غزل شماره ۴۷۶۳ با قیامت قامتش همدوش می گردد هنوزاز خرامش بوی گل مدهوش می گردد هنوزاز نگاه تلخ، بادامش همان دل می گزدزهر در دنباله ابروش می گرددهنوزکم نشد از خط حجاب روی چون برگ گلشاز نگاه گرم شبنم پوش می گردد هنوزدر پی طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرشخانه ها از خنده اش پر نوش میگردد هنوزسرمه خط پرده گویایی چشمش نشدشرم گرد آن لب خاموش می گردد هنوزلطف اندامش همان می پرورد خمیازه راسرو او پیرایه آغوش می گردد هنوزگر چه از خط شد لب میگون اوپا دررکاباز شرابش سینه ها پرجوش می گردد هنوزچون سبو صدخانه عقل است ازو زیروزبرگرچه از طفلی سوار دوش می گردد هنوزگرچه از کیفیت حسنش اثر نگذاشت خطصائب از یاد لبش مدهوش می گردد هنوز
غزل شماره ۴۷۶۴ حسنش از خط عالمی زیرو زبر دارد هنوزسینه چاکان چون قلم درهرگذر داردهنوزگرچه شددر ابرخط خورشید رخسارش نهانتیغها چون برق در زیرسپر دارد هنوزکم نشد ازخاکمال خط غرور حسن اومنت روی زمین برهرنظر داردهنوزجلوه مستانه اش سیلاب صبر وطاقت استکوه رابی سنگ از تاب کمر دارد هنوززیر ابرخط فرو غ آفتاب عارضشدیده روشندلان را پرگهر دارد هنوزچشم شبنم در هوای لاله زارش می پرددامنی از دامن گل پاک تر دارد هنوزدر غبار خط نهان شدگرچه دام زلف اوصیدی از هر حلقه در مدنظر دارد هنوزگرچه زلف سرکش او سرکشی از سرگذاشتکاکل او فته ها در زیرسردارد هنوزدر ته دامان خط، شمع جهان افروز اویک جهان پروانه بی بال وپردارد هنوززان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه ایفتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوزگر چه از خط گوشه نسیان شد آن کنج دهناز خمار آلودگان صائب خبردارد هنوز
غزل شماره ۴۷۶۵ چشم حیران را حجابش دام می داند هنوزعاشق ناکام را خود کام می داند هنوزکیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟دیدن دزدیده راابرام می داندهنوزبوی شیر خام میآید ز تنگ شکرشبوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوزدیده قربانیان را چشم آن وحشی غزالدر ره خود حلقه های دام می داند هنوزعالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاهوقت آزادی زمکتب شام می داندهنوزهر چه می خواند زشوخی هافرامش می کندکی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگلعشق را بازیچه ایتام می داندهنوزساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش استقدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوزپختگان را گرچه افکنده است آتش درجگرطبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
غزل شماره ۴۷۶۶ بی صفا از خط نگردیده است رخسارش هنوزمی توان صد رنگ گلچیدن زگلزارش هنوزدر پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرشهمچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوزخط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشتریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوزگر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکندمی توان مرد از برای چشم بیمارش هنوزتیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کندکارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوزگر چه خط پشت سپاه زلف رابرهم شکستدر صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوزمستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده استمی توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوزگر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شدهست پابرجاچو مرکز خال طرارش هنوزگر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده استسبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوزبی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتشخانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوزگرچه شست از دلربایی دست ،سروقامتشهست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوزته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده استاز هجوم مشتری گرم است بازارش هنوزگوهرش هر چند درگردکسادی شد نهانصائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز
غزل شماره ۴۷۶۷ رخنه در دل می کند مژگان قتالش هنوزمی کشد آب ازجگرها دانه خالش هنوزشاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرددر کمین سینه کبک است چنگالش هنوزگر چه ازخط غمزه شوخش حصاری گشته استموج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوزگر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خطریشه دردل میدوانددانه خالش هنوزگشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیربرنداردسنگ طفلان سرزدنبالش هنوزاز غم فرهاد آن زخمی که برشیرین رسیداشگ خونین می چکداز چشم تمثالش هنوزگرچه موی صائب از گردحوادث شد سفیدهمچنان داردطراوت کشت آمالش هنوز
غزل شماره ۴۷۶۸ خط برآورد وترو تازه است بستانش هنوزمی چکد خون بهارازخارمژگانش هنوزمی توان گل چیداز روی عرقناکش همانمی توان می خورد از لبهای خندانش هنوزمی تواندهمچومغزپسته درشکرگرفتطوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوزرشته طول امل رامی دهد عمردرازباکمال کوتهی زلف پریشانش هنوزناله زنجیر نتواند نفس را راست کرداز هجوم بندیان درکنج زندانش هنوزگر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خطداغ داردصبح راشام غریبانش هنوزگر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته استمیچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوزمی نشاند صبح رادرخون بیاض گردنشخنده برگل میزندچاک گریبانش هنوزگر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهربوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوزگر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکابچشم روشن می شود از گرد جولانش هنوزگر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته استمی توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوزگرچه پروای کمانداری نداردابرویشمیشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوزگرچه طی شد روزگاردولت طومارزلفاز خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است روخیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلاننیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
غزل شماره ۴۷۶۹ درتن خود یک هدف واراستخوان دارم هنوزنسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوزگرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماندیک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوزچشم تابازست راه گفتگو مسدود نیستاز زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوزجوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررادست خالی من به پیش باغبان دارم هنوزگر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشتناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوزچون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته استدرحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوزگر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوشدربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوزگرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشیداز نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوزچون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوزگرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشستآرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
غزل شماره ۴۷۷۰ غوطه خوردم درشراب ناب و مخمورم هنوزگم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوزگر چه شورمن جهانی را به شور آورده استاز نظرهاچون دهان یارمستورم هنوزپاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمنتاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوزعمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده اممی خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوزگرچه ازویرانه من جغد وحشت می کنددرخرابات مغان دانندمعمورم هنوزباده منصور ازجوش زبردستی نشستمیزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوزدر سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشتاز وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوزاهل عالم غافلنداز صورت احوال منمن میان صد هزارآیینه مستورم هنوزخاکساری گرچه با خاکم برابرکرده استحرف درکار سلیمان میکندمورم هنوزغوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزامیزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوزگرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر راعشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
غزل شماره ۴۷۷۱ خاک من بربادرفت ودردی آشامم هنوزتوتیا شد جام ومی باقی است درجامم هنوززان فروغی کز رخش افتاد درکاشانه امآتشین تبخاله جوشد از لب بامم هنوزبرگرفت از خاک بوی زلف اویک شب مرامشک می گرددشفق درنافه شامم هنوزگر چه عمری شد درین بحر نمک افتاده اممی تراود همچنان تلخی زبادامم هنوزنقش من شد محو وازآب گهر شوید دهنآن عقیق آبدار از بردن نامم هنوزشوخی مژگان او یک شب مر ا در دل گذشتتیغ بازی می کندهرموبراندامم هنوزسالها شد گر چه آن وحشی غزال ازدیده رفتمی تپد برخاک چشم حلقه دامم هنوزگرچه دیگ فکرمن ننشست چون دریا زجوشچون گهر درحلقه روشندلان خامم هنوزسربه صحرا داد درآغازم آن زنجیرزلفتاکجا خواهدکشید از خط سرانجامم هنوززان سرانگشتی که هجر تلخ درکامم کشیدپوست اندازد سخن از تلخی کامم هنوزچون توانم گشت باوحشی غزالان همرکاب ؟می رسد گاهی به خاطر یادآرامم هنوزگرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق راصائب از بخت سیه درپرده شامم هنوز
غزل شماره ۴۷۷۲ از سرشک گرم زرین است مژگانم هنوزمی چکد آتش چو شمع از رشته جانم هنوزگرچه عمری رفت درکنعان سراسرمی رومبوی پیراهن نرفته است ازگریبانم هنوزدفتربرگ خزان راباغبان شیرازه بستکاغذ باد است اوراق پریشانم هنوزصبح رادر پرده گوش گران آتش گرفتعندلیب ایمان نمی آرد به افغانم هنوزاز گلاب صبح محشر خواب مخمل تلخ شدفکر بالین میکندبخت گران جانم هنوزآخرای عمر سبکرواینقدر تعجیل چیست ؟گرد راه از خود نیفشانده است دامانم هنوز