غزل شماره ۴۴۳۵ گر چشم تر از پوست چو بادام برآیدآسان ز وصال شکرش کام برآیدجان من مشتاق به لب می رسد از شوقتا از دهن تنگ تو پیغام برآیدخون در دل یاقوت زند جوش ز غیرتهر جا ز عقیق لب او نام برآیدمشکل بود از رشته امید گسستنچون مرغ گرفتار من از دام برآیدبیرون ندهد نم ز جگر لاله سیرابکی حرف به مستی ز لب جام برآیدآن را که بود همچو شرر دیده روشندر نقطه آغاز ز انجام برآیداز موج حوادث نشود پخته سبک مغزاز بحر همان عنبر تر خام برآیدزنهار مکن سرکشی از حلقه عشاقکز فاخته این سرو به اندام برآیدزآتشکده هند شد آدم ز گنه پاکزین بوته محال است کسی خام برآیددر کلبه مقصود نفس راست نمایداز هر دو جهان هر که به یک گام برآید
غزل شماره ۴۴۳۶ خوب است که بی رنج طلب کام برآیدآن کام چه ارزد که به ابرام برآیدآتش نفسان گوش به تعظیم بگیرندهرجا که من سوخته را نام برآیدریزند کواکب چو عرق از رخ گردونآن روز که خورشید تو بر بام برآیدنقش قدمش شمع ره گرمروان استاز شوق تو آن کس که ز آرام برآیددر باده اگر سرمه نریزد ادب عشقفریاد اناالحق ز لب جام برآیدشرمنده ام از عشق که با شغل دوعالمنگذاشت کباب دل من خام برآیداز گردش چشم تو دل چرخ فروریختچون حوصله از عهده این جام برآیدصائب چو ز اندیشه روزی است مرا رزقزینم چه که برگرد جهان نام برآید
غزل شماره ۴۴۳۷ حاشا که زعاشق سخن کام برآیداز سینه آتش نفس خام برآیدبالیدن نخل تو ز پیوند دل ماستاین سرو ز آغوش به اندام برآیدبگذشت ز تلخی همه ایام نشاطمچون طفل یتیمی که به دشنام برآیدیک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیستآهو که گمان داشت چنین رام برآیدشیران جهان گردن تسلیم گذارنداز سلسله زلف تو چون نام برآیددر فکر اثر باش که چون دور کند چرخآوازه جمع از دهن جام برآیدبااینهمه آتش که نهان در جگر اوستصائب که گمان داشت چنین خام برآید
غزل شماره ۴۴۳۸ بیخواست ز دل ناله جانکاه برآیدبی دلو ورسن یوسف ازین چاه برآیداز دیده وران میکندش قطره شبنمهر غنچه که از پوست سحرگاه برآیدآن روز مرا مزرع امید شود سبزکز دانه خال تو ز خط آه برآیددر دایره هاله شود ماه زمین گیرچون حسن تمام تو ز خرگاه برآیدزنگار محابا نکند از دم شمشیرچون با خط سبز آن رخ چون ماه برآیددستی که فشاندم ز بلندی به دو عالمترسم که ز دامان تو کوتاه برآیداز راست روان زخم زبان طرف نبنددپامال شود سبزه چو از راه برآیدصد حرف نفهمیده کند بیخبر انشاتا یک سخن از خاطر آگاه برآیددر صحبت اشراق خموش است زبانهارحم است به شمعی که شب ماه برآیدباهمت ناقص به فلک بر نتوان شدکی دانه ز خرمن به پرکاه برآیدجایی که عزیزان به زر قلب گرانندیوسف چه فتاده است که از چاه برآیداز غیرت رنگینی افکار تو صائبصد آه یمن را ز جگر گاه برآید
غزل شماره ۴۴۳۹ لعل از جگر سنگ گر از تیشه برآیداز دل سخن از کاوش اندیشه برآیدهر لحظه به رنگی ز دل اندیشه برآیدیک باده به صد رنگ ازین شیشه برآیدبی عشق محال است دل سخت شود نرمگر سنگ به این بوته رود شیشه برآیدجایی که ز حیرت گره دل نگشایداز فکر چه خیزد چه ز اندیشه برآیداز دوستی تازه خطان دل نتوان کندهر چند که ریحان سبک از ریشه برآیددر سینه پر ناوک ما اشک شود خونسیلاب نفس سوخته زین بیشه برآیددر کوه غم عشق خلل راه نیابدچون ناخن اگر از کف من تیشه برآیدبیرون نرود کجروی ازطینت گردوناین دیو محال است ازین شیشه برآیدهر نخل امیدی که نشاند دل خود کامآهی شود از سینه غم پیشه برآیدصائب چو به خاطر گذرد برق جمالشدودم چو نیستان ز رگ وریشه برآید
غزل شماره ۴۴۴۰ هویی که مرا از دل دیوانه برآیددودی است که از خرمن پروانه برآیدداغ من سودازده از زیر سیاهیچون چهره لیلی ز سیه خانه برآیدتا حشر شود واله دیوانگی منطفلی که به دنبال من از خانه برآیداز موج محابا نکند شورش دریازنجیر کی از عهده دیوانه برآیدکامی که بود عاجز ازان گردش افلاکدر میکده از گردش پیمانه برآیدریحان بهشت است براو شام غریبانبازلف تو هر دست که چون شانه برآیدروزی که من از گوشه بتخانه برآیدفریاد زناقوس غریبانه برآیداحرامی هر کس بود از پرده پنداردر کعبه رود از در بتخانه برآیداز دل به نصیحت نرود بیخودی عشقاز دیده کجا خواب به افسانه برآیدپیوسته بود در دل ممسک غم دنیااین جغد محال است ز ویرانه برآیداز نفس حذر بیش کن از دشمن خارجزان آب بیندیش که از خانه برآیددیگر نزند جوش طرب سینه خمهاصائب اگر از گوشه میخانه برآید
غزل شماره ۴۴۴۱ خورشید اگر از چشم کسان آب گشایدرخساره گلرنگ تو خوناب گشایداز چشمه خورشید مجو آب مروتکاین چشمه ز چشم دگران آب گشایددر نیم نفس می شود از پاک فروشانهر کس چو کتان بار به مهتاب گشایددر بحر سر از حلقه گرداب برآردهر کس که کمر در ره سیلاب گشاید·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۴۴۲ مشکل که دل از ناله و فریاد گشایداز غنچه پیکان چه گره باد گشایدگر عشق نبندد کمر غیرت فرهادپیداست چه از تیشه فولاد گشایدچون نشتر الماس پر و بال ضعیفانخون از دل بیرحمی صیاد گشایدمحکم شود از خون گره غنچه پیکاناز باده مرا چون دل ناشاد گشایددر ناخن تدبیر کسان هیچ نبسته استکز تیشه خود عقده فرهاد گشایدآن روز زمین تخت سلیمان شود از گلکز ابر هوابال پریزاد گشایداز کاوش من دست نگه دار که این رگخون از مژه نشتر فصاد گشایدبی یار موافق دل غمگین نشود بازشمشاد گره از دل شمشاد گشایداز سفله حذر کن گه سیری که فلاخنسنگین چو شود دست به بیداد گشایدوقت است که از خجلت دیوان تو صائبگل دفتر خود را به ره باد گشاید
غزل شماره ۴۴۴۳ از سیر چمن کی دل افگار گشایداین عقده مگر از رخ دلدار گشایدجایی که بود چشم سخنگو طرف حرفاز بهر چه عاشق لب اظهار گشایدبا ناز خریدار همان به که بسازدحسنی که دکان بر سر بازار گشایداز حسن به تدریج توان کامروا شدگلبن چه خیال است به یکبار گشایداز چرخ مجویید گشایش که محال استکز نقطه گره گردش پرگار گشایدنگشود به رویم دری از آه مگر اشکبرمن دری از رخنه دیوار گشایدزینسان که گشایش ز جهان دست کشیده استمشکل گره آبله از خار گشایدگردد صدف گوهر شهوار کنارشدستی به دعا هر که شب تار گشایدتیغ دو دم خویش کند زخم نمایانلب هر که نفهمیده به گفتار گشایدچون نیست سخن سنج درین دایره صائبطوطی به سخن بهر چه منقار گشاید
غزل شماره ۴۴۴۴ با تنگدلی از لب خندان چه گشایداز خنده سوفار ز پیکان چه گشایدتیغی است دو دم هر خوشیی کز ته دل نیستچون پسته مرا از لب خندان چه گشایدافزود ز صحرا گره خاطر مجنونبا پای فروبسته ز میدان چه گشایداز خنده بیدرد نمکسود شود زخمدلهای غمین را ز گلستان چه گشایداز دیدن اوضاع جهان چشم فروپوشجز تفرقه زین خواب پریشان چه گشایدهرگز به گره وانتوان کرد گره راپیداست که از جبهه دربان چه گشایدبا مردم عاقل چه کند باد بهارانبی سلسله از سلسله جنبان چه گشایدآن راهروی را که بود آبله در دلاز نیشتر خار مغیلان چه گشایدبی رهبر بینا نرسد کار به انجاماز رشته بی سوزن باران چه گشایدجز خیرگی دیده و جز اشک دمادماز دیدن خورشید درخشان چه گشایدآنجا که کشد خارسراز چاک گریبانچون غنچه ز برچیدن دامان چه گشایدچون تیغ برآرد زمیان برق جهانسوزاز ترکش پرتیرنیستان چه گشایدزان زلف سیه شد شفقی چهره صائبجز خون دل از شام غریبان چه گشاید
غزل شماره ۴۴۴۵ یک شعله شوخ است که دیدار نمایدگاه از شجر طور وگه از دار نمایدگاهی چو تبسم ز لب غنچه بخنددگاهی چو خلش از مژه خار نمایدسر حلقه تسبیح شود گه چو موذنچون تاب گه از رشته زنارنمایدتوفیق کلاه نمدفقر نیابدهر کس که به ما طره دستار نمایدتا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیستگل را به من از دور به منقار نمایدشد دست ودل مشتریان در پی یوسفگوهر چه درین سردی بازارنمایدطوطی بچشانم به تو شیرین سخنی راگر رو به من آن باعث گفتار نمایدعیاری زلف است پریشانی ظاهرپر کاری چشم است که بیمارنمایدصائب سخن تازه من آب حیات استکی روی به هر تشنه دیدارنماید