غزل شماره ۴۴۷۶ از روی نو خط یار هر جا سخن برآیدگرد از بهار خیزد دود از چمن برآیدگردند از خجالت سیمین بران قبا پوشآنجا که یوسف مااز پیرهن برآیدهر چند گفتگو را نازک کند لب اوپیچد چو غنچه برهم تازان دهن برآیدبسیار صبر باید گلهای بوستان راتا آتشین نوایی زین نه چمن برآیدروشنگر وجودست پا کوفتن در آتشرحم است بر سپندی کز انجمن برآیددر زیر خاک خسرو از شرم آب گرددهر جا که نام شیرین با کوهکن برآیددر قطع راه هستی شمعی است پیروان راخاری که در ره عشق از پای من برآیداز خلوت زلیخا یوسف چسان بدر زداشک آنچنان به سرعت از چشم من برآیدبی آه نیست ممکن رستن ز قید هستیهر کس که در چه افتاد با این رسن برآیدمویت سفید چون شد آماده سفر شوکاین صبح طی چو گردید صبح کفن برآیدسنگ از توجه عشق چون موم نرم گرددتمکین بت محال است با برهمن برآیدحسن غریب او را خاصیتی است صائبکز خاطر غریبان یاد وطن برآید
غزل شماره ۴۴۷۷ چون رنگ می زمینا بیرون دوید بایدنه پرده فلک از هم دریدبایدکرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته استاز زیر پای منصور کرسی کشید بایدسالی دو عید مارا از غم برون نیارداز باده دوساله هر دم دوعید بایدگرحنظل فلک را در ساغری فشارندبا جبهه گشاده برسرکشیدبایدآنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشایدجانی به تازه رویی چون صبح عید بایدبا هر سیه گلیمی نازکدلان نجوشندتشریف پیرهن راچشم سفید بایدمنشوررستگاری است طومار خودحساباندر روزنامه خود هر روزدید بایدنوش دکان هستی آمیخته است با نیشچون خنده ای دهد رو لب را گزید بایدسودای آب حیوان بیم زیان ندارداز میفروش می رابا جان خرید بایدنتوان به پای رفتن این راه را بریدنچندان که هست میدان از خود رمید بایداین آن غزل که گفته است وقتی کلیم غزنینای یار بی تکلف ما را نبید باید
غزل شماره ۴۴۷۸ آن چشم اگر چه خود را بیمارمی نمایدغافل مشو ز مکرش عیارمی نمایددزدیدن تبسم پیداست از لب اوآبی که در عقیق است ناچارمی نمایددشواریی ندارد راه فنا ولیکنراهی که بی رفیق است دشوارمی نمایدهرکس ز روزن دل در عالم است سیارعالم به چشم مستان گلزارمی نمایددر پیش پا فتاده است مستی وهوشیاریدر هرکه هرچه باشدرفتارمی نمایداز ره مرو به صورت معنی طلب کن از خلقپای به خواب رفته بیدار می نمایدسیل بنای هستی است زخم گران رکابششمشیر اگر به ظاهرهموارمی نمایدیک دانه بی شمارست از آسیای گردوناز چشم کوراشکی بسیار می نمایدچین جبین دنیا با داغ زردروییدر چشم این خسیسان دینار می نمایدآن کس که در سراغش برهم زدم جهان راصائب ز روزن دل دیدار می نماید
غزل شماره ۴۴۷۹ سفر گزین که سخن در وطن غریب نگرددشکسته پای وطن را سخن غریب نگرددنمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدننوای مرغ چمن در چمن من غریب نگرددغریب روی زمین گشتم از غریب خیالیکه هیچ کس به وطن همچومن غریب نگرددتو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگرددتو تا یتیم نگردی سخن غریب نگرددبه هر طرف که روی گل نظربه روی تو داردمرو ز باغ که گل در چمن غریب نگرددفروغ شمع ونسیم گل از پی تو برون رفتز رفتن تو چرا انجمن غریب نگرددگذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخونچگونه لاله خونین کفن غریب نگرددنبیند از نظر گرم تا غریب نوازینوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
غزل شماره ۴۴۸۰ سیاه چون دل رنگین سخن ز آه نگرددحنا نرفته به هندوستان سیاه نگرددحدیث عشق مگو چون دل دونیم نداریکه هیچ دعوی ثابت به یک گواه نگرددبجز شکست ندارد بهار عالم امکانگلی که باربرآن گوشه کلاه نگرددهجوم خلق نگردد حجاب وحدت یزدانعلم نهفته ز بسیاری سپاه نگرددفتادگی است پروبال رهروان طریقتبه هیچ جانرسدهرکه خاک راه نگرددمکش چو شمع برون از نیام تیغ زبان راکه نقد زندگیت خرج اشک وآه نگرددکه سربرآورد از خجلت گناه قیامتسحاب رحمت اگر پرده گناه نگرددکند کناره شریفی کز اختلال خسیسانچوکهربا سبک از جذب برگ کاه نگرددچنین که بسته به خشکی سپهر کشتی احسانشرابخانه محال است خانقاه نگرددنسیم می شود از فیض نوبهار معنبرنمی شود ز خط آن چشم خوش نگاه نگرددمپوش چهره روشن ز چشم صائب حیرانکه نورمهرکم از اقتباس ماه نگردد
غزل شماره ۴۴۸۱ نظر به روی تو خورشید آب وتاب نداردبدیهه عرق شرم آفتاب ندارداگر چه هست برآن زلف پیچ وتاب مسلمنظر به موی میان تو پیچ وتاب ندارددماغ خشک مرا کرد نامه تو معطرکه گفته است گل کاغذی گلاب نداردچگونه نرم شود از فغانم آن دل سنگینکه گر به کوه رسد ناله ام جواب نداردز آبروست گرانقدر آدمی به نظرهابه نرخ خاک بود گوهری که آب نداردخوشا کسی که درین خاکدان به غیر دردلدگر امید گشایش به هیچ باب نداردبود ز طول امل تار و پود طینت پیرانزمین شور بجز موجه سراب نداردستاره سوز بود آفتاب صبح قیامتبیاض گردن او خال انتخاب نداردز بخت ماست چنین تلخ گوی آن لب شیرینوگرنه آب گهر موج انقلاب ندارداثر ز آبله شکوه نیست در دل عارفز آرمیدگی این بحر یک حباب نداردبس است بیخبری عذر خواه باده پرستانگناه عالم آب اینقدر عتاب ندارد
غزل شماره ۴۴۸۲ زوعده های دروغش دل اضطراب نداردسرکمندفریب مرا سراب نداردهلاک حسن خداداداوشوم که سراپاچوشعر حافظ شیراز انتخاب نداردحدیث تنگ شکر بادهان یارمگوییدکه تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارددر آن محیط که من می روم چو موج سراسرسپهر ظرف تماشای یک حباب نداردشکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرتکه از خیال که چشم ستاره خواب نداردکدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زدکه هم ز نقش قدم پای در رکاب نداردبه نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنمخبر زداغ مکافات آفتاب ندارددلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنهکدام خشت که در سینه صدکتاب نداردشده است بسته چنان راه فیض بر دل صائبکه ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
غزل شماره ۴۴۸۳ ستاره سوخته پروای اعتبار نداردکه تخم سوخته حاجت به نوبهار نداردتوان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دورانخطر سفینه ز دریای بیکنار نداردز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالمز زنگ آینه من به دل غبار نداردجنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانانکه هیچ سنگ به دل خرده شرار نداردکسی که بیخبر از بحروحدت است که داندکه در کشاکش خود موج اختیار نداردرگی ز تندی خو لازم است سیم بران راکه زودچیده شودهرگلی که خار ندارداسیر عشق نیندیشداز زبان ملامتکه کبک مست غم از تیغ کوهسار نداردتو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابیکه پشت آینه وحشت ز زنگ بار نداردهمیشه حلقه ذکر خفی است مهر دهانشلبی که شکوه ز اوضاع روزگار نداردبه دوش و دامن مریم مسیح بارنگرددصدف گرانیی ای از در شاهوار نداردحذر نمی کند از درد و داغ سینه صائبزمین سوخته پروایی از شرار ندارد
غزل شماره ۴۴۸۴ گل همیشه بهار سخن زوال نداردچمن صفای پریخانه خیال نداردکدام لاله درین لاله زار هست که داغشسخن به مردمک دیده غزال نداردشکست هم گهران نیست کار بحرنژادانوگرنه موج غمی از شکست بال ندارددلیل بادیه گردان حیرت است سیاهیبلای دیده بود چهره ای که خال نداردگرفته ایم رگ خواب تاروپودجهان رالباس مخمل واطلس حضور شال نداردچه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامتریاض عشق به این راستی نهال نداردنسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلتعمارت دل تن پروران شمال نداردبه خاکساری ما رشک می برند بزرگانکه می ز جام گوارایی سفال نداردزبان موج چرا بسته است بحر ز پرسشاگر شکسته سفالی لب سؤال نداردبه نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعتغم گذشته واندیشه مال ندارد
غزل شماره ۴۴۸۵ همین نه سینه ما آه صبحگاه نداردزمانه ای است که در سینه صبح آه نداردنسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگانمن و سراسر دشتی که یک گیاه نداردکمند جاذبه مسطر کشیده است زمین راچه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه نداردز قرب آینه در دل غبار رشک ندارمکه چشم شیشه دلان جوهر نگاه نداردز شرم عفو نگردد سفید در صف محشرکسی که در کف خود نامه سیاه نداردزبان لاف بریده است در قلمرو معنیحباب قلزم ما باد در کلاه نداردچه نسبت است به یوسف عزیزکرده ماراصفای چشمه خورشید آب چاه نداردمدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانشکه کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارددلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشربچوخانه ای است که ایوان وپیشگاه نداردبس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائبکه هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد