انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 537 از 718:  « پیشین  1  ...  536  537  538  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۲۸

هرکه ادراک زلف و روی جانان را به هم
دید با صبح وطن شام غریبان را به هم

روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم

چون کسی بندد به روی خود در فردوس را
پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم

گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را
چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم

لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه
لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم

زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم

از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی
چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم

سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است
کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۲۹

تاخط شیرنگ آورد از دو جانب سر به هم
می زند حسن سبک پرواز بال و پربه هم

خط ظالم کرد تسخیر لب میگون یار
تا لب خمیازه ما کی رسد دیگربه هم

خم به یک اندازه شد بازو دو ابروی تو
خوش قدر افتاده جنگ این دو زور آور به هم

در نگاه اولین کار دو عالم ساختند
می دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هم

مشکل است از هم جدا کردن دو فیل مست را
داد آخر عشق او ما وجنون را سربه هم

چند گویی حرف کفر و دین قدم درراه نه
کاین دو راه مختلف آخر گذارد سربه هم

نیست غیر از باد دستی عمر را شیرازه ای
مد احسان آورد اوراق این دفتر به هم

بسته شد از نوشخند او دهان شکوه ام
رخنه منقار طوطی آمد از شکربه هم

عالم آب است از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی می خورد بحر گران لنگر به هم

از حجاب عشق کوه قاف دارم در میان
گرچه در یک شیشه ام با آن پری پیکر به هم

روی آتشناک و چشم آسمان گونش ببین
گر ندیدی چشمه خورشید و نیلوفر به هم

بر نمی آید فلک با دل تپیدنهای من
قاف لرزد چون زند سیمرغ بال و پربه هم

ترک کی می کرد ابراهیم ادهم تاج را
جمع اگر می شد سر آزاده و افسر به هم

روح هیهات است پیوند بدن را نگسلد
نیست از دل التیام رشته و گوهر به هم

آن سپندم من که بر آتش زنم گر خویش را
می نهد از دود تلخم دیده را مجمر به هم

نیست صائب بر دل من از سیه بختی غبار
کی کشد آیینه روی خود ز خاکستر به هم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۰

ساده لوحان غافلند از الفت بیجای هم
می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم

صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی
حال دل را می توان دریافت از سیمای هم

روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین
هرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای هم

داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم

در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار
سخت رویان از شکست قیمت کالای هم

گرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اند
صد بیابان در میان دارند از دلهای هم

از نمک تجدید زخم کهنه هم می کنند
این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم

مایه افسوس را از جهل افزون می کنند
ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم

صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست
اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۱

معنی بسیار را از لفظ کم جان می دهم
بحر را در کاسه گرداب جولان می دهم

گوهر من خرقه ازدست صدف پوشیده است
تیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهم

کعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلند
می کنم دیوانه و سر در بیابان می دهم

از گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟
من که خار بی ادب را آب حیوان می دهم

تا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خواب
تن به زندان قضا چون ما کنعان می دهم

دانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من
مدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهم

مدتی شد صحبتم از نغمه عشرت تهی است
شیشه دل را به دست سنگ طفلان می دهم

برقم اما خرمن ماه است جولانگاه من
کی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟

بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظر
در میان خواب هم تصحیح قرآن می دهم

چشم من صائب به روی خط مشکین وا شده است
کی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۲

خاکمال دشمن سرکش به تمکین می دهم
در گذار سیل، داد خواب سنگین می دهم

گردم آبی درین بستان چو گلبن می خورم
از برومندی عوض گلهای رنگین می دهم

بوی خود چون گل چرا از بلبلان دارم دریغ؟
من که بی منت سر خود را به گلچین می دهم

هرچه از شبها به بیداری سر آید نعمت است
من نه از تن پروری تغییر بالین می دهم

در بهای بوسه حیرانم چه سازم چون کنم
من که بهر حرف تلخی جان شیرین می دهم

چون طلا گردید دست افشار، می گردد عزیز
اختیار دل به آن دست نگارین می دهم

گرچه خود خون می خورم از تنگدستی چون عقیق
تشنه جانان را به آب خشک تسکین می دهم

پیش اهل دل ز زهد خشک می گویم سخن
جلوه در میدان آش اسب چوبین می دهم

از زبان یار می گویم به دل پیغامها
خاطر خود را به حرف و صوت تسکین می دهم

بس که صائب تشنه خون خودم از بیغمی
سر چو گل با چهره خندان به گلچین می دهم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۳

از حجاب عشق محروم از گل روی توایم
ورنه ما صد پیرهن محرم تر از بوی توایم

گر به ظاهر چون نگاه از چشم دور افتاده ایم
هرکجا باشیم در محراب ابروی توایم

گرچه در چون غنچه بر روی دو عالم بسته ایم
چشم بر راه نسیم آشنا روی توایم

ما ز چشم پاک، چون آیینه بر بزم حضور
بر سر دست تو و بر روی زانوی توایم

نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی
دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم

سنگ را هرچند با گوهر نمی سنجد کسی
قدر ما این بس که گاهی در ترازوی توایم

کیست تا چون سایه ما را جز تو برگیرد ز خاک؟
بر زمین افتاده بالای دلجوی توایم

سرکشان عشق را در کاسه سر خاک کن
ورنه ما پیوسته زیر تیغ ابروی توایم

ما که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتیم
این زمان از غنچه خسبان سر کوی توایم

ما که صائب ره به حرف آشنایان بسته ایم
گوش بر آواز حرف آشنا روی توایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۴

ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم
چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم

تنگ نتواند زمین و آسمان بر ما گرفت
چون شرار از تنگنای سنگ و آهن جسته ایم

اهل مجلس در شکست ما چه یکدل گشته اند؟
ما نه مینای تهی، نه توبه نشکسته ایم

تاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشت
پیش یأجوج سخن سد خموشی بسته ایم

در محیط عشق، خون نوح در جوش است و ما
چون حباب از سادگی بر موج محمل بسته ایم

چشم ما از بس که ترسیده است از پیوند خلق
ابروی پیوسته را از لوح خاطر شسته ایم!

یاد ما از خاطر احباب صائب چون رود؟
در بیاض آفرینش مصرح برجسته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۵

ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایم
قطره خود را به دریای بقا پیوسته ایم

سیل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است
در تن خاکی به دریا جوی خود پیوسته ایم

برده ایم از رشته جان پیچ و تاب حرص را
چون رگ سنگ از کشاکشهای بیجا رسته ایم

سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن
ما که پیوند علایق را ز هم بگسسته ایم

بی نیازیم از وضو چون زاهدان در هر نماز
ما که یکجا دست خود از آرزوها شسته ایم

حلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلی
ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم

پرده دام است خاک نرم این وحشت سرا
بیشتر ما بر حذر از مردم آهسته ایم

برنمی آییم با خار علایق، ورنه ما
چون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ایم

نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گمگشته خود جسته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۶

ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم

از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم

شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم

دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم

دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم

کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم

بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم

پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم

چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم

چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم

تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم

کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم

محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۷

ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایم
از زیان و سود این بازار فارغ گشته ایم

کرده ایم از راحت دنیا به خواب امن صلح
از تلاش دولت بیدار فارغ گشته ایم

از بلند و پست عالم نیست ما را شکوه ای
ما ازین سوهان ناهموار فارغ گشته ایم

خرقه تزویر را از دوش خود افکنده ایم
از حجاب پرده پندار فارغ گشته ایم

بر حواس خویش راه آرزوها بسته ایم
از علاج یک جهان بیمار فارغ گشته ایم

هیچ افسونی ندارد مار دنیا به ز ترک
ما به این افسون ز زخم مار فارغ گشته ایم

نیست ما را کار با رد و قبول کفر و دین
هم ز اقرار و هم از انکار فارغ گشته ایم

از دو عالم فکر حق ما را برون آورده است
ما ز قید این و آن یکبار فارغ گشته ایم

سایه بال هما و جغد پیش ما یکی است
ما که از اقبال و از ادبار فارغ گشته ایم

در غم دستار بی مغزان اگر پیچیده اند
ما به سر پیچیدن از دستار فارغ گشته ایم

کرده ایم از خود حسابی نقد بر خود حشر را
از حساب درهم و دینار فارغ گشته ایم

چون گل رعنا خزان و نوبهار ما یکی است
ز انقلاب عالم غدار فارغ گشته ایم

برنمی آریم صائب سر ز زیر بال خویش
از ورق گردانی گلزار فارغ گشته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 537 از 718:  « پیشین  1  ...  536  537  538  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA