غزل شماره ۴۳۹۳ اندیشه چرا عشق ز کس داشته باشدپروانه چه پروای عسس داشته باشددر سینه صد چاک نگنجد دل عارفسیمرغ محال است قفس داشته باشدچشمی که در او نور حیا پرده نشین نیستره در همه جا همچو مگس داشته باشدرخساره چون ماه تو امروز گرفته استآیینه که راپیش نفس داشته باشدچشمی است که برهم زده از موی زیادستتا دل رگ خامی ز هوس داشته باشداز مردم کم ظرف نیاید سفر بحرپیداست حبابی چه نفس داشته باشدشاد آن دل صد چاک که در خلوت محملراه سخنی همچو جرس داشته باشددر میکده صائب چه نفس راست نمایداز سایه خود هرکه عسس داشته باشد
غزل شماره ۴۳۹۴ زان سفله حذرکن که توانگرشده باشدزان موم بیندیش که عنبر شده باشدامید گشایش نبود در گره بخلزان قطره مجوآب که گوهرشده باشدبنشین که چوپروانه به گرد توزند بالاز روز ازل آنچه مقدر شده باشدایام حیاتش همه ایام بهارستروز و شب هرکس که برابرشده باشدموقوف به یک جلوه مستانه ساقی استگر توبه من سد سکندر شده باشدجایی که چکد باده ز سجاده تقویسهل است اگر دامن ما تر شده باشددر دامن محشر رگ ابری است گهربارمژگان تواز گریه اگرترشده باشداز سنبل فردوس پریشان شودش مغزاز زلف دماغی که معطرشده باشدخواهند سبک ساخت به سرگوشی تیغشاز گوهر اگر گوش صدف کر شده باشدآزاده نخوانند گرفتارهوا راگرصاحب صددل چو صنوبر شده باشداز گریه شادی مژه اش خشک نگرددچشمی که در او یار مصور شده باشدزندان غریبی شمرد دوش پدر راطفلی که بدآموزبه مادر شده باشدبرباد دهد همچو حباب افسرخودرابی مغزاگرصاحب افسر شده باشدعشق است درین عالم اگربال وپری هسترحم است برآن مرغ که بی پرشده باشدلبهای می آلودبلای دل وجان استزان تیغ حذر کن که به خون ترشده باشدهر جا نبود شرم به تاراج رود حسنویران شود آن باغ که بی در شده باشددر غنچه بوددامن صحرای بهشتشآن را که دل تنگ میسر شده باشددانی که چه می بینم ازان قدورخ وزلفچشم توگرآیینه محشرشده باشدنسبت به رخ تازه اودیده شورستآیینه اگرچشمه کوثرشده باشدتکرار حلاوت برد از چاشنی جانپرهیز ز قندی که مکرر شده باشددر دیده ارباب قناعت مه عیدستصائب لب نانی که به خون ترشده باشد
غزل شماره ۴۳۹۵ شرمی که بود ساخته مطلوب نباشدشهباز نظر دوخته محجوب نباشدیوسف صفتی را که زلیخا برداز راهپروای نظربازی یعقوب نباشداز چهره بی شرم شود عشق هوسناکزان حسن بپرهیز که محجوب نباشدحسنی که ز صورت نبود معنی او بیشگرماه تمام است که مرغوب نباشددرد همه کس بیشتر از تاب و توان استدر پله خودکیست که ایوب نباشدچندان که چو گل گوش فکندیم درین باغحرفی نشنیدیم که دلکوب نباشدبی سختی ایام بصیرت نتوان یافتکورست هرآن ره که لگدکوب نباشدعقل است حجاب کشش عالم بالادیوانه محال است که مجذوب نباشدصائب دل عاشق به چه امید شود خونخونخواری اگر شیوه محبوب نباشد
غزل شماره ۴۳۹۶ با کعبه پرستار ترا کار نباشدآیینه ما روی به دیوار نباشدمجنون نتوان گشت به ژولیدگی مویمستی به پریشانی دستار نباشداز کوچه زخم است ره کعبه مقصوددوزخ به ازان سینه که افگار نباشدچون مهر به راز دل هرذره رسیدیمیک نقطه ندیدیم که در کار نباشدنادیدنی از اهل جهان چند توانی دیدآیینه چرا تشنه زنگار نباشدجان در تن کس نرگس بیمار تو نگذاشتای وای اگر چشم تو بیمار نباشدباغی که در او بلبل آتش نفسی هستمحتاج به خارسردیوار نباشدمکتوب مرا در بغل خود که گذارددر کوی توگر رخنه دیوار نباشدشدگوش صدف پرگهراز فکرتو صائببالاترازین رتبه گفتار نباشد
غزل شماره ۴۳۹۷ تا چنددلت برمن مهجور نبخشدتا کی نگهت برنگه دور نبخشدپروانه مغرورم ودربزم نسوزمتا شمع به من مرهم کافور نبخشدمغزش بخورد پشه نمرد مکافاتفیلی که به نقش قدم مور نبخشدافسردگی این طوراگر ریشه دواندترسم که خزان برشجر طورنبخشدتا هست گلیم سیه بخت به روزنخورشید به ویرانه ما نور نبخشدزودا که شود دنبه گدازاز نظرخلقآن پهلوی چربی که به ساطور نبخشدبردار بپیچد به صدآشفتگی تاکگردور خودآن چشم به منصور نبخشدزودا که به خاکستر ادبار نشیندخرمن که به دست تهی مورنبخشدصائب تو مهیای پریشانی دل باشاین شمع تجلی است که برطورنبخشد
غزل شماره ۴۳۹۸ زخمی که ز تیغ تو مرا برسپرآمدبیش از همه زخمی به جگر کارگر آمدراهش به خیابان حیات ابدافتادعمری که به اندیشه زلف توسرآمددر دیده خورشیدسیه کردجهان راخطی که ازان چهره روشن بدرآمددست از کمر مور میانان نکشیدمچندان که مرا شیشه دل برکمر آمدهر برگی ازوبرگ نشاط است جهان راچون فاخته سروی که مرا زیرپرآمداز شور قیامت نکندروی به دنبالهرکس به تماشای تو از خویش برآمداز خویش برون رفته به همراه ناستدآواره شد آن کس که مرا براثرآمدنه روزی موری شدونه قسمت برقیاین دانه به امیدچه از خاک برآمدفارغ ز جهان کرد مرا تیغ شهادتآسوده شد آبی که به جوی گهر آمدشد حلقه بیرون در اندیشه کونیندر خانه هر دل که خیال تو در آمداز دانه ما نشوونماچشم مداریدکاین تخم نفس سوخته از خاک برآمدصائب چه کشم منت دلسوزی احبابچون لاله مرا داغ برون از جگر آمد
غزل شماره ۴۳۹۹ تا خنده ازان غنچه مستور برآمدصبح شکر از چاک دل موربرآمداز دیدن رویت دل آیینه فروریختاین لاله مگر از جگر طور برآمدبا مرهم افسرده کافور نجوشدداغی که به خونگرمی ناسور برآمدهر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشتاین نغمه نه از پرده منصور برآمدآن روز که از داغ من افتاد سیاهیخورشید ز جیب شب دیجور برآمدبا خامه صائب طرف بحث مگردیدنتوان به سخن با شجر طور برآمد
غزل شماره ۴۴۰۰ آن آفت جان بر سر انصاف نیامدآن تلخ زبان بر سر انصاف نیامدمور خط ازان تنگ شکر گرد برآوردآن مور میان بر سر انصاف نیامدچیدند وکشیدند گلاب از گل کاغذآن غنچه دهان بر سر انصاف نیامدکردم به فسون نرم کمان مه نو راآن سخت کمان بر سر انصاف نیامدهر چند که از خرمن ما دود بر آمدآن برق عنان بر سر انصاف نیامددین و دل و عقل و خرد و هوش فشاندمآن دشمن جان بر سر انصاف نیامدیک عمر خضر در قدم او گذراندمآن سرو روان بر سر انصاف نیامدگفتیم که انصاف دهد چرخ پس از مرگمردیم وهمان بر سر انصاف نیامدهر چند که صد عمر خضر دید به رویشچشم نگران بر سر انصاف نیامدهر چند که صائب زنی کلک شکر ریختآن پسته دهان بر سر انصاف نیامد
غزل شماره ۴۴۰۱ کیفیت می زاهد فرزانه نداندتا سرنکند در سرپینانه نداندزاهد که بود خشک تر از دانه تسبیححق نمک گریه مستانه ندانددر کعبه ام ویاصنم آید به زبانمسرگرم جنون کعبه وبتخانه نداندعمری است سراسر رو آن کوچه زلف استچون موی به موحال دلم شانه نداندبا آن که دوصد میکده پرداخته ماستمی خوردن ما را لب پیمانه نداندآن بلبل مستم که اگر در شکن دامدر بال گره افتدش ار دانه نداندشوخی که ندارد نگه گرم به عاشقشمعی است که دل سوزی پروانه نداندهر کس به سخن خویش نزدیک نداردصائب مزه معنی بیگانه نداند
غزل شماره ۴۴۰۲ فیض دم صبح از لب خندان تو یابندشهدی است شکرخند که در شان تو یابندهر دل که شودآب درین باغ چو شبنمزیر قدم سرو خرامان تو یابنددر راه صبا غنچه نشینند عزیزانتا بوی گل از چاک گریبان تو یابندیوسف صفتان پیرهن خویش فروشندتا قطره ای از چاه زنخدان تو یابندآهی است که برخاسته از خاک شهیدانهر گرد که در عرصه جولان تو یابندترتیب دهد چرخ چو دیوان قیامتشیرازه اش از زلف پریشان تو یابندوقت است که عشاق تو از رشک بمیرنداز بس که تو را واله وحیران تو یابنددر کام ودهن آب شود میوه جنتدر دل چه خیال است که پیکان تو یابنددر دامن پیراهن یوسف نزند دستخاری که به دیوار گلستان تو یابندزین خرقه صد پاره اگر سربدر آرینه دایره را طوق گریبان تو یابندآه از جگر تشنه خورشید برآردهر قطره که در چاه زنخدان تو یابندوحشی شود از دیده هر کس که نگاهیدر دایره نرگس فتان تو یابنداین آن غزل خسرو معنی است که فرمودخوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند