انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 504 از 718:  « پیشین  1  ...  503  504  505  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۸۷

در دل اثر از تیغ کند زخم زبان بیش
صد پیرهن ازتن بود آزردن جان بیش

از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از زلزله شد غفلت ابنای زمان بیش

با حرص محال است که اندازه شود جمع
پیوسته بود لقمه موران ز دهان بیش

از قامت خم رفت دل و دست من از کار
از حلقه شدن گرچه شود زورکمان بیش

چون دام در خاک سراپای بود چشم
گردد ز لحد چشم حریصان نگران بیش

مانع نشود طول امل خرده جان را
از موج شود بال و پر ریگ روان بیش

بیهوشی دولت شود از باده دو بالا
در جوش بهاران شود این خواب گران بیش

بی برگ نترسد ز شبیخون حوادث
لرزد دل برگ از نفس سرد خزان بیش

از بی گهری دست صدف شد کف سایل
از ریزش دندان شود اندیشه نان بیش

از پرورش دل همه مشغول به جسمند
از آینه دارند غم آینه دان بیش

در فصل خزان برگ به صد رنگ برآید
درپیر بود حسرت الوان ز جوان بیش

از مزد شود سختی هرکار گوارا
حمال ببالد به خود از بار گران بیش

از خصم برونی است بتر خصم درونی
ازخواب حذر می کند از گرگ شبان بیش

از دشمن بیگانه اگر خلق هراسند
صائب کند اندیشه ز اخوان زمان بیش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۸۸

نریزد اگر آب لطف از جمالش
بسوزد دو عالم ز برق جلالش

مه نو به ناخن زمین می خراشد
ز شرم دوابروی همچون هلالش

کشیده است سر در گریبان سوزن
دم عیسی از شرم لطف مقالش

ز معموره لامکان گرد خیزد
چو درخانه رم نشیند غزالش

سپندی که ازآتش او گریزد
به صد چشم، مجمر بگرید به حالش





·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-




غزل شماره ۵۰۸۹

سری را که بالین شود آستانش
بود بخت بیدار خواب گرانش

فتاده است کارم به خونریز طفلی
که گلگون شود اسب نی زیر رانش

رسانده است ناسازگاری به جایی
که نتوان سخن ساختن از زبانش

ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسیمی که برخیزد از بوستانش

شکوه جمالش رسیده است جایی
که خواب بهاران کند پاسبانش

به نازک میانی است کارم که دیدن
کند کار آتش به موی میانش

ز می جان کند درتن می پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش

گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستی که گیرد عنانش ؟

سپندی که از روی گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش

نمانده است سامان پرواز دل را
رباید مگر بیخودی ازمیانش

حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تیغ،بند زبانش

چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعی
که از همت خود بود آسمانش

میندیش از چین ابروی گردون
که نرم است بسیار پشت کمانش

نشد مهربان ازدعای دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۰

سخن تانگردد چو موی میانش
محال است آید برون ازدهانش

به مژگان دگر بازگشتن ندارد
نگاهی که افتد به سرو روانش

ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر
نمایان بود مغز ازاستخوانش

دل پر مرا خالی آن روز گردد
که از بوسه خالی کنم بوسه دانش

مجویید اسلام ازان نامسلمان
که زنار باشد ز موی میانش

مجرد زالفاظ گردد چو معنی
سخن تا برآید ز تنگ دهانش

مرا برده ازراه بیرون عزیزی
که گل یک پیاده است از کاروانش

منه تهمت گوشه گیری به عنقا
که از کوه قاف است سنگ نشانش

دل سنگ شد آب صائب زآهم
نشد نرم گردد دل پاسبانش


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۱

که یابد رهایی ز دام نگاهش ؟
که یک حلقه اوست چشم سیاهش

دل تنگ با جلوه اش چون برآید؟
گه گردون غباری است از جلوه گاهش

کمر بسته چون بندگان بهر خدمت
مه از هاله پیش رخ همچو ماهش

اگر آب گردد رهایی نیابد
به هر دل که پیچد زلف سیاهش

زراندود شد چون خطوط شعاعی
خس و خار عالم زبرق نگاهش

نکردند دلها دگر راست قامت
شکستند روزی که طرف کلاهش

طلبکار اوراست چون تیغ پایی
که سنگ فسان می شود سنگ راهش

چه گل چیند از سرکشی دست صائب ؟
که دامن ز گل می کشد خار راهش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۲

اگر چشم کافر فتد برلقایش
نیاید به لب غیر نام خدایش

شود گریه شمع یاقوت احمر
به بزمی که افروزد از می لقایش

زمین گیر سازد تماشاییان را
چو در جلوه آید قد دلربایش

ز اندیشه آن تن نازپرور
چو فانوس دور استد از تن قبایش

ز عیسی چه بگشاید آن خسته ای را
که بیماری چشم باشد دوایش

برآرد سراز جیب دریای گوهر
دهد چون حباب آن که سر درهوایش

چو آسودگی خواهی ازآسمانی
که بی آب، گردان بود آسیایش

چنان کز کمان تیر صائب گریزد
ز خود می گریزد چنان آشنایش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۳

حضوری داشتم شب با خیالش
که در خاطر نمی آمد وصالش

پریرویی که من جویای اویم
اشارت بر نمی دارد هلالش

گل از شبنم کند در یوزه چشم
که گردد محو خورشید جمالش

کند درلامکان خاکسترش سیر
به هر خرمن که زد برق جلالش

به چندین رنگ هرساعت برآید
بهار از انفعال رنگ آلش

اگر گوهر شود همچشم با او
دهد گرد یتیمی خاکمالش

ازان رخسار چون گل چشم بد دور
که از شبنم بود عبن الکمالش

الفها سینه شهباز دارد
ز شرم چهره پر خط و خالش

زبان شکر جای سبزه روید
به هر جا سایه اندازد نهالش

به صحرا افکند چون نافه مشک
ز وحشت سایه را وحشی غزالش

به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه نازک نهالش

کلاه از فرق گردون می رباید
سر هر کس که گردد پایمالش

به چشم ذره شب را روز کرده است
فروغ آفتاب بی زوالش

دل آیینه ها راآب کرده است
ز شوخی برق حسن بی مثالش

که دارد زهره تکلیف ،صائب ؟
نیابد بی تکلف گر خیالش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۴

شده است از شوق تیغ جان ستانش
وبال خضر، عمر جاودانش

به جای نافه دل بر خاک ریزد
ز زلف و کاکل عنبرفشانش

غبار آلوده گرد کسادی است
نسیم پیرهن در کاروانش

چه باغ است این که دلها را کند آب
ز پشت در صدای باغبانش

ز حیرت آنقدر فرصت ندارم
که درد خود کنم خاطرنشانش

چنان ناسازگارست آن جفا جوی
که نتوان ساخت پیغام از زبانش

ندارد برگ سبزی رنگ، صائب
با این سامان ز باغ و بوستانش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۵

ز موج لطف ،آن سیمین بنا گوش
مرا کرده است چون خط حلقه درگوش

به چشم من بهشت و جوی شیرست
رخ گلرنگ و آن صبح بنا گوش

همان درزیر خاکم می پرد چشم
که این می در قدح ننشیند از جوش

نیاسوده است تا واکرده ام چشم
مرا چون غنچه از خمیازه آغوش

چو خط از چهره خوبان، هویداست
به چشم موشکافان بیت ابرویش

خلد چون خار، گل درپرده چشم
گران چون سنگ باشد پنبه درگوش

خرام خامه مشکین صائب
بود از شوخ چشمان خطاپوش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۶

در جهان دل مبند و اسبابش
می جهد برق از ابر سنجابش

گل سیراب ازین چمن مطلب
العطش می زند لب آبش

هر که پهلو ز لاغری دزدید
پهلوی چرب اوست قصابش

ملک حیرت چه عالمی دارد
آرمیده است نبض سیمابش

بس که بادام چشم او تلخ است
زهر می بارد از شکر خوابش

کی کند یاد از فراموشان ؟
طاق نسیان شده است محرابش

صائب ازآسمان امان مطلب
که به خون تشنه است دولابش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۹۷

هرکه بیند به چشم بیمارش
می شود درزمان پرستارش

توبه را می کند خراباتی
لب میگون و چشم خمارش

زندگانی به خضر بخشیده است
آب حیوان ز شرم گفتارش

صبح عیدست در دل شب قدر
درشبستان زلف، رخسارش

مغز دراستخوان شود شیرین
چون بخندد لب شکر بارش

سنگ برسینه می زند از کوه
کبک درروزگار رفتارش

صلح داده است آب و آتش را
آتش آبدار رخسارش

تاب نگذاشتند در دلها
خط مشکین و زلف طرارش

خون به دلهای عاشقان کردن
می چکد چون عرق ز رخسارش

خار دیوار می شود مژه اش
هرکه آید به سیر گلزارش

در ترازو به جای سنگ نهد
یوسف مصر را خریدارش

لرزش زلف یار بیجا نیست
شیشه صد دل است دربارش

قامت اوست سر خط صائب
چون نگردد بلند گفتارش ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 504 از 718:  « پیشین  1  ...  503  504  505  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA