غزل شماره ۵۰۹۸ می ز شرم لب می آشامشعرق شرم گشت درجامشخال دلکشترست یا زلفش ؟دانه گیراترست یا دامش ؟در دل آفتاب،خون ز شفقمی کند بوسه لب بامشمن که بودم ز پسته یکدل تردو دلم کرد چشم بادامشآن که روزم چو پشت آینه کردمی توان دید رو دراندامشعشق خونخوار خلوتی داردکه بود چشم شیر گلجامشمی توان خواند همچو آب روانازعقیق سرشک من نامشمی کند وحشت از جهان ،صائبدل هر کس که می شود رامش
غزل شماره ۵۰۹۹ هر که خموش از شکایت است زبانشحلقه ذکر خفی است مهر دهانشوقت کسی خوش درین ریاض که باشدچون گل رعنا یکی بهار و خزانشدست ز خوان سپهر سفله نگه دارکز لب گورست خشکتر لب نانشزود سر سبز خود کند علف تیغهرکه نگردد حریف تیغ زبانشروی تو آیینه ای بود که چو خورشیدهم ز فروغ خودست آینه دانشبس که لطف اوفتاده آن تن سیمینخار به پیراهن است از رگ جانشنقش پذیری شود زلوح دلش محودیده آیینه ای که شد نگرانشنرم نگردد به آفتاب قیامتبس که فتاده است سخت پشت کمانشآه چه سازم که نیست جز الف آهقسمت من از وصال موی میانشچون صدف ازآب گوهرست لبالبدیده من از رخ ستاره فشانشپیش کریمان غیور لب نگشایدصائب اگر پر گهر کنند دهانش
غزل شماره ۵۱۰۰ بس که زند موج نور سرو روانشهاله ماه است طوق فاختگانشقطره اشکی به روی نامه سیاهی استچشمه حیوان ز انفعال دهانشخشک چو سوزن شده است از عرق شرمرشته مریم ز شرم موی میانششهپر سیمرغ بسته است به بازوناوک بی بال وپر ز زور کمانشحلقه گردون به خاک راه فتاده استتا برباید به قد همچو سنانشگرچه لب غنچه سر به مهر حجاب استنامه واکرده ای است پیش دهانشچشمه خورشید را سراب شماردهرکه ببیند رخ ستاره فشانشهر که به دامان آن نگار زند دستخوش گذرد چون حنا بهار و خزانششاهسواری که من ربوده اویمدست تصور نمی رسد به عنانشهیچ نصیبی بغیر داغ نداردصائب مسکین ز سیر لاله ستانش
غزل شماره ۵۱۰۱ برسر حرف آمده است چشم سیاهشنو خط جوهر شده است تیغ نگاهشآینه را پشت و رو ز هم نشناسدمیشکند دیگری هنوز کلاهشگر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب استداد سخن می دهد زبان نگاهشبا همه کس گرم الفت است چو خورشیدساده دل افتاده است روی چو ماهشگرد برآورده است از صف دلهاگرچه ز طفلی است نی سوار سپاهشدایره حیرت است حلقه زلفشمرکز سرگشتگی است خال سیاهشنیست زسامان حسن خویش خبردارسیر سراپای خود نکرده نگاهشآه اسیران نگشته است به گردشنیست حصاری ز هاله روی چو ماهشدست کشیده است از تصرف دلهازلف نکویان ز شرم موی کلاهشگرنکند روی التفات به صائبپرده شرم است عذر خواه نگاهش
غزل شماره ۵۱۰۲ از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خویشبحر گران وقارم درپاس گوهر خویششمع حریم عشقم پروای کشتنم نیستبسیار دیده ام من در زیر پا سرخویشاز خشکسال ساحل اندیشه ای ندارمپیوسته در محیطم ازآب گوهر خویشدریافت مرغ تصویر معراج بوی گل راما رنگ گل ندیدیم از سستی پر خویششهد وصال شکر می خواست دور باشیاز زهر سبز کردیم چون طوطیان پر خویشتا در میان آتش درباغ خلد باشیازآبروی خود کن زنهار گوهر خویشزان گوهر گرامی هرگزخبر نیابیتا بادبان نسازی در بحر لنگر خویشروزی که در گلستان انشای خنده کردیمدیدیم برکف دست چون شاخ گل سر خویشدولت مساعدت کرد صیاد چشم پوشیددر کار دام کردم نخجیر لاغر خویشغافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورمچون طفل می شناسم پستان مادر خویشکردار من به گفتار محتاج نیست صائبدر زخم می نمایم چون تیغ جوهر خویش
غزل شماره ۵۱۰۳ بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویشخود را خلاص کردم از پاسبانی خویشخلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟یارب که برخورد گل از زندگانی خویشازتیشه حوادث از پای درنیایمپشتم به کوه طورست از سخت جانی خویشدرپیش چشم من گل خندید،سوختندشچون صرف خنده سازم عهد جوانی خویشاز فیض خامشیهاست رنگینی کلاممچون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویشخون من و می لعل بایکدیگر نجوشندچون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویشاز طاق دل فکنده است آیینه را غرورشخود هم ملال دارداز سر گرانی خویشدیدم که خاطرگل از من غبار داردچون شبنم سبکروح بردم گرانی خویشدر دشت با سرابم در بحر یار آبمچون موج در عذابم از خوش عنانی خویشصائب ز کاردانی در دام عقل افتاداینش سزا که نازد برکاردانی خویش
غزل شماره ۵۱۰۴ در خرابات مغان ستار باشچون لب پیمانه بی گفتار باشمهر خاموشی به لب زن چون حبابدرمحیط معرفت سیار باشفردشو چون نقطه از خط وجودمرکز این آتشین پرگار باشخط جوهر بی صفا دارد تراساده شو آیینه اسرار باشبیخودی این راه را طی می کنداز شراب سرخوشی سرشار باشاز شبیخون گرانخوابی بترسدیده بان دولت بیدار باشبر نمی داری خرابیهای سیلچون بیابان جنون هموار باشصحبت دریا اگر داری هوسدر رکاب سیل خوشرفتار باشحلقه تسبیح، شرط ذکر نیستذکر کن،در حلقه زنار باشخار بی گل عمرها بودی بس استروزگاری هم گل بی خارباشدرد شد چون کهنه،درمان می شوددایم از درد طلب بیمار باشگر کنی چون شبنم گل خویش راچشم برراه فروغ یارباشمرغ یک پرزود میافتد به خاکاز رجا و خوف برخوردار باشکاسه دریوزه را بشکن چو ماهاز فروغ عاریت بیزار باشهست اگر در زیر پا آتش تراگو همه روی زمین پر خار باشترک کن گفتار بی کردار رابعد ازین کردار بی گفتار باشبرگ و بار خویش را صائب بریزاز نهال وصل برخوردار باش
غزل شماره ۵۱۰۵ از کفر توان رستن ای یار به آمیزشسجاده تواند شد زنار به آمیزشسیلاب شود قطره انگور شود بادهتا فرد روان آرند اقراربه آمیزشنتوان گره دل را واکرد به یک ناخنبسته است درین عالم هرکار به آمیزشماننده دوناخن بس عقده که بگشایندچون دست یکی سازنددویاربه آمیزشدرساز به همجنسان زنهار که می گرددچون حبل متین محکم یک تار به آمیزشمقصود زآمیزش ،آمیزش روحانی استآمیزش ظاهر را مشمار به آمیزشدرگوشه تنهایی هموار نمی گرددهرکس که نشد صائب هموار به آمیزش
غزل شماره ۵۱۰۶ مهر لب هزره گو پرده آهستگی استپنبه به نرمی کند طفل جرس راخموشبرق فنا خنده زد خرمن پندار سوختهرچه درین خاکدان بود شد آیینه پوشرو به بیابان نهاد عقل چو موج سرابتا صف مژگان اوزد به صف اهل هوشدامن توفیق را جهد تواند گرفتپا اگر افتد زکار از سر همت بکوشهیچ کس ازاهل هوش نیست درین انجمنچون سر منصور را دارنگیرد به دوشاز دل روشن به خاک با خود شمعی ببرشیر ز پستان صبح تا به قیامت بدوشسردی ابنای دهر گرمی از آتش ربوددیگ تمنای ما چون ننشیند ز جوش؟صائب اگر شق کنی پرده تقلید راازدل ناقوس کفر ذکر حق آید به گوشعشق درآمد به دل،رفت ز سر عقل و هوشروی به ساحل نهد کف چوزند بحر جوشصحبت ما حال شد قال سر خودگرفتسیل به دریا رسید ماند به ساحل خروشمغز به باد فنا رفت ز سودای عشقکف سر خودرا گرفت دیگ چوآمدبه جوشخضر ره اتحاد ترک لباس خودی استنغمه چوبی پرده شد راست درآید به گوشچند توان داشتن در نمد آیینه را؟دست بکش زآستین ،خرقه بیفکن زدوشنیست بجز یک شراب درخم و مینا و جامدیده غفلت بمال باده وحدت بنوشاین شرر شوخ کرد پاره گریبان سنگبررخ عشق ازل پرده طاقت مپوشمرهم راحت کجا داغ مرا به کند؟آتش خورشید را ابر نسازد خموش
غزل شماره ۵۱۰۷ هر حلقه ز کاکل رسایشچشمی است گشاده در قفایشتیزی زبان مار دارددنباله ابروی رسایشصد جام لبالب است درگرددرحلقه چشم سرمه سایشدر هیچ دلی غبار نگذاشتشادابی لعل جانفزایشتا دامن حشر لاله رنگ استچشمی که فتاد بر لقایشکرده است دودل یکان یکان رانظاره طره دوتایشدیوانه بند پاره کرده استازنازکی بدن قبایشیک گوهر دل،نسفته نگذاشتمژگان کج گرهگشایشچشمی است به خواب رفته گردونبا شوخی چشم فتنه زایشهر شاخ گلی درین گلستاندستی است بلند در دعایشدر هیچ سری کلاه نگذاشتنظاره قامت رسایشبر خاک کشد ز سایه خط سرواز خجلت قامت رسایشمی برد ز آبها روانیبا گل می بود اگر صفایشچون سایه نفس گسسته آیدآهوی رمیده از قفایشانگشت ندامتی است خونینشمعی که نسوخت درهوایشبیگانه شدم زهر دو عالماز نیم نگاه آشنایشآن را که دل شکفته ای هستنقدست بهشت درسرایشبی برگ نگردد آن که چون نیناخن به دلی زند نوایشهر چند که در جهان نگنجدجز در دل تنگ نیست جایشعشق است شهنشهی که باشدبرخاستن از جهان لوایشدریافت بهشت نقد صائبهرخرده جان که شد فدایش