انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 489 از 718:  « پیشین  1  ...  488  489  490  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۱۸

برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش

موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش

چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش

شکرستانی برای تلخکامان گشته است
غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش

دردسر بسیار دارد دردمندیها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش

حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد
صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش

گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من
خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش

شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش

قوت گویایی تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۱۹

هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش

ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش

در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش

می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش

خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش

درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟

از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش

چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش

دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش

یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش

صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش

جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش

تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۰

می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش

بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش

روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش

چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش

هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش

شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش

می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش

هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش

نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش

می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۱

از غبار خط رخ آن ماه می بالد به خویش
آنچنان کز گرد لشکر شاه می بالد به خویش

تامبدل شد به خط زلفش دلم آسوده شد
راهرو از منزل کوتاه می بالد به خویش

پشت آن لب زودتر گردید سبز از عارضش
برلب جو سبزه خاطر خواه می بالد به خویش

آنچنان کز طوق قمری سرو رعنا می شود
هرقدر دل تنگ گردد آه می بالد به خویش

نیل چشم زخم، خوبی را دعای جوشن است
ازسیه بختی دل آگاه می بالد به خویش

تشنگی گردد ز احسان تهی چشمان زیاد
وای برکشتی کزآب چاه می بالد به خویش

زود می آید بسر دوران آن کوتاه بین
کز فروغ عاریت چون ماه می بالد به خویش

فربه از مدح سبک مغزان نفس خسیس
این ستور خوش علف ازکاه می بالد به خویش

زود می گردد ز حال خویش حسن عاریت
ماه ازان، گه می گدازد گاه می بالد به خویش

دربلندی گرچه می بیند زوال آفتاب
همچنان نادان زعزو جاه می بالد به خویش

اهل همت کاسه محتاج را خواهد تهی
مهر تابان از گداز ماه می بالد به خویش

ناخن دخل است صائب باعث جوش سخن
آنچنان کز کاوش آب چاه می بالد به خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۲

ز مستی در شکر خندست دایم لعل سیرابش
گریبان چاک دارد شیشه را زور می نابش

لب میگون او را نیست وقت خط برآوردن
ز موج بوسه نو خط می نماید لعل شادابش

ز خواب ناز گفتم چشم اورا خط برانگیزد
ندانستم کز این ریحان گرانتر می شود خوابش

ندیده حسن خود را، کس حریف اونمی گردد
نگه دارد خدا از صحبت آیینه و آبش !

اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان را
عجب دارم نگیرد تنگ در آغوش، محرابش

زسیر باغ جنت دامن افشان می رود بیرون
نگاهی را که سازد شوق رخسار تو بیتابش

بغیر از خود پرستی طاعتی ازوی نمی آید
خودآرایی که باشد خانه آیینه محرابش

به زینت خواجه مغرورست از دنیا، نمی داند
که چون خاکستر اخگرهاست پنهان زیر سنجابش

تمنای رهایی دارم از دریای خونخواری
که چون لاله است خونین، کاسه های چشم گردابش

ز دریا کم نگردد سوزش پنهان من صائب
مگر آبی زند بر آتش من لعل سیرابش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۳

یکی صد شد ز خط کیفیت چشم گرانخوابش
مگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟

کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردی
که گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابش

چه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمی
که مژگان چون رگ سنگ است از سنگینی خوابش

ریایی چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجد
که باشد ازخدا در خلق دایم روی محرابش

توانگر از نشاط فربهی در خود نمی گنجد
ازین غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش

درین دریا کدامین سیل جوش خودنمایی زد؟
که مهر خامشی برلب نزد دریا ز گردابش

بود یک چشمه از کیفیت سرشار حسن او
که ساغر برنمی گردد تهی از لعل سیرابش

ز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سیری
چه سیرابی دهد آبی که نوشد تشنه درخوابش؟

مشو آلوده دنیا و لذتهای او صائب
که دارد درد غم درچاشنی، صاف می نابش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۴

ز سوز سینه پروانه من آب شد آتش
زسیر و دور من سرگشته چون گرداب شد آتش

به داغ ازروی آتشناک او خوش می کنم دل را
شرر تسبیح باشد هرکه را محراب شد آتش

ز بس خون گریه کرد از رشک روی آتشین او
چو رنگ لعل پنهان در دل خوناب شد آتش

ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من
کتان بیجگر را پرتو مهتاب شد آتش

اگر چه بود از روشن روانی شمع محفلها
ز آب دیده من گوهر نایاب شد آتش

من عاجز عنان عمر مستعجل چسان گیرم
که از بس گرمی رفتار،این سیلاب شد آتش

ز فیض کیمیای عشق آتش آب می گردد
گوارا بر سمندر چون شراب ناب شدآتش

به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را
که با چندین زبان، خامش به مشتی آب شد آتش

گر از اسباب افزود آب روی دیگران صائب
دل آزاده را جمعیت اسباب شد آتش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۵

کجا پروانه رابا خویش سازد همنشین آتش؟
که دارد هر طرف چون شمع چندین خوشه چین آتش

زخوی سرکش او شد چنین بالانشین آتش
و گرنه بود در خارا مقید پیش ازین آتش

گره چون گریه گردیده است شبنم درگلوی گل
ننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمین آتش

مگر تسکین به لعل آبدار خود دهی دل را
و گرنه هیچ دریا برنمی آید به این آتش

ز فیض عشق او خورشید شد هر ذره خاک من
کند یکرنگ خود باهر چه می گردد قرین آتش

نباشد لاله در دامان این صحرا، که افتاده
ز برق آه من در خیمه صحرا نشین آتش

چه باشد مست خارخشک من، کزبیم خوی او
ز مجمر می گریزد درحصار آهنین آتش

ز فرش بوریا گفتم مگر لاغر شود نفسم
ندانستم که از خاشاک می گردد سمین آتش

فرو خور خشم راگر زنده می خواهی دل خودرا
که کارآب حیوان می کند در خوردن این آتش

خطش زان درنظر چون موی آتش دیده می آید
که یاقوت لب او راست در زیر نگین آتش

امید سازگاری دارم ازحسن جهانسوزی
که نقش از خوی او چون لاله بندد برزمین آتش

سمندر شو اگر از نی تمنای نوا داری
که دارد ناله جانسوز نی درآستین آتش

ز برق حسن، کوه طور صحرا گرشد صائب
سپندی چون نگهداری کند خود رادرین آتش ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۶

چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش

نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش

زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش

گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش

ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش

نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش

اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۲۷

نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش
مگر چشمی دهم درموسم خط آب ازدودش

اجابتهاست درطالع دعای دامن شب را
یکی صد شد امید من زخط عنبر آلودش

دل سنگش کجا برتشنه دیدار می سوزد؟
سبکدستی که برمی آید از آیینه مقصودش

به دوری از حریم اونشد قطع امید من
که برگردد به محفل شمع، چون خامش کنی زودش

ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
خوشا زخمی که سازد خنده پنهان نمکسودش

مدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق را
که یاد از بی نیازی می دهد روی زر اندودش

مزن مهر خموشی بر دهن آتش زبانان را
کز این روزن برآید دود چون سازند مسدودش

بر همن ازحضور بت دل آسوده ای دارد
نباشد دل به جان آن راکه درغیب است معبودش

چه بگشاید ز خلق سفله صائب، ما و درگاهی
که هر موری سلیمان می شود از سفره جودش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 489 از 718:  « پیشین  1  ...  488  489  490  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA