س غزل شماره ۴۸۲۴ روز روشن را شب تارست پنهان درلباسچهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباسماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته استخنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباسریزش بی پرده آب روی سایل می بردزان کند دریا به دست ابر، احسان درلباسشرم همت یادگیر از یوسف مصری که دادنور بینش را به چشم پیر کنعان در لباستا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخاز سر پر مغز گردد پسته خندان در لباساز خود آرایی دل روشن نگردد شادمانشمع از فانوس رنگین است گریان در لباسگر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحممی زند برآتش پروانه دامان در لباسراز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هستباوجود نافه، بوی مشک عریان در لباستارو پود حله فردوش گردد موج اشکچشم گریان راست تشریفات الوان در لباسگر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده استصبحها پوشیده دارد این شبستان درلباس
غزل شماره ۴۸۲۵ درد پیری را جوانی می کند درمان و بسآه کاین درمان نباشد در دکان هیچ کسدر بیابان طلب چون گردباد از ضعف تنگرد می خیزد زمن تا راست می سازم نفساز فغان و ناله خود دربیابان طلبحاصلی غیر از غبار دل ندارم چون جرسعندلیب دوربینی کز خزان داردخبردربهاران بر نمی آرد سر از کنج قفسحرص رابسیاری نعمت نسازد سیر چشممی زند درشکرستان دست خود بر سر مگسدل چو روشن شد کند کوتاه دست نفس راپرتو مهتاب با دزدان کند کار عسستازه رو را درنظرها اعتبار دیگرستصرف می گردد به عزت میوه های پیشرسحرص از آب و علف سیری نمی داند که چیستاشتهای شعله را هرگز نسوزد خارو خسنفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کنداین سگ دیوانه راکوتاه کن صائب مرس
غزل شماره ۴۸۲۶ می کنم سیرگل از چاک گریبان قفسنبض گلشن را به دست آورده ام ازخاروخسعندلیبی راکه ازگل با خیال گل خوش استهیچ باغ دلگشایی نیست چون چاک قفسمی شود شمع امیدش روشن از باد صباهرکه در راه طلب چون لاله می سوزد نفسناله دل ،زندگی رامانع تعجیل نیستکاروانی رانسوزد دل به فریاد جرساهل معنی دل به معنی ازجهان خوش کرده اندبلبلان رانیست جز فریاد خود فریادرساز فروغ دل ،سیه گردد جهان برچشم منپرتو مهتاب با دزدان کند کار عسسنیست جزباد بروت از عشق زاهد نصیبساحل از دریا چه دارد غیرمشتی خار و خس ؟بر نمی آید به قانع زور بازوی حریصاز لعاب عنکبوتی می شود عاجز مگسسرو جنت می شود چون کرد تغییر لباسهر دلی کامروز شد آزاد از قید هوسچشم تحسین نیست صائب را ازین گفتارهااز عزیزان جهان دارد دعایی ملتمس
غزل شماره ۴۸۲۷ شربت بیماری دل تیغ سیراب است وبسصندلی درد سر ویرانه سیلاب است وبسگم مکن ره ،خضر اگر تیری به تاریکی فکندچشمه حیوان دم شمشیر سیراب است وبسمجلس اهل ریا چون بوریاافسرده استآن که دارد آتشی در سینه محراب است وبستاگریبان مردم عالم به خون آلوده اندپاکدامانی که می بینیم قصاب است وبسای که می پرسی که در ملک محبت باب چیستاشک گرم وچهره خونین همین باب است وبستیره روزان را خبر ازگردش سیاره نیستبشکند چون رنگ بر رخسار،مهتاب است وبسنیست صائب زاهدان خشک رانورشعورمشرق روشن ضمیران عالم آب است وبس
غزل شماره ۴۸۲۸ گوهر کامل عیاران چشم نمناک است وبستحفه روشندلان آیینه پاک است وبسهرگروهی قبله ای دارند ارباب نیازقبله حاجت روای مادل چاک است وبسشیر و شکراز عداوت خون هم رامی خورندسازگاری درمیان برق وخاشاک است وبسخرمن بی حاصلان پهلوبه گردون می زنددر شکست خوشه ما برق چالاک است وبسصبح را زخم نمایان مشرق خورشید شدروزنی گردارد این غمخانه فتراک است بسذره تاخورشید از جام طلب سرگشته اندنه همین سرگشتگی مخصوص افلاک است وبسکاسه لیسان فروغ مه گروه دیگرندماهتاب کلبه مانور ادراک است وبسگریه اطفال آرد خون مادر را به جوشبحر رحمت را نظربرچشم نمناک است وبسذوق مستی ازحضور خسروی بالاترستدولت بال همادر سایه تاک است وبساز نکورویان به دیداری قناعت کرده استدامن آیینه از گردهوس پاک است وبسدست حاتم هم بساط جود راطی کرده استنه همین قارون زخست درته خاک است وبسمشکلی چون رو دهد سردرگریبان می برندفتح باب اهل دل از سینه چاک است وبستابه کی غربال خواهی کرد روی خاک را؟گوهر آسودگی در سینه خاک است وبسبی شعوران از شراب کامرانی سرخوشندزهردرپیمانه ارباب ادراک است وبسنیستی از ورطه هستی خلاصت میکندصندل این دردسر درقبضه خاک است وبسصائب ارباب هوس در عهد اوآسوده اندغمزه اش در کشتن عشاق بیباک است وبس
غزل شماره ۴۸۲۹ دوزخ ارباب معنی صحبت قال است وبسهست اگر دارالامانی صحبت حال است وبسداوری بیهوشی حیرت جهان را برده استنه همین سوسن درین بستانسرا لال است وبسمی رسند از عاجزی اینجا به منزل رهروانبی پروبالی درین وادی پروبال است وبسموج در هرجنبش از حالی به حالی می رودبحر لنگردار یکتایی به یک حال است وبسهمچو مجنون هیچ کس از رفتن ما داغ نیستچشم آهو در قفای ما به دنیا است وبسنه همین سرگشته دارد خاکیان را دانه اشمرکز افلاک هم آن نقطه خال است و بسقصر دولت پایداراز دست ارباب دعاستپشتبان طاق کسری کلبه زال است وبساز خط و خال تو صائب معنیی فهمیده استورنه دام اهل معنی نه خط وخال است وبس
غزل شماره ۴۸۳۰ از دل آگاه در عالم همین نام است و بسچشم بیداری که دیدم حلقه دام است وبسرو به هر خاری که کردم خانه صیادبودهر کف خاکی که دیدم پرده دام است وبسچشم اگر پوشیده باشد دل نمی گردد سیاهبیشتر تاریکی این خانه از جام است وبسسیرنرگس زار چشم لاله رویان کرده امپرده شرم وحیادر چشم بادام است وبسنام شاهان ازبنای خیر می گردد بلندحاصل جم از جهان آوازه جام است وبسسرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده امحاصل نخل تمنا میوه خام است وبسپی به کنه خویش نتوان برد بی ترک خودیراه این ویرانه در بسته از بام است وبسدر گرفتاری بود جمعیت خاطر مرارشته شیرازه بال و پرم دام است وبساز سر مژگان نگاه حسرت مانگذردعمربال افشانی ما تالب بام است وبساز توکل در حنا مگذار دست سعی راقفل روزی گر کلیدی دارد ابرام است وبسهرکه را دیدم صائب پخته می گوید سخندر میان اهل معنی فکر ما خام است وبس
غزل شماره ۴۸۳۱ میوه باغ امیدم داغ حرمان است و بسیار دلسوزی که می بینم نمکدان است وبسپشت و روی این ورق رابارها گردیده امعالم از جهان مرکب یک شبستان است و بسنور شرم از دیده خوبان بازاری مجویاین جواهر سرمه در چشم غزالان است و بسسنگ رایاقوت می سازم به صد خون جگرروزیم چون آفتاب از چرخ یک نان است و بسآن که گاهی عقده ای وا می کند ازکارمندربیابان طلب خار مغیلان است و بسمی کشد هرکس که در قید لباس آرد مراحلقه فتراک من طوق گریبان است وبسچون نگردم گرد سرتاپای او چون گردباد؟پاکدامانی که می بینم بیابان است و بسدل نیازردن اگر شرط مسلمانی بودمی توان گفتن همین هندو مسلمان است و بسچشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگیرحاصل قرب نکویان چشم گریان است وبس
غزل شماره ۴۸۳۲ پامنه بیرون زحد خود کمال این است و بسپیش اهل دید ملک بی زوال این است و بسدرد خودبینی بود صد پرده از کوری بتراختر ارباب بینش را وبال این است وبسخون دل خوردن پشیمانی ندارد در قفاگر شرابی هست درعالم حلال این است و بسچشم پوشیدن جهان را زیر بال آوردن استشاهباز معرفت را شاهبال این است و بسباطن خود را مزین کن به اخلاق جمیلکانچه می ماند به حسن لایزال این است و بسگوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بودهرزه گویان جهان را گوشمال این است وبساز گناه خود اگر شرمنده ای دیگر مکنشاهد خجلت، دلیل انفال این است و بسخویش رانزدیک می دانی، ازان دوری ز حقدورشو ز اندیشه باطل،وصال این است و بسعشرت ما در رکاب معنی نازک بودعید مانازک خیالان را هلال این است وبستا مگر بر چون خودی در گفتگو غالب شوندمطلب ارباب علم از قیل و قال این است و بستا به خودداری گمان علم و دانش، ناقصیچون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بسدست تحسین برسر دوش قلم صائب بکشمنتهای فکر ارباب کمال این است و بس
غزل شماره ۴۸۳۳ یارب این جانهای غربت دیده را فریاد رسروحهای گل به رو مالیده را فریاد رسبا کمند جذبه ای، ای آفتاب بی نیازسایه های برزمین چسبیده رافریاد رساز کشاکشهای بحر ای ساحل آرام بخشاین خس و خاشاک طوفان دیده را فریاد رساز ره پنهان، به روی گرم ای پیر مغانباده های خام ناجوشیده را فریاد رسمی شود از قطع، راه عشق هر دم دورتررهروان این ره خوابیده رافریاد رسای بهار عشق کز رخسارت آتش می چکداین زسرمای هوس لرزیده رافریاد رسای که رگ از سنگ چون مواز خمیر آری برونرشته جان به تن پیچیده رافریاد رسای که کردی از صدف گهواره در یتیماین گهرهای به گل چسبیده را فریاد رسبلبلان گلها ز باغ کامرانی چیده انداین گل از باغ جهان ناچیده را فریاد رسگرچه می دانم به داد پاکبازان می رسیاین به خون آرزو غلطیده را فریاد رسدر جهان پر ملال ای کیمیای خوشدلیرحمتی کن صائب غم دیده رافریاد رس