غزل شماره ۴۷۸۳ هیچ جا از خوشی آثار نمانده است امروزخیر در خانه خمار نمانده است امروزپرده خواب گرفته است جهان را چون ابراثری از دل بیدار نمانده است امروزنیست یک چهره شبنم زده در ساحت باغشرم در دیده گلزار نمانده است امروزدل غمگین به چه امید شود گوشه نشین ؟فیض در کنج لب یار نمانده است امروزنیست در زلف دلارای صنم کوتاهیکمری لایق زنار نمانده است امروزچه خیال است که در صومعه هابتوان یافتدر خرابات چو هشیار نمانده است امروزصدف آن به که بسازد به جگر سوختگیجود در ابر گهر بار نمانده است امروزپیر کنعان نکشد سر به گریبان،چه کند؟یوسفی بر سر بازار نمانده است امروزچه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟آب در گوهر شهوار نمانده است امروزهمدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بارخبری زین دل بیمار، نمانده است امروزسبحه را کیست که خاک مذلت گیرد؟حرمت رشته زنار نمانده است امروزغیر صائب که دمی می زند از سوز جگراثر از گرمی گفتار نمانده است امروز
غزل شماره ۴۷۸۴ از جبینش عرق شرم روان است هنوزچشم امید به رویش نگران است هنوزگرچه خط گرد برآورد ز شکرزارشبوسه بر گرد لبش بال افشان است هنوزدر ته سبزه خط، حکم لب میگونشبر دل سوخته چون آب روان است هنوزرویش از سبزه خط گر چه زره پوش شده استدل ز هر حلقه به رویش نگران است هنوزگر چه زنگار گرفته است ز خط شمشیرشچین ابروی غضب سخت کمان است هنوزجلوه اش می برد از دست نظر بازان راقامتش حلقه رباتر ز سنان است هنوزنکند گوش به پروانه معزولی خطچشمش از هر مژه ای فتنه نشان است هنوزملکش از لشکر بیگانه خط شد پامالحسن غافل لمن الملک زنان است هنوزغمزه شوخ به ویرانی دل مشغول استزلف در غارت جان برق عنان است هنوزبه جگر سوزی احباب نمی پردازدغنچه سنگدلش تلخ زبان است هنوزنتوانست خط آورد به اصلاح او رافتنه عالم و آشوب جهان است هنوزگر چه ته جرعه ای از باده حسنش مانده استصائب از جمله خونابه کشان است هنوز
غزل شماره ۴۷۸۵ لاله داغ است ازان عارض گلفام هنوزسرو را قامت او می دهد اندام هنوزگر چه از مستی چشمش دو جهان است خرابنرسیده است لب او به لب جام هنوزدر حریم دهنش دست و گریبان همندبر سر تنگی جا، بوسه و دشنام هنوزمو برآورد زبان قلمش از خط سبزمی کند ننگ ز نام من بدنام هنوزخار در پیرهن یوسف مصر اندازدبوی پیراهن آن سرو گل اندام هنوزباش تا صبح رعونت ز نهالش بدمدنکشیده است قد آن فتنه ایام هنوزآهوی چشم غزالان زرمیدن استاددل وحشت زده با من نشود رام هنوزبر لب جام زدی بوسه و یک عمر گذشتلب خود می مکد از ذوق لب جام هنوزدعوی پختگی اینجا ثمر خامیهاستعود مادر جگر شعله بود خام هنوزتو که از پختگی عشق نداری خبریفکر صائب به مذاق تو بود خام هنوز
غزل شماره ۴۷۸۶ درآ به زمزمه ای مطرب غزال پردازکه تازیانه شوق است شعله آوازمگر به روشنی این چراغ ربانیبه پیشگاه حقیقت رسم ز راه مجازبرآر از جگر گرم ناله گرمیکه شیشه خانه دلها ازان رود به گدازمگر به بدرقه این براق گردون سیررسم به منزل ازین راه پرنشیب و فرازبریز در قدح گوش ازان می بیرنگکه دل شکاف بود موجه اش چو ناخن بازمگر به بال و پر این شراب روحانیازین خرابه وحشت فزا کنم پروازخدای را حدی عاشقانه ای سرکنکه بی حدی نشود قطع راه دور حجازز دوش خاطر ما بختیان سنگین بارغم گرانی بار وجود دور اندازگره ز بال پری پیکران دل واکنبه نغمه های سبکروح ای نوا پردازچراغی از نفس گرم پیش راهم داربه این فروغ مگر روی دل ببینم بازدرخت خشک به آب و هوا نمی جوشدبه زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟درآ به انجمن صوفیان تماشا کنکه مرغ با قفس آهنین کند پروازشگفت نیست ز شور خمیر مایه عشقکه هم تنور درآید به چرخ و هم خبازخوشا سری که ز شور جنون بود در گردخوشا دلی که به بال تپش کند پروازدل رمیده به تدبیر بر نمی گرددشرر به آتش سوزان چگونه گردد باز؟ز آفتاب محال است رنگ گردانددلی که پخته نگردد به شعله آوازوصال می طلبی، یک نفس قرار مگیرکه از تپیدن دلهاست طبل آن شهبازرسد به مغز ز دلها نسیم سوختگیدر آن حریم که صائب سخن کند آغاز
غزل شماره ۴۷۸۷ دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟که رنگ من به زبان شکسته شد غمازمباش ایمن ازان چشمهای شرم آلودکه چشم دوخته گیرد شکار خود این بازچو دید طاق دو ابروی یار، برگردیدکسی که گفت روا در دو قبله نیست نمازازان ز حلقه بگوشان خط مشکینمکه کرد حسن ترا خط نیازمند نیازز عرض حال در ایام خط مشو غافلکه وقت شام بود تنگ در ادای نمازدلی که نفس گرم عشق آب نشدز آفتاب قیامت نمی رود به گدازچنان که سیل خس و خار رابه دریا بردمرا به عشق حقیقی کشید عشق مجازحباب مانع جوش و خروش دریا نیستنگشت مهر خموشی نقاب چهره رازترا تردد خاطر کشیده است به بندکه آب، می شود از موج خویش سلسله سازبه فکر صائب ازان می کنند رغبت خلقکه یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
غزل شماره ۴۷۸۸ نمی رسد به حقیقت کس از سرای مجازپلی است آن طرف آب، عشقهای مجازز مرگ بیم ندارم که در قلمرو خاکعذاب قبر کشیدم ز تنگنای مجازاسیر دایره رنگ تا به کی باشم ؟دلم چو لاله سید شد ازین سرای مجازبپوش خرقه عریان تنی ز حضرت عشقکه بند خانه غفلت بود ردای مجازمباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ!بجان رسیده ام از دست عشوه های مجازمبند دل به تماشای این جهان صائبکه یک دو هفته بود همچو گل وفای مجاز
غزل شماره ۴۷۸۹ نخست دفتر هوش و خرد درآب اندازدگر نگاه به آن چشم نیمخواب اندازچراغ رنگ به یک جلوه می شود خاموشمحبت گل این باغ بر گلاب اندازمرید شبنم تردست شو درین گلزارسربریده به دامان آفتاب اندازنقاب دولت بیدار، خواب سنگین استبه زور گریه به یک جانب این نقاب اندازحذر کن از مژه تیر چنگ او صائبنهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۴۷۹۰ بگیر جام هلالی ز رخ نقاب اندازز رعشه سنگ به مینای آفتاب اندازفریب حسن سبکسیر رنگ و بوی مخورمحبت گل این باغ بر گلاب اندازکمند جاذبه گوهرست بیتابیهمین تو رشته جان را به پیچ و تاب اندازمیی که پشت ندارد نخوردنش اولاستبه پای خم بنشین در قدح شراب اندازمشو چو قطره شبنم گره درین گلزارسربریدن به دامان آفتاب اندازترا چه کار که این خاک پاک و آن شورستبه هر زمین که رسی تخم چون سحاب اندازاگر قبول نداری که بی تو چون داغیمبیا به سینه سوزان ما کباب اندازنصیب کوزه سر بسته است باده نابنهفته چشم برآن چشم نیمخواب اندازجواب آن غزل است این که خواجه حافظ گفتمرا به میکده بر در خم شراب انداز
غزل شماره ۴۷۹۱ چو آفتاب به هر ذره ای نگاه اندازچو ابر سایه رحمت به هر گیاه اندازبلند و پست جهان در قفای یکدگرستاگر به ماه برآیی نظربه چاه اندازمریز حاصل خود رابه بحر چون سیلابچو ابر گوهر خود رابه خاک راه اندازمکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرفچو آفتاب به هر روزنی نگاه اندازدر انتظار تو چشم ستاره آب آوردچو شمع قافله اشک را براه اندازشبی برآی به گلگشت ماهتاب برونچو مهر رعشه غیرت به جان ماه اندازنفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باشبه راه نه قدم و راهبر به چاه اندازسزای توست به ناخن زمین خراشیدنتراکه گفت که برآسمان کلاه انداز؟بپوش جامه فتح از شکست خود صائبکتان طاقت خود را به پیش ماه انداز
غزل شماره ۴۷۹۲ به یاد سنبل آن زلف با صبا می سازبه بوی مشک سبکروح باختا می سازبه بوی پیرهن غنچه با صبا می سازز آشنا به سخنهای آشنا می سازمگر به منزل مقصود راه توانی بردز دستگیری افتادگان عصا می سازمشو چو دانه گندم به پاکی از خود امنشدی چو پاک زغش، برگ آسیا می سازجمال شاهد مقصود را نقابی نیستهمین تو سعی کن آیینه با صفا می سازکلید قفل خود از جیب دیگران مطلبچو غنچه از گره خود گرهگشا می سازاگر ز آتش سوزان گذشتنت هوس استدعای جوشنی از نقش بوریا می سازکنون که قد تو گردید حلقه در مرگتهیه سفر عالم بقا می سازاگر چو سرو سر سبز آرزو داریزجامه خانه قسمت بیک قبا می سازدرآ به ملک توکل ،چو خسروان بنشینز آسمان وزمین باغ وآسیامی سازاگر هوای شکرخواب عافیت داریز فرشهای منقش به بوریامیسازخمارنعمت الوان به خون شکسته شودبه استخوانی ازین سفره چون هما می سازاگر مقام به ویرانه می کند سیلابتو نیز برگ اقامت درین سرا می سازچوآفتاب رخ از سوز دل طلایی کنبه کیمیای نظرخاک راطلا می ساززقصردلت اگر پایداریت هوس استنخست ،شمسه اش از پنجه دعا می سازمباش زیر سیه خیمه فلک صائببرای خویشتن ازدود دل سما می ساز
غزل شماره ۴۷۹۳ ز خط چو یار رخ آل راکند سرسبزامید ،مزرع آمال راکند سرسبزبهارحسن تو افتاده آنقدرتردستکه تخم سوخته خال را کندسرسبزکسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطیزاشک تلخ پروبال را کند سرسبزکند امید من آن روز صورتی پیداکه آب آینه تمثال راکند سرسبزز فکر تازه برومندگشت خامه منکه فتح ،رایت اقبال را کند سرسبززباده نشو ونماکرد زنگ کلفت منکه آب سبزه پامال را کند سرسبزکنون که ابر مروت شده است خشک ،مگربخون دل کسی آمال را کند سرسبززآه و ناله توان یافت حال دل صائبکه ترجمان، سخن لال راکند سرسبز