غزل شماره ۴۹۷۳ در نقاب است و نظر سوز بود دیدارشآه ازان روز که بی پرده شود رخسارشنازک اندام نهالی است مرا رهزن دینکه ز موی کمر خویش بود زنارشنفسی کز جگر سوخته بیرون آیدتادم صبح جزا گرم بود بازارشلاله ای نیست که بی داغ تجلی باشدمحملی نیست که لیلی نبود دربارشبه که از کوی خرابات نیاید بیرونهرکه چون دختر زر شیشه بود دربارشجان انسان چه خیال است که بی تن باشد؟این نه گنجی است که برسر نبود دیوارشنشد از هیچ نوایی دل صائب بیدارناله نی مگر ازخواب کند بیدارش
غزل شماره ۴۹۷۴ شد گلو سوزتر از خط لب همچون شکرشقیمتی گشت ازین گردیتیمی گهرشپسته می گشت نهان در دل شکر دایمچون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟زلف وقت است که به چهره او خال شودبس که پیچد به خود از غیرت موی کمرشگر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهالسرو چون سبزه خوابیده شودپی سپرشحاصلی نیست ازان نخل برومند مراتا نصیب لب و دندان که باشد ثمرشبلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموختبرگ گل ناخن الماس بود بر جگرشنتوان بست به زنجیر خود آرایان رانعل طاوس درآتش بود ازبال وپرشعشق کرده است مرا برسر خوانی مهمانکه زجان سیر شدن هست کمین ما حضرشگر به گوهر رسد سنگ شکستی سهل استوای برآن که شکستی رسد از هم گهرشصائب از بوسه آن لب، دهنی شیرین کنتانگشته است نهان در پر طوطی شکرش
غزل شماره ۴۹۷۵ خواب چشم تو که ازناز بود تعبیرشمژه راسبزه خوابیده کند تقریرشبسمل او به سر جان نتواند لرزیدبس که ازلنگر نازست گران شمشیرشاین چه مژگان بلندست که نگشوده ،شوددرکمانخانه ز نخجیر ترازو،تیرشاگر از سلسله زلف رهایی یابدچه کند دل به غبار خط دامنگیرش ؟هرکه را شوخی چشم تو بیابانی کردحلقه چشم غزالان نکند زنجیرشحسن مغرور چو افتاد نسازد با خودچه عجب خانه آیینه کند دلگیرش؟بادل بیخبر، اظهار ندامت ز گناههمچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرشحذر از آه جگردوز کهنسالان کنکاین کمانی است که برخاک نیفتد تیرشپای ویرانه هر کس که فرو رفت به گنجنیست صائب غم معمار و سر تعمیرش
غزل شماره ۴۹۷۶ حرف عقبی که درین نشأه کنی تقریرشهمچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرشعشق از پرده ناموس برون می آیداین نه شمعی است که فانوس کند تسخیرشبی نیازی است محبت که به تکلیف گناهدست در گردن یوسف نکند زنجیرشهر که را دایره خلق وسیع افتاده استچار دیوار عناصر نکند دلگیرشجز دهان توکه در سبزه خط پنهان شدنکته ای نیست که پوشیده کندتفسیرشآنچه روشن به من از شوخی آن حسن شده استچشم آیینه به صد سال نبیند سیرشهرکه بیرون رود از شهر به امید نجاتحکم عشق است نظر بندکند نخجیرشمی رسند اهل قلم از سخن آخر به نوالاین نه طفلی است کز انگشت نزاید شیرشصائب ازحلقه این سخت کمانان سخنخامه ماست که بر سنگ نیامد تیرش
غزل شماره ۴۹۷۷ آب گردد می گلرنگ ز رنگ آلشدیده آینه پرخون شود ازتمثالششبنم از پرتو خورشید بلندی گیردبه فلک می رسد آن سر که شود پامالشتر شود پیرهنش از عرق شرم و حیااگر آیینه درآغوش کشد تمثالشچون نسیم سحر از لاله ستان می گذردازسر خاک شهیدان دل فارغبالشهمچو پرکار به گرد دل خود می گردمتا سویدای دل خسته من شد خالشهمچنان یاد لب او جگرش می سوزدبرلب کوثر اگر خیمه زندتبخالششهسواری که مرا ذوق عنانگیری اوستهرقدم سایه عنان می کشد ازدنبالشسیم ساقی که گرفته است دل از دست مراپری ساق بود مهر لب خلخالشاز سر شیشه گشودن دو جهان رفت از دستخود مگر نوش کند ساغر مالامالشنفس سوخته اش جلوه شبدیز کندهرکه بیرون دود از خویش به استقبالشگر فتد آب روان را به گلستان تو راهحیرت روی تو چون آینه سازد لالشنیست بی اشک ندامت خوشی عالم خاکخنده برقی است که باران بود ازدنبالشصائب ازمرشد کامل، نظری می خواهدکه جهانگیر شود طبع بلند اقبالششاه عباس جوان بخت که شد چرخ کهننوجوان از اثر بخت همایون فالشچون فلک روی زمین زیر نگین آوردننقش اول بود ازآینه اقبالشتاشب و روز درین دایره باشد به قرارسالش ازماه بود خوشتر و ماه از سالش
غزل شماره ۴۹۷۸ شوختر می شود ازخواب گران، مژگانشچون فلاخن که کند سنگ سبک جولانششهسواری که منم گردره جولانشآفتاب ازمژه جاروب کند میدانشبرگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجوکه بود از نفس سوختگان ریحانشمور صحرای قناعت دل شادی داردکه بود دست سلیمان به نظر زندانشتهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاستسرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانشمی توان باعرق روی تو نسبت کردنگوهری راکه زآیینه بود میدانشصفحه آینه راکاغذ سوزن زده کردتا چه باسینه مجروح کند مژگانشمی رود آبله دست صدف دست بدسترنج ما نیست که پامال کند دورانشعافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشققهرمانی است که از دار بود چوگانشنظر تربیت از ابر ندارد صائبگلستانی که منم بلبل خوش الحانش
غزل شماره ۴۹۷۹ خط دمیده است ز لعل لب شکرشکنش ؟یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنشاین چه لطف است که برخود چونظر اندازدیوسفستان شود ازپرتو عارض بدنشآتشین لعل لب یار فروغی داردکه سخن همچو گهر آب شود در دهنشیوسفی را که من ازخیل نظر بازانمپرده دیده یعقوب بود پیرهنشداغ عشق از دل افسرده اغیار مجواین سهیلی است که باشد دل خونین یمنشیکی ازجمله خونابه کشان است سهیلدلبری را که منم واله سیب ذقنشهرگز ازسیلی اخوان نرود بریوسفآنچه از سبزه خط رفت به برگ سمنشچشم روزن ز شکرخواب نگردد بیداردرحریمی که بخندد لب شکرشکنشگر چه در بسته به یک کس نگذارند بهشتچه بهشتی است گذارند حریفان به منشصائب آن لب به خموشی جگر عالم سوختتاچه باشد نمک خنده و شور سخنش
غزل شماره ۴۹۸۰ دلپذیرست چنان پسته شکرشکنشکه رسد پیشتر از گوش به دلها سخنشخط شبرنگ دمیده است ز لعل لب او؟یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنشمرکز دایره عشرت جاوید شودبوسه ای راکه فتد راه به کنج دهنشآفتابی است که از آب نماید دیدارتن لرزنده سیمین ز ته پیرهنشدر حریم صدفش گوهر بینایی نیستدل هر کس که نیفتاده به چاه ذقنشاشک وآهش گهر و عنبر سارا گرددهرکه چون شمع بودراه درآن انجمنشسرو قدی که من از جلوه او پامالمآسمان سبزه خوابیده بود در چمنشمغز هرکس که ز فکر تو پریشان گرددسنبل باغ بهشت است پریشان سخنشعاشقان منت آمد قاصد نکشندکه دهد رفتن دلها خبر ازآمدنشکی درآید به نظر آن تن سیمین، که شده استپیرهن بال پریزاد ز لطف بدنشتا فتاده است به فکر سرکویش صائبهست دلگیرتر از شام غریبان وطنش
غزل شماره ۴۹۸۱ کم نگردید ز خط خوبی روز افزونشسبز درسبز شد از خط رخ گندم گونشگفتم از خط لب او ترک کند خونخواریتشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونشداشتم از خطش امید خط آزادیسرخط مشق جنون گشت خط شبگونشهیچ مضمون خط یار ندانستم چیستحسن خط کرد مرابی خبر از مضمونشسرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمیندرریاضی که کند جلوه قد موزونشبرده از کار مرا لیلی آهوچشمیکه روانی برد ازریگ روان هامونشمی چکد زهر ز تیغ نگه او صائبتا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش
غزل شماره ۴۹۸۲ داغدار از عرق شرم شود نسرینشآب گردد ز اشارت بدن سیمینشبوی مشک ازنفس سوخته اش می آیددر دل هرکه کند ریشه خط مشکینشاین چه لطف است که چون سرو شود مینارنگاز بغل گیری آیینه تن سیمینشآب چون آینه رفتار فراموش کندسایه برآب روان گر فکند تمکینشنتوان بافت بغیر از لب و دندان نگارماه عیدی که هم آغوش بودپروینشنه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده استکه شکر خواب به افسانه کند شیرینشسینه اش کان بدخشان شود از باده لعلهرکه از دست بود همچو سبو بالینشآتشی هست نهان در دل صائب که مداممی چکد خون چو کباب ازنفس رنگینش