غزل شماره ۴۹۱۸ برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویشچون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویشموجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیستفارغم از فکر آغاز و غم انجام خویشچشمه امید رانتوان به خاک انباشتنورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویششکرستانی برای تلخکامان گشته استغفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویشدردسر بسیار دارد دردمندیها که منسوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویشحرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقدصبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویشگرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود منخجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویششرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماستچشم ما درپرده دارد جامه احرام خویشقوت گویایی تا در زبان خامه هستثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
غزل شماره ۴۹۱۹ هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویشگل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویشساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کندمیکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویشدر حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود راهرکه دارد سعی در رنگین دکان خویشمی شود گنجینه گوهر حریم سینه اشمی کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویشخضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشدچون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویشدرد را درمان کند دندان فشردن بر جگراز طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کنغنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویشچون نکردی راست کار خود به قد چون سنانگویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویشدست جرأت خون ناحق را بلند افتاده استقاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویشیوسفستان است عالم برنظر پوشیدگاندر بهشت افتاده ام از دیده حیران خویشصدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلباز تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویشجمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزاندر بهار آن کس که می بندد دربستان خویشتا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته استنازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویشچون شرر صائب نثار آتشین رویی نمادر گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
غزل شماره ۴۹۲۰ می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویشمی کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویشبار منت برنمی تابد تن آزادگانبید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویشروزی بی رنج گردد تخم رنج بی شماروقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویشچون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رودای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویشهرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جویمی کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویششکوه خونین تراوش می کند بی اختیارنیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویشمی تواند چهره مقصود رابی پرده دیدهرکه رو آورد در آیینه زانوی خویشهرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکردمتصل در زیر شمشیرست از ابروی خویشنامه اش چون نامه صبح است در محشر سفیدهر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویشمی کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدلیک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
غزل شماره ۴۹۲۱ از غبار خط رخ آن ماه می بالد به خویشآنچنان کز گرد لشکر شاه می بالد به خویشتامبدل شد به خط زلفش دلم آسوده شدراهرو از منزل کوتاه می بالد به خویشپشت آن لب زودتر گردید سبز از عارضشبرلب جو سبزه خاطر خواه می بالد به خویشآنچنان کز طوق قمری سرو رعنا می شودهرقدر دل تنگ گردد آه می بالد به خویشنیل چشم زخم، خوبی را دعای جوشن استازسیه بختی دل آگاه می بالد به خویشتشنگی گردد ز احسان تهی چشمان زیادوای برکشتی کزآب چاه می بالد به خویشزود می آید بسر دوران آن کوتاه بینکز فروغ عاریت چون ماه می بالد به خویشفربه از مدح سبک مغزان نفس خسیساین ستور خوش علف ازکاه می بالد به خویشزود می گردد ز حال خویش حسن عاریتماه ازان، گه می گدازد گاه می بالد به خویشدربلندی گرچه می بیند زوال آفتابهمچنان نادان زعزو جاه می بالد به خویشاهل همت کاسه محتاج را خواهد تهیمهر تابان از گداز ماه می بالد به خویشناخن دخل است صائب باعث جوش سخنآنچنان کز کاوش آب چاه می بالد به خویش
غزل شماره ۴۹۲۲ ز مستی در شکر خندست دایم لعل سیرابشگریبان چاک دارد شیشه را زور می نابشلب میگون او را نیست وقت خط برآوردنز موج بوسه نو خط می نماید لعل شادابشز خواب ناز گفتم چشم اورا خط برانگیزدندانستم کز این ریحان گرانتر می شود خوابشندیده حسن خود را، کس حریف اونمی گرددنگه دارد خدا از صحبت آیینه و آبش !اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان راعجب دارم نگیرد تنگ در آغوش، محرابشزسیر باغ جنت دامن افشان می رود بیروننگاهی را که سازد شوق رخسار تو بیتابشبغیر از خود پرستی طاعتی ازوی نمی آیدخودآرایی که باشد خانه آیینه محرابشبه زینت خواجه مغرورست از دنیا، نمی داندکه چون خاکستر اخگرهاست پنهان زیر سنجابشتمنای رهایی دارم از دریای خونخواریکه چون لاله است خونین، کاسه های چشم گردابشز دریا کم نگردد سوزش پنهان من صائبمگر آبی زند بر آتش من لعل سیرابش
غزل شماره ۴۹۲۳ یکی صد شد ز خط کیفیت چشم گرانخوابشمگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردیکه گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابشچه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمیکه مژگان چون رگ سنگ است از سنگینی خوابشریایی چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجدکه باشد ازخدا در خلق دایم روی محرابشتوانگر از نشاط فربهی در خود نمی گنجدازین غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابشدرین دریا کدامین سیل جوش خودنمایی زد؟که مهر خامشی برلب نزد دریا ز گردابشبود یک چشمه از کیفیت سرشار حسن اوکه ساغر برنمی گردد تهی از لعل سیرابشز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سیریچه سیرابی دهد آبی که نوشد تشنه درخوابش؟مشو آلوده دنیا و لذتهای او صائبکه دارد درد غم درچاشنی، صاف می نابش
غزل شماره ۴۹۲۴ ز سوز سینه پروانه من آب شد آتشزسیر و دور من سرگشته چون گرداب شد آتشبه داغ ازروی آتشناک او خوش می کنم دل راشرر تسبیح باشد هرکه را محراب شد آتشز بس خون گریه کرد از رشک روی آتشین اوچو رنگ لعل پنهان در دل خوناب شد آتشز برق می کف خاکستری شد زهد خشک منکتان بیجگر را پرتو مهتاب شد آتشاگر چه بود از روشن روانی شمع محفلهاز آب دیده من گوهر نایاب شد آتشمن عاجز عنان عمر مستعجل چسان گیرمکه از بس گرمی رفتار،این سیلاب شد آتشز فیض کیمیای عشق آتش آب می گرددگوارا بر سمندر چون شراب ناب شدآتشبه همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش راکه با چندین زبان، خامش به مشتی آب شد آتشگر از اسباب افزود آب روی دیگران صائبدل آزاده را جمعیت اسباب شد آتش
غزل شماره ۴۹۲۵ کجا پروانه رابا خویش سازد همنشین آتش؟که دارد هر طرف چون شمع چندین خوشه چین آتشزخوی سرکش او شد چنین بالانشین آتشو گرنه بود در خارا مقید پیش ازین آتشگره چون گریه گردیده است شبنم درگلوی گلننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمین آتشمگر تسکین به لعل آبدار خود دهی دل راو گرنه هیچ دریا برنمی آید به این آتشز فیض عشق او خورشید شد هر ذره خاک منکند یکرنگ خود باهر چه می گردد قرین آتشنباشد لاله در دامان این صحرا، که افتادهز برق آه من در خیمه صحرا نشین آتشچه باشد مست خارخشک من، کزبیم خوی اوز مجمر می گریزد درحصار آهنین آتشز فرش بوریا گفتم مگر لاغر شود نفسمندانستم که از خاشاک می گردد سمین آتشفرو خور خشم راگر زنده می خواهی دل خودراکه کارآب حیوان می کند در خوردن این آتشخطش زان درنظر چون موی آتش دیده می آیدکه یاقوت لب او راست در زیر نگین آتشامید سازگاری دارم ازحسن جهانسوزیکه نقش از خوی او چون لاله بندد برزمین آتشسمندر شو اگر از نی تمنای نوا داریکه دارد ناله جانسوز نی درآستین آتشز برق حسن، کوه طور صحرا گرشد صائبسپندی چون نگهداری کند خود رادرین آتش ؟
غزل شماره ۴۹۲۶ چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادشنمی دانم ز خونریز کدامین صید می آیدکه می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادشزبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزدچوپای شمع تاریک است پای سرو آزادشگرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانمکه بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادشندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربتمگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادشنه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربرکه با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادشاگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشدنخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
غزل شماره ۴۹۲۷ نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودشمگر چشمی دهم درموسم خط آب ازدودشاجابتهاست درطالع دعای دامن شب رایکی صد شد امید من زخط عنبر آلودشدل سنگش کجا برتشنه دیدار می سوزد؟سبکدستی که برمی آید از آیینه مقصودشبه دوری از حریم اونشد قطع امید منکه برگردد به محفل شمع، چون خامش کنی زودشز احسان نهانی جان سایل تازه می گرددخوشا زخمی که سازد خنده پنهان نمکسودشمدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق راکه یاد از بی نیازی می دهد روی زر اندودشمزن مهر خموشی بر دهن آتش زبانان راکز این روزن برآید دود چون سازند مسدودشبر همن ازحضور بت دل آسوده ای داردنباشد دل به جان آن راکه درغیب است معبودشچه بگشاید ز خلق سفله صائب، ما و درگاهیکه هر موری سلیمان می شود از سفره جودش