غزل شماره ۵۴۲۸ هرکه ادراک زلف و روی جانان را به همدید با صبح وطن شام غریبان را به همروزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشتصلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به همچون کسی بندد به روی خود در فردوس راپیش رویش چون گذارم چشم حیران را به همگر رقم یکدست باشد خامه فولاد راچون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هملنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راهلاله می بندد عبث با کوه دامان را به همزنده می سوزد برای مرده در هندوستاندل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هماز محبت نیست انجم رابه هم پیوستگیچرخ می ساید زروی خشم دندان را به همسردمهری صائب اوراق خزان را لازم استکی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
غزل شماره ۵۴۲۹ تاخط شیرنگ آورد از دو جانب سر به هممی زند حسن سبک پرواز بال و پربه همخط ظالم کرد تسخیر لب میگون یارتا لب خمیازه ما کی رسد دیگربه همخم به یک اندازه شد بازو دو ابروی توخوش قدر افتاده جنگ این دو زور آور به همدر نگاه اولین کار دو عالم ساختندمی دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هممشکل است از هم جدا کردن دو فیل مست راداد آخر عشق او ما وجنون را سربه همچند گویی حرف کفر و دین قدم درراه نهکاین دو راه مختلف آخر گذارد سربه همنیست غیر از باد دستی عمر را شیرازه ایمد احسان آورد اوراق این دفتر به همبسته شد از نوشخند او دهان شکوه امرخنه منقار طوطی آمد از شکربه همعالم آب است از پاس نفس غافل مشوکز نسیمی می خورد بحر گران لنگر به هماز حجاب عشق کوه قاف دارم در میانگرچه در یک شیشه ام با آن پری پیکر به همروی آتشناک و چشم آسمان گونش ببینگر ندیدی چشمه خورشید و نیلوفر به همبر نمی آید فلک با دل تپیدنهای منقاف لرزد چون زند سیمرغ بال و پربه همترک کی می کرد ابراهیم ادهم تاج راجمع اگر می شد سر آزاده و افسر به همروح هیهات است پیوند بدن را نگسلدنیست از دل التیام رشته و گوهر به همآن سپندم من که بر آتش زنم گر خویش رامی نهد از دود تلخم دیده را مجمر به همنیست صائب بر دل من از سیه بختی غبارکی کشد آیینه روی خود ز خاکستر به هم
غزل شماره ۵۴۳۰ ساده لوحان غافلند از الفت بیجای هممی نهند از دوستی زنجیرها بر پای همصاف اگر باشد هوای بی غبار دوستیحال دل را می توان دریافت از سیمای همروزیش چون شیر آماده است در مهد زمینهرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای همداغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موجوقت شورش برنمی دارند سر از پای همدر نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوارسخت رویان از شکست قیمت کالای همگرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اندصد بیابان در میان دارند از دلهای هماز نمک تجدید زخم کهنه هم می کننداین نفاق آلودگان گردند اگر جویای هممایه افسوس را از جهل افزون می کنندساده لوحانی که می دزدند از دنیای همصائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاستاهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
غزل شماره ۵۴۳۱ معنی بسیار را از لفظ کم جان می دهمبحر را در کاسه گرداب جولان می دهمگوهر من خرقه ازدست صدف پوشیده استتیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهمکعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلندمی کنم دیوانه و سر در بیابان می دهماز گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟من که خار بی ادب را آب حیوان می دهمتا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خوابتن به زندان قضا چون ما کنعان می دهمدانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه منمدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهممدتی شد صحبتم از نغمه عشرت تهی استشیشه دل را به دست سنگ طفلان می دهمبرقم اما خرمن ماه است جولانگاه منکی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظردر میان خواب هم تصحیح قرآن می دهمچشم من صائب به روی خط مشکین وا شده استکی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم
غزل شماره ۵۴۳۲ خاکمال دشمن سرکش به تمکین می دهمدر گذار سیل، داد خواب سنگین می دهمگردم آبی درین بستان چو گلبن می خورماز برومندی عوض گلهای رنگین می دهمبوی خود چون گل چرا از بلبلان دارم دریغ؟من که بی منت سر خود را به گلچین می دهمهرچه از شبها به بیداری سر آید نعمت استمن نه از تن پروری تغییر بالین می دهمدر بهای بوسه حیرانم چه سازم چون کنممن که بهر حرف تلخی جان شیرین می دهمچون طلا گردید دست افشار، می گردد عزیزاختیار دل به آن دست نگارین می دهمگرچه خود خون می خورم از تنگدستی چون عقیقتشنه جانان را به آب خشک تسکین می دهمپیش اهل دل ز زهد خشک می گویم سخنجلوه در میدان آش اسب چوبین می دهماز زبان یار می گویم به دل پیغامهاخاطر خود را به حرف و صوت تسکین می دهمبس که صائب تشنه خون خودم از بیغمیسر چو گل با چهره خندان به گلچین می دهم
غزل شماره ۵۴۳۳ از حجاب عشق محروم از گل روی توایمورنه ما صد پیرهن محرم تر از بوی توایمگر به ظاهر چون نگاه از چشم دور افتاده ایمهرکجا باشیم در محراب ابروی توایمگرچه در چون غنچه بر روی دو عالم بسته ایمچشم بر راه نسیم آشنا روی توایمما ز چشم پاک، چون آیینه بر بزم حضوربر سر دست تو و بر روی زانوی توایمنیست ما را در وفاداری به مردم نسبتیدیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایمسنگ را هرچند با گوهر نمی سنجد کسیقدر ما این بس که گاهی در ترازوی توایمکیست تا چون سایه ما را جز تو برگیرد ز خاک؟بر زمین افتاده بالای دلجوی توایمسرکشان عشق را در کاسه سر خاک کنورنه ما پیوسته زیر تیغ ابروی توایمما که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتیماین زمان از غنچه خسبان سر کوی توایمما که صائب ره به حرف آشنایان بسته ایمگوش بر آواز حرف آشنا روی توایم
غزل شماره ۵۴۳۴ ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایمچون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایمتنگ نتواند زمین و آسمان بر ما گرفتچون شرار از تنگنای سنگ و آهن جسته ایماهل مجلس در شکست ما چه یکدل گشته اند؟ما نه مینای تهی، نه توبه نشکسته ایمتاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشتپیش یأجوج سخن سد خموشی بسته ایمدر محیط عشق، خون نوح در جوش است و ماچون حباب از سادگی بر موج محمل بسته ایمچشم ما از بس که ترسیده است از پیوند خلقابروی پیوسته را از لوح خاطر شسته ایم!یاد ما از خاطر احباب صائب چون رود؟در بیاض آفرینش مصرح برجسته ایم
غزل شماره ۵۴۳۵ ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایمقطره خود را به دریای بقا پیوسته ایمسیل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ استدر تن خاکی به دریا جوی خود پیوسته ایمبرده ایم از رشته جان پیچ و تاب حرص راچون رگ سنگ از کشاکشهای بیجا رسته ایمسهل باشد رخنه در سد سکندر ساختنما که پیوند علایق را ز هم بگسسته ایمبی نیازیم از وضو چون زاهدان در هر نمازما که یکجا دست خود از آرزوها شسته ایمحلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلیما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایمپرده دام است خاک نرم این وحشت سرابیشتر ما بر حذر از مردم آهسته ایمبرنمی آییم با خار علایق، ورنه ماچون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ایمنیست در راه نسیم مصر صائب چشم ماما به کنعان یوسف گمگشته خود جسته ایم
غزل شماره ۵۴۳۶ ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایمپیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایماز دل پرخون که قربان شهادت می رودلاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایمشبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشقبا گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایمدوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمانبر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایمدست دریا زیر بار گریه خونین ماستما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایمکی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایمبر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای مااین نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایمپر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاقنامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایمچون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایمچشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایمدل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایمتا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایمکعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و مادامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایممحمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداعما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
غزل شماره ۵۴۳۷ ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایماز زیان و سود این بازار فارغ گشته ایمکرده ایم از راحت دنیا به خواب امن صلحاز تلاش دولت بیدار فارغ گشته ایماز بلند و پست عالم نیست ما را شکوه ایما ازین سوهان ناهموار فارغ گشته ایمخرقه تزویر را از دوش خود افکنده ایماز حجاب پرده پندار فارغ گشته ایمبر حواس خویش راه آرزوها بسته ایماز علاج یک جهان بیمار فارغ گشته ایمهیچ افسونی ندارد مار دنیا به ز ترکما به این افسون ز زخم مار فارغ گشته ایمنیست ما را کار با رد و قبول کفر و دینهم ز اقرار و هم از انکار فارغ گشته ایماز دو عالم فکر حق ما را برون آورده استما ز قید این و آن یکبار فارغ گشته ایمسایه بال هما و جغد پیش ما یکی استما که از اقبال و از ادبار فارغ گشته ایمدر غم دستار بی مغزان اگر پیچیده اندما به سر پیچیدن از دستار فارغ گشته ایمکرده ایم از خود حسابی نقد بر خود حشر رااز حساب درهم و دینار فارغ گشته ایمچون گل رعنا خزان و نوبهار ما یکی استز انقلاب عالم غدار فارغ گشته ایمبرنمی آریم صائب سر ز زیر بال خویشاز ورق گردانی گلزار فارغ گشته ایم