غزل شماره ۵۰۸۷ در دل اثر از تیغ کند زخم زبان بیشصد پیرهن ازتن بود آزردن جان بیشاز جنبش مهدست گرانخوابی اطفالاز زلزله شد غفلت ابنای زمان بیشبا حرص محال است که اندازه شود جمعپیوسته بود لقمه موران ز دهان بیشاز قامت خم رفت دل و دست من از کاراز حلقه شدن گرچه شود زورکمان بیشچون دام در خاک سراپای بود چشمگردد ز لحد چشم حریصان نگران بیشمانع نشود طول امل خرده جان رااز موج شود بال و پر ریگ روان بیشبیهوشی دولت شود از باده دو بالادر جوش بهاران شود این خواب گران بیشبی برگ نترسد ز شبیخون حوادثلرزد دل برگ از نفس سرد خزان بیشاز بی گهری دست صدف شد کف سایلاز ریزش دندان شود اندیشه نان بیشاز پرورش دل همه مشغول به جسمنداز آینه دارند غم آینه دان بیشدر فصل خزان برگ به صد رنگ برآیددرپیر بود حسرت الوان ز جوان بیشاز مزد شود سختی هرکار گواراحمال ببالد به خود از بار گران بیشاز خصم برونی است بتر خصم درونیازخواب حذر می کند از گرگ شبان بیشاز دشمن بیگانه اگر خلق هراسندصائب کند اندیشه ز اخوان زمان بیش
غزل شماره ۵۰۸۸ نریزد اگر آب لطف از جمالشبسوزد دو عالم ز برق جلالشمه نو به ناخن زمین می خراشدز شرم دوابروی همچون هلالشکشیده است سر در گریبان سوزندم عیسی از شرم لطف مقالشز معموره لامکان گرد خیزدچو درخانه رم نشیند غزالشسپندی که ازآتش او گریزدبه صد چشم، مجمر بگرید به حالش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۸۹ سری را که بالین شود آستانشبود بخت بیدار خواب گرانشفتاده است کارم به خونریز طفلیکه گلگون شود اسب نی زیر رانشرسانده است ناسازگاری به جاییکه نتوان سخن ساختن از زبانشز دل پاک سازد بساط جهان رانسیمی که برخیزد از بوستانششکوه جمالش رسیده است جاییکه خواب بهاران کند پاسبانشبه نازک میانی است کارم که دیدنکند کار آتش به موی میانشز می جان کند درتن می پرستانلب جام تا بوسه زد بردهانشگرفتم که افتد گذارش به خاکمکه راهست دستی که گیرد عنانش ؟سپندی که از روی گرم تو سوزدشود سرمه درکام، آه و فغانشنمانده است سامان پرواز دل رارباید مگر بیخودی ازمیانشحجاب است مهر دهان هنرورز جوهر بود تیغ،بند زبانشچه فارغ ز چرخ است آزاد طبعیکه از همت خود بود آسمانشمیندیش از چین ابروی گردونکه نرم است بسیار پشت کمانشنشد مهربان ازدعای دل شبکجا خط به صائب کند مهربانش ؟
غزل شماره ۵۰۹۰ سخن تانگردد چو موی میانشمحال است آید برون ازدهانشبه مژگان دگر بازگشتن نداردنگاهی که افتد به سرو روانشز بس لطف، چون رشته از عقد گوهرنمایان بود مغز ازاستخوانشدل پر مرا خالی آن روز گرددکه از بوسه خالی کنم بوسه دانشمجویید اسلام ازان نامسلمانکه زنار باشد ز موی میانشمجرد زالفاظ گردد چو معنیسخن تا برآید ز تنگ دهانشمرا برده ازراه بیرون عزیزیکه گل یک پیاده است از کاروانشمنه تهمت گوشه گیری به عنقاکه از کوه قاف است سنگ نشانشدل سنگ شد آب صائب زآهمنشد نرم گردد دل پاسبانش
غزل شماره ۵۰۹۱ که یابد رهایی ز دام نگاهش ؟که یک حلقه اوست چشم سیاهشدل تنگ با جلوه اش چون برآید؟گه گردون غباری است از جلوه گاهشکمر بسته چون بندگان بهر خدمتمه از هاله پیش رخ همچو ماهشاگر آب گردد رهایی نیابدبه هر دل که پیچد زلف سیاهشزراندود شد چون خطوط شعاعیخس و خار عالم زبرق نگاهشنکردند دلها دگر راست قامتشکستند روزی که طرف کلاهشطلبکار اوراست چون تیغ پاییکه سنگ فسان می شود سنگ راهشچه گل چیند از سرکشی دست صائب ؟که دامن ز گل می کشد خار راهش
غزل شماره ۵۰۹۲ اگر چشم کافر فتد برلقایشنیاید به لب غیر نام خدایششود گریه شمع یاقوت احمربه بزمی که افروزد از می لقایشزمین گیر سازد تماشاییان راچو در جلوه آید قد دلربایشز اندیشه آن تن نازپرورچو فانوس دور استد از تن قبایشز عیسی چه بگشاید آن خسته ای راکه بیماری چشم باشد دوایشبرآرد سراز جیب دریای گوهردهد چون حباب آن که سر درهوایشچو آسودگی خواهی ازآسمانیکه بی آب، گردان بود آسیایشچنان کز کمان تیر صائب گریزدز خود می گریزد چنان آشنایش
غزل شماره ۵۰۹۳ حضوری داشتم شب با خیالشکه در خاطر نمی آمد وصالشپریرویی که من جویای اویماشارت بر نمی دارد هلالشگل از شبنم کند در یوزه چشمکه گردد محو خورشید جمالشکند درلامکان خاکسترش سیربه هر خرمن که زد برق جلالشبه چندین رنگ هرساعت برآیدبهار از انفعال رنگ آلشاگر گوهر شود همچشم با اودهد گرد یتیمی خاکمالشازان رخسار چون گل چشم بد دورکه از شبنم بود عبن الکمالشالفها سینه شهباز داردز شرم چهره پر خط و خالشزبان شکر جای سبزه رویدبه هر جا سایه اندازد نهالشبه صحرا افکند چون نافه مشکز وحشت سایه را وحشی غزالشبه کف دارد کمند آسمان گیرزمین از سایه نازک نهالشکلاه از فرق گردون می ربایدسر هر کس که گردد پایمالشبه چشم ذره شب را روز کرده استفروغ آفتاب بی زوالشدل آیینه ها راآب کرده استز شوخی برق حسن بی مثالشکه دارد زهره تکلیف ،صائب ؟نیابد بی تکلف گر خیالش
غزل شماره ۵۰۹۴ شده است از شوق تیغ جان ستانشوبال خضر، عمر جاودانشبه جای نافه دل بر خاک ریزدز زلف و کاکل عنبرفشانشغبار آلوده گرد کسادی استنسیم پیرهن در کاروانشچه باغ است این که دلها را کند آبز پشت در صدای باغبانشز حیرت آنقدر فرصت ندارمکه درد خود کنم خاطرنشانشچنان ناسازگارست آن جفا جویکه نتوان ساخت پیغام از زبانشندارد برگ سبزی رنگ، صائببا این سامان ز باغ و بوستانش
غزل شماره ۵۰۹۵ ز موج لطف ،آن سیمین بنا گوشمرا کرده است چون خط حلقه درگوشبه چشم من بهشت و جوی شیرسترخ گلرنگ و آن صبح بنا گوشهمان درزیر خاکم می پرد چشمکه این می در قدح ننشیند از جوشنیاسوده است تا واکرده ام چشممرا چون غنچه از خمیازه آغوشچو خط از چهره خوبان، هویداستبه چشم موشکافان بیت ابرویشخلد چون خار، گل درپرده چشمگران چون سنگ باشد پنبه درگوشخرام خامه مشکین صائببود از شوخ چشمان خطاپوش
غزل شماره ۵۰۹۶ در جهان دل مبند و اسبابشمی جهد برق از ابر سنجابشگل سیراب ازین چمن مطلبالعطش می زند لب آبشهر که پهلو ز لاغری دزدیدپهلوی چرب اوست قصابشملک حیرت چه عالمی داردآرمیده است نبض سیمابشبس که بادام چشم او تلخ استزهر می بارد از شکر خوابشکی کند یاد از فراموشان ؟طاق نسیان شده است محرابشصائب ازآسمان امان مطلبکه به خون تشنه است دولابش
غزل شماره ۵۰۹۷ هرکه بیند به چشم بیمارشمی شود درزمان پرستارشتوبه را می کند خراباتیلب میگون و چشم خمارشزندگانی به خضر بخشیده استآب حیوان ز شرم گفتارشصبح عیدست در دل شب قدردرشبستان زلف، رخسارشمغز دراستخوان شود شیرینچون بخندد لب شکر بارشسنگ برسینه می زند از کوهکبک درروزگار رفتارشصلح داده است آب و آتش راآتش آبدار رخسارشتاب نگذاشتند در دلهاخط مشکین و زلف طرارشخون به دلهای عاشقان کردنمی چکد چون عرق ز رخسارشخار دیوار می شود مژه اشهرکه آید به سیر گلزارشدر ترازو به جای سنگ نهدیوسف مصر را خریدارشلرزش زلف یار بیجا نیستشیشه صد دل است دربارشقامت اوست سر خط صائبچون نگردد بلند گفتارش ؟