غزل شماره ۴۸۶۵ روشناس اهل مشرب چون در میخانه باشآشناتر با می از خط لب پیمانه باشدیده بانی رابه بلبل داد آخر باغبانچشم بدبینی ببند و چشم صاحب خانه باشدر غبار خط نهان شد خال، رحمی پیش گیردام را در خاک چون کردی به فکر دانه باشصائب امشب نوبت افسانه مژگان اوستچشم اگر داری به فکر گریه مستانه باش ☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ غزل شماره ۴۸۶۶ درگلستان بلبل و در انجمن پروانه باشهرکجا دام تماشایی که بینی دانه باشکفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دانگاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باشنور حسن لاابالی تا کجا سر برزندبلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باشجلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن استجوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باشدامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگردطالب حسن غریب و معنی بیگانه باشخضر راه رستگاری دل به دست آوردن استدر مذاق کودکان شیرینی افسانه باشدست تا از توست، دست از دامن ریزش مدارتا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باشتا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتابپوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باشبی محبت مگذران عمر عزیز خویش رادر بهاران عندلیب و در خزان پروانه باشسنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گراننشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باشصحبت شبهای میخواران ندارد بازگوچون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باشما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایمای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باشتا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شودهر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش
غزل شماره ۴۸۶۷ پیش میخواران سبک چون پنبه مینا مباشاز سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباشدختر زرکیست تا مردان زبون او شوند؟بیش ازین مغلوب این معشوقه رسوا مباشاز محیط می برون آور گلیم خویش رابیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباشطاق نسیان انتظار شیشه می می کشدبیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباشاز رگ گردن سر مینا به خون غلطیده استچون قدح سربر خط تسلیم نه، مینا مباشخون دل از انتظارت خون خود را می خوردبیش ازین آلوده کیفیت صهبا مباشمغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداستنیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباشدیده روشندلان از انتظارت شد سفیدچون شرر زین بیشتر در سینه خارا مباشتا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اندزینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباشدیده از روی عرقناک سمن رویان بپوشبیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباشفیض خورشید بلند اختر به عریانان رسددر حجاب رخت صوف و جامه دیبا مباشحاصل بیهوده گردیها غبار خاطرستاز تردد گردباد دامن صحرا مباشخاک از همراهی سیلاب شد دریا نشیندر دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباشسایبانی بهر خورشید قیامت فکر منغافل از بی سایگان درموسم گرما مباشباده صافی به مغز هوشمندان می دوددر خرابات مغان درد ته مینا مباشفکر امروز ترا نوعی که باید کرده اندای ستمگر غافل از اندیشه فردا مباشنیستی مرد مصاف تیرباران سؤالتابه نادانی توان گشتن علم، دانا مباشتقویت کن چون حکیمان عقل دور اندیش رادشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباشهمدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرستخلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباشگوشه عزلت ترا با شمع می جوید ز خلقبیش ازین صائب درین هنگامه غوغا مباش
غزل شماره ۴۸۶۸ تاتوان دزدید سر در جیب خود سرور مباشمی توان گردید تا از پیروان رهبر مباشتا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلمخودحسابی پیشه خود ساز، سر دفتر مباشدر حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شوپیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباشاز زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوانتشنه خون کسان چون تیغ بدگوهر مباشتیغ را جوهر بود به از نیام زرنگارگر ز ارباب کمالی، بسته زیور مباشتشنگان رامی دهد تسکین به آب خشک خویشدر مروت از عقیق سنگدل کمتر مباشتیرگی در آستین دارد لباس عاریتچون مه ناقص به نور دیگری انور مباشسکه از بهر روایی پشت بر زر کرده استزاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباشمی توان تا شد بیابان مرگ از درد طلبنقش بالین و غبار خاطر بستر مباشصبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوابیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباشگر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبانسنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباشتا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق رااز رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش
غزل شماره ۴۸۶۹ می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباشاز خداچون غافلی باری ز خود غافل مباشدعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کنروز محشر درکمین دامن قاتل مباشدر میان شبنم ما و فروغ آفتابای سحاب بی مروت بیش ازین حایل مباشسبحه تزویر را در گردن زاهد فکنروزو شب محشور با صد عقده مشکل مباشمی دهد خارو خس اندیشه را حیرت به آبمحو حق شو، پیرو اندیشه باطل مباشرو نمی بیند خدنگ مو شکاف انتقامگر شکست خود نخواهی در شکست دل مباشگوشه ای گیر از محیط بیکنار آرزوبیش ازین خاشاک این دریای بی ساحل مباشداغ محرومی منه برجبهه اهل سؤالنور استحقاق گو درجبهه سایل مباشریزش خود راچو ابر نوبهاران عام کنچون توداری قابلیت گو طرف قابل مباشهر چه از خرمن نصیب مور شد آن رزق توستگرنه از بی حاصلانی درغم حاصل مباشطی عرض راه، طول راه را سازد زیاددر ره حق همچو مستان هر طرف مایل مباشصائب اوراق هوس رادر گذار باد ریزبیش ازین شیرازه این دفتر باطل مباش
غزل شماره ۴۸۷۰ از خدا در عهد پیری یک زمان غافل مباشاز نشان زنهار دربحر کمان غافل مباشچون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهاراز ورق گردانی باد خزان غافل مباشچون خبر از کاروان گر پیش نتوانی فتادچشم بگشا از غبار کاروان غافل مباشگر به طوف کعبه مقصود نتوانی رسیدسعی کن زنهار از سنگ نشان غافل مباشمی کند زهر هلاهل کار خود در انگبینازگزند دشمن شیرین زبان غافل مباشتا نسازی راست در دل حرف رابر لب میارتیر تابیرون نرفته است ازکمان غافل مباشقطره را دریا به شیرینی گرفت از دست ابراینقدر از حال دور افتادگان غافل مباشمهر با چندین عصا در چاه مغرب اوفتادزینهاراز چاه خس پوش جهان غافل مباشآب زیرکاه راباشد خطر از بحر بیشصائب ازهمواری اهل زمان غافل مباش
غزل شماره ۴۸۷۱ ازخدنگ آه پیران ای جوان غافل مباشچون دم شمشیر از پشت کمان غافل مباشاز فریب صبح دولت ای جوان غافل مباشخنده شیرست لطف آسمان، غافل مباشمی کند بند گران سیلاب رادیوانه تراز دل پرشکوه این بی زبان غافل مباشاز خرام توست آب روشن این لاله زاراز شهیدان خود ای سرو روان غافل مباشمی خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته رااز دل بیتاب ای نازک میان غافل مباشوقت بی برگی کرم بابینوایان خوشنماستدر خزان ازبلبلان ای باغبان غافل مباشحلقه گرداب،کشتی را کند سرگشته ترچون بگردد بر مرادت آسمان غافل مباشیاد یوسف ساکن بیت الحزن رازنده داشتدر قفس صائب ز فکر بوستان غافل مباش
غزل شماره ۴۸۷۲ از هوسناکی گران برخاطر دوران مباشاز فضولی بارصاحبخانه چون مهمان مباشتا درایام خزان برگ و نوایی با شدتدر بهاران غافل ازاحوال بی برگان مباشخجلت روی زمین ازتشنه جانان می کشیدر ریاض آفرینش ابر بی باران مباشآیه نومیدی سایل مشو از چوب منعمانع آمد شد محتاج چون دربان مباشسیم وزر را نیست چون سیماب دریک جا قرارچون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباشمی توان تااز قناعت سنگ بستن برشکمروز و شب چون آسیا درفکر آب ونان مباشاز تمامی ماه رادیدی که چون باریک شد؟بر کمال خویشتن ازسادگی نازان مباشنعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهدخون دل خور درتلاش نعمت الوان مباشبرنمی آری اگر دست حمایت ز آستیناز هواجویی به شمع زندگی دامان مباشنیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلتهمچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباشچرخ نیلی حلقه ماتم بودبر غافلانتا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباشاز وصال سست پیوندان بریدن نعمتی استدلگران درپیری از افتادن دندان مباشعدل بخشد پادشاهان راحیات جاودانچون سکندر درتلاش چشمه حیوان مباشنیل چشم زخم می باید کمال حسن رادلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباشباش صائب در تلاش شاهدان معنوینیستی آیینه، درهر صورتی حیران مباش
[ غزل شماره ۴۸۷۳ روح قدسی، بیش ازین درتنگنای تن مباشعیسی وقتی، گره در چشمه سوزن مباشاز لباس تن مجرد کن روان پاک رایوسف سیمین تنی، درقید پیراهن مباشسرمه کن از برق بینش پرده های خواب رابیش ازین در زیر ابر ای دیده روشن مباشازسنان آه، بام چرخ راسوراخ کنبیگنه چندین درین زندان بی روزن مباشمی توان دل را به همت بر فراز عرش بردرستمی داری، اسیر چاه چون بیژن مباششد سفید از انتظارت چشم خلد از جوی شیرهمچو بلبل محو آب ورنگ این گلشن مباشچون سلیمان خاتم فرمان برآر ازدست دیوقهرمان عالمی، فرمان پذیر تن مباشدرزمین چهره خود دانه اشکی بکاردر غم آب و زمین و دانه و خرمن مباشچون ز زنگار خودی آیینه راپرداختیهمچو خاکستر مقیم گوشه گلخن مباشبادرشت و نرم یکسان چون ترازو کن سلوکدرمقام عیبجویی چشم پرویزن مباشمی توان دیدن به چشم عیبجویان عیب خویشتا میسر می شود زنهار بی دشمن مباشاین جواب آن که می گوید حکیم غزنویای سنایی خواجه جانی غلام تن مباش
[] غزل شماره ۴۸۷۴ چون ترا مسکن میسر شد پی تزیین مباشتخته کز دریا ترابیرون برد رنگین مباشچون سبکروحان لباس از اطلس افلاک کنهمچو صوفی زیر بار خرقه پشمین مباشراهرو را بستر و بالین بود خواب گرانچون تن آسانان به فکر بستر و بالین مباشرنگ بیرنگی زآسیب شکستن ایمن استچون پرطاوس، فرد دفتر تلوین مباشعلم یکتایی حق بر نمی دارد دویینیستی گر اهل شرک ای بی بصر خود بین مباشتا چو شکر نی به ناخن نشکند دوران تراصبر کن برتلخکامی، یکقلم شیرین مباشنیستی صائب حریف چشم شور روزگارگر نگردد بر مرادت آسمان غمگین مباش
غزل شماره ۴۸۷۵ چون ترا مسکن میسر شد تزیین مباشتخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباشدیده بد می کشد رنگین لباسان رابه خونشمع مارا جامه فانوس گو رنگین مباشافسر زرین سر خورشید رادر کارنیستداغدار عشق راگو شمع بربالین مباشتخم قابل در زمین پاک گوهر می شودوقت صبح صافدل بی گریه خونین مباشبرگریزان کرم رانوبهاران درقفاستتاگلی در باغ داری مانع گلچین مباشپرده بینش نگردد موشکافان رالباسهمچو شیادان نهان در خرقه پشمین مباشاز گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دستاز تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباشنیست در بند زر و آهن تفاوت ،زینهارتامیسر می شود در قید مهر و کین مباشگر طمع داری که صائب ازخدابینان شویخودپسند و خود نما و خود سرو خودبین مباش