غزل شماره ۵۰۱۹ گرفت ازسرخم خشت پیر باده فروشچراغ عیش برون آمد از ته سرپوشز حرف تلخ ملامتگران نیندیشدبه گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوشهزار خرقه آلوده را به قیمت میگرفت ازره انصاف پیر باده فروشزجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دارمکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوشبه آفتاب رسانیده ایم پرتو راز باد صبح نگردد چراغ ماخاموشترا که بهره زنوش است نیش چون زنبورازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟در آفتاب قیامت عرق نمی ریزدز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوشمخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خوربپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوشز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردیددرین دو هفته که دریای مانشست ازجوشفغان که تشنه لبان سخن نمی دانندکه کار تیغ دو دم می کندلب خاموشخموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابرمکن چو سیل ز پست و بلند راه خروششراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟تراکه ناله صائب نمی برد از هوش
غزل شماره ۵۰۲۰ چراغ عشق نمی گردد از لحد خاموشکی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده استکه بحر را نکند پرده ز بد خاموشچو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویشزبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموشبه گفتگوی تنک مایگان مبر غیرتکه زود می شود این سیل بی مدد خاموشز رهگذار نفس تیره می شود دلهاز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموششکایت تو ز افلاک از درشتی توستکه خاک نرم بوددرته لگد خاموشز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاجمرا به جنبش گهواره می کند خاموشچنان که طفل به تدریج می شود گویازبان عقل به تدریج می شود خاموشاگر نسیم دم عیسوی شود صائبچو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش
غزل شماره ۵۰۲۱ الف قدی که منم سینه چاک بالایشسپهر سبزه خوابیده ای است درپایشز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاکبه هر چمن که کند جلوه قد رعنایشدل نظارگیان را ز جلوه آب کندازان همیشه بود تازه سرو بالایشچو مغزپسته نهان در شکر شود طوطیبه گفتگو چو درآید لب شکر خایشنظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟که خون بوسه زند جوش می زسیمایشز گرد خانه خرابان جهان سیاه شودبه هر طرف که فتد چشم باده پیمایششود ز حیرت سرشار، پای خواب آلودفتد به چشم غزالی که چشم گیرایشبه عرض حال دهن وانمی توانم کردکه گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایشغزاله ای که مرا کرده است صحراییسیاه خیمه لیلی است داغ سودایشمدام دور زند جام عاشقی صائبکه باشد ازدل پر خون خویش صهبایش
غزل شماره ۵۰۲۲ گذشته است ز تعریف،قد رعنایشالف کشد به زمین سرو پیش بالایشزسوزن مژه خویش چشم آن دارمکه چشم خویش بدوزم به چشم شهلایشحریف تلخی بادام چشم او که شود؟تلافی ار ننماید لب شکرخایشبه رنگ هاله فلکها تمام آغوشندکه سر زند ز افق ماه عالم آرایشهمان حلاوت کنج دهان به کام رسدبه هرکجا که زنی بوسه از سراپایشز انفعال فلاخن کند ترازو رااگر به خانه زین بنگرد زلیخایشفتدرهش به خیابان عمر جاویدانچو سایه هرکه تواند فتاد درپایشمرا به گلشن جنت چه می بری صائب؟فکنده است مرا دربهشت سودایش
غزل شماره ۵۰۲۳ رود چگونه به این ضعف کار من از پیش ؟که من به پای نسیم سحر روم ازخویششود عیار بد ونیک در سفر ظاهریکی است تیر کج و راست تا بود درکیشعجب که برق فنا گرد من تواند یافتچنین که جلوه اومی برد مرا از خویشمشو ز ساقی یاقوت لب به می قانعمده به مطلب جزئی کریم راتشویشلب سؤال سزاوار بخیه بیشترستعبث به خرقه خود بخیه می زند درویشزکاوش مژه او حلاوتی دارمکه جوی شهد بود درنظر مرا هر نیشبه خوردن دل خود همچو ماه قانع شوکه دربساط فلک نیست رزق بی تشویشهمان ز شرم کرم چهره اش عرق ریزستکریم اگر دو جهان را دهد به یک درویشدلم به فقر و غنا ازقرار خویش نگشتبه خشکی وتری آب گهر نشد کم و بیشعیار ناله صائب مپرس از بیدردنمک چه کار کندبادلی که نبود ریش ؟
غزل شماره ۵۰۲۴ مخور چو لاله و گل، روی دست ساغر عیشکه در رکاب نسیم فناست دفتر عیشستاره سحری و چراغ صبحدم استبه چشم وقت شناسان فروغ اختر عیشمده به عیش سبکسیر صحبت غم راکه همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیشبه حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیشچنان که فتنه عالم ز باده می زایدبه صد هزار غم آبستن است مادر عیشبه آفتاب حوادث بساز چون مردانکه همچو میوه خام است سایه پرور عیشگمان حور و پری داشتم ،ندانستمکه دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیشکجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟که خاکهای جهان را کنیم برسر عیشگزیده است مرابس که شادی ایامبه چشم حلقه مارست حلقه در عیشمقیم گوشه غم باش اگر مسلمانیکه دین ضعیف شود در زمین کافر کیشز داغ لاله عاشق مدام،معلوم استکه دل سیاه کندصحبت مکرر عیشجواب آن غزل مولوی است این صائبزهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
غزل شماره ۵۰۲۵ مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیشکه از شکوفه بود در گذار، اختر عیشبرات خوشدلی از روزگار کن تحصیلنبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیشکنون که رشته باران ز هم نمی گسلدمگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیشاگر گرفته دلی خویش را به باغ رسانکه باز کرده زهر غنچه بوستان درعیشوصال سیمبران شکوفه را دریابکه می توان شد ازین نقدها توانگر عیششکوفه شاهد سیمین نوبهاران استمپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیشدرین بهار کسی می شود بلند اخترکه از شکوفه کند انتخاب اختر عیشتو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زنکه شد سفید بساط زمین ز چادر عیشسبک مگیر بهار شکوفه را زنهارکه زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیشبهار از گل و لاله است بر جناح سفرمده ز دست درین وقت تنگ ساغرعیشفغان که مردم کوته نظر نمی دانندکه در نقاب شکوفه است روی دختر عیشبهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیارکه در بهشت حلال است جام احمر عیشمخور ز ساده دلیها غم تهیدستیکه از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیشنظر به ابر گهر بار و باغ پرگل کنکه آسمان وزمین را گرفته لشکر عیشبه گردش آر سبک،رطلهای سنگین راکه بادبان نشاط است جام و لنگر عیشز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودیکنون که لاله برافروخته است مجمر عیشنشاط و عشرت و شادی ز باده می زایدکه نیست غیر خم پرشراب مادر عیشاگر رود گرو باده،گو برو دستارمرا ز باده لعلی بس است افسر عیشفروغ روی گل ولاله می کند فریادکه ازو بال برون آمده است اختر عیشگشایش ار طلبی روی در گلستان کنکه نیست غیر گل و لاله حلقه در عیشچه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوشکه داد خرمن غم را به باد،صرصر عیشمهل که فاصله در دور می شود زنهارکه صیقل دل تیره است عیش بر سر عیشچو گل ز باده گلگون تمتعی بردارنسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیشاگر بهار کند این چنین صف آراییزمین وفا ننماید به عرض لشکر عیشبه هر کجا که شوی مست،می توان افتادکه موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیشعجب که یک دل پژمرده در جهان ماندکه شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیشبه هم چو شانه نیاید ز شوق ،مژگانشبه دست هرکه فتد طره معنبر عیشنبرد جلوه ساقی ز دل ملال مرابه من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش ؟سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیشز حسن نیت عباس شه بودصائبکه ریخته است درین عهد عیش بر سر عیشچو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش بادمدام تا می شادی فزاست مصدر عیش
غزل شماره ۵۰۲۶ به احتیاط نظر کن به چشم جادویشکه در کمین رمیدن نشسته آهویشگلی که از عرق شرم نیست شبنم ریزپلی است آن طرف آب، طاق ابرویشهزار صید به یک تیر می تواند کشتفتاده بر سر هم بس که صید درکویشعزیز مصر چنین یوسفی ندارد یادکه سنگ خاره شود لعل درترازویشبه غنچه ای سرو کارست عندلیب مراکه از حیا به گریبان نمی رسد بویشاگر به گل قدم دیگران فرو رفته استمرا به سنگ فرو رفته پای درکویشز رشک زلف سیاه توخورد چندان خونکه نافه هم به جوانی سفید شد مویشهمان ز موج صفا زنگ می برد از دلز خط اگر چه نشسته است گردبر رویشحریف ناوک مژگان نمی شوی صائبمکن دلیر تماشای چشم جادویش
غزل شماره ۵۰۲۷ ز دل برون نرود چشم آشنا رویشسری به دامن مجنون نهاده آهویشفکند از سر گردنکشان عالم خاککلاه عقل، تماشای طاق ابرویشز خواب حیرت، آیینه راکند بیداراگر چنین شود ازمی عرق فشان رویشز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانمکه دست شانه نگارین برآمد ازمویشز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزنداگر به خاک شهیدان گذر کند بویشکه دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟اگر عرق نکند پرده داری رویشز بار دل کند آزاد سرو راصائبدر آن چمن که کند جلوه قد دلجویش
غزل شماره ۵۰۲۸ نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویشبه اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویشز ارتکاب گنه نیست شرمگینان راخجالتی که مراهست ازعبادت خویشدهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدفچو ابر آب شوم ازقصور همت خویشبهشت اگر ز در خانه ام گذار کندقدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویشدرین جهان پرآشوب اگر حضوری هستازان کس است که قانع بودبه قسمت خویشگرت هواست که فرمانروا شوی صائبمپیچ ازخط فرمان، سر اطاعت خویش