انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 471 از 718:  « پیشین  1  ...  470  471  472  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۲

ای هرنظر خیال ترا منزل دگر
وز هرنفس به کوی تو راه دل دگر

جویای عشق باش که جز دردوداغ عشق
نخل حیات را نبود حاصل دگر

در غیرتم زگریه که مغرورعشق راست
هرقطره اشگ ،عاشق خونین دل دگر

بیرون مرو ز خویش که آن چشم شوخ را
جز پرده های دل نبود محمل دگر

سیلاب اگر به خانه این غافلان فتد
گیرند گل درآب پی منزل دگر

گردن مکش که نیست درین باغ سرو را
جز عقده های مشکل خود حاصل دگر

برهرکه درمقام رضا قطره می زند
هرموج از این محیط بود ساحل دگر

دل بسته ام به پرتوشمعی که هرنفس
درروزن دگربود ومحفل دگر

خوش باش باغباردل وآب چشم خویش
کامروز فیض نیست درآب وگل دگر

غافل مشوزحق که کشیده است هرطرف
موج سراب، سلسله باطل دگر

دل درجهان مبند که بیرون زنه سپهر
آراستند بهرتوسرمنزل دگر

صائب به گریه کوش کن در زیر خاک نیست
جز قطره های اشک چراغ دل دگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۳

ای هر دل از خیال تو میخانه دگر
هر گردشی ز چشم تو پیمانه دگر

هرمرغ پرشکسته ز فکر و خیال تو
دارد بزیر بال پریخانه دگر

از چشم نیم مست تو هر گوشه گیر را
در کنج فقر گوشه میخانه دگر

از راه عقل برده برون سرو قامتت
هر فرقه رابه جلوه مستانه دگر

هر رشته ای زشمع جهان سوز عارضت
دامی کشیده در ره پروانه دگر

از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده است
هر تار اشگ سبحه صد دانه دگر

در بوستان ز جلوه مستانه ات شده است
هر طوق قمریی خط پیمانه دگر

هردم ز سایه طره کافر نهاد تو
در کعبه رنگ ریخته بتخانه دگر

غیر از دل شکسته معمار عقل نیست
در شهربند عشق تو ویرانه دگر

بیدار هرکه راکه درین بزم یافته است
چشمت به خواب کرده ز افسانه دگر

زلف تراست از دل صد چاک عاشقان
در هرخم و شکنج و نهان شانه دگر

در خاک و خون تپیده تیغ ترا بود
هر رخنه ای ز دل در میخانه دگر

مرغی که دانه خور شده زان خال دلفریب
چشمش نمی پرد ز پی دانه دگر

صائب مرا ز نشأه سرشار عشق او
هر داغ آتشین شده پیمانه دگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۴

از زیر چشم در رخ مستور می نگر
مستور رابه دیده مستور می نگر

از پاکدامنی نکنی گر به می نگاه
باری درآن دو نرگس مخمور می نگر

بگشای چاک سینه وسیر بهشت کن
آیینه پیش رو نه و در حور می نگر

غمگین وشادمان مشواز هیچ حالتی
در انقلاب عالم پرشور می نگر

سیری زخاک نیست تهی چشم حرص را
در کاسه های خالی فغفور می نگر

آخر به آتش است سر و کار ظلم را
انجام کار خانه زنبور می نگر

روی زمین اگر چو سلیمان ازان توست
خود رابه زیر پای کم از مور می نگر

فربه مساز لقمه تن رابه آب ونان
آخر به تنگی دهن گور می نگر

شبنم به آفتاب ز پاس ادب رسید
با یار دل یکی کن و از دور می نگر

تاممکن است از سخن حق خموش باش
صائب به دار عبرت منصور می نگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۵

برق سبک عنان نرسد در شتاب عمر
زنهار دل مبند به مد شهاب عمر

گر بنگری به دیده عبرت، اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه پا در رکاب عمر

طول امل چه رشته که بر هم نتافته است
شیرازه گیر نیست دریغا کتاب عمر

تا ممکن است ضبط نفس کن که هر نفس
تکبیر نیستی است به قصر حباب عمر

داغم ز عمر کوته و رعنایی امل
می بود کاش طول امل در حساب عمر

صائب اگر امان دهدم عمر، می کنم
از بوسه های کنج لبی انتخاب عمر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۶

از ره مرو به جلوه ناپایدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر

فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر

برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر

کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر

بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر

آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر

زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر

دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر

فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر

مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر

زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر

روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر

اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر

تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۷

صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر

بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر

فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر

دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر

هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر

در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر

دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر

با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر

زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر

دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر

در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر

صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۸

منصوروار پختگی از چوب دار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر

جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر

چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر

زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر

نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر

این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر

برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر

دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر

صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۳۹

سرمایه جنون ز نسیم بهار گیر
داغت اگر کمی کند از لاله زار گیر

داغی که نیست سکه ناسور بر رخش
بی اعتبارتر ز زر کم عیار گیر

باد مراد رفت به طوفان نیستی
ای کشتی شکسته ز دریاکنار گیر

دیدی چگونه زد به زمین آفتاب را
از گردش زمانه دون اعتبار گیر

ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق
هم رقص نیستی شو و دست شرارگیر





❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥





غزل شماره ۴۷۴۰

فصل شباب رفت ره خانه پیش گیر
کنجی نشین و سبحه صد دانه پیش گیر

چون جغد در خرابه دنیا گره مشو
چون سیل راه بحر ز ویرانه پیش گیر

با عشق پیشگان سخن ار لوح ساده کن
با اهل عقل ابجد طفلانه پیش گیر

نتوان به حق رسید به این پنج روزه عمر
تنگ است وقت، راه صنمخانه پیش گیر

لنگر مکن به دامن مریم مسیح وار
راه فلک به همت مردانه پیش گیر

تاهست در پیاله نم از باغ برمیا
چون می تمام شد ره میخانه پیش گیر

بیرون میا ز خانه به تکلیف هیچ کس
در فقر شیوه های ملوکانه پیش گیر

نتوان به پای هوش رسیدن به هیچ جا
در راه عشق لغزش مستانه پیش گیر

مردان رسیده اند ز کوشش به مدعا
صائب تو نیز کوشش مردانه پیش گیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۴۱

نخل خزان رسیده ما را فشانده گیر
برگ ز دست رفته ما را ستانده گیر

تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟
آهوی زخم خورده ما را دوانده گیر

زان پیشتر که خرج نسیم خزان شود
این خرده ای که هست چو گل برفشانده گیر

چون عاقبت گذاشتی و گذشتنی است
خود رابه منتهای مطالب رسانده گیر

از مغرب زوال چو آخر گزیر نیست
چون آفتاب روی زمین راستانده گیر

چون دست آخر از تو به یک نقش می برند
نقش مراد بر همه عالم نشانده گیر

درخاک، نعل تیر هوایی در آتش است
مرکب به روی پیشه گردون جهانده گیر

این آهوی رمیده که رام تو گشته است
تا هست درکمندتو، از خود رمانده گیر

چون کندنی است ریشه ازین تیره خاکدان
دردل هزار نخل تمنا نشانده گیر

زین صید گاه هیچ غزالی نجسته است
درخاک و خون شکاری خود رانشانده گیر

خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
از بند و چاه، یوسف خودرا رهانده گیر

دنیا مقام و مسکن جان غریب نیست
این شاهباز رازنشیمن پرانده گیر

چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۷۴۲

جز گوشه قناعت ازین خاکدان مگیر
غیر از کنار هیچ ز اهل جهان مگیر

حرف از صفای سینه مگو پیش زاهدان
آیینه پیش طلعت این زنگیان مگیر

از پیچ و تاب راه به منزل رسیده است
بریک زمین قرار چوسنگ نشان مگیر

جز سرو پایدار درین بوستانسرا
برهیچ شاخسار دگر آشیان مگیر

چون عزم صادق است ز کوشش مدار دست
در راه راست توسن خود را عنان مگیر

این برق خانه سوز مهیای جستن است
ای خون گرفته، نبض من ناتوان مگیر

سوزانترم ز آتش بی زینهار عشق
ای بیخبر، دلیر مرا برزبان مگیر

تا بی حجاب، روز توانی سفید شد
خفاش وار از نفس خلق جان مگیر

صائب به قدر مستمعان خرج کن سخن
از طوطیان شکر، زهما استخوان مگیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 471 از 718:  « پیشین  1  ...  470  471  472  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA