غزل شماره ۴۴۱۴ تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکنددر سینه من داغ مکرر سپر افکندمن خرده جان را چو شرر باختم اینجاپروانه درین راه اگر بال و پر افکندتا سبزه وگل هست ز می توبه حرام استنتوان غم دل را به بهار دگر افکنددستی که به آرایش زلف سخن آموختاخگر نتواند ز گریبان بدر افکنددر دامن تسلیم در آویز که چون تاکهردم نتوان دست به شاخ دگر افکنداز هیچ دلی نیست که اگاه نباشماز بس که مرا درد طلب دربدر افکندهنگامه ارباب سخن چون نشود گرمصائب سخن از مولوی روم در افکند
غزل شماره ۴۴۱۵ غفلت زدگان دیده بیدار نداننداز مرده دلی قدر شب تار ندانندرحم است بر آن قوم که بیداری شب راصد پرده به از دولت بیدار نداننددارند در ایام خزان جوش بهارانحیرت زدگانی که گل از خار ندانندجمعی که ز سر پای نمودند چو پرگاریک نقطه درین دایره بیکار ندانندمغرور کند جوش خریدار گهر راخوب است که خوبان ره بازار ندانندتا آینه از دست نکویان نگذارندبیطاقتی تشنه دیدار ندانندزان خلق دلیرند به گفتار که از جهلگفتار خود از جمله کردار ندانندصائب طمع نامه فضولی است ز خوبانما را به پیامی چو سزاوار ندانند
غزل شماره ۴۴۱۶ آنها که نظرباز به نو خط پسرانندبی چشم بداز جمله بالغ نظراننداین زهدفروشان ز خدا بیخبراننداین دست و دهن آب کشان پاک برانندغیر از گهر عشق که پاینده و باقی استباقی همه چون موج ز دریا گذرانندجمعی که نظر بسته گذشتند ازین باغانصاف توان داد که از دیده وراننددر دست چه دارند بجز کاسه خالیآنها که درین باغ چونرگس نگرانندمن کیستم ودرچه شمارم که فلکهادر دایره عشق ز بی پا و سراننداین دوست نمایان سیه دل که در آفاقچون صبح به صدقند علم پرده درانندآلودگی خلق فرومایه به صد عیبزان است که مشغول به عیب دگرانندگوش تو گرانخواب پذیرای خبر نیستورنه در ودیوار ز صاحب خبرانندپاکیزه درونان که برون ساز نباشندزین خرقه چو آیند برون سیمبرانندرخسار بتان آینه صورت معنی استزان اهل سخن طالب شیرین پسراننداز مردم افتاده مدد جوی که این قومبا بی پر و بالی پر و بال دگرانندصائب نظر عاقبت اندیشی اگر هستبی برگ ونوایان جهان خوش ثمرانند
غزل شماره ۴۴۱۷ چون شبنم می بر رخ جانان بنشینددر آب وعرق چشمه حیوان بنشیندشرمنده خونگرمی اشکم که همه عمرنگذاشت مراگردبه مژگان بنشینددل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کناز آینه طوطی به دبستان بنشیندمژگان شمرم بوسه زنم بر کف پایشدر چشمم اگر خار مغیلان بنشیندآن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزیشرط است که یک چند به زندان بنشینداز طعنه خامان نشود کند طبیعتکی آتش سوزنده به دامان بنشیندگر خضر ببیند لب جان پرور او رادر ماتم سر چشمه حیوان بنشیندهر کس که چو صائب به تکلف نکند زیستپیوسته چو گل خرم وخندان بنشیند
غزل شماره ۴۴۱۸ سوز دل عاشق ز تماشا ننشینداز باد بهار آتش سوداننشیندمجنون تو بر دامن صحرا ننشینداین گرد به هردامنی از پاننشینددر کوی مکافات محال است که آخریوسف به سر راه زلیخاننشینددر جیب صدف گوهرشهوارنمانددر دامن مریم دل عیسی ننشیندبر صدر بود چشم تواضع طلبان راآسوده بود هرکه به بالاننشیندآن را که درست است ارادت به توکلبی کشتی نشکسته به دریاننشیندهر جا که رود قافله در کار نداردآن را که نشان قدم از پاننشیندگر باد مرادست و گر باد مخالفاز جوش طرب سینه دریا ننشینداز سینه کشیدن نفس سرد محال استتادیگ دل از جوش تمنا ننشیندآنجا که کند ابر کرم قامت خود راستعصیان نه غباری است که ازپاننشیندصائب دل هر کس که رمیده است زدنیاشرط است که با مردم دنیاننشیند
غزل شماره ۴۴۱۹ در کودکی از جبهه من عشق عیان بودگهواره ز بیتابی من تخت روان بودانگشت نما بود دل سوخته منآن روز که از عشق نه نام ونه نشان بودنابسته به ظاهر کمر هستی موهومدر رشته جان پیچ وخم موی میان بوداز خاک نشینان عدم بود خراباتروزی که دل ازجمله خونابه کشان بودبیدارشد ازناله من چرخ گرانخواببیتابی من سلسله جنبان زمان بود جگر لاله ستان بود نمکسودتا شور جنونم نمک خوان جهان بودآن درد نصیبم که در ایام بهارانرنگم گل روی سبد فصل خزان بوداز من به چه تقصیر قدم باز گرفتیرفتار تو در خانه دل آب روان بودسیرابم ازین وادی تفسیده برون برداز صبر عقیقی که مرا زیر زبان بودچون دست سبو زیر سر از فکر تو شد خشکدستی که براوبوسه ناکرده گران بوداز خون شهیدان تو دایم جگر خاکرنگین تر و شادابتر از لاله ستان بودصائب نشد از وصل تسلی دل خونیندر دامن گل شبنم من دل نگران بود
غزل شماره ۴۴۲۰ در زیر فلک چند خردمند توان بودهشیار درین غمکده تا چند توان بوددر فصل گل از بلبل ما یاد نکردنددیگر به چه امید درین بند توان بودکامی به مراد دل خود برنگرفتیمچون خامه به فرمان سخن چند توان بودگر دامن عشق از هوس خام بود پاکخرسند ز معشوق به فرزند توان بوداز چشمه حیوان نتوان خشک گذشتندر میکده تا چند خردمند توان بودبر حاصل ایام اگر دست فشانیچون سرو سبکبار ز پیوند توان بوددیوانه مارا نخریدند به سنگیدر کوچه این سنگدلان چند توان بودهر چند ز شکر نتوان کرد به نی صلحبا وعده بی مغز تو خرسند توان بوداز بوسه به پیغام تسلی نتوان شدقانع به نی خشک کی از قند توان بودچون شمع که سرسبزیش از دیده خویش استاز گریه خود چند برومند توان بودصائب به سخن چند ازین آینه رویانچون طوطی بی حوصله خرسند توان بود
غزل شماره ۴۴۲۱ تامنزل من بادیه بیخبری بودهر موج سرابم به نظر بال پری بودچون سرو درین باغ ز آزادگی خویشباری که به دل بودمرابی ثمری بودافسوس که چون ناوک بازیچه اطفالبال وپر من وقف پریشان سفری بودزان روز که شد دیده من باز چو نرگساوراق دلم خرج پریشان نظری بودبود از دم شمشیر دم صبح نشاطمتا جوشن داودی من بیخبری بودرسوایی شمع است ز پیراهن فانوسدر پرده سخن گفتن من پرده دری بوداین اشک جگر سوز که شمع از مژه افشانددر دامن فانوس گل تاجوری بودیاری که غبار از دل غم دیده مابردبی منت وبی مزد نسیم سحری بودچون پرتو خورشید که در آینه افتداز عمر همین بهره من جلوه گری بوداز عجز چو شبنم نفتادیم درین باغافتادگی ما گل روشن گهری بودصائب چه توان کرد به تکلیف عزیزانورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود
غزل شماره ۴۴۲۲ گر یار ز احوال من آگاه نمی بوددرد من سودازده جانکاه نمی بودجا در دل او دارم واز من خبرش نیستای کاش مرا در دل اوراه نمی بوداز سردی آه است که جان می برم از اشکمی سوخت مرا اشک اگر آه نمی بودعاشق گهر اشک به دامان که می ریختگر دامن اقبال سحرگاه نمی بوددردست به مقصود رساننده سالکگر درد نمی بود به حق راه نمی بوددر قبضه آه است کلید در مقصودای وای به من صائب اگر آه نمی بود
غزل شماره ۴۴۲۳ با روی تو آیینه روشن چه نمایدبی چهره گلرنگ تو از گل چه گشایددر روز چسان جلوه کند کرم شب افروزبا چهره تابان تو چون مهر برآیدشبنم نرباید ز چمن جلوه خورشیدزینسان که نگاه تودل از خلق ربایداز نغمه محال است شود باز دل تنگاز باد نفس غنچه پیکان نگشایدگر عاشق لب تشنه شود واصل دریاچون موج محال است که زنجیر نخایداز دل سیهی برتوگران است غم و درددر آینه تار پری دیو نمایدروشن نشد از باده گلرنگ مرا دلاز آینه تردست چه زنگار زدایدهر چند سزاوار ستایش بود از خلقآن مرد تمام است که خود را نستایدقانع نکشد منت احسان ز کریمانآب گهراز ریزش دریا نفزایدصائب ز فراق تو ز گفتار برآمددر فصل خزان بلبل بیدل چه سراید