غزل شماره ۵۳۴۷ گر زخود بیرون کسی فریادرسی می داشتممی کشیدم ناله از دل تا نفس می داشتمسود من در پله نقصان ز بی سرمایگی استمی شدم سیمرغ اگر بال مگس می داشتمصحبت همدرد زندانم را گلستان می کندهم نوایی کاش در کنج قفس می داشتموحشت ذاتی گوارا کرد عزلت را به منمی شدم دیوانه گر الفت به کس می داشتماین زمان شد سینه ام تاریک ورنه پیش ازینصبح را آیینه در پیش نفس می داشتمشد ز قحط آه از مطلب کمندم نارساکاش دودی در جگر چون خاروخس می داشتمپله دوری ز محمل بود منظور ادبگوش اگر گاهی به آواز جرس می داشتمحرف تلخی از دهان او به من هم می رسیدگر زبان شکوه چون اهل هوس می داشتمبیکسیها ناله را بر من گوارا کرده استمهر بر لب می زدم گر دادرس می داشتمپختگی دریای پر شور مرا خاموش کردکاش جوشی چون شراب نیمرس می داشتمتا دل از ذوق گرفتاری به آزادی رسیدشد تمام امید بیمی کز عسس می داشتماز نفسهای پریشان تیره شد آیینه امصبح می گشتم اگر پاس نفس می داشتمگر نمی گردید در عالم کس من بی کسیاز کسان صائب من بیکس چه کس می داشتم
غزل شماره ۵۳۴۸ گر در اقلیم رضا کاشانه ای می داشتمدر بهشت نقد اینجا خانه ای می داشتمکرد تنهایی به من این خاکدان را دلنشینمی شدم آواره گر همخانه ای می داشتممی کشیدم قامت همچون خدنگش را به برچون کمان من هم اگر سر خانه ای می داشتمبی سرانجامی مرا دارد مسلمان این چنینمی شدم کافر اگر بتخانه ای می داشتمباعث آزادی چندین دبستان طفل شدکاش من هم طالع دیوانه ای می داشتمنامه اعمال را زین بیش می کردم سیاهگر امیدگریه مستانه ای می داشتمگرد ویرانی نمی گردید از جایی بلنددر خور سیلاب اگر ویرانه ای می داشتماز نزول غم نمی شد خانه یک دل خرابگر به قدر درد و غم کاشانه ای می داشتمآنچه از خون جگر در کاسه من کرد چرخجمع اگر می ساختم میخانه ای می داشتممی توانستم گره صائب به بال برق زدگربه کشت خود امید دانه ای می داشتم
غزل شماره ۵۳۴۹ می شدم بیرون ز خود گر منزل می داشتمدست و پایی می زدم گر ساحلی می داشتمبهترست از عقل ناقص چون جنون کامل افتادکاشکی من هم جنون کاملی می داشتمای که گویی دست بر دل نه مکن بیطاقتیمی نهادم دست بر دل گر دلی می داشتمدانه اشکی که دارم چون صدف در دل گرهمی فشاندم گر زمین قابلی می داشتمبیقراریهای من می داشت پایان چون سپندراه فریادی اگر در محفلی می داشتمدر گرفتاری است آزادی درین بستانسرامی شدم آزاد اگر پا در گلی می داشتمدیگ بحر از احتیاج ابر می آید به جوشجوش احسان می زدم گر سایلی می داشتمگرد من بیرون نمی رفت از بیابان جنونهمچو مجنون گر امید محملی می داشتماز دل بی حاصل خود شرمسارم جای دلدر بغل ای کاش فرد باطلی می داشتماز تلاش گلشن فردوس فارغ می شدمجا اگر در خاطر صاحبدلی می داشتمباده را می داشت خونم داغ از جوش نشاطدر نظر گر دست و تیغ قاتلی می داشتمآه من صائب نمی شد سرد چون باد خزاناز بهار زندگی گر حاصلی می داشتم
غزل شماره ۵۳۵۰ سوختم تا ره در آن زلف معنبر یافتمخشک چون سوزن شدم کاین رشته را سر یافتممی توانم از نگاهی ذره را خورشید کردفیض آن صبح بنا گوشی که من دریافتمزان به گرد خویش چون پرگار می گردم که مناز سویدای دل خود کعبه را دریافتمسایه ارباب دولت شمع راه ظلمت استآب حیوان را به اقبال سکندر یافتمچون غبار خاکساران را نسازم توتیامن که در گرد یتیمی آب گوهر یافتمرخنه گفتار بر من زندگی را تلخ داشتتا شدم خاموش خود را تنگ شکر یافتمدامن داغ جنون آسان نمی آید به دستسوختم چون شمع تا از آتش افسر یافتمباغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اشسر به زیر بال بردم در ته پر یافتمبه که بردارم زلب مهر خموشی شکوه رامن که صائب دست بر دامان دلبر یافتم
غزل شماره ۵۳۵۱ کعبه مقصود را در نقطه دل یافتمچون ز خود بیرون روم اکنون که منزل یافتمگوشه ای و توشه ای می خواستم از روزگارغنچه گشتم هر دو را بی منت از دل یافتمتا فشاندم آستین بی نیازی بر جهاندست خود در گردن مطلب حمایل یافتماز کرم در یوزه نام است مطلب خلق رادستگاه جود را دامان سایل یافتمخضر با عمر ابد از چشمه حیوان نیافتآنچه من در یک دم از شمشیر قاتل یافتمهیچ نقدی نیست در میزان بینایی تمامبود از ناقص عیاری هر چه کامل یافتمدامن دشت جنون ارزانی مجنون که منلیلی خود را نهان درپرده دل یافتمنیست از حق ناشناسی خواهش دنیای منتوشه راه حق از دنیای باطل یافتماز گرفتاران این گلشن چه می پرسی که منهمچو سرو آزادگان را پای در گل یافتمصائب افتادم ز راه بدگمانی درگناهنفس خود را تا به کار خیر مایل یافتم
غزل شماره ۵۳۵۲ خال را سرمایه زلف پریشان یافتمدر سواد نقطه ای سی جزو قرآن یافتمدر سواد خال سیر زلف کردم مو بمومد بسم الله را در نقطه پنهان یافتمازدورنگی دست شستم بر لب بحر وجودقطره را آیینه دار بحر عمان یافتمموجه کثرت نشد دام ره وحدت مراباغ را در زیر بال عندلیبان یافتمخویش را بر هم شکستم قبله حاجت شدمکعبه را در بوته خار مغیلان یافتمترک جان کردم حیات جاودانم شد نصیبدر سراب ناامیدی آب حیوان یافتمنوگلی را کز نسیم صبح می جستم خبرپای در دامن کشیدم در گریبان یافتممنت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشدعاقبت بویی ازان سیب زنخدان یافتمسر فرو بردم به جیب خود برآوردم ز عرشنه فلک را تکمه چاک گریبان یافتماستخوانم توتیا و جسم زارم سرمه شدتا ره حرفی به آن چشم سخندان یافتمدر قفس بردم به فکر او سری در زیر بالچشم کردم باز خود را در گلستان یافتمتا برون رفتم ز خود چشمم به روی دل فتادیوسف خود را عجب دست وگریبان یافتمتیر باران ملامت سد راه من نشدراه بیرون شد چو شیران در نیسان یافتماز کشاکشهای گوناگون دلم شد شاخ شاختا چو شانه ره در آن زلف پریشان یافتمگریه دلهای شب آیینه ام را صاف کردنور بینش همچو شمع ازچشم گریان یافتموصل آن موی کمر آسان نمی آمد به دستقطره خونی شدم تا این رگ کان یافتممن که شادی مرگ می گردیدم از دشنام تلخاز شکرخند توچندین شکرستان یافتمسالها دنبال کردم این دل آواره راعاقبت در گوشه چشم غزالان یافتمدر سواد زلف می گشتم به دل چشمم فتادآشنا رویی در آن شام غریبان یافتمیک سر مو بر تن من بی نشاط عشق نیستکاه این دیوار را چون برق خندان یافتمشبنم من در کنار باغ مست خواب بودرتبه معراج از خورشید تابان یافتمشور دریای محبت شیخ دریادل حسینکز حضور او حضور دل فراوان یافتمصائب از خاک سیاه هند پوشیدم نظرسرمه روشندلی را در صفاهان یافتم
غزل شماره ۵۳۵۳ برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتمآنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتمخاکساری دانه را بال و پر نشوونماستبال گردون سیر از بی دست وپایی یافتماز دو عالم قطع کردم رشته پیوند راتا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتمتا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زررو به هر مطلب که اوردم روایی یافتمدر شمار خلق بودم داشتم تارو به خلقپشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتممی شمارم مهد آسایش دهان شیر راتا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتمگر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاهمن ز راه چشم بستن روشنایی یافتمتا به زانو پای من از پیروی فرسوده شدتا میان رهنوردان پیشوایی یافتمنیست امیدم به جنت کز قبول مردمانمزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتمچون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهیمن که در سختی کشیدن مومیایی یافتم
غزل شماره ۵۳۵۴ از دل گم گشته خود گر نشان می یافتمیوسف خود را میان کاروان می یافتمچشم من از نقش تا بر خامه نقاش بودبرگ عیش نوبهاران از خزان می یافتممی توانستم به گرد خود حصاری ساختنخاکساری همچو خود گردرجهان می یافتمرشته پرواز من تا در کف تسلیم بوددر قفس دایم حضور آشیان می یافتمبلبلان چون برگ گل از آشیان می ریختندرخصت یک ناله گر از باغبان می یافتمروزاول کاش خود را راست می کردم چو تیرتا خلاصی از کشاکش چون کمان می یافتماین زمان در کعبه چون سنگ نشانم بیخبرمن که فیض کعبه از سنگ نشان می یافتماین زمان بیداریم خواب است، ورنه پیش ازیندولت بیدار در خواب گران می یافتمناله تنهایی من باغ را دیوانه کردآه اگر هم ناله ای در بوستان می یافتمگر نمی شد تنگ صائب خلق من ازروزگارهم درین عالم بهشت جاودان می یافتم
غزل شماره ۵۳۵۵ شیشه لرزد بر خود از روز شراب غفلتماز سبک مغزی گرانسنگ است خواب غفلتمجست خون مرده از خواب گرانسنگ عدممن ز بیدردی همان مست و خراب غفلتمتیغ خورشید قیامت را کند دندانه دارگرچنین بر روی هم بندد سحاب غفلتمگردد از باد مخالف پله خوابش گرانچشم نرم افتاده است از بس حباب غفلتمدر زمان فیض خواب من گرانتر می شودچون سگان از صبح باشد فتح باب غفلتمبود از موی سفید امید بیداری مرابالش پرگشت آن هم بهر خواب غفلتمگرچنین سنگین شود خواب از گرانجانی مراصبح محشر می شود صائب نقاب غفلتم
غزل شماره ۵۳۵۶ تا به زانو رفته پای من به گل از لای خمپای رفتن نیست ازمیخانه ام چون پای خمکرد حلاجی می وحدت سر منصور راخشت بردارد می پرزور از بالای خمرخنه دل از می صافی نمی آید بهممی کنم اندود این ویرانه را از لای خماز دل پر جوش نتوانم به بالین سر نهادنیست ممکن کف شود آسوده بر بالای خمچون توانم باده گلرنگ را بی پرده دیدمن که مستی می کنم از دیدن سیمای خمگرزموج می به فرقم تیغ بارد چون حبابنیست ممکن از سرم بیرون رود سودای خمسفلگان در نعمت از منعم نمی آرند یادچون سبو خالی شد ازمی می شود جویای خمدخل دریا ابر را در خرج می سازد دلیرمی کنم خالی به جرات شیشه را در پای خماز دهان بسته باشد قفل روزی را کلیدپر برآید کوزه لب بسته از دریای خمکیست عقل شیشه دل تا کوس دانایی زنددر خراباتی که افلاطون نگیرد جای خممذهب و مشرب به هم آمیختن حق من استمی فشانم گرد راه کعبه را در پای خممی گشاید دفتر صبح قیامت آسمانچون ز جوش باده آرد کف به لب دریای خمشیشه نشکسته در پا گرچه کمتر می خلدتوبه نشکسته افزون می خلد در پای خمگربه این عنوان می روشن تجلی می کندهمچو کوه طور می پاشد زهم اجزای خمصیقل روح است صائب صحبت روشندلانمی توان رودید در آیینه سیمای خم