غزل شماره ۴۸۷۶ دل ز تن چون دور شد وامی شود غمگین مباشکور را فرزند بینا می شود غمگین مباشگر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیسترفته رفته کار گویا می شود غمگین مباشچون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توستاز نسیمی عین دریا می شود غمگین مباشگر ترا در پرده دل هست حسن یوسفیمشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباشدر کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودانآخر از پستی به بالا می شود غمگین مباشگر نسیم صبح غافل از گشاد دل شوداین گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباشخون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختنگریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباشجوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیستصبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباشنقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلیدلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش
غزل شماره ۴۸۷۷ عاشقان رامغز درسر گرنباشد گومباشکف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباشداغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباشحلقه بیرون درگر زر نباشد گو مباشسیل واصل شد به دریا بی دلیل ورهنماعزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباشمی شود نقش مراد از ساده لوحی جلوه گربر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباشمی توان کردن به روی گرم تسخیر جهانگر زانجم مهر رالشکر نباشد گو مباشسخت رویی میهمان راروی گردان می کندخانه آیینه راگر در نباشد گو مباشناله نی راست صد تنگ شکر در آستینبندبندش گر پر ازشکرنباشد گو مباشنیست جای پرفشانی تنگنای آسمانگر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباشنامش ازآیینه دارد عمر جاویدان ،اگرآب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباشنیست لنگر گیر دریای پرآشوب جهانکشتی مارا اگر لنگر نباشد گو مباشانفعال روسیاهی آب می سازد مراآب در صحرای محشر گر نباشد گو مباشبس بود خاکی که بر سر کرده ام درزندگیبرسر خاکم عمارت گر نباشد گو مباشدل ز شکر می برد صائب ز شیرینی سخنطوطی مارا اگر شکر نباشد گو مباش
غزل شماره ۴۸۷۸ ظاهر مردان به زیور گرنباشد گو مباشحلقه بیرون در گر زر نباشد گومباشرخنه های دام، فتح الباب صید بسته استسینه مارا رفو گر گر نباشد گو مباشحلقه زنجیر اگر ازهم بریزد گو بریزکار دنیا را نظامی گرنباشد گو مباشبی زبانی آیه رحمت بود درشان جهلطفل رادر دست اگر خنجر نباشد گو مباشدر عقیق بی نیازی هست آب صد محیطنم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباشچون صدف درپرده دل اشک باریدن خوش استگر به ظاهر چشم عاشق ترنباشد گو مباشاز تپیدن می توان کوتاه کرد این راه راقوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباشسایه بیدست، آه سرد اهل جرم راسایه گر در عرصه محشر نباشد گو مباشخازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاستدر بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباشاز گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی استدرد اگر در باده احمر نباشد گومباشسوده یاقوت سازد پرتو می مغز رامیکشان را تاج گوهر گرنباشد گو مباشتخم امیدی ندارم تاکنم باران طلبآب اگر در دیده اختر نباشد گو مباشازتماشا به ندارد حاصلی دنیای خشکصورت دیوار اگر دربر نباشد گو مباشخوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروستبستر وبالین ما گر پرنباشد گو مباش
غزل شماره ۴۸۷۹ هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباشمدعا لیلی است محمل گر نباشد گو مباشمی شناشد ذره خورشید جهان افروز راحق شناسان رادلایل گر نباشد گو مباشمدعا از انجمن پروانه راجز شمع نیستشمع چون بر جاست محفل گر نباشد گو مباشنارسایی در کمند جذبه معشوق نیستگردن مارا سلاسل گر نباشد گومباشنیست جان بیقراران را به تن دلبستگیپیش پای موج،ساحل گر نباشد گو مباشتا هدف جایی نمی استد خدنگ گرمرودرمیان راه، منزل گر نباشد گو مباشکشتی دریای بی ساحل نمی دارد خطراهل دل را خانه گل گر نباشد گو مباشتشنه بحر فنا رامد احسان است زخمرحم در شمشیر قاتل گر نباشد گو مباشمور از درد طلب آورد بال و پر برونجانب ما یار مایل گر نباشد گومباشمی رسد احسان به هر کس قابل احسان شودتنگدستان را وسایل گر نباشد گو مباشدل چو شد بی عشق،لرزیدن بر او بی حاصل استدر بغل این فرد باطل گر نباشد گو مباشصد هزاران پرده شرم عشق سامان می دهدبر رخ دلدار حایل گر نباشد گو مباشنیست صائب عالم امکان بجز موج سرابدرنظر این نقش باطل گرنباشد گومباش
] غزل شماره ۴۸۸۰ شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباشلاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباشسبزه تیغ تو می باید که باشد تازه رویباغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباشفرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگیخانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباشاشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کبابخوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباششور بختی وقت حاجت می کند کار نمکسفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباشما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدسدامن صحرای امکان گر نباشد گو مباشبی سرانجامی غبار لشکر جمعیت استروزگار مابه سامان گر نباشد گو مباشمرکب آزادگان تخت روان بیخودی استتوسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباشزینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباشاین قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
غزل شماره ۴۸۸۱ خانه دنیا به سامان گر نباشد گو مباشنقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباشحسن گیرا رانباشد حاجت دام و کمندزلف بر رخسار جانان گرنباشد گو مباشلعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسدآب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباشحسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیشدانه یاقوت غلطان گر نباشد گومباشچشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیستدر نظر خواب پریشان گرنباشد گو مباشنیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلانمؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباشبا فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیستکرم شب تابی فروزان گرنباشد گومباشبی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچپسته بی مغز خندان گرنباشد گومباشاز لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخنرخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباشبیکسان را دور باشی نیست به از خامشیدر چو باشد بسته، دربان گر نباشدگومباشآتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاجدر دهان حرص دندان گرنباشد گو مباشمد عمر جاودان ماست شعر آبدارقسمت ما آب حیوان گر نباشد گومباشنیست صائب چشم مابر فتح باب آسمانشیر خون آشام خندان گرنباشد گومباش
غزل شماره ۴۸۸۲ خال بر رخسار جانان گرنباشد گو مباشمور در ملک سلیمان گرنباشد گو مباشمی فشاند خار در راه تماشا شرم عشقخار دیوار گلستان گرنباشد گو مباشقیمت یوسف عزیز مصر می داند که چیستاعتبارش پیش اخوان گر نباشد گومباشحسن را شرم محبت پرده داری می کندچشم بیدار نگهبان گرنباشد گو مباشعندلیب مست را، هم نغمه ای درکارنیستنغمه سنجی در گلستان گرنباشد گومباشطوق زنجیر جنون کار گریبان می کندجامه مارا گریبان گرنباشد گو مباشاز سر ما گو سر خود گیر عقل خشک مغز!کف به روی بحر عمان گرنباشد گو مباشماکه از درد طلب مطلوب خود رایافتیمکعبه مقصد نمایان گر نباشد گو مباشخامه صائب به طوفان می دهد آفاق رادر بساط ابر، باران نباشد گو مباش
غزل شماره ۴۸۸۳ دیده ما گرز خون رنگین نباشد گومباشحلقه بیرون در زرین نباشد گو مباشنیل چشم زخم باشد باده را جام سفالاهل دل را جامه (گر) رنگین نباشد گو مباشمی شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شورنقل میخواران اگرشیرین نباشد گو مباشچون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیستساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباشلذت ادراک معنی دلگشای ما بس استرزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباشروی آتشناک را پیرایه ای در کار نیستشمع را فانوس اگر رنگین نباشد گومباشخواب سنگین می کند هموار خشت و خاک راگر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباشنیست از قحط سخن سنجان سخنور راملالگردرین بستانسراگلچین نباشد گومباشدیده آلودگان شایسته دیدار نیستخلق را گر دیده حق بین نباشد گو مباشمی کند منقار طوطی راسخن تنگ شکرعیش ما صائب اگر شیرین نباشد گومباش
غزل شماره ۴۸۸۴ چهره زرین چو باشد مخزن زر گومباشهست چون سد رمق سد سکندر گو مباشازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟پشت این آیینه روشن گهر زر گومباشدر گلستان بی پر و بالی است تشریف وصالبلبلان را قوت پرواز در پرگو مباشبا دل روشن چراغ روز باشد آفتابدربساط آسمان خورشید انورگو مباشساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش راخانه آیینه روشن مصور گو مباشهمت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچبیضه عنقا هما رادر ته پرگو مباشاز گل ابری چه شوکت می فزاید بحر رادل چو شد از عشق پرخون دیده تر گو مباشغنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شرابباده گلرنگ در مینا و ساغر گو مباشچون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوندجامه و دستار مارا برسر و برگو مباشمن که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دلدر زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
غزل شماره ۴۸۸۵ چون بود گلچهره ساقی باده رنگین گو مباشساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباشدست رنگین می کند کار شراب لعل فامباده گلرنگ در دست نگارین گو مباشهر سفالی رافروغ می بلورین می کندباده چون روشن بود جام بلورین گو مباشداغ ما خون رابه همت می تواند مشک کردکاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباشصحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده استچون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباشخامه صائب معطر می کند آفاق رادر بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش