ل غزل شماره ۵۲۳۲ از تنک رویی شود همصحبت هر خار گلمی کشد دایم ز حسن خلق خود آزار گلنوبهاران را اگر میخانه در پرده نیستاز کدامین باده رنگین می کند رخسار گلدارد از شبنم بهار آیینه اش پیش نفسبس که رفت از دیدن رخسار اواز کار گلنیست دور شادمانی را بقای همچو برقتا به خود جنبیده ای می افتد از پرگار گلاز سحر خیزان چراغ عیش گیرد روشنیمی شود از اشک شبنم هر سحر بیدار گلدر گذر از شادی بی عافیت کز سادگیعمر خود کوتاه کرد از خنده بسیار گلنیست از آتش عنانی در بساط نوبهارانقدر فرصت که بیرون آرد از پاخارگلرشته نبود این که بر گلدسته ها پیچیده استبر کمر بسته است از دست رخت زنار گلاحتیاط بی شمار آخر به رسوایی کشدبوی خود را فاش کرد از پرده بسیار گلاز الف چون حرفهای مختلف پیدا شوددر بهاران آنچنان می جوشد از هر خار گلقطره های شبنمش هرگز به این شوخی نبودچیده بادامن عرق گویا ازان رخسار گلبا لب میگون شراب لعل خون مرده استگلعذاری هر کجا باشد بود بیکار گلحسن را در خانه زین سیر می باید نمودجلوه دیگر کند بر گوشه دستار گلخط برآورد از حجاب آن چهره مستور رادر بهار از پوست می آید برون ناچار گلآنچنان کز زخمهای تازه جوشد خون گرممی زند جوش آنچنان از رخنه دیوار گلچرب نرمی کن که می آرد به همواری بروندامن خود را درست از پنجه صد خار گلخون به خون شستن ندارد جز ندامت حاصلیکی برد زنگ کدورت از دل افگار گلهایهوی بلبلان مهر دهان گفتگوستورنه دارد در لب خامش سخن بسیار گلمی نماید جا به اشک عندلیبان در لباساین که شبنم را دهد در دامن خود بارگلچون زلیخا کز پی یوسف برآمد بی حجابآنچنان دنبال آن سرو آید از گلزار گلبا لب خندان و روی تازه یا رمن استغنچه بالین مریض و بستر بیمار گلمی دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمانبس که دارد انفعال از چهره دلدار گلصحبت روشن ضمیران توتیای بینش استمی شود از قرب شبنم از اولوالابصار گلعشق دارد فیضها نبود عجب گرسرزندبلبل یکرنگ را از غنچه منقار گلسازگاری بین که با آن بی نیازی می کشددامن الفت به دست دیگران از خارگلصبر کن بر تنگ چشمیهای گردون خسیسکاین چنین از تنگنای غنچه شد هموار گلدر لباس از خون بلبل جامه رنگین می کندهر که صائب می زند بر گوشه دستار گل
غزل شماره ۵۲۳۳ چون قفس پر رخنه شد دیوار باغ از جوش گلبال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گلجلوه گاه یار هم دیوانگی می آوردنیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گلرخنه منقار بلبل زود می آید بهمهست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گلدوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشتباغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گلمن که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شورچون توانم دید صائب خار را همدوش گل ·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۲۳۴ خنده کردی درگلستان تازه شد ایمان گلآتش بیطاقتی بالا گرفت از جان گلرخنه ای تا هست فیض آفتاب حسن هستبلبل ما در قفس مست است از احسان گلبلبلان را در میان آب و آتش غوطه دادگریه رسوای شبنم خنده پنهان گلحسن می باید که باشد عشق گو هرگز مباشصد قفس بال و پر بلبل بلا گردان گلای نسیم مرگ با باد خزان همراه باشعندلیب ما ندارد طاقت هجران گلیاد ایامی که می بست از محبت باغبانگوشه دامان ما بر گوشه دامان گل
غزل شماره ۵۲۳۵ عندلیب ما ندارد تاب استغنای گلمی شود دست و دل ما سرد از سرمای گلما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایمچشم چون شبنم نمی دوزیم برسیمای گلآفتابش برلب بام است و شادی می کندگریه شبنم بود بر خنده بیجای گلرنگی از هستی ندارد نقطه مرهوم منشوخ چشمی می کنم چون شبنم از بالای گلپند ناصح می کند تاثیر اگرباد بهاراز دماغ بلبلان بیرون برد سودای گلروزگاری آبروی ناله را بردی بس استشرم دار ای عندلیب از طبع بی پروای گل
غزل شماره ۵۲۳۶ نیست امروزی چو شبنم عشق من باروی گلدر حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گلآب چشم بلبلان آیینه داری می کندمی نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گلدر گلستانی که رخسار تو گردد بی نقابرنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گلعشق در مستی عنان شرم می دارد نگاهناله بلبل نپیچد از ادب با بوی گلبلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورنددر گلستان که باشد خار همزانوی گلفارغم از دور باش خار و منع باغبانمن که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل
غزل شماره ۵۲۳۷ نتابد از شکست خلق رو گوهرشناس دلکه از سنگ ملامت می شود محکم اساس دلزرنگ و بوی این گلزار بر چین دامن همتنگردیده است تا چون غنچه زنگاری لباس دلدلیل کعبه گل هست از ریگ روان افزونز چندین راهرو یک تن نگردد ره شناس دلزمین سینه تاریک روزن آرزو داردمحال است این که مستحکم شود هرگز اساس دلنیم زان نوبهار بی خزان آگه همین دانمکه هر ساعت به چندین رنگ می گردد لباس دلبه سعی پیچ و تاب دل به زلف یار پیوستمکه می آید برون از عهده شکر و سپاس دلکیم من کز صنوبرقامتان صائب نمی آیدکه با گیرایی مژگان او دارند پاس دل
غزل شماره ۵۲۳۸ نمی گردند ارباب بصیرت از خدا غافلمحال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافلچرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آیدمشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافلبود باد مراد از ذکر حق دریانوردان راتو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافلچو آهن پاره پرگار غافل نیست از مرکزشود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافلاگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقمکه ره گم کرده گم می گردد از بانگ درا غافلچو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گرددمشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافلبه هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آیدمشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافلبه شکر این که هست از دستها دست تو بالاترمشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافلدرین دریا که باشد هرکفش مشتی پراز گوهرنگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافلگشایشهاست باد صبح را در آستین پنهانمشو چون غنچه گل زین نسیم آشنا غافلمکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیردگرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافلندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائبترا گوش گران دارد ازین صوت و صد غافل
غزل شماره ۵۲۳۹ بدر از روشنی عاریه گردید هلالکوته اندیش محال است کند فکر مالدر سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیرپای طاوس نگارین نشود از پر وبالاز چراغی که گدا می طلبد روشن شدکه شود روز شب تیره به ارباب سوالتا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخخون فرهاد محال است که گردد پامالچه خیال است نفس راست تواند کردنهرکه را جاذبه شوق کند استقبالچون مه بدر کنندش به نظر دنبه گدازساغر هرکه درین بزم شود مالامالشرکت آینه بر عشق غیورست گرانمن وآن حسن لطیفی که ندارد تمثالخط آزادی غمهاست گرفتاری عشقدر قفس مرغ آفات بود فارغبالاز حرام است ترا کاهلی از طاعت حقکه بود ذوق عبادت ثمر رزق حلالتا بود دایره چرخ به جا چون مرکزاختر ماچه خیال است برآید زوبالگردش چرخ به اصلاح نیاورد مراخرمن هستی من پاک نشد زین غربالدر حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواندبه چه امید کنم نامه خود را ارسالمی گشاید دل روشن گهر از خوش سخنانکار زنگار به آیینه کند طوطی لالنعمتی را که بود دیده شور از دنبالهرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاختمرگ را می کند از ساده دلی استقبالمور را تا به کف دست سلیمان جا دادحسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خالسیر افلاک دلیل است به آن عالم نورشمع باشد سبب گردش فانوس خیالبه ثمر بارور از آب دو چشمم شده استقطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهالچون کمالات ندارد ثمری جز خواریجای رحم است برآن کس که کند کسب کمالقسمت خاک نهادان نشود تلخی عیشکه می ناب ز دردست فزون رزق سفالماه نوگشت تمام ازره کاهش صائببی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
غزل شماره ۵۲۴۰ عشق را نغمه داود بود شیون دلحسن را آمدن آب بود رفتن دلحاصل عمر گرانمایه چه خواهد بودنخرج آن مور میان گر نشود خرمن دلمی رسد آهن پیکان به هدف از کوششنیست ممکن که به جایی نرسد رفتن دلشیشه ای نیست که گردن نکشیده است اینجاتا نصیب که شود باده مردافکن دلبادبان بال و پر کشتی لنگردارستمده از دست درین قلزم خون دامن دلشب تاریک بود سرمه بینایی دزدخال در پرده خط بیش شود رهزن دلبحر و کان در نظرش آبله پرخونی استبر رخ هرکه گشودند در مخزن دلهست امید که چون ماه به خورشید رسدهرکه را توشه ره نیست بجز خوردن دلروح بیچاره چه می کرد درین خاکستانخانه جسم نمی داشت اگر روزن دلمی پرد دیده امید دو عالم صائبتا به مغز که رسد نکهت پیراهن دل
غزل شماره ۵۲۴۱ مکش ای سلسله مورو به هم از زاری دلکه شب زلف بود زنده زبیداری دلبند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلدمن که آزاد نگشتم ز گرفتاری دلتیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی استسبزی بخت بود پرده زنگاری دلاز گرفتاری پیوند سبک کن دل راکه بود شهپر توفیق سبکباری دلکیست جز دیده خونبار درین خاکستانکه سرانجام دهد شربت بیماری دلبر تهیدستی دریای گهر می خنددشوره زار تن خاکی ز گهر باری دلتلخی زهر بود باده لب شیرین راهست در تلخی ایام شکر خواری دلدو سه روزی که درین غمکده مهمان بودمبود چون غنچه مدارم به جگر خواری دلخاک تن را دهد از جلوه مستانه به بادنشود غفلت اگر پرده هشیاری دلدر ره سیل کشد پای به دامن چون کوههرکه با جلوه او کرد عنانداری دلننهد پشت به دیوار فراغت هرگزپای هرکس که به گل رفت زمعماری دلرگ کانی است که در لعل نهان گردیده استقامت همچو نهال تو زبسیاری دلبه پرستاری دل روز جزا درماندهرکه صائب نکند چاره بیماری دل
غزل شماره ۵۲۴۲ تووآوازه خوبی و من و زاری دلتو و بیماری چشم و من و بیماری دلشکن بی سرو پا حلقه بیرون درستدرسواد سرزلف تو زبسیاری دلبرس ای عشق جوانمرد به فریاد مراکه ازاین بیش ندارم سر غمخواری دلنیست یک ذره که همرنگ سویدا نبوددر سراپای وجودم ز سیه کاری دلمی کند عشق مرا از دوجهان فارغبالچون گرفتار نباشم به گرفتاری دلمحو عشق است و زهر نحودراو نقشی هستساده لوحی نتوان یافت به پرکاری دلهست هرآینه را صیقل دیگر صائبجز به خاکستر تن نیست صفاکاری دل