غزل شماره ۴۶۹۲ ترا لبی است ز چشم ستاره خندانترمرادلی ز دهان تو تنگ میدانتردلی است در بر من زین جهان پر وحشتز چشم شوخ تو از مردمان گریزانترحذر ز خیرگی من مکن که دیده منز چشم آینه صدپرده است حیرانتراگرچه در کمر یار حلقه کردم دستهمان ز زلف بود خاطرم پریشانتربرآن عذار جهانسوز، قطره عرق استستاره ای که بود ز آفتاب بخشانتراگر چه سینه آیینه از غرض پاک استز دیده تر من نیست پاکدامنترشد از سفیدی مو بیش بیقراری دلکه می شود به دم صبح شمع لرزانترصلاح خالص ازان کن طلب که طاعت راکند ز دیده خلق از گناه پنهانترز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائبز مو برآتش سوزنده است پیچانتر
غزل شماره ۴۶۹۳ اگر چه چهره بود بی نقاب روشنترشود عذار بتان از حجاب روشنترز لفظ، معنی نازک برهنه تر گرددرخ لطیف تو شد از نقاب روشنتربجز عرق که کند گل زروی یار، که دیدستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟صفای روی تو از خط سبز افزون شدکه در بهار بود ماهتاب روشنترسیاه گشت ز پیری روان روشن مناگر چه فصل خزان است آب روشنترز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافلکه گردد آتش از اشک کباب روشنترشود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهرکه در پیاله نماید شراب روشنتر
غزل شماره ۴۶۹۴ صفای یار به دیدن نمی شود آخرگلی است این که به چیدن نمی شود آخرشکایتی که ز زلف دراز اوست مرابه گفتن و به شنید ن نمی شود آخرفغان که سیب زنخدان یار راآبی استکه چون گهر به چکیدن نمی شود آخرچرا لبت به جگر تشنگان نمی جوشد؟عقیق چون به مکیدن نمی شود آخرمگر به لطف خموشم کنی، وگر نه چو شمعزبان من به بریدن نمی شود آخرفلک زگردش خود ماندگی نمی داندجنون من به دویدن نمی شود آخربه آستین نتوان پاک کرد چشم مراگلاب من به کشیدن نمی شود آخرچه سود ازین که به دریا رسید سیلابم ؟چو شوق من به رسیدن نمی شود آخرچنان گزیده زوضع جهان شدم صائبکه وحشتم به رمیدن نمی شود آخر
غزل شماره ۴۶۹۵ بهار دربغل غنچه ریخت پنهان زرکند کریم به سایل نهفته احسان زرزهرکه دل بگشاید ترا گرامی دارکه گل دهدبه نسیم سحر به دامان زرمدارحاصل خود را ز غمگساردریغکه می دهند به می بی دریغ مستان زرچو غنچه زر به گره اهل دل نمی بندندکه هست برگ خزان پیش باددستان زرهمان ز حرص پرددیده ات چوموج سراباگر به فرض شود ریگ این بیابان زربهوش باش که دندان نمودن است از شیرشد به روی تو گرچون ستاره خندان زرنبسته است چنان فلس را به تن ماهیکه خواجه بسته زحرص خسیس برجان زرچنان که مار شود اژدهازطول زمانشود بلای خداچون رودبه همیان زرز ریگ روغن بادام می کشدصائبگرفت هرکه به ابرام ازبخیلان زر
غزل شماره ۴۶۹۶ ترا به هرگذری هست بیقراردگرمرابجز تو درین شهر نیست یار دگرترا اگر غم من نیست غم مباد تراکه جز غم تو مرا نیست غمگسار دگربگیر خرده جان مرا و خرده مگیرکه در بساط ندارم جز این نثار دگربه کوچه باغ بهشتم زکوی او مبریدکه وا نمی شودم دل ز رهگذار دگرز آستان تو چون نا امید برگردم؟که هست هر سرمویم امیدواردگربغیر عشق که از کاربرده دست ودلمنمی رود دل و دستم به هیچ کاردگرمراازان گل بی خار، خارخاری بودزیاده شدزخط سبز خار خاردگرز طوق فاخته درخاک دامها داردز شوق صید توهر سروجویبار دگرغبار خط نشدامسال هم عیان ز رخشافتاد مشق جنونم به نوبهار دگرگرفته ام زجهان گوشه ای که دل می خواستچه دام پهن کنم از پی شکاردگرمرا بس است سویدای خال اوصائبکه مهرکوچک شه راست اعتبار دگر
غزل شماره ۴۶۹۷ ربوده خواب مرا حسن بی مثال دگرگران چو خواب به چشمم بودخیال دگرزخشم وناز فزون می شود محبت منکه هر جلال بود عشق را جمال دگرگذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشادبه انفعال من افزود انفعال دگرزضعف قوت نقل مکان نمانده مراچگونه نقل زحالی کنم به حال دگرنمی شود زگهر چشم شور چشمان سیرکه هست هرکف دریا کف سئوال دگراگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسینفس مکش که خموشی بود کمال دگربه چشم اگر پرکاهی زخرمن دوناننهم ،شود پی پرواز چشم بال دگرگدازلقمه محال است سیرچشم شودکه می شود لب نانش لب سئوال دگرزیان نکرد سلیمان زدلنوازی موربه حسن سلطنت خود فزود خال دگرمسازروترش از خوردن غضب صائبکه درجهان نبود لقمه هلال دگر
غزل شماره ۴۶۹۸ ربوده است مراذوق جستجوی دگربرون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگرمرابه سوختگان رهنما شوید،که نیستدماغ خشک مرا سازگاربوی دگرمیسرست مراچون به بحرپیوستنچرا چوآب روم هرزمان به جوی دگرجز این که محو کنم ازدل آرزوهارانمانده است مرا دل آرزوی دگرنشسته دست زدنیا مکن پرستش حقکه این نماز ندارد جزاین وضوی دگرچوزاهدان نکنم بندگی برای بهشتزرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگربرون نرفته زتن جان ،دلی به دست آورکه این شراب ندارد جز این سبوی دگرجز آستانه عشق است شوره زار،جهانمریز آب رخ خود به خاک کوی دگربرون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل استچه التفات کنی هرنفس به سوی دگربه گفتگو نرود کارعشق پیش و مرانمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگربس است درد طلب چاره جو ترا صائبمباش در پی تحصیل چاره جوی دگر
غزل شماره ۴۶۹۹ درین جهان مزور به ترس وباک نگربه دام بیشتر از دانه زیر خاک نگرمشو چون دام درین صید گه سراپاچشمبه دیده های پر ازخاک زیرخاک نگرزخون سوختگان طشت خاک لبریز ستبه جام لاله پرخون درین مغاک نگرمسیح برفلک ازراه خاکساری رفتاگربه چرخ برآیی همان به خاک نگربه شکراین که تراعیسی زمان کردندزروی لطف به دلهای دردناک نگرخزان عمر، شب عید باددستان استبه دستهای نگارین برگ تاک نگرمگیر دامن پاکان به پنجه خونینبه چشم پاک درآن روی شرمناک نگرلباس کعبه به زناردوختن کفرستدرآن شکاف گریبان به چشم پاک نگرمبادفتنه خوابیده راکنی بیداربه احتیاط درآن چشم خوابناک نگرفریب سوزن مژگان آن نگارمخوربه سینه هاکه زبیداداوست چاک نگرگذشت عمر،چه ازکاررفته ای صائب ؟دلیل بررخ اودردم هلاک نگر
غزل شماره ۴۷۰۰ مکن دلیر تماشای تاب موی کمرکه زیر تیغ بود کامیاب موی کمرهمیشه درد به عضو ضعیف می ریزدز زلف بیش بود پیچ وتاب موی کمربه خواب رفته غزالی است شوخی مژگاننظر به پیچ و خم بی حساب موی کمرگشاده اندبه امید، عالمی آغوشفتد به دست که تا نبض خواب موی کمرز ابر جوهر خود برق می کند ظاهرنمی شود کمرزر حجاب موی کمرخراب زلف بتان می شود ز خط معمورمباد هیچ مسلمان خراب موی کمریکی هزار شد آن روز بیقراری منکه شد دو زلف درازش نقاب موی کمربه نازکی کمرمور اگر چه مشهورستبه کیش ما نبود در حساب موی کمرفغان که جوهر شمشیر آن کمان ابرویکی هزار شد از پیچ و تاب موی کمرمکن به عیب نظر از هنر که موی شکافکند ز مور ضعیف انتخاب موی کمرنبسته است درین رشته جز ندامت هیچمرو ز راه به موج سراب موی کمرربوده است قرار و شکیب من صائبخیال نازک، چون پیچ و تاب موی کمر
غزل شماره ۴۷۰۱ اگر چه دردلم از ترکش است افزون تیرهمان به شست تو خمیازه می کشم چون تیربه بال عاریه دارم طمع ز ساده دلیکه از سپهر مقوس برون جهم چون تیرکند جلای وطن سرخ روی مردان راکه در کمان نکند روی خویش گلگون تیرنمی شود دو جهان سنگ ره خداجو راکز این دو خانه به یکبار می جهد چون تیرمکن به حرف بزرگان زبان طعن درازز عقل نیست فکندن به سوی گردون تیربه لب ز سینه به تدریج می رسد آهمبه یک نفس نکند قطع بر مجنون تیرچو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟به صید کشته، زترکش میار بیرون تیربه خاک و خون سفرش منتهی شود صائببه بال عاریه هر کس سفر کند چون تیر