انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 498 از 718:  « پیشین  1  ...  497  498  499  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۱۹

گرفت ازسرخم خشت پیر باده فروش
چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش

ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد
به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش

هزار خرقه آلوده را به قیمت می
گرفت ازره انصاف پیر باده فروش

زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار
مکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوش

به آفتاب رسانیده ایم پرتو را
ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش

ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور
ازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟

در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد
ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش

مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور
بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش

ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید
درین دو هفته که دریای مانشست ازجوش

فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند
که کار تیغ دو دم می کندلب خاموش

خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابر
مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش

شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟
تراکه ناله صائب نمی برد از هوش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۰

چراغ عشق نمی گردد از لحد خاموش
کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟

ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش

چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش
زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش

به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت
که زود می شود این سیل بی مدد خاموش

ز رهگذار نفس تیره می شود دلها
ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش

شکایت تو ز افلاک از درشتی توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش

ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره می کند خاموش

چنان که طفل به تدریج می شود گویا
زبان عقل به تدریج می شود خاموش

اگر نسیم دم عیسوی شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۱

الف قدی که منم سینه چاک بالایش
سپهر سبزه خوابیده ای است درپایش

ز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاک
به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش

دل نظارگیان را ز جلوه آب کند
ازان همیشه بود تازه سرو بالایش

چو مغزپسته نهان در شکر شود طوطی
به گفتگو چو درآید لب شکر خایش

نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟
که خون بوسه زند جوش می زسیمایش

ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود
به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش

شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود
فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش

به عرض حال دهن وانمی توانم کرد
که گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایش

غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
سیاه خیمه لیلی است داغ سودایش

مدام دور زند جام عاشقی صائب
که باشد ازدل پر خون خویش صهبایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۲

گذشته است ز تعریف،قد رعنایش
الف کشد به زمین سرو پیش بالایش

زسوزن مژه خویش چشم آن دارم
که چشم خویش بدوزم به چشم شهلایش

حریف تلخی بادام چشم او که شود؟
تلافی ار ننماید لب شکرخایش

به رنگ هاله فلکها تمام آغوشند
که سر زند ز افق ماه عالم آرایش

همان حلاوت کنج دهان به کام رسد
به هرکجا که زنی بوسه از سراپایش

ز انفعال فلاخن کند ترازو را
اگر به خانه زین بنگرد زلیخایش

فتدرهش به خیابان عمر جاویدان
چو سایه هرکه تواند فتاد درپایش

مرا به گلشن جنت چه می بری صائب؟
فکنده است مرا دربهشت سودایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۳

رود چگونه به این ضعف کار من از پیش ؟
که من به پای نسیم سحر روم ازخویش

شود عیار بد ونیک در سفر ظاهر
یکی است تیر کج و راست تا بود درکیش

عجب که برق فنا گرد من تواند یافت
چنین که جلوه اومی برد مرا از خویش

مشو ز ساقی یاقوت لب به می قانع
مده به مطلب جزئی کریم راتشویش

لب سؤال سزاوار بخیه بیشترست
عبث به خرقه خود بخیه می زند درویش

زکاوش مژه او حلاوتی دارم
که جوی شهد بود درنظر مرا هر نیش

به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که دربساط فلک نیست رزق بی تشویش

همان ز شرم کرم چهره اش عرق ریزست
کریم اگر دو جهان را دهد به یک درویش

دلم به فقر و غنا ازقرار خویش نگشت
به خشکی وتری آب گهر نشد کم و بیش

عیار ناله صائب مپرس از بیدرد
نمک چه کار کندبادلی که نبود ریش ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۴

مخور چو لاله و گل، روی دست ساغر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش

ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش

مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش

به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش

چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش

به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش

گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش

کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش

گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش

مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش

ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش

جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۵

مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیش
که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش

برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل
نبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیش

کنون که رشته باران ز هم نمی گسلد
مگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیش

اگر گرفته دلی خویش را به باغ رسان
که باز کرده زهر غنچه بوستان درعیش

وصال سیمبران شکوفه را دریاب
که می توان شد ازین نقدها توانگر عیش

شکوفه شاهد سیمین نوبهاران است
مپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیش

درین بهار کسی می شود بلند اختر
که از شکوفه کند انتخاب اختر عیش

تو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زن
که شد سفید بساط زمین ز چادر عیش

سبک مگیر بهار شکوفه را زنهار
که زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیش

بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست درین وقت تنگ ساغرعیش

فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که در نقاب شکوفه است روی دختر عیش

بهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیار
که در بهشت حلال است جام احمر عیش

مخور ز ساده دلیها غم تهیدستی
که از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیش

نظر به ابر گهر بار و باغ پرگل کن
که آسمان وزمین را گرفته لشکر عیش

به گردش آر سبک،رطلهای سنگین را
که بادبان نشاط است جام و لنگر عیش

ز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودی
کنون که لاله برافروخته است مجمر عیش

نشاط و عشرت و شادی ز باده می زاید
که نیست غیر خم پرشراب مادر عیش

اگر رود گرو باده،گو برو دستار
مرا ز باده لعلی بس است افسر عیش

فروغ روی گل ولاله می کند فریاد
که ازو بال برون آمده است اختر عیش

گشایش ار طلبی روی در گلستان کن
که نیست غیر گل و لاله حلقه در عیش

چه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوش
که داد خرمن غم را به باد،صرصر عیش

مهل که فاصله در دور می شود زنهار
که صیقل دل تیره است عیش بر سر عیش

چو گل ز باده گلگون تمتعی بردار
نسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیش

اگر بهار کند این چنین صف آرایی
زمین وفا ننماید به عرض لشکر عیش

به هر کجا که شوی مست،می توان افتاد
که موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیش

عجب که یک دل پژمرده در جهان ماند
که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیش

به هم چو شانه نیاید ز شوق ،مژگانش
به دست هرکه فتد طره معنبر عیش

نبرد جلوه ساقی ز دل ملال مرا
به من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش ؟

سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟
که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیش

ز حسن نیت عباس شه بودصائب
که ریخته است درین عهد عیش بر سر عیش

چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
مدام تا می شادی فزاست مصدر عیش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۶

به احتیاط نظر کن به چشم جادویش
که در کمین رمیدن نشسته آهویش

گلی که از عرق شرم نیست شبنم ریز
پلی است آن طرف آب، طاق ابرویش

هزار صید به یک تیر می تواند کشت
فتاده بر سر هم بس که صید درکویش

عزیز مصر چنین یوسفی ندارد یاد
که سنگ خاره شود لعل درترازویش

به غنچه ای سرو کارست عندلیب مرا
که از حیا به گریبان نمی رسد بویش

اگر به گل قدم دیگران فرو رفته است
مرا به سنگ فرو رفته پای درکویش

ز رشک زلف سیاه توخورد چندان خون
که نافه هم به جوانی سفید شد مویش

همان ز موج صفا زنگ می برد از دل
ز خط اگر چه نشسته است گردبر رویش

حریف ناوک مژگان نمی شوی صائب
مکن دلیر تماشای چشم جادویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۷

ز دل برون نرود چشم آشنا رویش
سری به دامن مجنون نهاده آهویش

فکند از سر گردنکشان عالم خاک
کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش

ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار
اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش

ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
که دست شانه نگارین برآمد ازمویش

ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند
اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش

که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟
که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟

که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟
اگر عرق نکند پرده داری رویش

ز بار دل کند آزاد سرو راصائب
در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۲۸

نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویش
به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش

ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را
خجالتی که مراهست ازعبادت خویش

دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف
چو ابر آب شوم ازقصور همت خویش

بهشت اگر ز در خانه ام گذار کند
قدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویش

درین جهان پرآشوب اگر حضوری هست
ازان کس است که قانع بودبه قسمت خویش

گرت هواست که فرمانروا شوی صائب
مپیچ ازخط فرمان، سر اطاعت خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 498 از 718:  « پیشین  1  ...  497  498  499  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA