غزل شماره ۵۰۷۶ سیراب درمحیط شدم ز آبروی خویشدر پای خم زدست ندادم سبوی خویشدرحفظ آبرو ز گهر باش سخت ترکاین آب رفته باز نیاید به جوی خویشخاک مراد خلق شود آستانه اشهرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویشاز نوبهار عمر وفایی نیافتمچون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویشازمهلت زمانه دون در کشاکشمترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویشدایم ز گفتگوی حق آزار می کشمدرمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویشصائب نشان به عالم خویشم نمی دهندچندان که می کنم زکسان جستجوی خویش
غزل شماره ۵۰۷۷ از صحبت افسرده روانان به حذر باشجویای جگر سوختگان همچو شرر باشبی درد و غم عشق، گرامی نشوددلاز گرد یتیمی پی تعمیر گهر باشچون سیل به ویرانه نهد گهر رویجمعیت اگر می طلبی زیر وزیرباشهموار کن از تاب زدن رشته خودراشیرازه جمعیت صد عقد گهر باشچون لاله درین انجمن از نعمت الوانقانع به دل سوخته و لخت جگر باشاین نکته سربسته به هشیار نگوینددربیخبری گوش برآواز خبر باشبی آب محال است شود دایره آهنگدر دایره ماتمیان دیده تر باشدر دیده من رقعه ای از عالم بالاستهر برگ خزان دیده که در فکر سفر باشصائب مکن از سختی ایام شکایتچون کبک سبکروح درین کوه و کمر باش
غزل شماره ۵۰۷۸ فارغ ز تمنای جهان گذران باشبی داعیه چون دیده حیرت زدگان باشاز راه تواضع به فلک رفت مسیحاباذره تنزل کن و خورشید مکان باشزان پیش که ایام بهاران بسر آیدآماده پرواز چو اوراق خزان باشدر حقه سربسته گذارند گهر راخاموش نشین، محرم اسرار نهان باشآیینه خورشید شود دیده بیدارچون شبنم گل تادم آخر نگران باششد مخزن گوهر صدف از پاک دهانییک چند درین بحر تو هم پاک دهان باشسررشته میزان عدالت مده از دستزنهار که با هرکه گران است گران باشجایی که به کردار بود قیمت مردمصائب که ترا گفت که چون تیغ،زبان باش ؟
غزل شماره ۵۰۷۹ چون غنچه نشکفته درین باغ غمین باششیرازه اوراق دل از چین جبین باشچون آتش سوزان مشو ازباد سبکسرچون آب ز روشن گهری خاک نشین باشاز خشکی اگر ابر گهربار نگردیدرپرورش دانه افشانده، زمین باشدر بستن چشم است اگر هست گشادیدررهگذر صید،طلبکار کمین باشدنباله روان راست خطر بیش ز رهزنآگاه ز خود درنفس بازپسین باشخواهی که به روشن گهری نام برآریدر روی زمین خانه نشین همچو نگین باششاید دری از غیب به روی تو گشایندچون خال درآن کنج دهن گوشه نشین باشصائب نبود زیر فلک جای اقامتچون موج، سبکسیر درین شوره زمین باش
غزل شماره ۵۰۸۰ آن لاله عذاری که منم داغ و کبابشاز خون جگر سوختگان است شرابشبیهوشیش از کاوش دل باز نداردچشمی که بود شوخ چو مژگان رگ خوابشاین لنگر تمکین که به خود حسن سپرده استمشکل که کند حلقه خط پا به رکابشاز خانه به بازار صبوحی زده آیدحسنی که زآیینه بود عالم آبشچشمی که شود صیقلی باده روشناز خشت سر خم بود آماده کتابش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۸۱ شوخی که مرا هست تمنای وصالشوحشی تر از آهوی رمیده است خیالشچشم و دل من تشنه حسنی است که از لطفدر آینه و آب نیفتاده مثالشهر چند که گیرنده بود خون شهیدانچون لاله بود داغدل از چهره آلشگردید مه عید مرا ناخنه چشمتا چشم من افتاد به ابروی هلالش
غزل شماره ۵۰۸۲ شد سرمه سویدای دل از نور جمالشای وای اگر تیغ کشد برق جلالشچون مور، دل خام طمع بال برآوردتا شد زته زلف عیان دانه خالشخط بر سر رعنایی شمشاد کشیده استهر چند که بیش از الفی نیست نهالشچون آینه آن کس که ز صاحب نظران شددرکوچه و بازار بود صحبت حالشدر پوست نگنجد گل از اندیشه شادیغافل که شکرخند بود صبح زوالشرنگین سخن آن به که بسازد به خموشیطاوس همان به که نبیند پروبالشچون بر سر گفتار رود خامه صائبدیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
غزل شماره ۵۰۸۳ آن کس که نشان داد برون از دو جهانشسرگشته تر از تیر هوایی است نشانشمادر چه شماریم، که سر پنجه خورشیددر خون شفق می تپد از شوق عنانشچشم دو جهان واله آن قامت رعناستخوش حلقه ربایی است قد همچو سنانشاز چین جبینش دل عشاق دو نیم استکار دم شمشیر کند پشت کمانشسر تا قدمش کنج لب و گوشه چشم استرحم است به چشمی که نگردد نگرانشپیداست که با روی لطیفش چه نمایدماهی که به انگشت توان داد نشانشباریک شو ای دل که بسی موی شکافانکردند به زنار غلط موی میانشبیم است که برخاک چکد لعل لب اوچون قطره خون از سر شمشیر زبانشگفتم شود از خواب کم آن تیزی مژگانغافل که شود خواب گران سنگ فسانشدر پیش اگر ز لعل لبش شمع نمی داشتمی کرد نفس گم، ره باریک دهانشترکی که به شمشیر گرفته است زمن دلپیچیده تر از موی میان است زبانشسر رشته تمکین رود از قبضه یوسفچون دیده قحطی زدگان برسر خوانشصائب جگر خضر و مسیحاست ازو خونشوخی که منم داخل خونابه کشانش
غزل شماره ۵۰۸۴ از رشته جان تاب برد موی میانشاز رفتن دل آب خورد سرو روانشآن شاهسواری که منم دل نگرانشتیری است که از خانه زین است کمانشچون نقطه موهوم که قسمت کندش هیچپوشیده تر از خنده شود راز دهانشدر جلوه گهش زخم نمایان بود آغوشترکی که به شمشیر زند حرف،میانشاز جلوه کند آب دل اهل نظر راپیوسته ازان تازه بود سرو روانشاز گرد لبش چون خط مشکین نشود دورحرفی که ندانسته برآید ز دهانشاز خانه آیینه صبوحی زده آیداز چشم خود آن کس که بود رطل گرانشگر تیغ زبانش نکند موی شکافیمشکل که حدیثی به لب آید ز دهانشدارد چو هدف درخم من سخت کمانیکز تیر کجی برد برون زور کمانشموری است کشیده است به بر تنگ شکرراخالی که نمایان شده از کنج دهانشصائب چه خیال است که در دست من افتدسیبی که سهیل است ز خونابه کشانش
غزل شماره ۵۰۸۵ آن ترک که خون می چکد از تیغ نگاهشبرقی است که از چشم بود ابر سیاهشاین زخم نمایان من از شاهسواری استکز سوده الماس بود گرد سپاهشطفلی به دلم پنجه فشرده است که باشدخون دو جهان لاله ای از طرف کلاهشاز سنبل آهش گل خورشید توان چیدبرخرمن هردل که می زند برق نگاهشخورشید جهانتاب شود مردمک اوهر حلقه چشمی که شود هاله ماهشسیلی است خرامش که جهان خاروخس اوستدرحوصله کیست که گیرد سر راهش ؟هر دانه دل کز نظر عشق خورد آبتا خرمن افلاک رسد خوشه آهشدرخواب به ریحان بهشتش نتوان کردچشمی که شود شیفته زلف سیاهشسیمین ذقنی برده دلم را که به یوسفیک دم ندهد آب رسن بازی چاهشصائب شود ایمن ز شبیخون حوادثهردل که شود آن شکن زلف پناهش
غزل شماره ۵۰۸۶ جز چشم توای شوخ جانهاست فدایشبیمار ندیدم که توان مرد برایشازحلقه به زنجیر محال است رسد نقصکوتاه نگردد به گره زلف رسایشدربسته نازست سراپرده محملبیرون مرو ازراه به آواز درایشهر سو که رود،درحرم کعبه کند سیرآن را که بود ازدل خود قبله نمایشبر هرکه فتد پرتو خورشید قناعتدل تیره کند سایه اقبال همایشهرعقده مشکل که به ناخن نگشایداز آه سحرگاه بود عقده گشایشچون عضو ز جا رفته، شود هرکه مسافربسیار خورد خون که فتد باز به جایشازگوشه عزلت چه ضرورست برآید؟صائب که زند موج پریزاد، سرایش