غزل شماره ۴۹۲۸ نمی تابد ز آتش روی، خط عنبر آلودشچه شمع است این که چون پروانه گردد گرد سردودشتماشای گل و شبنم گوارا باد بربلبلکه بوی گل نمی ارزد به روی گریه آلودشخدا از وعده دور و دراز او نگه دارد!که دارد وعده بافردای محشر وعده زودشجهان پرتیر و شمشیرست و من پیراهنی دارمکه تارش رشته جان است و جسم ناتوان پودشسپند شوخ چشمی نذر آتش کرده ام صائبکه خواهد چشم مجمرروشنایی یافت ازدودش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۲۹ سخن دارد به آب زندگی لعل گهر بارشزبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارشعرق را روی آتشناک او در پرده می سوزدز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارشاگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شایدکه در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارشاگر چه کبک خوشرفتار منت برزمین داردبه تیغ کوه خود را می زند ازشرم رفتارششمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی رااگر قمری کند نظاره نخل شکر بارشعجب دارم به فکر کار بی پرگارمن افتدکه غیر ازدلبری صدا کاردارد چشم پرکارشمرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاریکه نتوان ازلطافت دید در آیینه رخسارشزچشم بد خدا این باغ و بستان رانگه دارد!که پنهان است درگل تابه گردن خار دیوارشنوا سنجی که گلبن گوش برفریاد او باشدشود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارشز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرداگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش
غزل شماره ۴۹۳۰ همان یوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خریدارشبه پشت کار حسن اونیرزد روی بازارشزبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش رانگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارشچه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش راکه از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارشدرین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارشهر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی داردبه خون او گواهی می دهد سرخی منقارشچو از هند دوات آید برون طاوس کلک منخورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارشچو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زدقلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
غزل شماره ۴۹۳۱ عرق رامی کند بی دست و پا لغزنده رخسارشدهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارشز دست رعشه داران ساغر سرشار می ریزدتراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارشبه هر گلشن که آن شمشاد قامت درخرام آیدخیابان می کشد چون سروقد ازشوق رفتارشسفید از گریه شد چون قند بادام سیه چشمانزخط سبز تاشد پسته ای لعل شکربارشامان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازدبلایی شد به خط همدست تا شد خال طرارشز روی آتشین خون سمندر را به جوش آردز شکر طوطیان رامی کند دلسرد گفتارشنظر چون از گل بی خار این گلزار بردارم؟که چون مژگان دواند ریشه در دل خار دیوارششود جای نفس بر شمع تنگ از جوش پروانهکند گر اقتباس روشنی صائب ز رخسارش
غزل شماره ۴۹۳۲ حساب دین و دل راپاک کن باچشم عیارشکه شب رانیمه خواهد کرد از خط حسن طرارشدو عالم چون صف مژگان اگر زیرو زبر گرددمن و آن چشم کافر کز رگ خواب است زنارشبه هرجاسرو او در جلوه آید، کبک می سازدبه تیغ کوه خون خود حلال از شرم رفتارششود گرداب دریای حلاوت دیده روزندرآن محفل که آید درسخن لعل شکربارشفروغ عارض او ذره را خورشید می سازدخوشا انجام آن شبنم که گردد محو دیدارشگل اندامی که درپیراهن من خار می ریزدز جوش گل رگ لعل است هر خاری ز دیوارشبه اشک شبنم خونین جگر صائب که پردازد؟که می داند عرق راشبنم بیگانه گلزارش
غزل شماره ۴۹۳۳ من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورشگذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورشکمان نرم تیر سخت رادر چاشنی داردمشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورشز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردنکنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورشسیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی داردمکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورشدرایام بهاران دیده نرگس شود گویاچه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورشبه دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیندخرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورشچه سازد باشراب عشق او یارب سبوی منکه خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورشزمین سیر چشمان قناعت وسعتی داردکه دارد خنده برملک سلیمان دیده مورشچه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماریکه بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورشاثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر راکه از آیینه بارد تا قیامت نور برگورشز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولانکه طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورشخوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزدخوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورشچنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومانبرآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورشخمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائبلب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟
غزل شماره ۴۹۳۴ شرابی را که چون پروانه گردد گرد سر طورشنسازد پرده رنبوری انگور مستورشکسی تاکی بود درخرقه ناموس زندانی؟میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه رازورشنوای پرده سوز عشق، آهنگ دگرداردکجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟در هر دل که واکردم نگارین بوداز رویتخوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورشبه گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گرددنمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورشعزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت روکه پای تخت از دست سلیمان می کند مورشکلام صائب ما چون نگیرد رتبه حافظ؟که استمداد همت می کند ازخاک پر نورش
غزل شماره ۴۹۳۵ ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرشکه از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرشزخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرشمخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردونکه سدراه روزی می شود چون استخوان شیرشدرین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داریکه لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرشاگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخرهمان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرشبه تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنونکه بربالین چراغی می فروزد دیده شیرشعجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گرددکه در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرشزبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزدزبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرشگرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارددل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرشدراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارمکه چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش
غزل شماره ۴۹۳۶ شکارانداز صیادی که من هستم نظر بازشز گیرایی نریزد خون صید از چنگل بازشبه صد بی تابی یوسف ز خلوت می دود بیروناگر در خانه آیینه گردد عکس دمسازشز راه آب چون دزدان رودسرو چمن بیرونبه هر گلشن که گردد جلوه گر سرو سرافرازشخدا از آفت نزدیکی این ره را نگه داردکه من کیفیت انجام می یابم ز آغازشمشو نومید از لطفش به خواری ها که پرتو رابه خاک ار افکند خورشید،با خود می برد بازشاگر صد بار برخیزد، همان بر خاک بنشیندبه بال دیگران هرکس بود چون تیر پروازشمگر مژگان گیرایش عنان داری کند، ورنهنگه می لغزد از رخساره آیینه پردازشسر سودا ندارد بی نیازیهای او صائبوگرنه می فروشم من دو عالم رابه یک نازش
غزل شماره ۴۹۳۷ اگر صیدی برد جان از نگاه ناوک اندازشبه یک انداز آرد درکمند خویش آوازشبت خوش نغمه من قدر عاشق رانمی داندکه دارد عندلیب خانه زاری همچو آوازشبه شکر خنده آن لب چراایمان نیارد گل؟که پرورده است عمری درکنار خویش اعجازشچه یکرنگی است با هم عشق عالمسوز وآتش راکه رسواتر شود از پرده پوشی خرده رازشبه دام زلف کافر کیش اوصائب من آن مرغمکه از ذوق گرفتاری ز خاطر رفت پروازش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۳۸ ازان از دست نگذارد قدح چشم فسونسازشکه هر پیمانه چون آیینه آرد برسر نازشلب حرف آفرینش تا حدیثی را به هم بنددهزاران دفتر انشا می کند چشم سخنسازشنگاه موشکافان بی خبر بود از دهان اونشد تاخط مشکین چون لب پیمانه دمسازشز صید لاغر من میهمانداری نمی آیدخوشا کبکی که سازد سینه پای انداز شهبازشکجا دارد خبر از اوج استغنای شاخ گل؟گرفتاری که از بام قفس نگذشته پروازشاگر چون تیغ خاموشی شعار خود کند عاشقهمان برروی کار افتد چو جوهر بخیه رازشحریف گوشه ابروی صیقل نیستم صائبمن و آیینه تاری که نتوان داد پردازش
غزل شماره ۴۹۳۹ چه می پرسی ز احوال شرار ما و پروازشکه در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازشازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمنکه لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازشبه جای سبزه گر صبح قیامت از زمین رویدز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازشچو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخیهمان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازشپریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل راکه مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازشیکی باشد خط آزادی و پروانه کشتنقفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازشچه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامیکه از بال و پر پروانه باشد زحمت گازشدرین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازشمگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازیکه هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازشلبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی داردز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازشچه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش