انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 118 از 219:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۲
خلق به هر کار و من برسر سودای خویش
در هوسی هر کسی من به تمنای خویش
گوید همسایه ام هر شبت، این ناله چیست؟
مویه خود می کنم بر تن تنهای خویش
سینه با تاباک و من بنگرم از بیم جان
چند عقوبت کنم بر دل شیدای خویش
من چو نمی بینمت، لطف کن ار گه گهی
من نه همه جای خود بلکه همه جای خویش
حسن فروشی به دل، ناله فروشی به جان
سهل چنین هم مکن قیمت کالای خویش
در دل تنگم همی جز تو نگنجد کسی
کرته ازین به مخواه چست به بالای خویش
پا چو به کویت نهم غیرت کوی ترا
سرمه دیده کنم خاک کف پای خویش
من چو ز اندوه عشق جان نبرم، لیک تو
خال ملامت منه بر رخ زیبای خویش
در حق خسرو فتد، هیچ، که ضایع کنی
رحمت امروز خود از پی فردای خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۳

مستی گرفت شیوه آن چشم پر خمارش
شد ختم جان فزایی بر لعل آبدارش

تا باغ حسن گیرد نزهت، قضا نهاده
سروی ز قامت او بر طرف جویبارش

افزود مهرش آندم دل را که بی حجابی
بنمود روی تابان خورشید سایه دارش

آوازه بت حسن بنشست بی توقف
ناگاه چون بر آمد از روم و زنگبارش

از شب اثر نماند، از شام چون بیاید
از شش جهات گیتی از ماه پنج و چارش

بکشا ز قفل یاقوت آن درج زر به خنده
کارم روان ز دیده گوهر بسی نثارش

خونریز تیر غمزش زان روی شد که دارد
در نیم روز مسکن چشم سیاه کارش

ظلمش گذشت از حد زان قصه غصه کردم
تا داد من ستاند ثانی شهریارش

تا قافیه است باقی راند کلام خسرو
لیکن طریق احسن اینجاست اختصارش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۴

خواهم که سیر بینم روی چو یاسمینش
لیک آفتی ست فتنه، می ترسم از کمینش

بسیار زهد و توبه باطل شد از لبانش
فتنه ست آنکه گه گه بینند شرمگینش

دل رفت و روزها شد کز وی خبر نیامد
ای دور مانده چونی در زلف عنبرینش

طاقت ندارد آن رخ از نازکی نفس را
ای باد تند مگذر بر برگ یاسمینش

ای جامه دار، ازینسان چستش مبند یکتا
کز بخیه نقش گیرد اندام نازنینش

باری به تیغ راندن آن ساعدش ببینم
خیز، ای رقیب بدخو، بر مال آستینش

گویند شادمان شو شستی، ز غمزه او
من پشتیی که دارم کایمن شوم ز کینش؟

من خود ز بهر خوبی بر روی او نیارم
لیکن تو گفت بشنو، بدخو مکن چنینش

خسرو، به یک نظاره دل را به باد دادی
گر جان به کارت آید بار دگر مبینش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۵

دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش
سایه گرفته مه را زان طره سیاهش

از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده
بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش

او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم
تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش

دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را
گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش

بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی
آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش

من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم
یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!

کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی
بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۶

چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش

رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش

دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش

او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش

معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش

از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش

بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش

گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش

گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۷

شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش
مشغول با خیال کسی در نهان خویش

ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما
نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش

ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت
تفسیر احسن القصص از داستان خویش

خوش وقت ما چو از پی مردن به چشم جان
بینیم خاک کوی تو در استخوان خویش

تاثیر خواب بود که زیم هر شبی از تو
خوابی دروغ و راست کنم بهر جان خویش

در خود گمان برم که تو ز آن منی و باز
گم گردم از چنین عجبی در گمان خویش

بگذار کز زبان کف پات آبله کنم
از ذکر تو آبله کردم زبان خویش

بخت بد ار ز کوی تو ما را برون فگند
کم گیر خاکی از شرف آستان خویش

رفت از در تو خسرو و اینک به یادگار
از خون دل گذاشت به هر جا نشان خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۸

ابر خوش است و وقت خوش است و هوای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش

باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش

امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش

آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش

گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش

مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش

بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش

عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۷۹

دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش
یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش

زانجا که ناصبوری دیوانگان بود
پیداش دل دهم به نهان باز خواهمش

نی خود چو دل که جان گرامی ستد ز من
هرگز دلم نخواست که جان باز خواهمش

باشد شبی که تا به سحر راز گویمش
و آن راز گفته صبحدمان باز خواهمش

بوسی به وام برد خیالش ز من به خواب
باری دگر چو نیست همان باز خواهمش

دانم یقین که بار نیابم ازو،ولیک
تسکین خویش را به گمان باز خواهمش

دی باز کرد لب که زبانی دهد مرا
امروز عذر لب به زبان باز خواهمش

بس عذرها که گفت به خسرو به گاه وصل
این عذر نیز اگر بتوان، باز خواهمش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۸۰

هر بامداد تا به شبم بر سر رهش
وقتی مگر که بنگرم از دور ناگهش

زان گه گهی که پر ز خوی گل کند زنخ
آتش سزد گلاب، چو سیمین بود جهش

آبی کنند هر کسی اندر رهی سبیل
من خون خود سبیل کنم بر سر رهش

گویم ببخش جان من، او گویدم که نی
جان بخش من بس است همان گفتن نیش

چون گل ز رشک جامه درانم که تا چراست؟
در گرد کوی گشتن باد سحر گهش

مشکل که خویش را بتوانند بازیافت
آنانکه گم شدند دران روی چون مهش

فریاد من ز ناله خسرو که هر شبی
خفتن نمی توان ز نفیر علی اللهش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۸۱

فرشته می ننویسد گناه دم به دمش
که از تحیر آن رو نمی رود قلمش

نه حد دیدن خلق است روی تو، مگر آنک
قضا به قدر دو یوسف دهد جمال کمش

اگر به باغ روم دل بگیردم در دم
که خون گرفته دل من به گوشه های غمش

سماع و ناله من نی ز خون دل جویند
که ارغنون جگر خواریست زیر و بمش

کشم ز دست تو بر چوب جامه ای پر خون
که هر که شاه بتان شد چنین بود عملش

کجا ز چاشینی درد دل خبر دارد
کسی که نیست خلاص از وظیفه ستمش

جفای دوست به مقدار دوستیست عزیز
عزیز عشق شناسد حلاوت المش

چه جای بانگ مؤذن بدین دل بد روز؟
که روزگار بسر شد به طاعت صنمش

به یک دم است کز و جان خسرو مسکین
بمیرد ار نبود یاد دوست دمبدمش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 118 از 219:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA