غزل شماره ۴۷۳۲ ای هرنظر خیال ترا منزل دگروز هرنفس به کوی تو راه دل دگرجویای عشق باش که جز دردوداغ عشقنخل حیات را نبود حاصل دگردر غیرتم زگریه که مغرورعشق راستهرقطره اشگ ،عاشق خونین دل دگربیرون مرو ز خویش که آن چشم شوخ راجز پرده های دل نبود محمل دگرسیلاب اگر به خانه این غافلان فتدگیرند گل درآب پی منزل دگرگردن مکش که نیست درین باغ سرو راجز عقده های مشکل خود حاصل دگربرهرکه درمقام رضا قطره می زندهرموج از این محیط بود ساحل دگردل بسته ام به پرتوشمعی که هرنفسدرروزن دگربود ومحفل دگرخوش باش باغباردل وآب چشم خویشکامروز فیض نیست درآب وگل دگرغافل مشوزحق که کشیده است هرطرفموج سراب، سلسله باطل دگردل درجهان مبند که بیرون زنه سپهرآراستند بهرتوسرمنزل دگرصائب به گریه کوش کن در زیر خاک نیستجز قطره های اشک چراغ دل دگر
غزل شماره ۴۷۳۳ ای هر دل از خیال تو میخانه دگرهر گردشی ز چشم تو پیمانه دگرهرمرغ پرشکسته ز فکر و خیال تودارد بزیر بال پریخانه دگراز چشم نیم مست تو هر گوشه گیر رادر کنج فقر گوشه میخانه دگراز راه عقل برده برون سرو قامتتهر فرقه رابه جلوه مستانه دگرهر رشته ای زشمع جهان سوز عارضتدامی کشیده در ره پروانه دگراز اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده استهر تار اشگ سبحه صد دانه دگردر بوستان ز جلوه مستانه ات شده استهر طوق قمریی خط پیمانه دگرهردم ز سایه طره کافر نهاد تودر کعبه رنگ ریخته بتخانه دگرغیر از دل شکسته معمار عقل نیستدر شهربند عشق تو ویرانه دگربیدار هرکه راکه درین بزم یافته استچشمت به خواب کرده ز افسانه دگرزلف تراست از دل صد چاک عاشقاندر هرخم و شکنج و نهان شانه دگردر خاک و خون تپیده تیغ ترا بودهر رخنه ای ز دل در میخانه دگرمرغی که دانه خور شده زان خال دلفریبچشمش نمی پرد ز پی دانه دگرصائب مرا ز نشأه سرشار عشق اوهر داغ آتشین شده پیمانه دگر
غزل شماره ۴۷۳۴ از زیر چشم در رخ مستور می نگرمستور رابه دیده مستور می نگراز پاکدامنی نکنی گر به می نگاهباری درآن دو نرگس مخمور می نگربگشای چاک سینه وسیر بهشت کنآیینه پیش رو نه و در حور می نگرغمگین وشادمان مشواز هیچ حالتیدر انقلاب عالم پرشور می نگرسیری زخاک نیست تهی چشم حرص رادر کاسه های خالی فغفور می نگرآخر به آتش است سر و کار ظلم راانجام کار خانه زنبور می نگرروی زمین اگر چو سلیمان ازان توستخود رابه زیر پای کم از مور می نگرفربه مساز لقمه تن رابه آب ونانآخر به تنگی دهن گور می نگرشبنم به آفتاب ز پاس ادب رسیدبا یار دل یکی کن و از دور می نگرتاممکن است از سخن حق خموش باشصائب به دار عبرت منصور می نگر
غزل شماره ۴۷۳۵ برق سبک عنان نرسد در شتاب عمرزنهار دل مبند به مد شهاب عمرگر بنگری به دیده عبرت، اشاره ای استهر ماه نو به جلوه پا در رکاب عمرطول امل چه رشته که بر هم نتافته استشیرازه گیر نیست دریغا کتاب عمرتا ممکن است ضبط نفس کن که هر نفستکبیر نیستی است به قصر حباب عمرداغم ز عمر کوته و رعنایی املمی بود کاش طول امل در حساب عمرصائب اگر امان دهدم عمر، می کنماز بوسه های کنج لبی انتخاب عمر
غزل شماره ۴۷۳۶ از ره مرو به جلوه ناپایدار عمرکز موجه سراب بود پود و تار عمرفرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواباز بس که تند می گذرد جویبار عمربرگ سفر بساز که با دست رعشه دارنتوان گرفت دامن باد بهار عمرکمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشکدر جسم زار جلوه ناپایدار عمربر چهره من آنچه سفیدی کند نه موستگردی است مانده بررخم از رهگذار عمرآبی که ماند درته جو سبز می شودچون خضر زینهار مکن اختیار عمرزنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوستدر دست من ز نقره کامل عیار عمردست از ثمر بشوی که هرگز نرسته استجز آه سرد، سنبلی از جویبار عمرفهمیده خرج کن نفس خود که بسته استدر رشته نفس گهر آبدار عمرمشکل که سر برآورد از خاک روز حشرآن را که کرد بی ثمری شرمسار عمرزهری است زهر مرگ که شیرین نمی شودهرچند تلخ می گذرد روزگار عمرروز مبارکی است که با عشق بوده امروز گذشته ای که بود در شمار عمراشگ ندامتی است چو باران نوبهارچیزی که مانده است به من از بهار عمرتا چند بر صحیفه ایام چون قلمصائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
غزل شماره ۴۷۳۷ صبح است ساقیا می چون آفتاب گیرعیش رمیده را به کمند شراب گیربردار پنبه از سر مینای می به لبمهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیرفیض صبوح یا به رکاب است، زینهاردستی برآر و این سفری را رکاب گیردستار صبح را به می ناب کن گروتسبیح را ز دست بیفکن شراب گیرهنگام ناله سحری فوت می شودسوز دلی به وام ز اشک کباب گیردر دیده ستاره فشان است نور فیضچندان که ممکن است ازین گل گلاب گیردل می شود سیاه ز فانوس بی چراغدر روز ابر باده چون آفتاب گیربا سینه کباب ز تردامنی مترسدامان تر به دود دل این کباب گیرزان پیشتر که حشر به دیوان کشد تراکنجی نشین و از نفس خود حساب گیردست هوس بشوی ز تعمیر این جهاندر خانه ای که دل ننشیند خراب گیردر پرده سیاهی فقرست آب خضراز راه صدق دامن موج سراب گیرصائب برو ز عالم صورت به گوشه ایاز روی شاهدان معانی نقاب گیر
غزل شماره ۴۷۳۸ منصوروار پختگی از چوب دار گیراین میوه رسیده ازین شاخسار گیرجنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟یاقوت وار در دل آتش قرار گیرچون سرو سربه حلقه آزادگان درآرخط امان ز حادثه روزگار گیرزین بیشتر کبوتر چاه وطن مباشبر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیرنام بلند، مزد خراش جگر بودیاد از عقیق این سخن نامدار گیراین تیره باطنان همگی زنگ طینت اندتاممکن است آینه را در غبار گیربرگ خزان رسیده به دامن کشید پایای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیردست طلب به دامن شبنم گره مکندامان بحر چون گهر شاهوار مگیرصائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
غزل شماره ۴۷۳۹ سرمایه جنون ز نسیم بهار گیرداغت اگر کمی کند از لاله زار گیرداغی که نیست سکه ناسور بر رخشبی اعتبارتر ز زر کم عیار گیرباد مراد رفت به طوفان نیستیای کشتی شکسته ز دریاکنار گیردیدی چگونه زد به زمین آفتاب رااز گردش زمانه دون اعتبار گیرذوقی است جانفشانی یاران به اتفاقهم رقص نیستی شو و دست شرارگیر ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ غزل شماره ۴۷۴۰ فصل شباب رفت ره خانه پیش گیرکنجی نشین و سبحه صد دانه پیش گیرچون جغد در خرابه دنیا گره مشوچون سیل راه بحر ز ویرانه پیش گیربا عشق پیشگان سخن ار لوح ساده کنبا اهل عقل ابجد طفلانه پیش گیرنتوان به حق رسید به این پنج روزه عمرتنگ است وقت، راه صنمخانه پیش گیرلنگر مکن به دامن مریم مسیح وارراه فلک به همت مردانه پیش گیرتاهست در پیاله نم از باغ برمیاچون می تمام شد ره میخانه پیش گیربیرون میا ز خانه به تکلیف هیچ کسدر فقر شیوه های ملوکانه پیش گیرنتوان به پای هوش رسیدن به هیچ جادر راه عشق لغزش مستانه پیش گیرمردان رسیده اند ز کوشش به مدعاصائب تو نیز کوشش مردانه پیش گیر
غزل شماره ۴۷۴۱ نخل خزان رسیده ما را فشانده گیربرگ ز دست رفته ما را ستانده گیرتعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟آهوی زخم خورده ما را دوانده گیرزان پیشتر که خرج نسیم خزان شوداین خرده ای که هست چو گل برفشانده گیرچون عاقبت گذاشتی و گذشتنی استخود رابه منتهای مطالب رسانده گیراز مغرب زوال چو آخر گزیر نیستچون آفتاب روی زمین راستانده گیرچون دست آخر از تو به یک نقش می برندنقش مراد بر همه عالم نشانده گیردرخاک، نعل تیر هوایی در آتش استمرکب به روی پیشه گردون جهانده گیراین آهوی رمیده که رام تو گشته استتا هست درکمندتو، از خود رمانده گیرچون کندنی است ریشه ازین تیره خاکداندردل هزار نخل تمنا نشانده گیرزین صید گاه هیچ غزالی نجسته استدرخاک و خون شکاری خود رانشانده گیرخواری کشیدگان به عزیزی رسند زوداز بند و چاه، یوسف خودرا رهانده گیردنیا مقام و مسکن جان غریب نیستاین شاهباز رازنشیمن پرانده گیرچون نیست هیچ کس که به داد سخن رسدصائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر
غزل شماره ۴۷۴۲ جز گوشه قناعت ازین خاکدان مگیرغیر از کنار هیچ ز اهل جهان مگیرحرف از صفای سینه مگو پیش زاهدانآیینه پیش طلعت این زنگیان مگیراز پیچ و تاب راه به منزل رسیده استبریک زمین قرار چوسنگ نشان مگیرجز سرو پایدار درین بوستانسرابرهیچ شاخسار دگر آشیان مگیرچون عزم صادق است ز کوشش مدار دستدر راه راست توسن خود را عنان مگیراین برق خانه سوز مهیای جستن استای خون گرفته، نبض من ناتوان مگیرسوزانترم ز آتش بی زینهار عشقای بیخبر، دلیر مرا برزبان مگیرتا بی حجاب، روز توانی سفید شدخفاش وار از نفس خلق جان مگیرصائب به قدر مستمعان خرج کن سخناز طوطیان شکر، زهما استخوان مگیر