد.چه بد موقع!بلند شد درو باز کرد.با دم دریه حرف زد و برگشت.گفتم:اگه همش نقشه بود چرا همون موقع که فرار کردی نموندی همونجا؟!چرا برگشتی؟چرا عقدم کردی؟چر گیرت میومد؟
اینا رو با گریه زاری میگفتم!
نگام کرد....طولانی!بعد رفت سمت کتش برش داشت و تنش کرد:تو برگه ی خروج منی.مطمئنم همکارات دنبالت میگردن.همون روزی که اومدم خواستگاریت اون بادیگاردتو دیدم که دنبالت بود.خیلی جالبه!حتی همکاراتم بهت شک دارن!
نفس راحتمو قایم کردم.خوبه حداقل اینو نمیدونست!ولی خسروی چرا دنبالم بود؟
خودمو زدم به ناراحتی:پس...وقتی برسیم اونور ....منو چیکار میکنی؟
اومد طرفم...بلندم کرد و گفت:همکارات پیدات میکنن نترس!
نقشش غیرقابل پیشبینی بود!اگه من ترکیه میموندم و اون میرفت!دیگه نمیتونستیم پیداش کنیم!ای کاش سرهنگ واسم شنود هم گذاشته بود!
دستمو گرفت کشید.رفتیم بیرون.
به محض اینکه پامونو بیرون گذاشتیم سر همشون به طرفمون برگشت.انگار همشون حالت آمادده باش داشتن!
محمد رفت کنارشون و گفت:ما آماده ایم.
شروع کردن با هم صحبت کردن....منم تو این فرصت زل زدم به چهر تک تکشون.برای شناسایی لازم داشتم که همشون یادم بمونه.
یکیشون با بقیه حرف نمیزد دورو اطراف رو میپایید یا مارو نگاه میکرد!ولی....چشماش....خیلی واسم آشنا بود.برق سیاه نگاهشو یه جا دیده بودم!
محمد دم گوشم گفت:مشکوک میزنن!
-مگه نمیشناسیشون؟بهشون اعتماد نداری؟هیچ کدوم آدم تو نیستن.؟
-آدم من مارو تا اینجا رسوند!نمیدونم کدوم گوریه!
منم شک کرده بودم.به هیچ عنوان اوضاع عادی نبود!




بازم خیره شدم به اون یارو...همچنان چشاش در گردش بود!آدمو میترسوند.تو اون تاریکی شب نور آتیش افتاده بود تو چشاش و برق میزد!عین این آدم خوارا!
محمدحسینو یکی از اونا صدا کرد.اونم رفت کنارشون.من اون گوشه وایساده بودم نگاشون میکردم که دیدم یارو با اون کلاش گنده اش اومد کنارم.با فاصله ازم وایساد و آروم گفت:اذیتت که نکرد؟
یهو عین جغد سرمو چرخوندم طرفش !!رگ گردنم گرفت!
دید عین منگلا نگاش میکنم گفت:سروان عسگریم...
یه لحظه تو ذهنم فلاش بک زدم....همون آقا ریشوئه که روز قبل از ماموریتم تو اتاق کنفرانس دیدمش!!!همون که چشاش یه جوری بود!!!وااااااای این همون پدرام تو جشن فربد هوشنگه!!
برگشتم سمت آتیش گفتم:محمد نشناستت یه وقت؟
صدای خندشو شنیدم:مگه تو که همکارمی شناختی؟؟
راس میگفت!من چه منگلیم!با ترس گفتم:قراره چیکار کنین؟
جواب نداد.روش اونور بود و هی چشماشو میچرخوند!
باز گفتم:برنامه چیه؟
یهو از پشتم محمد گفت:چرا از اون میپرسی؟ترکه زبون فارسی بلد نیس!من بهت میگم.بیا...
دستمو گرفتو کشوند ...از شوک خارج شدم!هه حالا فهمیدم چرا جوابمو نمیداد!
سریع برگشتم سر نقشم و واسه محمد ازاون لبخندای معروف دندون نما رو زدم!
محمد گفت:خب...الان مارو میبره لب مرز...از اونجا باید با ماشین حمل بار بریم اونور.تو کیسه های پنبه.
-وای...خفه نشیم؟
-نه نمیشیم.نترس.
دلم میخواست آخرین تیرمم تو تاریکی بزنم.گفتم:محمدحسین؟
نگام کرد.
-واقعا میخوای منو ول کنی بری؟
پوزخند زد.وایساد خیره شد بهم.:نگو که از همون چهارسال پیش نفهمیدی!
واقعا نفهمیده بود.
گفتم:نفهمیده بودم!چهار سال واقعا منتظرت بودم!
اشکام خود به خود اومد...چشام میسوخت و اشک میومد.ولی محمدحسین بیشعور!نکرد حداقل این دم آخری بازم فیلم بازی کنه!!شاید کمکش میکردم!
اشکام حالا واسه خودم نبود!از دلسوزی بود!نمیدونست چی در انتظارشه!!!
دستمو از دستش در آوردم ولی همراهیش کردم.
دیدم رفته تو فکر!ولی به چی فکر میکرد نمیدونم!
نگام دنبال عسگری میگشت...دیدم داره با چند نفر دیگه حرف میزنه!!
گفتم شاید بقیه هم افراد مان.عسگری با چشم و ابرو به من اشاره کرد.اون دوسه نفر هم به من نگاه کردن!سعی کردم یادم بیاد ببینم کدومشونو میشناسم!
یکیشون چشمک زد!واااا کصافطه بیشور!من که نشناختمشون.
رومو کردم اونور.فکر کنم همینجا میخواستن خرمونو بگیرن!
چند دقیقه بعد یکی ازاونا اومد جلو با یه لهجه خاصی گفت:بریم...آماده اس!
رفتیم سمتشون.
آتیشو خاموش کردن. و پیاده راه افتادن!
گفتم:میخوان تا لب مرز پیاده برن؟
-آره چاره دیگه نیست!صدای ماشینو میشنون!
دیگه لال شدم!خیلی راه بود!پدرم درومد!بدبختی مغازه پغازه هم که انوجا نبود سرمون گرم شه!بیابون برهوت اونم تو تاریکی!تنها خوبی که داشت ستاره هاش بود!
خیلی قشنگ بود!من همش سرم هوا بود راه میرفتم!میخواستم سرمو گرم کنم هی ستاره ها رو میشمردم..چشم یه آن سوسو میزد دوباره مجبور میشدم از اول بشمرم!
هیچکسم حرف نمیزد.فقط گهگاهی اون دوتا که جللو بودن و فکر کنم راهنما بودن با هم پچ پچ میکردن!
دیگه نمترسیدم!خیالم راحت شده بود که عسگری هست.با اون چشای ورقلمبیده اش مواظبمه!
نمیدونم چقدر گذشته بود!ساعتمو تو تاریکی نمیدیدم.بعد خیلی مدت!!!رسیدیم یه جا که حفاظ داشت.تا چشم هم کار میکرد دکلای دیدبانی گذاشته بودن...چقدر اینجا به آدم امنیت میده.اصلا خیالم راحته راحت بود!
نزدیک که شدیم همه دولا دولا راه رفتن.منم دولا شدم ولی زیاد به خودم فشار نمیآوردم!!!
با هم پچ پچ حرف میزدن...بعدش یکی با محمد رفت جلو...منم با هفت هشت نفر دیگه موندم اونجا!یه لحظه ترس برم داشت.محمد و اون یاره بدوبدو و دولا نزدیک میشدن به حفاظ...
عسگری دم گوشم گفت:حالا!!!!!!!!!!
یهو چنتا نور افکن افتاد رو محمد اینا...صدای آزیر اومد و یهو یکی بلند داد زد:ایست!
نور افکن رو صورته محمد بود...تعجب کرده بود.هی بر مگیشت ارافو نگاه میکرد!دنبال راه فرار بود.من از پشت تپه اومد بیرون و وایسادم نگاه کردن!
یهو نگاه سرگردون محمد رو من قفل شد!چشاش شده بود اندازه کاسه آبگوشت خوری!!!
ولی من قیافه گرفتم!ازونا که داد میزنه دیدی گول خوردی؟؟؟
مامورای ویژمون با دو رفتن سمتشو با یه حرکت خوابوندنش رو زمین.از دور دیدم سرتیپ احمدی بهم اشاره میکنه .رفتم سمتش.سلام دادم.گفت:این ماموریت تو بود...تبریک میگم.سروان محمدی!
واااااااای خدا!!!!شدم سروان!یه قدم تا سرهنگی!!باورم نمیشه!!!
-کاره خودته.خودتم با بچه ببر تحویل دادگاه بده!
دوباره احترام گذاشتم و با شوقی فراوان رفتم سمت ماشین.یکی از همکارا واسم چادر آورده بود.سرم کردم.دیددم عسگریم ریختو قیافشو درست کرد.یکی از اون آدما خسروی بود!!!!همونی که چشمک زد بهم!پسره ی هیز!
با اقتدار و ذوق فراوان(البته کنترل شده)رفتم سمت محمد که دستبند زده رو زمین بود!
سرشو آورد بالا و نگام کرد!تو چشاش اشک بود!گفت:چقدر احمقم که بهت اعتماد کردم!!!!فکر کردم همون دختر ساده ی چهار سال پیشی!
گفتم:همین!اشتباهت همین بود!!!!!فکر نکردی چرا ازین که گفتی اونور ولم میکنی تعجب نکردم؟!یا ناراحت نشدم؟؟؟
دیگه نذاشتم کسی حرف بزنه.اشاره کردم بردنش سمت ماشیین!لحظه ای که داشتن سرشو میکردن تو ماشین یاد اونموقعی افتادم که با چه لحنی میگفت دوسم داره!!
سوار ماشین که شدم عسگری بغلم بود.گفت:ازیتتون که نکرد؟
اخم کردم!نمیدونم چرا حس خوبی بهش نداشتم!یه جوری بود!با اون چشاش!
گفتم:خیر.
زیر لب شنیدم گگفت:چه عصبانی!!
تا تهران من گرفتم تخت خوابیدم!هیچ وقت مثل حالا احساس آرامش نداشتم!
...ا صدای سرگرد افخم به خودم اومد:خانوم محمدی؟!بیدار شید.
سرمو بلند کردم با چشمایخمارم یه نگاه به دورو برم کردم دیدم جلو اداره ایم.دستی به سرم کشیدم و مقنعه امو درست کردم.چادرمو صاف کردم رو سرم و پیاده شدم.
محمدو میبردن تو بازداشتگاه تا چند ساعت دیگه ببرنش دادسرا و ازاونجا اوین.
رفتم تو...داشتم میرفتم سمت اتاق خودم که سر راهم خسروی سبز شد!
اخم کردم.نمیدونم چرا!!شاید کرمم گرفته بود!
گفت:سلام سروان!
وای که چه کیفی میده!!!!
سلام نظامی دادم.گفت:آزاد....میخواستم بگم که شما میتونید تشریف ببرید خونه.برای این پرونده من هستم...پیگیری میکنم.
-نه سرهنگ.من مسوولم...میخوام تا آخرش کاره خودم باشه..میخوام تهشو ببینم...
یه کم من من کرد.این پائو اون پا کرد ..منم صاف زل زدم بودم به قیافش ببینم چشه..آخرم نفسشو فوت کرد و کلافه گفت:چند لحظه تشریف بیارید اتاقم......لطفا!
انقدر آروم گفت که شک داشتم درست فهمیدم یا نه!!
پشت سرش راه افتادم.رفت تو اتاقش درو باز کرد و منتظر شد من اول برم.
رفتم تو نشستم رو مبل جلوی میزش.اونم درو بست و اومد جلوم نشست.
چند دقیقه تو سکوت مردم و زنده شدم تا بالاخره زبون وا کردم!
-ریحانه...من نمیدونم چی بگم!واقعا نمیفهمم چه مرگمه!!!منی که خیر سرم تو این سالها کلی دین و ایمونمو حفظ کردم!کلی چشمامو از نامحرما گرفتم!!!کلی خودمو کنترل کردم.............ولی سر یه ماموریت مسخره!!!سر یه احساس مسوولیت نمایشی!!عاشقت شدم!
موندم!!!نفسم تو ریه هام موند!!میدونستم یه چیزی هست!ولی اصلا فکر نمیکردم به این صراحت بگه!!!چه شجاع!
-ریحانه!از اون موقع که فهمیدم باید بادیگاردت باشم گفتم یه جهنم واسم درست شده!بادیگارد یه دختره خنگ!ولی وقتی دیدمت بعد از تغیرای صورتت گفتم بدبخت شدم!حالا چجوری با این سر کنم!!وقتی خنگ بازیاتونو میدیدم ...باور کن هر لحظه به خودم لعنت میفرستادم که چرا نمیتونم نگاهمو کنترل کنم...دست و پا چلفتی بودی و من هر لحظه بیشتر ازت خوشم میومد!محلت نمیذاشتم خودم حالم بد میشد...
من موندم این داشت ابراز علاقه میکرد یا فحش میداد!!!!
-ریحانه...خواهش میکنم..یه نگاهم به من بنداز.بخدا مردم تو این چهار سال..حتی نگام نکردی!!!!بعد ماموریت اصن منو یادت رفت!!!میشه؟...میشه ازت بخوام یه خورده به منم فکر کنی؟بخدا قثدم بد نیست!دوست دارم!میخوام مادر بچه هام بشی میخوام خانوم خونه ام بشی.میشه؟؟؟؟
همچین با عجز میگفت یه آن دلم سوخت واسش...ولی نمیتونستم دوباره بدون فکر و بدون در نظر گرفتن همه چی ریسک کنم و عاشق شم!!!هرچند اون که من داشتم عشق نبود!!یه چیزی بینهایت شبیه عشق بود!!
سرمو انداختم پایین و گفتم:اجازه بدید فکر کنم سرهنگ.
پاشد سرشو تکون داد:آره آره باید فکر کنی..ممنون میشم فکر کنی.دیگه بهم نگو سرهنگ!!از زبون تو عادت ندارم!!همون امیر خوب بود...
خندید منم خنده ام گرفت!!!بچم کم توان ذهنی بود!رفتم بیرون.صاف سمته اتاقم.به احتمال زیاد امروز درجه میدن بهم.
....
ساعت هشت شد و نبی زاده با اون کلاه کج شدش اومد تو باز مثل همیشه واسه سلام شلنگ تخته انداخت و گفت:جناب سرگرد تشربف بیارید...میخوان متهمو ببرن دادسرا.
آزادش کردم.کلتمو گزاشتم به کمرمو رفتم بیرون.دیدن محمد با دستای بسته و سر پایین اصلا واسم خوشایند نبود!!!به تیپش نمیخورد!!به قول مامانم قیافش سکه داشت باید همون فربد هوشنگ میبود تا این آدم بدبختی که منتظره روز اعدامشه!!!
سرشو آورد بالا و منو دید.پوزخند زد!اشاره کردم سوارش کردن.منم سوار شدمو رفتیم سمت دادسرا.یادم افتاد اون روزی که تو سیدی قیافشو دیدم...از جذابیتش هنگ کردم...هه فکر کردم دارم جرم میککنم که زل زدم به عکس یه مرد جذاب اونم تو تو کامپیوتر!!چه ساده بودم من!ولی خب!الان تجربه دارم...ولی هر تجربه ای رو آدم عاقل نباید خودش بکنه!باید از تجربه بقیه هم استفاده کنه...
رسیدیم دادسرا.منم پرونده به دست رفتم که مدارک جنایت محمدحسینو بدم به قاضی......
...
.قتی اومدم بیرون یه نفس راحت کشیدم!اتمام هیچکدوم از پرونده هام انقدر بهم حال نداده بود!محمدحسین درودگر...متولد 14/6/1362 صادره از تهران...نام پدر فریبرز...متهم به قاچاق غیرقانونی اعضا و جوارح مختلف حدود 57 تن به سایر کشور های همسایه و همچنین 184 فقره آدم ربایی و قاچاق آنها به کشور های عربی ،محکوم به 7 سال حبس تعزیری با اعمال شاقه و 3 بار اعدام میگردد.....
وقتی میبردنش سمت ون های زندان اوین دیدمش.اونم منو دید.رفتم جلوش.گفتم:هیچ احساسی ندارم محمد حسین!!داری بری اونور!!!!!
زل زده بود تو چشام...منم منتظر بودم ببینم چی میگه...
-دوست داشتم!....بعد از مدتها تنها دختری که با سادگی رفتارش منو جذب کرد تو بودی!تو شکل هما بودی!عشق هفده سالگیم!!!!من اونو دوست داشتم ولی اونو دزدیدن!فرستادنش دبی!عین کاری که من با بقیه میکردم!بعد از اون منم عوض شدم...ولی تو بعد از مدتها شکل اون بودی.رفتارت سادگیت ...خنگ بازیات!!میخواستم ببرمت اونطرف...با خودم..فکر کردم شاید تو به پلیسا گفته باشی واسه همین شنود واست گذاشتن...منم گفتم که ولت میکنم...با اون مردا قرار گذاشتم مسیرو عوض کنن نمیدونستم اونام با پلیسن....وگرنه مو لای درز نقشم نمیرفت...با هم میرفتیم اونورو یه زندگی راحت...چهار سال با خودم جنگ داشتم...از یه طرف میخواستم برم ولی از طرف دیگه فکر تو یا بهتر بگم...هما نمیذاشت درست تصمیم بگیرم....لحظه ـآخر دیگه نتونستم تحمل کنم...اومدم سراغ تو...که کاش هیچوقت نمیومدم!!!!!
سربازا کشوندنش...من موندم و یه عالم فکر و خاطره...پس من اشتباه نمیکردم!!!یه احساسی بوده...چشماش همش دروغ نبوده.....میدونستم که یه چیزی این وسط میلنگیده!!
خب اعتراف میکنم که یه خورده عذاب وجدان گرفته بودتم!!!ولی دیگه کاری نمیتونستم بکنم...من باید سعی میکردم به امیر یا همون ارمیا فکر کنم....من میتونم....باید بتونم...من هرکاری رو که اراده کنم میتونم انجام بدم...چرا نتونم.....؟!؟!؟!؟
من میتونم...چون من یه دختر ایرانیم... چون من ریحانه محمدیم....سروان دایره جنایی پلیس منطقه 5!....چون من دختر جمشید محمدی هستم....چون من پلیسم!!!

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
خاطرات و داستان های ادبی

من پلیسم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA