انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 120 از 219:  « پیشین  1  ...  119  120  121  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۲

لب نگر وان دهان خندانش
وان خم طره پریشانش

روی چون بامداد تابستان
زلف همچون شب زمستانش

تیر بالای او بخست مرا
از گشاد ره گریبانش

دامن از ما همی کشد امروز
چنگ ما روز حشر و دامانش

کوفته ماند شخص چون زر من
از دل سخت همچو سندانش

چون فرو برد در دلم دندان
جان فرستم به مزد دندانش

دل من گشت خون و خون دلم
آب شد در چه زنخدانش

خسروا، پرسشی بکن که به دل
خار دارم ز نوک مژگانش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۳

سوار من از من عنان در مکش
یک امروز از گفت من سر مکش

ز دل نقش ابروی خود برمگیر
به کشتن ز قربان کمان برمکش

اگر خنجر غمزه بهر سزاست
سر اینک فدای تو، خنجر مکش

چو سلطان شدی بر دلم خط میار
ولایت به فرمانست، لشکر مکش

مژه تیز بر جان خسرو مزن
چنان تیر بر صید لاغر مکش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۴

آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش

رسوا شدم از حالت خود زان که همه جاست
رخساره به گفتار و من دلشده خاموش

پوشیده نماند آتش من در تن چون کاه
آن شعله برآمد که نهفتیم به خس پوش

من دانم و جانی که به تن کاش نه بودی
تا هجر چسان کرد سزای دل من دوش

تو خواه، دلا، خون شو و خواهی برو، ای جان
کان شوخ نخواهد شدن از سینه فراموش

ای دام فلک زلف تو، دل ها چه کنی صید؟
یوسف که عزیز است به قلب دو سه مفروش

عمرم شد و روزی به رخت سیر ندیدم
زیرا که تو می آیی و من می روم از هوش

انبوه گدایان جمال است به کویت
مپسند که محروم شوم کشته در آن جوش

آتش بودم بی تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش

گر لطف و کرم نیست، کم از ضربت تیغی
باری برهد این سر تنگ آمده از دوش

از ره زدن خسرو اگر منکری، ای شوخ
آن دزد سیه را چه نشانی به بناگوش!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۵

او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش

بی مهر سواری که عنان باز نپیچد
آویخته چندین دل خلقی به فغانش

ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست
ای خلق، بگویید به جوینده نشانش

یادست که در خواب شیش دیده ام، اما
از بی خبری یاد ندارم که چسانش

یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی
تا دولت دشنام برآید ز زبانش

بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک
آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش

از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش

خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر
کوری دلی را که نباشد نگرانش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۶

به سنگی چون سگان از دور خرسندم ز دربانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟

به بازوی من گردن زده کی باشد این دولت؟
که در گردن درآرم تنگ دستی چون گریبانش

ز دور انگشت می خایم، به حیلت، چون نمی یابم
ز بخت شور کانگشتی رسانم بر نمک دانش

چه طعنه بر گرفتاری که او مانده ست از یاری
همو می داند و جانش که تنها جسته بر جانش

سر و سامان چه خواهی، ای نکو خواه، اندرین فتنه
اسیری را که نی سرکار می آید نه سامانش

چو خوردم بی اجل تیرش دمی بگذارد کز گریه
بشویم خون غم پرورد خود از نوک مژگانش

غبار آلوده خون عاشقی با اوست سرگردان
هر آن ذره که بالا می رود از گرد یک رانش

ببوسی آستان کعبه، ای باد، ار رسی از ما
که ما گم گشتگان مردیم تشنه در بیابانش

شنیدن هوی خسرو گر نیارد، دارد معذورش
که بوی خون دل می آید از فریاد و افغانش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۷

خضر در کوی او ره گم کند زان شکل موزونش
تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش

مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر
تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش

نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش

متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو
مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش

بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم
تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش

دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف
که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش

به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری
بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش

فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن
چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟

حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو
بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۸

دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش
معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بد خویش

گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی
زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش

گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی
من از خود بی خبر، مشغول در نظاره رویش

به نرمی شانه کن در مویش، ای مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مویش

گذشته ست آن که مستم کردی از بویش، صبا، اکنون
خرابم هم به بوی خود که از من می زند بویش

رخی بر خاک می سایم کیم من تا قبول افتد
نماز ناروای من به محراب دو ابرویش

ازان ابروی کژ کو با کمان هندوان ماند
نزد جز تیر زهر آلود بر جان چشم هندویش

چه عیش است اینکه من این جا و جان من بر رعنا
دوان سرگشته همچون گرد بادی بر سر کویش

دل گم کرده می جستم میان خاک کوی او
به خنده گفت چون خسرو نخواهی یافت، می جویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱۹۹

زلفت که باد از هر طرف گه گه پریشان داردش
هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش

جوری که هر دم می کند، گر مردمی باشد درو
آخر ز چندان کرده ها وقتی پشیمان داردش

خاکی که از کویت برم، در دیده پنهانش کنم
مفلس که یابد گوهری ناچار پنهان داردش

گفتار تو کاید برون از جان و در جان در رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حیوان داردش

دور از من آن کو دور شد از چون تویی نزدیک من
تلخ است عیشش در فلک در شکرستان داردش

پروانه ای کش ناگهان شمعی به مهمان در رسد
خود را مگر بریان کند، دیگر چه مهمان داردش؟

بیچاره خسرو را گهی هوش همی باشد، ولی
هوشی که از مردم برد گو تا به سامان داردش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۰۰

گه گه نظری باز مدار از من درویش
چون منعم بخشنده به در یوزه درویش

ما را دل صد پاره و لعلت نمک آلود
مشمار که تا روز اجل به شود این ریش

حسن تو فزون باد و جفای تو فزون تر
تا درد دل خسته من کم نشود بیش

جانا، مکش اکنونم ازان شیوه که دانی
کان صبر نمانده ست که می کردم ازین پیش

خوش باش که آن غمزه خون ریز تو ما را
چندان نگزارد که گشایی تو سر کیش

ایمن ز خیال تو نیم با همه پرسش
قصاب نه از مهر کند تربیت میش

ساقی منگر توبه، قدح بر سر من ریز
تا غرقه شود این خرد مصلحت اندیش

ایمان من اندر شکن زلف بتان شد
کافر کندم دل که اگر گردم ازین کیش

ای آن که زنی طعنه به خسرو ز پی عشق
تو فارغی از درد که من خوردم ازین نیش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۰۱

نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش

به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش

اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
دعای عاشقان هر جا که باشد پاسبان بادش

فراموش کردی درد خود مرا از راه مظلومان
خدایا کج مکن مویی ز یاریهای بیدادش

مرا این آه بیهوده ست پیش آن دل سنگین
کزین آتش که من دارم نگردد گرم پولادش

رو، ای اشک و روان کن پیش یار لشکری جویی
که گرد آلوده خواهد بود آن سوری و شمشادش

دلم می شد به نظاره که باد افگند زلفش را
نیاید باز، ور خواهد که هم در ره شب افتادش

جفای روزگار و جور خوبان خسرو مسکین
شد آبستن ز غم، ای کاش که مادر نمی زادش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 120 از 219:  « پیشین  1  ...  119  120  121  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA