غزل شماره ۵۰۰۶ نشد زسیلی خط چشم مست،هشیارشدگر که می کند از خواب ناز بیدارشچگونه عاشق ازان روی چشم بردارد؟که آب،رو به قفا می رود ز گلزارشز جان و دل شود از جمله پرستارانفتاد دیده هر کس به چشم بیمارشمیان نازک او همچون به خود پیچداگر ز رشته جانها کنند زنارشفتاده است سخنهاش آنقدر دلچسبکه می رسد به دل از گوش پیش، گفتارشبه چشم پاک نیاید مرا پریروییکه شسته از عرق شرم نیست رخسارشبه سیم قلب خریده است ماه کنعان رادهد به قیمت اگر نقد جان خریدارشز رفتنش نروم چون ز جای خود صائبکه سیل خار و خس طاقت است رفتارش
غزل شماره ۵۰۰۷ چنین که گم شده در زلف پای تا به سرشبه پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرشبه دور چهره او آتشین عذاری نیستکه همچو لاله گره نیست آه در جگرشز سایه مژه پایش شود نگارآلوداگر به دیده روشندلان فتد گذرشبنفشه رنگ شود یاسمین اندامشاگر نسیم صبا تنگ آورد به برشز دل اگر چه ترازو شد از سبکدستینیافت چاشنی خون زبان نیشترشاگر زنند رگش با خبر نمی گرددکسی که گردش چشم تو کرد بیخبرشچنین که تنگ به عاشق گرفته، هیهات استکه مور خط نکند تنگ کار بر شکرشز نوک آن مژه امروز می چکد آتشمگر به آبله دل رسیده نیشترش ؟مرا به شام فراقی فتاده کار که هستز آفتاب قیامت ستاره سحرشغم ازشکستن کشتی مخور به قلزم عشقکه هست شهپر توفیق موجه خطرشچه لاف قوت پرواز می زند عنقا؟ز نقش ساده نگردیده است بال و پرشحریف گریه خونین نمی شود صائبنزاکت که شکسته است شیشه در جگرش ؟
غزل شماره ۵۰۰۸ که می رهد زخم طره گرهگیرش؟که چشم بررخ یوسف گشوده زنجیرشهزار زخم نمایان ز غمزه ای دارمکه برنیامده ازخانه کمان تیرشهنوز شیوه چین جبین نمی داندهنوز نو خط جوهر نگشته شمشیرشبه خوان حسن تو یعقوب اگر شود مهمانکنی ز نعمت دیدار،چشم و دل سیرشبه گرد تربت مجنون که می تواند گشت؟هنوز شمع مزارست دیده شیرش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۰۹ مگر ز موج شراب است رشته سازش؟که می دود به رگ و پی چو روح آوازشکباب مطرب رنگین نوای عشق شومکه ساخت گوشه نشین عندلیب راسازشچو شیشه هرکه به آوازه می کند احسانگران به گوش خورد بانگ مغز پردازشکریم اوست که صد جام اگر دهد چون خمچنان دهد که نگردد بلند آوازشسر جدال به صیاد پیشه ای دارمکه سنگ، سینه کبک است پیش شهبازشزخون کبک، بدخشان شده است سینه کوههنوز تشنه خون است چنگل بازشکلاه گوشه به خورشید و ماه می شکندکسی که خامه صائب کند سرافرازش
غزل شماره ۵۰۱۰ نمانده زنده کس از دست و تیغ چالاکشهنوز می پرد از شوق،چشم فتراکشعلم به خون مسیحا و خضر چرب کندچو از نیام کشد تیغ، حسن بیباکشرخی که هر دو جهان در فروغ اومحوستنظر چگونه کندبی نقاب ادراکش ؟به خاک هر که نهال تو سایه اندازدزبان شکر برآید چو سبزه از خاکشازان شراب مرا شیر گیر کن ساقیکه همچو پنجه شیرست پنجه تاکشدرین بساط هرآن کس نفس به صدق کشدچو صبح،مهر شود طالع از دل چاکشکسی که پاک نسازد دهن ز غیبت خلقهمان کلید در دوزخ است مسواکشاگر چه خون جهان ریخت غمزه اش صائبهنوز رغبت خون می چکد ز فتراکش
غزل شماره ۵۰۱۱ توانگری که نباشد به خبر اقبالشنصیب مردم بیگانه می شود مالشگذشت خواجه و چون عنکبوت مرده هنوزمگس شکار کند رشته های آمالشازان به نان جو وآب شور ساخته امکه نیست چشم و دل هیچ کس به دنبالشتذرو باغچه قدس وحشتی داردکه نقش ،چنگل بازست برپروبالشز چرخ سفله تمنای آبروی مدارکه نم برون ندهد چشمه های غربالش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۱۲ کسی که دیدن روی تو کرد حیرانشبه دیده آب نگردد ز مهر تابانشگل عذار ترا حاجت نگهبان نیستکه هست ازعرق شرم خود نگهبانشکند ز لطف بدن کار اخگر سوزانفتد اگر گل بی خار در گریبانشاگر چه مایده حسن را نهایت نیستز پاره دل خویش است رزق مهمانشگل صباح،دربسته آیدش به نظرفتاد دیده هرکس به روی خندانشمرا ز پسته دهانی است چشم دلسوزیکه شور حشر بود گرده نمکدانشبه هیچ قطره باران به چشم کم منگرکه هست مخزن گوهر زسینه چاکانشز لقمه حرص گدا کم نمی شود صائبلب سؤال دگر می شود لب نانش
غزل شماره ۵۰۱۳ مدار چشم مروت ز خضرو احسانشکه سربه مهر حباب است آب حیوانشبه آب می برد و تشنه باز می آردهزار تشنه جگر راچه زنخدانشبنای عمر مسیح و خضر به آب رسیدهنوز تشنه خون است تیغ مژگانشزگرد خوان فلک دست حرص کوته دارکه سنگ ریزه منت سرشته بانانشگشاده روی بود در حریم دیده موردلی که وسعت مشرب بود بیابانش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۱۴ دلی که خانه زنبور شد ز پیکانششفای خسته دلان است شیره جانشبه خون خود نکند کشته اش دهن شیرینز بس که تشنه خون است تیغ مژگانشبغیر عشق کدامین محیط خونخوارستکه دست، پنجه مرجان شود زدامانش ؟امید گوهر سیراب ازین محیط مدارکه غیر چین جبین نیست مد احسانشنفس گداختگانند موجهای سرابکه شسته اند زجان دست دربیابانشبساز با جگر تشنه همچو اسکندرنظر سیاه مگردان به آب حیوانشبه سرمه دل شب چشم خویش روشن دارکه تیغ سینه شکافی است صبح خندانشز میر قافله عشق، رحم مدارکه پر ز یوسف مصری است چاه نسیانشزخوان چرخ فرومایه دست کوته دارکه قدر خود شکند هرکه بشکند نانشبه صدق هرکه برآورد دم ز دل صائبچو صبح ،مشرق خورشید شدگریبانش
غزل شماره ۵۰۱۵ چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانشکه گردسرمه نریزد ز طرف دامانشبه نشتر مژه خون می گشایداز رگ سنگز بس که تشنه خون است چشم فنانشنهفته است درین رشته عقد گوهرهامشو به چین جبین ناامید ازاحسانشدگر به رشته تدبیر برنمی آیدنگاه هرکه فتد بر چه زنخدانشچو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده استفتد به دست که تا زلف عنبرافشانشسرش زگوی سبکتر ز تن جدا گرددفتاد دیده هر کس به دست و چوگانشبه آب تیغ کند سبز، خط مشکین رازبس که تشنه خضرست آب حیوانشبه زور چهره خود را شکفته می دارمچو پسته ای که کند زخم سنگ خندانشچهار فصل بهارست عندلیبی راکه زیر بال و پر خود بودگلستانشبه راه عشق قدم راشمرده نه صائبکه هست از آبله پادیده ور بیابانشجواب آن غزل حافظ است این صائبکه جان زنده دلان سوخت دربیابانش
غزل شماره ۵۰۱۶ کراست تاب شکر خنده های پنهانش ؟که شور حشر بود گرده نمکدانشز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده استهنوز تشنه خون است تیغ مژگانشازین صید جهان به جهان دگر رساند مراخوشا سری که دود پیش پیش چوگانشبه حلقه سر زلف تو چشم بد مرساد!که آفتاب بود روزن شبستانشبه پاکدامنی از قید عشق نتوان رستکه چشم بررخ یوسف گشوده زندانشچه عارض است که درآفتاب زرد خزانبهار می چکد از خط همچو ریحانشبه داغ العطشم سوخته است سنگدلیکه نیست ریگ روان تشنه در بیابانشز جبهه عرق شرم می توان دانستکه سر به مهر حباب است آب حیوانشکدام نامه صائب نگشت طی چون صبحکه آفتاب نگردید مهر عنوانش
غزل شماره ۵۰۱۷ رسیده است به جایی لطافت بدنشکه ازنسیم شود داغدار یاسمنشاگر ز نکهت گل پیرهن کند در برشگفت نیست که نیلوفری شود سمنشسخن چو بال و پر طوطیان شود سرسبززآبداری لعل لب شکرشکنششکوه حسن ازین بیشتر نمی باشدکه از سپند نخیزد صدا درانجمنشزاشک شمع توان نقل در گریبان ریختبه محفلی که بخندد لب شکرشکنشبه این فروغ ندارد یمن عقیقی یادسهیل برگ خزان دیده ای است از چمنشحلاوت لب ازین بیشتر نمی باشدکه همچو نامه سربسته است هر سخنشعبیر پیرهن چشم می کند یوسفاگر به مصر بردباد بوی پیرهنشچه لذتی است شنیدن نوای جان پرورز مطربی که توان بوسه داد بردهنشز دام موج، نجات حباب ممکن نیستچگونه دل بدر آید ز زلف پرشکنشنشد گشایشی ازراه گفتگو صائبمگر به خال توان یافت نقطه دهنش
غزل شماره ۵۰۱۸ جدا نمی شود از پیش لعل میگونشچه بوسه گاه شناس است خال موزونش !سرش به دولت دنیا فرو نمی آیدبه هر که سایه کند طره همایونششب امید من آن روز صبح عید شودکه سر زند بنا گوش، خط شبگونشدرین ریاض ترا چشم موشکافی نیستوگرنه طره لیلی است بید مجنونشمنم که روی زچین جبین نمی تابمو گرنه رهزن خضرست نعل وارونشمرا به وادیی افکنده است شور جنونکه ناز سرو کند گردباد هامونشسیه دلی که به دامان اوست چشم مراچو داغ لاله گرفته است درمیان خونشبه دام شاهسواری فتاده ام صائبکه لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش