غزل شماره ۴۴۲۴ داغ از جگر سوختگان دیر برآیدخورشید ز مغرب به قیامت بدر آیددر هرنظر آن چهره به رنگ دگر آیدچون عاشق رخسار تو یکرنگ برآیدآن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کردآن زلف شبی نیست به افسانه سرآیددر هر شکنی دام تماشاست مهیااز زلف گرهگیر تو چون دل بدرآیداز پرتو آن صبح بناگوش عجب نیستگرآب شود رنگ وز چشم گهرآیدشد آب در گوش تو زان صبح بناگوشخشک از قدح شیر برون چون شکر آیداز خود خبر آمدنش بیخبرم کردای وای اگر از در من بیخبر آیدبرسینه ما قدرشناسان جراحتتیری که خطا گشت فزون کارگر آیدذوقی که ز پیغام تو دل یافت نبایدآن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آیددر عالم افسرده چو دلسوخته ای نیستاز سنگ به امید چه بیرون شرر آیدبا صد دل بیغم چه کندیک دل محزوندیوانه محال است به اطفال برآیدهر برگ درین باغ شود دامن پرسنگروزی که مرا نخل تمنا به برآیدچون لاله محال است شود شسته به بارانرنگی که به رخسار به خون جگر آیدروشن شود از نقش قدم شمع امیدشهر راهنوردی که مرا بر اثر آیدباریک چو خط شد نگه موی شکافانتا آن دهن تنگ که را در نظر آیدسوزد دل سنگ از ناله ناقوسصائب اگر از گوشه بتخانه برآید
غزل شماره ۴۴۲۵ سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآیدباغش چو نفس سوختگان بر اثر آیدهر سو که کند شاخ گلش میل ز مستیآغوش گشا بلبلی از خاک برآیدحسن تو ز بسیاری سامان لطافتدر دیده هر کس به لباس دگر آیداز شوق تماشای جمال تو گل از شاخچون لاله نفس سوخته از خاک برآیدجان در ره شیرین دهنان باز که تا حشرآوازه فرهاد ز کوه و کمر آیداز عشق به کوشش نتوان کامروا شددر آتش سوزنده چه از بال و پر آیدچشمی که در او آب حیاپرده نشین استاز پوست برون زود چو بادام ترآیددر ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیحایام حیاتی که به صدسال سرآیدصائب نشود لاله صفت شسته به بارانرنگی که به رخسار به خون جگر آید
غزل شماره ۴۴۲۶ آن خرمن گل چون ز در باغ درآیدسرو از لب جو چند قدم پیشتر آیدگر در بغل غنچه فردوس درآیمچون چاک گریبان قفس در نظر آیدبا آه جگر سوختگان اشک نباشدغواص چو تعجیل کند بی گهر آیدهشدار که چون بلبل ما بال فشانداز صدقفس آواز پروبال برآیدبابی هنران اختر بدکار ندارداین سنگ برآیینه اهل هنر آید·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۴۲۷ خطی که ازان چهره روشن بدر آیدآهی است که سینه خورشید برآیدچشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کردزلف تو شبی نیست به افسانه سرآیددر کام صدف تلخ کند آب گهر راحرفی که ازان لعل شکربار برآیدمه کاسه دریوزه کند هاله خود راخورشید تو چون در دل شب جلوه گر آیددر دور لب لعل تو یاقوت ز معدنچون لاله جگرسوخته از سنگ برآیدیوسف کندش تکمه پیراهن عصمتهر قطره اشکی که مرا از جگر آیددر روز جزا سنبل گلزار بهشت استعمری که به اندیشه زلف تو سرآیدشد آینه از دیدن رخسار تو محرومتا روی لطیف تو که را در نظر آیدقانع به دو عالم ندهد قطره خود رادریا چه خیال است به چشم گهر آیداز صحبت نیکان نشود طینت بدنیکبادام همان تلخ برون از شکر آیدآزادی کونین گرفتاری عشق استرحم است به پایی که ازین گل بدر آیددر قبضه سعی است کلید در روزیشیر از کشش طفل ز پستان بدر آیدصائب مشو از همت مردانه تسلیچون بیضه اگرچرخ ترا زیر پر آید
غزل شماره ۴۴۲۸ آه از دل جویای تو بیتاب برآیدغواص نفس سوخته از آب برآیدقانع به شکایت نگشاید لب خود رازین زخم محال است که خوناب برآیددر روز چسان جلوه کند کرم شب افروزبا روی تو چون ماه جهانتاب برآیداز آه اثر در دل معشوق توان کردگوهر اگر از بحر به قلاب برآیداز تشنه لبی رفت مرا دست ودل از کارجایی که ز ناخن به زمین آب برآیدبی خواست تراوش کند آه از دل پرخونغواص نفس سوخته ازآب برآیددر دیده صیاد بهشتی است کمینگاهزاهد به چه تقریب به محراب برآیدبیقدر گرامی شود از گوشه عزلتباران ز صدف گوهر سیراب برآیدصائب چه کند حوصله با زور می نابویرانه کی از عهده سیلاب برآید
غزل شماره ۴۴۲۹ حرفی که ازان لعل گهربار برآیدرازی است که از مخزن اسرار برآیدتا حشر محال است که از سینه کند یادهر دل که به دریوزه دیدار برآیدگل بر در زندان زند از شرم زلیخاچون یوسف ما بر سر بازار برآیددر خلوت آیینه رخسار تو از لطفطوطی به گرانجانی زنگار برآیدبر سیب زنخدان تو چون گرد نشیندجانها همه با آه به یکبار برآیداز باده لعلی به سرش تاج گذارندمستی که به میخانه ز دستار برآیددارد خبر از درد گرفتاری بلبلبا دست تهی هر که به گلزار برآیدافسرده تر از عقل شود معرکه عشقروزی که مرا دست ودل از کار برآیدگر سوزن عیسی شود این وادی پرخاراز دل چه خیال است مرا خار برآیددارد به جگر داغ ز محرومی فرهادهر لاله که از سینه کهسار برآیدهر جا نبود اهل دلی گوش برآوازرحم است برآن نغمه که از تار برآیدشیری که به رغبت ندهد دایه به اطفالخون گردد واز دیده خونبار برآیدفردای قیامت رگ ابری است گهربارهرآه که از سینه افگار برآیددر سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان راصائب چه خیال است ز گفتار برآید
غزل شماره ۴۴۳۰ تدبیر محال است به تقدیر برآیدرو به چه خیال است که با شیر برآیددر دیده حیرت زدگان فرش بود حسنچون عکس ز آیینه تصویر برآیددر سلسله یک جهتان نیست دورنگییک ناله ز صد حلقه زنجیر برآیداز هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاستبسیار چو شد ناله ز تأثیر برآیداز خامه خویش است مرا رزق مهیاچون طفل ز انگشت مرا شیر برآیدساکن نشود گرمی عشق از سخن سردمشکل به تب شیر طباشیر برآیداز سینه برون می جهد اسرار حقیقتزنجیر کی از عهده این شیر برآیددر صومعه هر کس رود از کوی خراباتهر چند جوانبخت بود پیر برآیدگیرم به زبان آورم از دل سخن شوقآن کیست که از عهده تحریر برآیداز آه من انداخت سپر چرخ مقوسچون پشت کمان با دم شمشیر برآیددیر آمدن هدیه رحمت ز گرانی استنومید مشو کام تو گر دیر برآیداز گریه اگر سبز کند روی زمین راصائب چه خیال است ز تقصیر برآید
غزل شماره ۴۴۳۱ حسنی که به نور نظر پاک برآیداز خلوت آیینه عرقناک برآیددامن کشد از صحبت پیراهن یوسفخاری که ز گلزار تو بیباک برآیدخونین جگری را که تمنای بهارستچون لاله نفس سوخته از خاک برآیداز روی گهر پاک کند گرد یتیمیآهی که به صدق از جگر چاک برآیداز تیرگی بخت مکن شکوه که این دوددایم ز دل شعله ادراک برآیدتنهای ضعیف است کمینگاه دل گرماین برق جهانسوز ز خاشاک برآیدآن مرد تمام است ازین خلق زراندودکز بوته سودا و سفر پاک برآیدصائب چه اثر در دل معشوق نمایدآهی که ز دلهای هوسناک برآید
غزل شماره ۴۴۳۲ کی پیچ وخم از طبع هوسناک برآیداین ریشه محال است ازین خاک برآیدازصافی سرچشمه شود آب روان صافدل پاک چو گردید نفس پاک برآیدپر نور کند چون نفس صبح جهان راآهی که به صدق از جگر چاک برآیدبر بیغمی باده انگوردلیل استاشکی که ز شادی ز رگ تاک برآیدقارون گرانجان سبک از خاک برآمدتا دانه ما کی ز ته خاک برآیداز گریه گره گر ز رگ تاک شود بازغم نیز به اشک از دل غمناک برآیدنتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردنابرام محال است به امساک برآیدکوته بود از دامن رعنایی آن سروگر آه جگر سوز به افلاک برآیدصائب سخنی کز دل بی مغز تراوددودی است که از بوته خاشاک برآید
غزل شماره ۴۴۳۳ آهی که ز دلهای هوسناک برآیددودی است که از بوته خاشاک برآیددر سوزش دل کوش که در مزرعه امکانتخمی که شود سوخته از خاک برآیدبیرون نبرد سرکشی از خوی نکویانگر آه جگر سوز به افلاک برآیداز باده گلرنگ مرا باز شود دلاز گریه گره گر ز رگ تاک برآیدصبحی که تو از دل سیهی خنده شماریآهی است که از سینه افلاک برآیداز گنج به افسون نکند مار جداییقارون چه خیال است که از خاک برآیدآهی که کند داغ جگر گاه فلک رااز سینه گرم و دل غمناک برآیداز تیرگی بخت مکن شکوه که این دودصائب ز دل شعله ادراک برآید
غزل شماره ۴۴۳۴ از سفره قسمت لب نانش لب گورستدندان حریصی که به صد سال برآیدتا دخل نباشد نتوان خرج نمودنکز بستگی گوش زبان لال برآیدرخسار تو هر گاه بر آیینه کند پشتز آیینه نفس سوخته تمثال برآیددر زیر فلک همت عالی نتوان یافتدر بیضه محال است پر و بال برآیدصائب شود امید من سوخته دل بیشروزی که خط سبز ازان خال برآیدآن روز ز دل شهپر اقبال برآیدکز دامگه رشته آمال برآیدکامی که برآید ز خسیسان نظر تنگآبی است که از چاه به غربال برآیدگردد خنک از شکوه خونین جگر گرماز عهده تب عقده تبخال برآیدبا صد دل بی غم چه کند یک دل غمگیندیوانه محال است به اطفال برآید