غزل شماره ۵۳۲۶ زان لب جان بخش با خط معنبر ساختممن به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختمدر محیط عشق غواصی نمی آمد ز منبا کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختمبازشد از شش جهت بر روی من هر در که بودتا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختمهمچنان چون عود خامم در محبت گرچه منسینه را از آه آتشباز مجمر ساختممن که دریا در نمی آمد به چشم همتمعاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختممی شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه منداغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختممی کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگیتا ترا با آفتاب و مه برابر ساختمحاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبودمن به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختمآفتاب مغفرت می خواست میدان وسیعدامن خود را به جای دیده من ترساختمشوق من از نامه پردازی به دیدارش فزودچشم خود را حلقه پای کبوتر ساختمهر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیستمن زناشایستگی با افسر زر ساختمشیشه خشک است در کامم شراب لعل فامتا به خون دل دهان خویش راترساختمچهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن استاز زروسیم جهان باروی چون زرساختم
غزل شماره ۵۳۲۷ از فروغ حسن گل درآشیان می سوختمماه گرم جلوه و من درکتان می سوختمدر خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کندکاش در جوش بهاران آشیان می سوختمناله بی پرده را در خلوت او راه نیستورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختمدر سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخمرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختمگر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلانپنبه در گوش گران باغبان می سوختمداغ من آسان نشد سر حلقه ارباب دردعمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختماین جواب آن غزل صائب که می گوید مسیحشمع شد خاموش اما من همان می سوختم
غزل شماره ۵۳۲۸ از هوای تر بر افروزد چراغ عشرتمرشته باران بود شیرازه جمعیتمنیست جز مهر خموشی حلقه ای بر در مرامی خورد بر یکدیگر از چشم گویاخلوتماز کمال بی دماغی صحبت ارباب حالخانه زنبور می آید به چشم وحشتمتلخ دارد عیش بر کنج دهان گلرخاناز شکر شیرینی بسیار کنج عزلتمآبروی من چو گوهر سر به مهر عزت استروزه از حرف طمع دارد زبان حاجتممستی و دیوانگی می ریزد از رفتار مننقش پا رطل گران می گردد از کیفیتماز تماشای شکار جرگه دارد بی نیازشادی جمعیت دل در کمند وحدتممی گذارم گر چه چون خورشید پهلو بر زمینآسمان را داغ دارد از بلندی همتمحرف حق را برزبان می آوردم منصوروارتیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتمبا همه بی حاصلی دارم دل آزاده ایبرنیاید از بغل چون سرودست حاجتمهمچو عنقا سعی درگمنامی خود می کنمنیست صائب چون نواسنجان تلاش شهرتم
غزل شماره ۵۳۲۹ راه حرفی پیش ان لب چون سخن می خواستمبوسه واری جا درآن کنج دهن می خواستمدرلباس اظهار مطلب شاهد تردامنی استباتو خود را درته یک پیرهن می خواستمچرخ سنگین دل نصیب آن خط شبرنگ ساختاز لب میگون از کامی که من می خواستماز دو سر خوب است باشد دوستیها برقراربا تو خود را و ترا با خویشتن می خواستمانجمن گردید از فکر پریشان خلوتمبا تو کنج خلوتی در انجمن می خواستماز دل پر خون من گردید طالع چون سهیلآن عقیق نامداری کز یمن می خواستمسر به جیب خویش بردم در گریبان یافتمنکهتی کز یوسف گل پیرهن می خواستمچهره یوسف ز سیلی گرمی بازار یافتسایه دستی از اخوان وطن می خواستمجامه ای کز تن نروید می کند دل را سیاهکشته خود را ز خون خود کفن می خواستمچیدن گل صائب از سیر چمن مطلب نبودناله گرمی ز مرغان چمن می خواستم
غزل شماره ۵۳۳۰ من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستمبی محبت کافرم گر یک زمان می زیستمزنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدانصد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستممرگ بر من زندگانی راگواراکرده بوددربهاران من به امید خزان می زیستمگر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودیمن چسان در وحشت آباد جهان می زیستمحاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بودمن درین محفل برای دیگران می زیستمخنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهانبا لب خندان اگر در گلستان می زیستمبر سمندر آتش سوزان بود آب حیاتمن به دوزخ در بهشت جاودان می زیستمگر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آبچون خضر من هم به عمر جاودان می زیستمماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاکدور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
غزل شماره ۵۳۳۱ گر چه در تعمیر جسمم غافل از دل نیستمدست در گل دارم اما پای در گل نیستمخط شناس جوهر آیینه دل نیستمورنه از راز نهان چرخ غافل نیستمپیش انوار تجلی نعل من درآتش استچون شرر پروانه هر شمع محفل نیستمبا اثر کاری ندارد اشک بی پروای منتخم می افشانم در فکر حاصل نیستمماه نتواند به دام هاله آوردن مراپیش هر ناشسته رویی پای درگل نیستمکشتی نوحم دل دریاست لنگر گاه منچون کمند موج در انداز ساحل نیستمگرچه از منزل برون ننهاده ام هرگز قدمبی خبر ازراه و رسم هیچ منزل نیستمبا همه آزردگی از من کسی آزرده نیستآهنین جانم ولیکن آهنین دل نیستمدر نمی آیم ز جا از روی گرم انجمنچون سپند بی ادب نادیده محفل نیستمپیچ و تاب فارغ البالی بلایی بوده استجسته ام بیرون ز بند و بی سلاسل نیستموحشیان آرزو را سر به صحرا داده امهمچو مجنون گوش برآوازمحمل نیستمدامن مطلب به جستجو نمی آید به دستورنه من در قطع راه شوق کاهل نیستممی زند موج شکستن پیکرم چون بوریادر دبستان ریاضت فرد باطل نیستمگرچه از زخم نمایان شاخ گل گردیده امهمچنان از چشم زخم خار غافل نیستمدر بیابان طلب چون لشکر ریگ روانمی کنم قطع ره و در فکر منزل نیستمگر چه صائب شسته ام از دل غبار آرزویک نفس بی آه و یک دم بی غم دل نیستم
غزل شماره ۵۳۳۲ گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستمجوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستمجنگ دارد طرز من با مردم این روزگاردر میان عالمم وز اهل عالم نیستمخارخشکم دودمان گلخن از من روشن استروشناس لاله و گل همچو شبنم نیستمگل افتد از پنبه راحت به چشم داغ منزیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستمیک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرادر تجرد کمتر از عیسی مریم نیستمنیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سببدر کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستمبس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدمدر حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستمزین گلستان گل صائب خوشم افتاده استتا نباشم در یمان خار خرم نیستم
غزل شماره ۵۳۳۳ شهری عشقم چو مجنون در بیابان نیستماخگر دل زنده ام محتاج دامان نیستمدست خود چون خوشه پیش ابر می سازم درازخوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستمقطره خود را ز کاوش می کنم بحر گهرچون صدف در انتظار ابر نیسان نیستمشبنم خود را به همت می برم برآسماندر کمین جذبه خورشید تابان نیستمگرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نیستهر زمان بادامنی دست و گریبان نیستمدور کردن منزل نزدیک را از عقل نیستچون سکندر در تلاش آب حیوان نیستمبوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویشچشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستمخویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگرانچون مه نو کاسه لیس مهر تابان نیستمبر سر میدان جانبازان بود جولان مندر قفس چون شیر بیدل از نیسان نیستمکرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبارخار دیواره ام و بال هیچ دامان نیستمنیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کسدر گلستانم ولیکن در گلستان نیستمبر دل آزادگان هرگز نمی گردم گرانهمچو قمری باردوش سرو بستان نیستمدار نتواند حجاب جرات منصور شداتشم از چوب دربان روی گردان نیستمنان من پخته است چون خورشید هر جا می رومدر تنور اتشین ز اندیشه نان نیستمرفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنجدر تلاش مسند دست سلیمان نیستممی برم از کنج عزلت لذت کنج دهاناز حلاوتخانه وحدت گریزان نیستمنیست از خواری به عزت پله ای نزدیکترهمچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستمدشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قافاز گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستمگوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرستدر سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
غزل شماره ۵۳۳۴ تا ز اهل حیرتم خاطر پریشان نیستمشمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستمتیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشقچون رگ ابر بهارانم که گریان نیستمهمچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ایلاله هر باغ و شمع هر شبستان نیستمبا خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورمدرلباس تلخ همچون آب حیوان نیستممی کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش راچون صدف در زیر بار ابرنیسان نیستممی رسانم خانه آیینه خود را به آبچون سکندر در تلاش آب حیوان نیستمبرق آفت در کمین خرمن جمعیت استتا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستمبید مجنونم لباس من بود موی سرماز لباس شرم چون آیینه عریان نیستمهر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنمهمچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستمنیست از دار فنا اندیشه منصور مراآتشم از چوب دربان روی گردان نیستمنقش امیدی که من از عشق دارم د رنظرگر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستمرزق می آید به پای خویش تا دندان به جاستآسیا تا هست در اندیشه نان نیستمسینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنمچون شرار از صحبت آتش گریزان نیستمبوته خاری مرا از دامن صحرا بس استدر قفس پیوسته از فکر گلستان نیستمتا گریبان دامن از خار تعلق چیده امهمچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستمچون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشقنزل خاصان است درد و من از ایشان نیستمرهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جاتشنه آزار چون خار مغیلان نیستمهمچو جان آثار من پیداست بر لوح وجودگرچه پنهانم به ظاهر لیک پنهان نیستمهیچ نقشی را نمی گیرم به غیر از سادگیمهره موئین چرخ حال گردان نیستمسایه دیوار رااز دور می بوسم زمینهمچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستمآبهای شکرین مصر غربت خورده اممن حریف آب تلخ چاه کنعان نیستمشربت بیماری من گریه تلخ من استچون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستماین جواب آن غزل صائب که می گوید حکیممن حریف باد دستیهای مژگان نیستم
غزل شماره ۵۳۳۵ من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستمبندبندم کن که من مرد جدایی نیستمتلخ دارد خواب شیران جهان را مور منخاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستمکرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک مندر لباس اهل فقر از بی قبایی نیستمبیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتندمن ز عزلت درمقام خودنمایی نیستمبسته ام عهد درستی با شکستن در ازلاز فلک امیدوار مومیایی نیستمگو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمارمن حریف راه ورسم آشنایی نیستمماه از من قرص بیهوده پنهان می کندسیر چشمم در پی نان گدایی نیستمپشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده امروز وشب چون موج در زنجیر خایی نیستممی توانم خاک پای عارف رومی شدندر سخن هر چند عطار و سنایی نیستم