غزل شماره ۴۹۶۱ ندارد سرکشی ازاهل دل قد دلارایشپری در شیشه دارد از تذروان سروبالایشزبان العطش گویی است هرمژگان آن ظالمبه خون عاشقان تشنه است ازبس چشم شهلایشز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند درایمانز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایشفلک پیمانه پرمی شود ازگردش چشمشزمین برسرکشد مینای می از سرو بالایشکه حد دارد ز طومار شکایت مهربردارد؟که می پیچد عنان سیل رامژگان گیرایشلبش هرچند درظاهر نمی گردد جدا از همسخن چون خامه ریزد از به هم پیوشته لبهایشگریبان چاک چون محراب می آرد برون صائبز مسجد زاهدان خشک راذوق تماشایش
غزل شماره ۴۹۶۲ به مژگان بر نمی گردد نگاه از چشم گیرایشغزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایشنگردد خامه بی شق سخن پرداز،حیرانمکه چون آید برون حرف از به هم چسبیده لبهایشنبیند گرچه سرو از سرکشیها زیرپای خودکشد خط برزمین از سایه پیش قد رعنایشبه اندک فرصتی خلخال سازد طوق قمری رابه این عنوان اگر قامت کشد سرودلارایشنه گستاخی است گر برگرد آن سرو روان گردمکه پیش از سایه من افتاده ام یک عمر درپایشز طفلی از دهانش گرچه بوی شیر می آیدشکر را نی به ناخن می کند لعل شکرخایشکسی چون چشم خود صائب ازان رخسار بردارد؟که مانع شد عرق رااز چکیدن روی زیبایش
غزل شماره ۴۹۶۳ به وحشت دل کجاگردد خلاص ازچشم شهلایش ؟که آهو چشم قربانی شد ازمژگان گیرایشبه هرجانب نظر جولان کند گل می توان چیدنکه شد یک دسته گل عالم ز حسن عالم آرایشچه قد دلفریب است این، که گردیدند خوش چشمانچوآهو سربسر خوش گردن ازذوق تماشایشبه کار سخت می چسبد دل و دستش به آسانیبود چون کوهکن هرکس که شیرین کارفرمایشمرا شمشاد قدی میکشد در خاک و خون صائبکه سر چون بید مجنون برندارد سرو از پایش
غزل شماره ۴۹۶۴ سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایشدو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایشخمار و خواب وبیماری و شوخی وسیه مستیز یک پیمانه می نوشند می درچشم شهلایشسخن چندان که می ریزد زچشم اوبه آسانیبه دشواری برون می آید ازلعل شکرخایشاگر چه سرو دارد در بغل منشور رعناییبه جای قد خجالت می کشد ازنخل بالایشبه دامان قیامت میکشد دوران حسن اوکه خوبی را رهایی نیست ازمژگان گیرایشز بار دل به لرزیدن صنوبر راسبک سازداگر در بوستان در جلوه آید سرو بالایشازان آن سرو سیمین درنظرها سبز می آیدکه پیچیده است دود آه عاشق برسراپایشبه آن زندگی چون نسبت جانان کنم صائبکه سیری هست ازجان، نیست سیری ازتماشایش
غزل شماره ۴۹۶۵ چه نسبت بانسیم مصر دارد شوخی بویش؟که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویشز گل پیراهنی چشم نسیم آشنادارمکه از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویشتمنای ترحم دارم از خورشید رخساریکه یک زخم نمایان است صبح ازدست و بازویشرگ خوابش عنان دولت بیدار میگردددلی کافتاد در سرپنجه مژگان دلجویشازان در دل گره چون لاله دارم شکوه خونینکه خاکستر شود اشک کباب از گرمی خویشکجا دامان آن آتش عنان راخون ماگیرد؟به خون رنگین نمی گردد زتیزی تیغ ابرویشکمند از طوق قمری حلقه سازد سرو بستانیاگر بر طرف باغ افتد ز شوخی راه آهویشمیسر نیست چشم از روی او برداشتن صائبکه چون خواب بهاران است گیرا چشم جادویش
غزل شماره ۴۹۶۶ رگ لعل است ازدلهای خونین قد دلجویشزجانهای پریشان رشته جان است هرمویشقبای اطلس افلاک شد پیراهن یوسفزبس پیچید درمغز پریشان جهان بویشز هر زخم نمایان مشرق خورشید می گرددشهیدی (را) که باشد شمع بالین پرتو رویشسجود آسمانها حلقه بیرون درباشدچه باشد سجده من در حضور طاق ابرویش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۶۷ کجا چشم ترمن زهره دارد بنگرد سویش؟که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ ابرویشز خواب ناز،کاردولت بیدار می آیدمشو زنهار غافل از فریب چشم جادویشنگردد دزد را تاریکی شب مانع دزدیهمان دل می برد درپرده خط خال هندویشیکی ازسینه چاکان می شمارد صبح محشر راجهانسوزی که من چشم ترحم دارم ازخویشچه گل چیند ازان رخسار چشم شرمناک من؟که با آن خیرگی خورشید لرزد برسر کویشنظر بازی که دارد درنظر آن سرو قامت راسراسر می رود آب خضر پیوسته درجویشاگر از حیرت دیدار، عاشق از زبان افتدزهر مژگان زبانی می دهد چشم سخنگویشبه فکر پیچ و تاب عاشقان آن روز می افتدکه ظاهر گردد از خط جوهر آیینه رویشسر زلف پریشانی دماغ من کجا دارد؟که در مغز نسیم مصر زندانی بودبویشکجا مایل به قلب ناروای ما شود صائبخریداری که سر می پیچد از یوسف ترازویش
غزل شماره ۴۹۶۸ چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکویشکه پهلو می زند با طاق نیسان طاق ابرویشبه این عنوان غبار خط اگر برخیزد ازرویشبه زیر خاک ماند دام زلف عنبرین بویشاگر چه مهر خاموشی به لب چون مردمک داردسخن چون خامه می ریزد ز مژگان سخنگویشمیان گوهر وآیینه صحبت در نمی گیردنگه دارد چسان خود راعرق برصفحه رویشز خون صید اطلس پوش شد صحرا و از شوخیاشارت برنمی دارد سر از دنبال ابرویشدلی کز تیغ سیراب تو زخمی بر جگر داردسراسر می رود آب خضر پیوسته درجویشاگر از دل تراوش کم کند خوناب، معذورمکباب من ندارد اشک ازبس گرمی خویشمکن تخم امید عالمی راروزی موراننگه دارای خط بیرحم دست ازخال دلجویشسیه بختی به خون چون لاله غلطیده است هرجانبزمین کربلا راداغ دارد عرصه کویشبه موج پیچ وتاب غیرت افتاده است چون جوهرمگر آیینه روی خویش رادیده است دررویش؟دل ز بالابلندان می رباید سرو نازمنصنوبر چون نگه دارد دل از بالای دلجویش؟تواند کج نشستن درصف روشندلان صائبنشیند هرکه چون مینا شبی زانو بزانویش
غزل شماره ۴۹۶۹ ز جولان نظر مجروح می شد روی نیکویشچسان دل دارد خط را کاین چنین استاد بررویش ؟رمیدن جمع با خواب گران هرگز نمی گرددچسان این هر دو را آمیخت با هم چشم جادویش ؟به خال او سپردم خرده جان را،ندانستمکه در ایام خط پنهان کند رو خال هندویشبه تیغ بی نیازی می کشدخضر و مسیحا رابه صید من کجا رغبت کند مژگان دلجویش؟مدار دلبری برنعل وارون است خوبان رامشو زنهار صائب ناامید ازچین ابرویش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۷۰ برتو دوزخ شده از کثرت عصیان آتشورنه در چشم خلیل است گلستان آتشزلف و خط چهره او را نتواند پوشیددرته دامن شبهاست نمایان آتشدوزخ از سردی ایام بهشتی شده استمی کند جلوه گل فصل زمستان آتشگر چه از سنگدلان است،ز خوی تو شده استچون شرر در جگر سنگ گریزان آتشدوزخ سوختگان صحبت بی مغزان استکه به فریاد درآید زنیسان آتشبرحذر باش ازان لب چو شود گرم عتابطرفه شوری است چو افتد به نمکدان آتشژاژ خارا نبود بی سخن پوچ،حیاتمی شود از خس و خاشاک فروزان آتشسرو دودی است که ازآتش گل خاسته استتا که زد از نفش گرم به بستان آتش ؟چه کند زخم زبان با جگر سوختگان ؟خار را گل کند از سینه سوزان آتشنیست از هیزم تر گریه آتش که شده استپیش رخسار عرقناک تو گریان آتشبرق با شوخی مژگان تو دامی است به خاکهست باتندی خوی تو به فرمان آتشحسن یوسف کند آن روز جهان را روشنکه ز رویش جهد از سیلی اخوان آتشدر ته دامن فانوس گریزد صائببس که داغ است ازان چهره خندان آتش
غزل شماره ۴۹۷۱ بس که آمیخته ناز بود رفتارشباشد ایمن ز چکیدن عرق رخسارشگو بیا سیر رخ و زلف و بنا گوشش کنهرکه دین و دل و طاقت نبود درکارشمی کند نامه سربسته لب قاصد رانقل پیغام ز لعل لب شکربارششبنم از لاله و گل نعل در آتش داردکه نظر آب دهد چون عرق از رخسارشسپر هاله ز مه وام ستاند خورشیدهر کجاتیغ کشد غمزه بی زنهارشمی کند حور صف آرایی مژگان درخلدبه امیدی که شود خار سر دیوارشچه خیال است که درحلقه اسلام آیدکافری را که بود موی میان زنارشبلبلی را که شکسته است ازو در دل خارمی جهد آتش گل چون شرر ازمنقارشمی دهد مرده دلان راچو دم عیسی جانچون نسیم سحری هرکه بود بیمارشما ز خار سر دیوار گل خود چیدیمتا نصیب که شود وصل گل بی خارشدل چون شیشه مارا که پریخانه اوستیارب از سنگ ملامت به سلامت دارشآنقدرها لب شیرین سخنش دلچسب استکه رسد پیشتر ازگوش به دل گفتارشمی شود مشرق پروین ز به خجالت خورشیدچون ز مستی عرق آلود شود رخسارشنبرد جلوه خورشید قیامت ازجاشبنمی راکه نظر بند کند گلزارشسفته ریزد گهر اشک به دامن صائبچشم هرکس که فتد بر مژه خونخوارش
غزل شماره ۴۹۷۲ عندلیبی که به دل هست ز غیرت خارشنفس صبح قیامت دمد از منقارشاز بهار چمن افروز چه گل خواهد چید؟می پرستی که نباشد به گرو دستارشدست از پرورش شاخ امل کوته دارکاین نهالی است که باشد گره دل بارشگلشنی راکه بود دیده گلچین در پیمژه برهم نزند خار سر دیوارشحاصل نعمت دنیا همه زرق است و فریباین درختی است که پوچ است سراسر بارشکیست امروز درین باغ بغیر از صائب ؟عندلیبی که چکد خون دل ازمنقارش