انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 441 از 718:  « پیشین  1  ...  440  441  442  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۲۴

داغ از جگر سوختگان دیر برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید

در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید

آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید

در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید

از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید

شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید

از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید

برسینه ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید

ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید

در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید

با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون
دیوانه محال است به اطفال برآید

هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید

چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید

روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید

باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید

سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۲۵

سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید

هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید

حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید

از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید

جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید

از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید

چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید

در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید

صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۲۶

آن خرمن گل چون ز در باغ درآید
سرو از لب جو چند قدم پیشتر آید

گر در بغل غنچه فردوس درآیم
چون چاک گریبان قفس در نظر آید

با آه جگر سوختگان اشک نباشد
غواص چو تعجیل کند بی گهر آید

هشدار که چون بلبل ما بال فشاند
از صدقفس آواز پروبال برآید

بابی هنران اختر بدکار ندارد
این سنگ برآیینه اهل هنر آید





·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-



غزل شماره ۴۴۲۷

خطی که ازان چهره روشن بدر آید
آهی است که سینه خورشید برآید

چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد
زلف تو شبی نیست به افسانه سرآید

در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفی که ازان لعل شکربار برآید

مه کاسه دریوزه کند هاله خود را
خورشید تو چون در دل شب جلوه گر آید

در دور لب لعل تو یاقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآید

یوسف کندش تکمه پیراهن عصمت
هر قطره اشکی که مرا از جگر آید

در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمری که به اندیشه زلف تو سرآید

شد آینه از دیدن رخسار تو محروم
تا روی لطیف تو که را در نظر آید

قانع به دو عالم ندهد قطره خود را
دریا چه خیال است به چشم گهر آید

از صحبت نیکان نشود طینت بدنیک
بادام همان تلخ برون از شکر آید

آزادی کونین گرفتاری عشق است
رحم است به پایی که ازین گل بدر آید

در قبضه سعی است کلید در روزی
شیر از کشش طفل ز پستان بدر آید

صائب مشو از همت مردانه تسلی
چون بیضه اگرچرخ ترا زیر پر آید

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۲۸

آه از دل جویای تو بیتاب برآید
غواص نفس سوخته از آب برآید

قانع به شکایت نگشاید لب خود را
زین زخم محال است که خوناب برآید

در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با روی تو چون ماه جهانتاب برآید

از آه اثر در دل معشوق توان کرد
گوهر اگر از بحر به قلاب برآید

از تشنه لبی رفت مرا دست ودل از کار
جایی که ز ناخن به زمین آب برآید

بی خواست تراوش کند آه از دل پرخون
غواص نفس سوخته ازآب برآید

در دیده صیاد بهشتی است کمینگاه
زاهد به چه تقریب به محراب برآید

بیقدر گرامی شود از گوشه عزلت
باران ز صدف گوهر سیراب برآید

صائب چه کند حوصله با زور می ناب
ویرانه کی از عهده سیلاب برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۲۹

حرفی که ازان لعل گهربار برآید
رازی است که از مخزن اسرار برآید

تا حشر محال است که از سینه کند یاد
هر دل که به دریوزه دیدار برآید

گل بر در زندان زند از شرم زلیخا
چون یوسف ما بر سر بازار برآید

در خلوت آیینه رخسار تو از لطف
طوطی به گرانجانی زنگار برآید

بر سیب زنخدان تو چون گرد نشیند
جانها همه با آه به یکبار برآید

از باده لعلی به سرش تاج گذارند
مستی که به میخانه ز دستار برآید

دارد خبر از درد گرفتاری بلبل
با دست تهی هر که به گلزار برآید

افسرده تر از عقل شود معرکه عشق
روزی که مرا دست ودل از کار برآید

گر سوزن عیسی شود این وادی پرخار
از دل چه خیال است مرا خار برآید

دارد به جگر داغ ز محرومی فرهاد
هر لاله که از سینه کهسار برآید

هر جا نبود اهل دلی گوش برآواز
رحم است برآن نغمه که از تار برآید

شیری که به رغبت ندهد دایه به اطفال
خون گردد واز دیده خونبار برآید

فردای قیامت رگ ابری است گهربار
هرآه که از سینه افگار برآید

در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را
صائب چه خیال است ز گفتار برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۳۰

تدبیر محال است به تقدیر برآید
رو به چه خیال است که با شیر برآید

در دیده حیرت زدگان فرش بود حسن
چون عکس ز آیینه تصویر برآید

در سلسله یک جهتان نیست دورنگی
یک ناله ز صد حلقه زنجیر برآید

از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد ناله ز تأثیر برآید

از خامه خویش است مرا رزق مهیا
چون طفل ز انگشت مرا شیر برآید

ساکن نشود گرمی عشق از سخن سرد
مشکل به تب شیر طباشیر برآید

از سینه برون می جهد اسرار حقیقت
زنجیر کی از عهده این شیر برآید

در صومعه هر کس رود از کوی خرابات
هر چند جوانبخت بود پیر برآید

گیرم به زبان آورم از دل سخن شوق
آن کیست که از عهده تحریر برآید

از آه من انداخت سپر چرخ مقوس
چون پشت کمان با دم شمشیر برآید

دیر آمدن هدیه رحمت ز گرانی است
نومید مشو کام تو گر دیر برآید

از گریه اگر سبز کند روی زمین را
صائب چه خیال است ز تقصیر برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۳۱

حسنی که به نور نظر پاک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید

دامن کشد از صحبت پیراهن یوسف
خاری که ز گلزار تو بیباک برآید

خونین جگری را که تمنای بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید

از روی گهر پاک کند گرد یتیمی
آهی که به صدق از جگر چاک برآید

از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
دایم ز دل شعله ادراک برآید

تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم
این برق جهانسوز ز خاشاک برآید

آن مرد تمام است ازین خلق زراندود
کز بوته سودا و سفر پاک برآید

صائب چه اثر در دل معشوق نماید
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۳۲

کی پیچ وخم از طبع هوسناک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید

ازصافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید

پر نور کند چون نفس صبح جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید

بر بیغمی باده انگوردلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید

قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ما کی ز ته خاک برآید

از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید

نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید

کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید

صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته خاشاک برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۳۳

آهی که ز دلهای هوسناک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید

در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید

بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید

از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید

صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه افلاک برآید

از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید

آهی که کند داغ جگر گاه فلک را
از سینه گرم و دل غمناک برآید

از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ادراک برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۳۴

از سفره قسمت لب نانش لب گورست
دندان حریصی که به صد سال برآید

تا دخل نباشد نتوان خرج نمودن
کز بستگی گوش زبان لال برآید

رخسار تو هر گاه بر آیینه کند پشت
ز آیینه نفس سوخته تمثال برآید

در زیر فلک همت عالی نتوان یافت
در بیضه محال است پر و بال برآید

صائب شود امید من سوخته دل بیش
روزی که خط سبز ازان خال برآید

آن روز ز دل شهپر اقبال برآید
کز دامگه رشته آمال برآید

کامی که برآید ز خسیسان نظر تنگ
آبی است که از چاه به غربال برآید

گردد خنک از شکوه خونین جگر گرم
از عهده تب عقده تبخال برآید

با صد دل بی غم چه کند یک دل غمگین
دیوانه محال است به اطفال برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 441 از 718:  « پیشین  1  ...  440  441  442  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA