غزل شماره ۴۶۱۹ یاسمینش لاله گون از تاب نظراز تماشایش بود خون رزق ارباب نظرتا نپوشد جوشن داودی از خط روی اواز لطافت نیست ممکن آورد تاب نظرهست در هر نقطه پنهان معنی پیچیده ایورنه زلف و خط نگردد دام ارباب نظرمی توان کردن به چشمش نسبت چشم غزالشوخی مژگان اگر دارد رگ خواب نظربر سراپایش مبین گستاخ کان موی میانمی شود چون موی آتش دیده ازتاب نظرگرد بر می آرد رنگین لباسان چشم شورداد شبنم دفتر گل را به سیلاب نظرگر زابرو تیغ بارد همچو مژگان بر سرشبر ندارد چشم، صاحبدل ز محراب نظرصبح رخساری کز اوشد دیده ام انجم فشانآفتابی می شود رنگش ز مهتاب نظرنسبت بیداری و خواب گران من بودچون شرار و سنگ درمیزان ارباب نظرآن که بست از هر دو عالم چشم حیران مراکاش می آورد روی نازکش تاب نظرمی شود صائب ز چشمش جویهای خون رواناین غزل را هر که می گوید ز اصحاب نظر
غزل شماره ۴۶۲۰ لاله ها چشم غزالان می نماید در نظرخارها صفهای مژگان می نماید در نظرهر غباری کز زمین خیزد در این آب و هواسرو سیم اندام جولان می نماید در نظراز خروش بلبلان و جوش گلها صحن باغمجلس پر شور مستان می نماید در نظرظاهر سنگ از هجوم لاله های آبدارباطن کان بدخشان می نماید درنظرخنده گل خاک را یک روی خندان کرده استآسمان یک چشم حیران می نماید درنظراز رگ ابر بهاران آسمان تلخرویخوشتر از زلف پریشان می نماید در نظریک دهن خنده است صحرا از نشاط نوبهارچون کواکب ریگ خندان می نماید در نظرتا که زلف افشاند بر صحرا که از موج سرابروی صحرا سنبلستان می نماید در نظراز هجوم داغ، هر زخم نمایان بر تنمرخنه دیوار بستان می نماید در نظرچشم تنگ مور از تنگی دل تنگ مراعرصه ملک سلیمان می نماید در نظرشوخ چشمی را که شوخی سر به صحرا می دهدخلوت آیینه زندان می نماید در نظربس که شور عشق پیچیده است در پیکر مراداغها صائب نمکدان می نماید در نظر
غزل شماره ۴۶۲۱ نیست درظاهر مرا گر گلعذاری درنظراز دل صد پاره دارم لاله زاری درنظرکارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زماننیست یعقوب مراغیر از غباری درنظرمد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بودداشتم تانرگس دنباله داری در نظرمی چکید از سبزه امید من آب حیاتزخم من تا داشت تیغ آبداری در نظراز سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردبادنیست هر کس را که اوج اعتباری در نظرخاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاههر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظرتا برآمد از حجاب کفش، پای سیر مندارم از هر خار این وادی بهاری درنظراز تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرجنیست گویا خلق راروز شماری در نظرسیل در آغوش دریا درکنارساحل استهست تا از گرد هستی سرمه داری درنظرنیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وماچشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظرمی کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویشآه اگر می داشتم آیینه داری در نظردانه من صائب از برق حوادث سوخته استوقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
غزل شماره ۴۶۲۲ نیست رخساری زخال وخط نگارین اینقدرنیست در دشت ختن آهوی مشکین اینقدرمیدهد نظارگری راغوطه در خون دیدنشکس ندارد یاد هرگز چهره رنگین اینقدررخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماندشهد شیرین است اما نیست شیرین اینقدرخنده کبک است در گوشش نوای عاشقاننیست کوه قاف را سامان تمکین اینقدرتشنه تقریب باشد موجه آغوش هاهر طرف مایل مشو درخانه زین اینقدرحسن را مشاطه ای چون صافی آیینه نیستازدل ما حسن خوبان گشت خودبین اینقدراز نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگرشد ز شکر خند گل، گستاخ گلچین اینقدربوسه ای از لعل سیرابش نصیب مانشدآب درگوهر نمی باشد به تمکین اینقدردل زچشم شوخ او درعرض مطلب شددلیرلطف ساقی ساخت مستان را شلایین اینقدرعقل و هوش ودین وایمان درتماشای تو باختغافل ازصائب مشو ای آفت دین اینقدر
غزل شماره ۴۶۲۳ حسن را در کار نبود باده ناب دگرچشمه خورشید مستغنی است از آب دگرهرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشمنیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگرصبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفیدچشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگراز کهنسالی امید سیر چشمی داشتمقامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگراین زمین شور از خود آب بر می آوردنیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگرگرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده اممی تراود هر نفس زین زخم خوناب دگرگفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شوداین شفق شد از هواجویی می ناب دگراز مروت نیست ای ابر بهار استادگیمزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگردر حریم سینه ما فرش باشد آه سردنیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگرگر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده استدردمندان رادل چاک است محراب دگرآه کز سرگشتگی آب روان عمر راهست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگراز نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشیدصائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
غزل شماره ۴۶۲۴ چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگرقامت خم شد کمند عمر را تاب دگرخواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کردمی شود شور قیامت پرده خواب دگراز دل چاک است ما را قبله حاجت روارو نمی آریم هر ساعت به محراب دگرشسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دستحلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگرگر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساختبهر سرگردانی ماگشت گرداب دگرگرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیارهر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگرگرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمعمی پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
غزل شماره ۴۶۲۵ از عزیزان با تو ما را هست پیوند دگرجای یوسف را نگیرد هیچ فرزند دگرخار دیوار تو از مژگان بود گیرنده ترهر سرمو از تو چون زلف است دلبند دگراز گرفتاران، سر بندی است هرکس را جداهست ما را با تو از هر بند پیوند دگرمی رسیدش ،بنده شایسته گر می کرد نازجز تو گر می بود در عالم خداوند دگرشور من چون بلبلان از نوشخند غنچه نیستتلخ دارد زندگی بر من شکرخند دگرخوبه وحدت کرده مستغنی است از همصحبتاننیست نخل خوش ثمر محتاج پیوند دگرشد ز سنگ کودکان روشن که باغ دهر رانیست چون دیوانگان نخل برومند دگرگرچه هرکس راست پیوندی به آن نخل امیدقطع پیوند از دو عالم هست پیوند دگرچون نباشد خواب من شیرین در آغوش لحد؟من که نشکستم به دل جز آرزو قند دگرکی به فکر صائب بی آرزو خواهد فتاد؟آن که در هر گوشه دارد آرزومند دگر
غزل شماره ۴۶۲۶ می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگرمی تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگراختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیکمی کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگرگر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیستمی شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگروحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی استمی کندآواره این دیوانه را سنگ دگرمرهم کافوراز ناسازگاریهای بختمی شود بهر خراش سینه ام چنگ دگرطفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راهبر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگردر چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای منمی شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگرغیر زنگ منت صیقل که می ماندبجامی روداز خاطر آیینه هرزنگ دگرگرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشقزین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
غزل شماره ۴۶۲۷ ای ز رویت هرنگاهی راگلستان دگردردل هر ذره ای خورشید تابان دگروای برمن کز غرور حسن هر چین می شودگوشه ابروی او راطاق نسیان دگربیقراری هرکه راپیچد بهم چون گردبادمی کند هرلحظه جولان دربیابان دگرلامکانی شو که تبدیل مکان آب و گلنقل کردن باشداز زندان به زندان دگرصبر بر زخم زبانها کن که هر زخم زبانکعبه دل را بود خار مغیلان دگرازجگر خوردن نمی دارند سیری، گرشوداشک ریزان ترا هرقطره دندان دگرعالمی چون سیر چشمی نیست درملک وجودهست هر موری درین وادی سلیمان دگراز سر خوان فلک برخیز کاین باریک بینمی شمارد لب گزیدن را لب نان دگرنیست دربیداری من صرفه ای، صائب که هستنسخه تعبیر من خواب پریشان دگر
غزل شماره ۴۶۲۸ حسن دارد در سواری شوکت و شان دگرجلوه را در خانه زین هست میدان دگرروی شرم آلود او را دیده بان در کارنیستمی کند هر قطره خوی کارنگهبان دگرمن که با اسلام کار خویش یکرو کرده امغمزه کافر نباشد، نامسلمان دگرجان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بوداز دم تیغ شهادت یافتم جان دگرطوق منت بر نتابد گردن آزادگانترک احسان از کریمان است احسان دگراز گریبانش برآید آفتاب بی زوالهر که جز دامان شب نگرفت دامان دگرگر چه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی استهر حبابی را درین بحرست دوران دگرگر چه هر شیرینیی دل می برد بی اختیارشهد گفتار ترا صائب بود شان دگر