انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 518 از 718:  « پیشین  1  ...  517  518  519  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
ل



غزل شماره ۵۲۳۲

از تنک رویی شود همصحبت هر خار گل
می کشد دایم ز حسن خلق خود آزار گل

نوبهاران را اگر میخانه در پرده نیست
از کدامین باده رنگین می کند رخسار گل

دارد از شبنم بهار آیینه اش پیش نفس
بس که رفت از دیدن رخسار اواز کار گل

نیست دور شادمانی را بقای همچو برق
تا به خود جنبیده ای می افتد از پرگار گل

از سحر خیزان چراغ عیش گیرد روشنی
می شود از اشک شبنم هر سحر بیدار گل

در گذر از شادی بی عافیت کز سادگی
عمر خود کوتاه کرد از خنده بسیار گل

نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار
انقدر فرصت که بیرون آرد از پاخارگل

رشته نبود این که بر گلدسته ها پیچیده است
بر کمر بسته است از دست رخت زنار گل

احتیاط بی شمار آخر به رسوایی کشد
بوی خود را فاش کرد از پرده بسیار گل

از الف چون حرفهای مختلف پیدا شود
در بهاران آنچنان می جوشد از هر خار گل

قطره های شبنمش هرگز به این شوخی نبود
چیده بادامن عرق گویا ازان رخسار گل

با لب میگون شراب لعل خون مرده است
گلعذاری هر کجا باشد بود بیکار گل

حسن را در خانه زین سیر می باید نمود
جلوه دیگر کند بر گوشه دستار گل

خط برآورد از حجاب آن چهره مستور را
در بهار از پوست می آید برون ناچار گل

آنچنان کز زخمهای تازه جوشد خون گرم
می زند جوش آنچنان از رخنه دیوار گل

چرب نرمی کن که می آرد به همواری برون
دامن خود را درست از پنجه صد خار گل

خون به خون شستن ندارد جز ندامت حاصلی
کی برد زنگ کدورت از دل افگار گل

هایهوی بلبلان مهر دهان گفتگوست
ورنه دارد در لب خامش سخن بسیار گل

می نماید جا به اشک عندلیبان در لباس
این که شبنم را دهد در دامن خود بارگل

چون زلیخا کز پی یوسف برآمد بی حجاب
آنچنان دنبال آن سرو آید از گلزار گل

با لب خندان و روی تازه یا رمن است
غنچه بالین مریض و بستر بیمار گل

می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که دارد انفعال از چهره دلدار گل

صحبت روشن ضمیران توتیای بینش است
می شود از قرب شبنم از اولوالابصار گل

عشق دارد فیضها نبود عجب گرسرزند
بلبل یکرنگ را از غنچه منقار گل

سازگاری بین که با آن بی نیازی می کشد
دامن الفت به دست دیگران از خارگل

صبر کن بر تنگ چشمیهای گردون خسیس
کاین چنین از تنگنای غنچه شد هموار گل

در لباس از خون بلبل جامه رنگین می کند
هر که صائب می زند بر گوشه دستار گل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۳۳

چون قفس پر رخنه شد دیوار باغ از جوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل

جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل

رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل

دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل

من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-




غزل شماره ۵۲۳۴

خنده کردی درگلستان تازه شد ایمان گل
آتش بیطاقتی بالا گرفت از جان گل

رخنه ای تا هست فیض آفتاب حسن هست
بلبل ما در قفس مست است از احسان گل

بلبلان را در میان آب و آتش غوطه داد
گریه رسوای شبنم خنده پنهان گل

حسن می باید که باشد عشق گو هرگز مباش
صد قفس بال و پر بلبل بلا گردان گل

ای نسیم مرگ با باد خزان همراه باش
عندلیب ما ندارد طاقت هجران گل

یاد ایامی که می بست از محبت باغبان
گوشه دامان ما بر گوشه دامان گل


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۳۵

عندلیب ما ندارد تاب استغنای گل
می شود دست و دل ما سرد از سرمای گل

ما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایم
چشم چون شبنم نمی دوزیم برسیمای گل

آفتابش برلب بام است و شادی می کند
گریه شبنم بود بر خنده بیجای گل

رنگی از هستی ندارد نقطه مرهوم من
شوخ چشمی می کنم چون شبنم از بالای گل

پند ناصح می کند تاثیر اگرباد بهار
از دماغ بلبلان بیرون برد سودای گل

روزگاری آبروی ناله را بردی بس است
شرم دار ای عندلیب از طبع بی پروای گل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۳۶

نیست امروزی چو شبنم عشق من باروی گل
در حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گل

آب چشم بلبلان آیینه داری می کند
می نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گل

در گلستانی که رخسار تو گردد بی نقاب
رنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گل

عشق در مستی عنان شرم می دارد نگاه
ناله بلبل نپیچد از ادب با بوی گل

بلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورند
در گلستان که باشد خار همزانوی گل

فارغم از دور باش خار و منع باغبان
من که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۳۷

نتابد از شکست خلق رو گوهرشناس دل
که از سنگ ملامت می شود محکم اساس دل

زرنگ و بوی این گلزار بر چین دامن همت
نگردیده است تا چون غنچه زنگاری لباس دل

دلیل کعبه گل هست از ریگ روان افزون
ز چندین راهرو یک تن نگردد ره شناس دل

زمین سینه تاریک روزن آرزو دارد
محال است این که مستحکم شود هرگز اساس دل

نیم زان نوبهار بی خزان آگه همین دانم
که هر ساعت به چندین رنگ می گردد لباس دل

به سعی پیچ و تاب دل به زلف یار پیوستم
که می آید برون از عهده شکر و سپاس دل

کیم من کز صنوبرقامتان صائب نمی آید
که با گیرایی مژگان او دارند پاس دل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۳۸

نمی گردند ارباب بصیرت از خدا غافل
محال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافل

چرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آید
مشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافل

بود باد مراد از ذکر حق دریانوردان را
تو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافل

چو آهن پاره پرگار غافل نیست از مرکز
شود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافل

اگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقم
که ره گم کرده گم می گردد از بانگ درا غافل

چو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گردد
مشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافل

به هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آید
مشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافل

به شکر این که هست از دستها دست تو بالاتر
مشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافل

درین دریا که باشد هرکفش مشتی پراز گوهر
نگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافل

گشایشهاست باد صبح را در آستین پنهان
مشو چون غنچه گل زین نسیم آشنا غافل

مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
گرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافل

ندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائب
ترا گوش گران دارد ازین صوت و صد غافل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۳۹

بدر از روشنی عاریه گردید هلال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر

پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد

که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ

خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن

هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز

ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران

من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق

در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق

که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز

اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا

خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند

به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان

کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال

هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال

مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال

سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال

به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال

چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال

قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال

ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۴۰

عشق را نغمه داود بود شیون دل
حسن را آمدن آب بود رفتن دل

حاصل عمر گرانمایه چه خواهد بودن
خرج آن مور میان گر نشود خرمن دل

می رسد آهن پیکان به هدف از کوشش
نیست ممکن که به جایی نرسد رفتن دل

شیشه ای نیست که گردن نکشیده است اینجا
تا نصیب که شود باده مردافکن دل

بادبان بال و پر کشتی لنگردارست
مده از دست درین قلزم خون دامن دل

شب تاریک بود سرمه بینایی دزد
خال در پرده خط بیش شود رهزن دل

بحر و کان در نظرش آبله پرخونی است
بر رخ هرکه گشودند در مخزن دل

هست امید که چون ماه به خورشید رسد
هرکه را توشه ره نیست بجز خوردن دل

روح بیچاره چه می کرد درین خاکستان
خانه جسم نمی داشت اگر روزن دل

می پرد دیده امید دو عالم صائب
تا به مغز که رسد نکهت پیراهن دل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۴۱

مکش ای سلسله مورو به هم از زاری دل
که شب زلف بود زنده زبیداری دل

بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل

تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است
سبزی بخت بود پرده زنگاری دل

از گرفتاری پیوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفیق سبکباری دل

کیست جز دیده خونبار درین خاکستان
که سرانجام دهد شربت بیماری دل

بر تهیدستی دریای گهر می خندد
شوره زار تن خاکی ز گهر باری دل

تلخی زهر بود باده لب شیرین را
هست در تلخی ایام شکر خواری دل

دو سه روزی که درین غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خواری دل

خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشیاری دل

در ره سیل کشد پای به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عنانداری دل

ننهد پشت به دیوار فراغت هرگز
پای هرکس که به گل رفت زمعماری دل

رگ کانی است که در لعل نهان گردیده است
قامت همچو نهال تو زبسیاری دل

به پرستاری دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بیماری دل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۴۲

تووآوازه خوبی و من و زاری دل
تو و بیماری چشم و من و بیماری دل

شکن بی سرو پا حلقه بیرون درست
درسواد سرزلف تو زبسیاری دل

برس ای عشق جوانمرد به فریاد مرا
که ازاین بیش ندارم سر غمخواری دل

نیست یک ذره که همرنگ سویدا نبود
در سراپای وجودم ز سیه کاری دل

می کند عشق مرا از دوجهان فارغبال
چون گرفتار نباشم به گرفتاری دل

محو عشق است و زهر نحودراو نقشی هست
ساده لوحی نتوان یافت به پرکاری دل

هست هرآینه را صیقل دیگر صائب
جز به خاکستر تن نیست صفاکاری دل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 518 از 718:  « پیشین  1  ...  517  518  519  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA