غزل شماره ۴۸۰۴ به اختیار ز نزهت سرای جان برخیزگران نگشته ازین خاک آستان برخیزگره مشو به دل خاک تیره چون قارونچوعیسی از سر این تیره خاکدان برخیزچو تخم اشک ممان از فسردگی در خاکچو آه گرم شو از سینه جهان برخیزاجل نیامده جان را به طاق نسیان نهروان نگشته قضا از سر روان برخیزدمادم است که در خرمن تو افتاده استز زیر تیغ شرربار کهکشان برخیزز گریه دل شب، روی شمع نورانی استتو نیز شب به دو چشم شررفشان برخیزمده ز دست گریبان غنچه خسبی راگل صباح، گل از بستر گران برخیزتلاش عالم بالای خاکساری کنبه صدر اگر بنشینی، ز آستان برخیزنفس شمرده زدن صبح را جوان داردتوهم شمرده نفس خرج کن، جوان برخیزپل شکسته به سیلاب برنمی آیدز راه اشک من ای طاق کهکشان برخیزمحک چه صرفه برد از زر تمام عیار؟ز پیش راه من ای سنگ امتحان برخیزمنه به دوش عصا بار ناتوانی خویششراب کهنه به دست آور و جوان برخیززبان طرز نظیری است صائب این مصرعکه پیش ازان که نگردیده ای گران برخیز
غزل شماره ۴۸۰۵ ترا که نور نظر نیست اعتبار آمیزنظر به هر چه کنی می شود غبار آمیزجواب تلخ به نقد از لب ترشرویانهزار بار به از قند انتظار آمیزبرآن بلند نظر لاف همت است حلالکه ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیزندید از آینه عمر روی نقش مرادز خون هرکه نشد پنجه ای نگارآمیزشمار داغ به اندازه هوس باشدبه قدر خارو خس آتش بود شرارآمیزمقام گوهر شهوار سینه دریاستشکار خار کند موجه کنارآمیزبه زلف و خال نکویان نظر سیاه مکنچه دل گشاید ازین مهره های مارآمیزبه نیم چشم زدن شد تهی زنقد حیاتبساط هستی، چون کاغذ شرارآمیزمبین به زردی ظاهر که چون گل رعناخزان چهره عاشق بود بهارآمیزبه گردباد غلط می کنند آه مرازبس که شد زجهان خاطرم غبارآمیزمخور ز خلق فریب ملایمت صائبکه چرب نرمی مردم گلی است خارآمیز
غزل شماره ۴۸۰۶ در کاهش است از سخن خود سخن طرازدر سمین به رشته بود بوته گداردرکم زدن زیادتی آنها که دیده اندچون شمع می کنند زبان در دهان گاززیباست این کمند باری شکار خلقزاهد مکن دراز برای خدا نمازجز مهر خامشی که کند عمر رافزوننشنیده ام شود ز گره رشته ای درازبردل مرا غبار علایق نشسته بودروی عرق فشان توام کرد پاکبازتا چون صدف کنند ترا مخزن گهربردار سوی عالم بالا کف نیازشبنم اگر ز سیر کند منع بوی گلصائب شود به مهر خموشی نهفته راز
غزل شماره ۴۸۰۷ زان چهره خط قیامتی انگیخته است بازرنگی برای بردن دل ریخته است بازبس ملک دل که زیر نگین آورد ترازین لشکری که خط تو انگیخته است بازهر چند خط صلای خزان داد در چمنبرگ نشاط بر سر هر ریخته است باززان لب هنوز می شکند یک جهان خمارزان زلف خوشه های دل آمیخته است بازدارد سر خرابی دلهای خونچکانمشکی لبش به باده برآمیخته است بازاز رفت و روی آه محال است کم شودمشکی که بر دلم خط او بیخته است بازهر فتنه ای که در شکن زلف جای داشتدر گوشه های چشم تو بگریخته است بازهر چند خط به حسن تو آورده است زورپیوند دل ز موی تو نگسیخته است بازگر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبزدر دست حسن خنجر آهیخته است بازصائب ز وصف خط و رخ او درین غزلایمان و کفر را به هم آمیخته است باز
غزل شماره ۴۸۰۸ اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت بازاین خانه شکسته چکیدن گرفت بازآه ضعیف من که به روزن نمی رسیدبر روی چرخ، نیل کشیدن گرفت بازشد تازه داغ کهنه ام از روی گرم عشقاین میوه های خام رسیدن گرفت بازنیش شکستگی به سویدای دل رسیداین خون نیم مرده چکیدن گرفت بازهر دانه اشک را که فرو خورده بود دلاز تنگنای حوصله چیدن گرفت بازباد مراد آه دلم راز جا ربوداین بحر آرمیده تپیدن گرفت بازاز ترکتاز غم دل صد پاره هر طرفچون لشکر شکسته دویدن گرفت بازآهی علم کشید ز هر ذره خاک منمور ضعیف بال پریدن گرفت بازنبضی که بود از رگ خواب آرمیده تراز شوق دست یار جهیدن گرفت بازاز لاله دشت دام تماشا به خاک کرددل از سواد شهر رمیدن گرفت بازدیگر دل ضعیف من از رشته های آهبرخود چو کرم پیله تنیدن گرفت بازهر دانه امید که در زیر خاک بوداز نوبهار وصل، دمیدن گرفت بازهر مویم از حلاوت آن لعل آبدارانگشت خود چو شمع مکیدن گرفت بازچشمی که با خیال تو در خواب ناز بوداز مژده وصال، پریدن گرفت بازاین آن غزل که مولوی روم گفته استسیمرغ کوه قاف، رسیدن گرفت باز
غزل شماره ۴۸۰۹ با عشق او ز هر دو جهانیم پاکبازما از دو خانه همچو کمانیم پاکبازاز خاک منت گل بی خار می کشیمبا آن که همچو آب روانیم پاکبازاز زخم خار شکوه نفهمیده ایم چیستچون ماهیان ز تیغ زبانیم پاکبازآهی است سرد در جگر آتشین مااز برگ عیش همچو خزانیم پاکبازآیینه ایم لیک ز حیرت درین بساطاز نقش دلفریب جهانیم پاکبازچون سینه گشاده مستان ساده لوحاز خرده های راز نهانیم پاکباززان همچو شبنمیم درین بوستان عزیزکز رنگ و بوی باغ جهانیم پاکباززان بی نشان به نام قناعت نموده ایمهرچند ما ز نام ونشانیم پاکبازصائب اگر چه هیچ نداریم در بساطاز چشم و خاطر نگرانیم پاکباز
غزل شماره ۴۸۱۰ باشد ز زلف آن رخ چون لاله بی نیازاز دامن است شعله جواله بی نیازماه تمام رابه معرف چه حاجت است ؟آن حسن کامل است ز دلاله بی نیازاز خط گزیر نیست رخ همچو ماه راماه تمام اگر شود از هاله بی نیازدانسته ام عیار دل سخت یار رامستغنیم ز گریه و از ناله بی نیازحاجت به خلق، سوخته جانان نمی برنداز مرهم است داغ دل لاله بی نیازاین شکر چون کنم که لب تشنه مرااز آب کرد ساغر تبخاله بی نیاز؟کام کسی که شهد قناعت چشیده استباشد ز ناز شکر بنگاله بی نیازمنت مکش ز سرمه که آن چشم خوش نگاهدر بردن دل است ز دنباله بی نیازبر رهنورد شوق گران است برگ گلاشک روان ماست ز پرگاله بی نیازصائب ز غم منال که یک دیدن رخشدل را کند ز شادی صد ساله بی نیاز
غزل شماره ۴۸۱۱ منقار من ز صبح ازل بود دانه سوزدر بیضه بود ناله من آشیانه سوزای بخت، چشم باز کن این بزم راببینماییم و آن نگار وشراب بهانه سوزاز چشم او مدار تمنای مردمیهرگز که دید مردمی از مست خانه سوزخاکسترش به دامن صرصر گره زندبر طور اگر نظر فکند حسن خانه سوزبلبل دگر به شعله آواز من کجاست ؟گلبانگ من چو برق بود آشیانه سوزصائب به قطع این غزل تازه تا رسیدآتش چکاند از مژه کلک زبانه سوز
غزل شماره ۴۸۱۲ بر شیشه و پیاله ظفر یافت دست ماای آفتاب داغ شو، ای آسمان بسوزراهی است راه عشق که ناچار رفتنی استیوسف تو هم در آتش این کاروان بسوزبر کوره گلابگر افتاد راه گلبلبل تو نیز خار و خس آشیان بسوزمردانه زیر تیغ چو شمع ایستاده شوتا ممکن است تن زن و تا می توان بسوززین بیش پایمال درین خاکدان مباشاز بوسه وداع دل آسمان بسوزخاکستر مرا ز حسد چشم می زنندپروانه مرا ز نظرها نهان بسوزصائب ز آستانه جانان، دل شبیبربای بوسه ای و دل پاسبان بسوز
غزل شماره ۴۸۱۳ بالا نکرده ساعد او راحیا هنوزبیعت نکرده است به دستش حنا هنوزآواز عندلیب به گوشش نخورده استبرگرد او نگشته نسیم صبا هنوزدر غنچه است جلوه گلزار شو خیشدستش گلی نچیده ز رنگ حنا هنوزگل عیب بیوفایی خود را علاج کردنشنیده است عهد تو بوی وفا هنوزصدبار چین ابروی او داد رخصتممن سر نمی کشم ز کمند وفا هنوزای دیده از غبار ره او چه دیده ایدر پرده است خاصیت توتیا هنوزصائب هزار قاصد یأس آمد و گذشتچون برق می پرد به رهش چشم ما هنوز