گ غزل شماره ۵۲۲۲ جلوه های مختلف دارد شراب لاله رنگآب، جوهر می شود درتیغ و در آیینه زنگخشم دل را غوطه درزنگ قساوت می دهدبرنمی خیزد سیاهی از سر داغ پلنگراست ناید صحبت پیرو جوان بایکدگرپربرون آرد درآغوش کمان تیر خدنگاندکی دارد خبر از حال دل دربند زلفهر مسلمانی که افتاده است در قید فرنگداغ می رویاند از دل خالهای عنبرینمیکشد درخون نگه را چهره های لاله رنگیک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهی نکردبا دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگاین هما از بیضه فولاد می آید بروندامن دولت به آسانی نمی آید به چنگنیست حرف سخت برخاطر گران آن را که زدشیشه ناموس را بر سنگ صائب بی درنگ
غزل شماره ۵۲۲۳ پای سعی دیگران آمد گر از صحرا به سنگدر وطن آمد مرا از خواب سنگین پا به سنگبر دل پرخون عاشق نیست کوه غم گرانمی زند پهلو به زور باده این مینا به سنگخنده کبک از ترحم هایهای گریه شدتا که را در کوهسار عشق آمد پابه سنگاز شکست زلف کی گردد پریشان خاطرش ؟آن که چندین شیشه دلی را زند یکجابه سنگباد عکس مراد آیینه اش صورت پذیرآن که از سنگین دلی زدشیشه مارابه سنگنیست چز دندان شکستن چاره ای کج بحث راازدم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگگر نگشتی جذبه فرهاد دامنگیر اوکی ز شوخی می گرفتی نقش شیرین پابه سنگمن به افسون نرم کردم آن دل چون سنگ راجوی شیر از تیشه گر فرهاد کرد انشا به سنگراه سخت وهمراهان ناساز ومرکب کندروهیچ رهرو را چندین جا نیاید پابه سنگهمچنان در جستجوی رزق خودسر گشته امگرچه گشتم چون فلاخن قانع ازدنیا به سنگبیش و کم رابا نظر سنجند روشن گوهراناحتیاجی نیست میزان قیامت رابه سنگبا گرانجانی به معراج هنر نتوان رسیدسخت دشوارست سیر عالم بالابه سنگآب چشم من ندارد در دل سخت توراهورنه سازد چشمه حکم خویش رااجرابه سنگناتوانی عقده های سهل رامشکل کندخامه های سست راازنقطه آید پابه سنگبود از سنگ ملامت مهره گهواره امنیست امروز از جنون ربط من شیدا به سنگحرف سخت ازبردباری بر دل مابار نیستمی دهد پهلو درخت میوه دار مابه سنگآه کز خواب گران درراه سیل حادثاتهمچو دست آسیا رفته است پای مابه سنگبر دل پرخون ندارد سختی ایام دستنیست ممکن کشتی آید در دل دریا به سنگاز دل شب تیرگی بسیاری انجم نبرداز سر مجنون کجا بیرون سودابه سنگمی شود از مهره موم این زمان دندانه داربود اگر چون تیشه چندی ناخنم گیرا به سنگگر به سنگ آمد ز ساحل کشتی امید خلقصائب آمد کشتی ما در دل دریا به سنگ
غزل شماره ۵۲۲۴ می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگمن بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگاز محک پروا ندارد نقره کامل عیارسر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگلاله کوهم شراب من ز جوش غیرت استمی کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگهمچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاستراز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگدر جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی استکرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگتا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوندمی کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم مابا کمال دشمنی امید روی دل ز سنگعاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورندبرگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگزاهد افسرده را رطل گران آدم نکردتیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگچون نگیرند از هواسنگ عاشقانرو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگدر گذر از بیستون چون برق ای شیرین مبادسر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگتن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اندورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگشام غفلت گر چنین افسانه پردازی کندپای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگاین جواب آن غزل صائب که میربلخ گفتنیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
غزل شماره ۵۲۲۵ می شود دایره خلق ز بیماری تنگزین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگتندخو را نشود آینه دل بی زنگکه محال است سیاهی فتد از داغ پلنگدر دل سخت بتان عجز چه تاثیر کندنخل مومین چه رگ ریشه دواند درسنگچشم آسودگی از عالم پر شور خطاستمهد آسایش این بحر بود کام نهنگعجبی نیست اگر پشت کمان راست شوداز هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگداده خویش نگیرند کریمان واپسلعل ویاقوت ز خورشید نمی بازد رنگنشود روزی شیرین سخنان آزادیتا برآمد شکر از بند نی افتاد به تنگدر ریاضی که بود شبنم گلها سیماببه چه امید زند بلبل مابرآهنگدل ازان زلف محال است رهایی یابدچه خیال است مسلمان از قید فرنگبه شکوهی که نشسته است مرا در دل عشقهیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگمحملی لیلی اگر در صدد جولان نیستچون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگهر که را درد طلب هست ز پا ننشیندنیست در قافله ریگ روان صائب لنگ
غزل شماره ۵۲۲۶ می زنم گرم زبس تیشه خود بر رگ سنگمی زند پیچ وخم موی بر آذررگ سنگتا شد از سرمه وحدت نظر من روشنرشته تجلی است مرا هر رگ سنگبیستون را منم آن کوهکن آتشدستکه شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگنیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگخون یاقوت همان جوش زند دررگ سنگشکوه از سختی ایام زکم ظرفیهاستجوی شیر است مرا پیش نظر هررگ سنگکه دگر دست برآورد به شیرین کاری ؟که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگشد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرینبیستون رطل گران وخط ساغر رگ سنگاز دل سخت محال است برون آید آهدر کف سنگ بود عاجز و مضطررگ سنگاز دم تیشه آتش نفس من کرده استعلم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگتیغ کهسار درآید به نظر جوهرداربس که پیچیده زسوز دل من هررگ سنگآنقدر گوش به افسانه غفلت دادمکه شد از خواب گرانم مژه تررگ سنگنیست از زخم زبان سنگدلان را پروانگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگبیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمینمژه اشک فشان است سراسر رگ سنگخون فرهاد محال است که پامال شودکه به خونخواهی او بسته کمرهر رگ سنگدل مخور در طمع مزد که سازد ز شراردهن تیشه فرهاد پر از زر رگ سنگنرم کن نرم رگ گردن خود را زنهارکه زسختی نشود رشته گوهر رگ سنگصائب از شوق گهر جوش نشاطی دارمکه رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ
غزل شماره ۵۲۲۷ پیش چشمی که ز کان لعل برون آورده استمی کند جلوه موج می احمررگ سنگگر به تمکین گرانسنگ تو گویا گرددخامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگگر چه پرورده به صد خون جگر خورشیدمهست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگچون تن زار من از حادثه سالم ماندنیست آسوده درین عهد ز صرصر رگ سنگممکن است از دل من آه برآید صائبگر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگشد ز تر دستی من بس که توانگر رگ سنگگشت سیرابتر از لعل شرر در رگ سنگپای در دامن تسلیم و رضاکش که کشیدلعل در رشته تسخیر ز لنگر رگ سنگغوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چندشد ز تردستی من موجه کوثررگ سنگسنگ را موم نماید نفس خونگرمانچه عجب لاله اگر ریشه کند دررگ سنگعشق در سنگ ریشه که چون تیر شهابشد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگتا ز آوازه فرهاد تهی شد کهسارمی گزد بیشتر از مار مرا هر رگ سنگچه عجب گر شود از سنگ ترازو تیرمکه برآرد زسبکدستی من پر رگ سنگهمت از تیشه فرهاد گدایی داردناخنی تیشه هر کس که زند بر رگ سنگ
غزل شماره ۵۲۲۸ جهان فروز چنان گشت باده گلرنگکه از شمار شرر می دهد خبر دل سنگچکیده جگر شعله است نغمه عودکمند عشرت رم کرده است رشته چنگهوای چیدن گل دارم از گلستانیکه باغبان جهد از خواب از پریدن رنگسفینه املم در محیطی افتاده استکه هست رشته شیرازه اش ز پشت نهنگدلم به اختر بدروز سینه صاف شودستاره پنبه گذارد اگر به داغ پلنگشراب عشق درآید اگر به خانه زورشود ز سایه میناکبود چهره سنگبه قید رسم گرفتار شد دل صائبمباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ
غزل شماره ۵۲۲۹ به چشم راه شناسان بود بیابان تنگکه از نشانه شود برخدنگ میدان تنگبه ماه مصر چه نسبت ترا که گردیده استجهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگقرار نیست به یک جای بیقراران راز بلبلان نشود جای بو گلستان تنگصبور باش به زندان و چاه چون یوسفکه یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگگرهگشاست دم تازه سبکروحانکه بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگبه خلق کوش جهان را گشاده گر خواهیکه کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگفشار قبر کند سرمه استخوان ترااگر شود تو یک خاطر پریشان تنگگلوی حرص نگردد گشاده از نعمتکه بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگز تنگنای جهان عشق تنگ می آیداگر برآتش سوزان شود نیستان تنگدل حبابی اگر بشکند ز تندی بادچو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگبه قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشدز سایلان نشود دستگاه احسان تنگبه چشم هرکه ز همت گشاده شد صائبفضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ
غزل شماره ۵۲۳۰ آمد بهار و شد در و دیوار لاله رنگاز جوش لاله شیشه پرباده گشت سنگاز بس کشید ابر به برتنگ باغ رامیدان خنده بردهن غنچه گشت تنگباغ از بنفشه رخسار یوسف استگردیده از تپانچه اخوان کبود رنگبتخانه فرنگ کن از باده مغز رااکنون که گشت روی زمین صورت فرنگمطرب چه حاجت است کسی را که می زندبر سنگ خاره شیشه ناموس بی درنگچون سرو می کند به نظر جلوه گردباداز بس زدود دامن صحرا ز سینه زنگصائب درین دو هفته که گل جوش می زندچون داغ لاله باده لعلی مده ز چنگ
غزل شماره ۵۲۳۱ از روی لاله گون تو در خون تپید رنگدیوانه وار پیرهن گل درید رنگتا روی آتشین تو درباغ جلوه کرداز روی گل چو قطره شبنم چکید رنگتا چهره لطیف تو گلگل شد از شرابدر تنگنای غنچه ز خجلت خزید رنگشد تا رخ همیشه بهار تو بی نقابپیوند خود ز چهره گلها برید رنگدر جام لاله و قدح گل غریب بوددر دور عارض توبه مصرف رسید رنگبال و پر رمیدن رنگ است موج آبدر لعل آبدار تو چون آرمیده رنگباشد به زیر تیغ زآسیب چشم زخمبر رخت هرکه پنجه خونین کشید رنگپای حنا گرفته ز رفتار عاجز ستهرگز به گرد بو نتواند رسید رنگبال و پر همند حریفان سست عهدبو می رود به باد چو از گل پرید رنگامید باز گشت گل بی بصیرتی استآن را کز آفتاب قیامت پرید رنگشد روی آسمان شفقی از سرشک مناز باده شیشه را به رگ و پی دوید رنگآلوده کی شود به علایق روان پاککز زخم تیغ تیز برآید سفید رنگصائب شکسته باش که این شوخ دیدگانبر روی هیچ کس نتوانند دید رنگ