انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 493 از 718:  « پیشین  1  ...  492  493  494  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۱

ندارد سرکشی ازاهل دل قد دلارایش
پری در شیشه دارد از تذروان سروبالایش

زبان العطش گویی است هرمژگان آن ظالم
به خون عاشقان تشنه است ازبس چشم شهلایش

ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند درایمان
ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش

فلک پیمانه پرمی شود ازگردش چشمش
زمین برسرکشد مینای می از سرو بالایش

که حد دارد ز طومار شکایت مهربردارد؟
که می پیچد عنان سیل رامژگان گیرایش

لبش هرچند درظاهر نمی گردد جدا از هم
سخن چون خامه ریزد از به هم پیوشته لبهایش

گریبان چاک چون محراب می آرد برون صائب
ز مسجد زاهدان خشک راذوق تماشایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۲

به مژگان بر نمی گردد نگاه از چشم گیرایش
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش

نگردد خامه بی شق سخن پرداز،حیرانم
که چون آید برون حرف از به هم چسبیده لبهایش

نبیند گرچه سرو از سرکشیها زیرپای خود
کشد خط برزمین از سایه پیش قد رعنایش

به اندک فرصتی خلخال سازد طوق قمری را
به این عنوان اگر قامت کشد سرودلارایش

نه گستاخی است گر برگرد آن سرو روان گردم
که پیش از سایه من افتاده ام یک عمر درپایش

ز طفلی از دهانش گرچه بوی شیر می آید
شکر را نی به ناخن می کند لعل شکرخایش

کسی چون چشم خود صائب ازان رخسار بردارد؟
که مانع شد عرق رااز چکیدن روی زیبایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۳

به وحشت دل کجاگردد خلاص ازچشم شهلایش ؟
که آهو چشم قربانی شد ازمژگان گیرایش

به هرجانب نظر جولان کند گل می توان چیدن
که شد یک دسته گل عالم ز حسن عالم آرایش

چه قد دلفریب است این، که گردیدند خوش چشمان
چوآهو سربسر خوش گردن ازذوق تماشایش

به کار سخت می چسبد دل و دستش به آسانی
بود چون کوهکن هرکس که شیرین کارفرمایش

مرا شمشاد قدی میکشد در خاک و خون صائب
که سر چون بید مجنون برندارد سرو از پایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۴

سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش

خمار و خواب وبیماری و شوخی وسیه مستی
ز یک پیمانه می نوشند می درچشم شهلایش

سخن چندان که می ریزد زچشم اوبه آسانی
به دشواری برون می آید ازلعل شکرخایش

اگر چه سرو دارد در بغل منشور رعنایی
به جای قد خجالت می کشد ازنخل بالایش

به دامان قیامت میکشد دوران حسن او
که خوبی را رهایی نیست ازمژگان گیرایش

ز بار دل به لرزیدن صنوبر راسبک سازد
اگر در بوستان در جلوه آید سرو بالایش

ازان آن سرو سیمین درنظرها سبز می آید
که پیچیده است دود آه عاشق برسراپایش

به آن زندگی چون نسبت جانان کنم صائب
که سیری هست ازجان، نیست سیری ازتماشایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۵

چه نسبت بانسیم مصر دارد شوخی بویش؟
که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویش

ز گل پیراهنی چشم نسیم آشنادارم
که از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویش

تمنای ترحم دارم از خورشید رخساری
که یک زخم نمایان است صبح ازدست و بازویش

رگ خوابش عنان دولت بیدار میگردد
دلی کافتاد در سرپنجه مژگان دلجویش

ازان در دل گره چون لاله دارم شکوه خونین
که خاکستر شود اشک کباب از گرمی خویش

کجا دامان آن آتش عنان راخون ماگیرد؟
به خون رنگین نمی گردد زتیزی تیغ ابرویش

کمند از طوق قمری حلقه سازد سرو بستانی
اگر بر طرف باغ افتد ز شوخی راه آهویش

میسر نیست چشم از روی او برداشتن صائب
که چون خواب بهاران است گیرا چشم جادویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۶

رگ لعل است ازدلهای خونین قد دلجویش
زجانهای پریشان رشته جان است هرمویش

قبای اطلس افلاک شد پیراهن یوسف
زبس پیچید درمغز پریشان جهان بویش

ز هر زخم نمایان مشرق خورشید می گردد
شهیدی (را) که باشد شمع بالین پرتو رویش

سجود آسمانها حلقه بیرون درباشد
چه باشد سجده من در حضور طاق ابرویش






·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-




غزل شماره ۴۹۶۷

کجا چشم ترمن زهره دارد بنگرد سویش؟
که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ ابرویش

ز خواب ناز،کاردولت بیدار می آید
مشو زنهار غافل از فریب چشم جادویش

نگردد دزد را تاریکی شب مانع دزدی
همان دل می برد درپرده خط خال هندویش


یکی ازسینه چاکان می شمارد صبح محشر را
جهانسوزی که من چشم ترحم دارم ازخویش

چه گل چیند ازان رخسار چشم شرمناک من؟
که با آن خیرگی خورشید لرزد برسر کویش

نظر بازی که دارد درنظر آن سرو قامت را
سراسر می رود آب خضر پیوسته درجویش

اگر از حیرت دیدار، عاشق از زبان افتد
زهر مژگان زبانی می دهد چشم سخنگویش

به فکر پیچ و تاب عاشقان آن روز می افتد
که ظاهر گردد از خط جوهر آیینه رویش

سر زلف پریشانی دماغ من کجا دارد؟
که در مغز نسیم مصر زندانی بودبویش

کجا مایل به قلب ناروای ما شود صائب
خریداری که سر می پیچد از یوسف ترازویش

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۸

چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکویش
که پهلو می زند با طاق نیسان طاق ابرویش

به این عنوان غبار خط اگر برخیزد ازرویش
به زیر خاک ماند دام زلف عنبرین بویش

اگر چه مهر خاموشی به لب چون مردمک دارد
سخن چون خامه می ریزد ز مژگان سخنگویش

میان گوهر وآیینه صحبت در نمی گیرد
نگه دارد چسان خود راعرق برصفحه رویش

ز خون صید اطلس پوش شد صحرا و از شوخی
اشارت برنمی دارد سر از دنبال ابرویش

دلی کز تیغ سیراب تو زخمی بر جگر دارد
سراسر می رود آب خضر پیوسته درجویش

اگر از دل تراوش کم کند خوناب، معذورم
کباب من ندارد اشک ازبس گرمی خویش

مکن تخم امید عالمی راروزی موران
نگه دارای خط بیرحم دست ازخال دلجویش

سیه بختی به خون چون لاله غلطیده است هرجانب
زمین کربلا راداغ دارد عرصه کویش

به موج پیچ وتاب غیرت افتاده است چون جوهر
مگر آیینه روی خویش رادیده است دررویش؟

دل ز بالابلندان می رباید سرو نازمن
صنوبر چون نگه دارد دل از بالای دلجویش؟

تواند کج نشستن درصف روشندلان صائب
نشیند هرکه چون مینا شبی زانو بزانویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۶۹

ز جولان نظر مجروح می شد روی نیکویش
چسان دل دارد خط را کاین چنین استاد بررویش ؟

رمیدن جمع با خواب گران هرگز نمی گردد
چسان این هر دو را آمیخت با هم چشم جادویش ؟

به خال او سپردم خرده جان را،ندانستم
که در ایام خط پنهان کند رو خال هندویش

به تیغ بی نیازی می کشدخضر و مسیحا را
به صید من کجا رغبت کند مژگان دلجویش؟

مدار دلبری برنعل وارون است خوبان را
مشو زنهار صائب ناامید ازچین ابرویش




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-




غزل شماره ۴۹۷۰

برتو دوزخ شده از کثرت عصیان آتش
ورنه در چشم خلیل است گلستان آتش

زلف و خط چهره او را نتواند پوشید
درته دامن شبهاست نمایان آتش

دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است
می کند جلوه گل فصل زمستان آتش

گر چه از سنگدلان است،ز خوی تو شده است
چون شرر در جگر سنگ گریزان آتش

دوزخ سوختگان صحبت بی مغزان است
که به فریاد درآید زنیسان آتش

برحذر باش ازان لب چو شود گرم عتاب
طرفه شوری است چو افتد به نمکدان آتش

ژاژ خارا نبود بی سخن پوچ،حیات
می شود از خس و خاشاک فروزان آتش

سرو دودی است که ازآتش گل خاسته است
تا که زد از نفش گرم به بستان آتش ؟

چه کند زخم زبان با جگر سوختگان ؟
خار را گل کند از سینه سوزان آتش

نیست از هیزم تر گریه آتش که شده است
پیش رخسار عرقناک تو گریان آتش

برق با شوخی مژگان تو دامی است به خاک
هست باتندی خوی تو به فرمان آتش

حسن یوسف کند آن روز جهان را روشن
که ز رویش جهد از سیلی اخوان آتش

در ته دامن فانوس گریزد صائب
بس که داغ است ازان چهره خندان آتش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۷۱

بس که آمیخته ناز بود رفتارش
باشد ایمن ز چکیدن عرق رخسارش

گو بیا سیر رخ و زلف و بنا گوشش کن
هرکه دین و دل و طاقت نبود درکارش

می کند نامه سربسته لب قاصد را
نقل پیغام ز لعل لب شکربارش

شبنم از لاله و گل نعل در آتش دارد
که نظر آب دهد چون عرق از رخسارش

سپر هاله ز مه وام ستاند خورشید
هر کجاتیغ کشد غمزه بی زنهارش

می کند حور صف آرایی مژگان درخلد
به امیدی که شود خار سر دیوارش

چه خیال است که درحلقه اسلام آید
کافری را که بود موی میان زنارش

بلبلی را که شکسته است ازو در دل خار
می جهد آتش گل چون شرر ازمنقارش

می دهد مرده دلان راچو دم عیسی جان
چون نسیم سحری هرکه بود بیمارش

ما ز خار سر دیوار گل خود چیدیم
تا نصیب که شود وصل گل بی خارش

دل چون شیشه مارا که پریخانه اوست
یارب از سنگ ملامت به سلامت دارش

آنقدرها لب شیرین سخنش دلچسب است
که رسد پیشتر ازگوش به دل گفتارش

می شود مشرق پروین ز به خجالت خورشید
چون ز مستی عرق آلود شود رخسارش

نبرد جلوه خورشید قیامت ازجا
شبنمی راکه نظر بند کند گلزارش

سفته ریزد گهر اشک به دامن صائب
چشم هرکس که فتد بر مژه خونخوارش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۷۲

عندلیبی که به دل هست ز غیرت خارش
نفس صبح قیامت دمد از منقارش

از بهار چمن افروز چه گل خواهد چید؟
می پرستی که نباشد به گرو دستارش

دست از پرورش شاخ امل کوته دار
کاین نهالی است که باشد گره دل بارش

گلشنی راکه بود دیده گلچین در پی
مژه برهم نزند خار سر دیوارش

حاصل نعمت دنیا همه زرق است و فریب
این درختی است که پوچ است سراسر بارش

کیست امروز درین باغ بغیر از صائب ؟
عندلیبی که چکد خون دل ازمنقارش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 493 از 718:  « پیشین  1  ...  492  493  494  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA