غزل شماره ۵۴۳۸ در ره باطل ز پا چون نقش پا افتاده ایمکعبه مقصد کجا و ما کجا افتاده ایمخجلت روی زمین داریم از بحر کماناز هدف تا دور چون تیر خطا افتاده ایمچون نگاه دیده وحشی غزالان از حجابدر میان مردمان ناآشنا افتاده ایمخاک می لیسید زبان موج ما در جویبارتا ازان دریای بی ساحل جدا افتاده ایماز دم سرد فلک آیینه ما تیره نیستما ز دامان تر خود از جلا افتاده ایمعذر نامقبول ما را کی پذیرند اهل دید؟ما که در چاه ضلالت با عصا افتاده ایماز سعادت مشرق خورشید دولت گشته استهر کجا چون سایه بال هما افتاده ایمچون کمان و تیر در وحشت سرای روزگارتا به هم پیوسته ایم از هم جدا افتاده ایماین جواب آن غزل صائب که والی گفته استهرکه را از پیش پا رفته است ما افتاده ایم
غزل شماره ۵۴۳۹ ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده ایمعکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایمناامید از جذبه خورشید تابان نیستیمگرچه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده ایمتا نظر واکرده ای از یکدگر پاشیده ایمپیش پای ماه چون فرش کتان افتاده ایمرفته است از دست ما بیرون عنان اختیاردر رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایمنه سرانجام اقامت، نه امید بازگشتمرغ بی بال و پریم از آشیان افتاده ایماز زمین گیران بود چون سبزه خوابیده خضردر بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایمدل بود زاد ره مردان و ما تن پروراندر تنور آتشین از فکر نان افتاده ایمسخت جانی بر دل ما کار مشکل کرده استهمچو پیکان در طلسم استخوان افتاده ایمدر خطر گاهی که با کبکب است هم پروز کوهما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ایمبرنمی دارد عمارت این زمین شوره زارما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایماز کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیمگرچه در آغوش بحر بیکران افتاده ایمسیر و دور ما ز نه پرگار گردون برترستگر به ظاهر همچو مرکز در میان افتاده ایمآرزوی خام افکنده است نان ما به خوناز فضولیها ز چشم میزبان افتاده ایممی شود آسوده از نشو و نما تخمی که سوختما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ایممی کند جوش ثمر بردیده با نان خواب تلخاز برومندی ز چشم باغبان افتاده ایمچهره آشفته حالان نامه واکرده ای استگرچه ما در عرض مطلب بی زبان افتاده ایمکجروی در کیش ما کفرست صائب چون خدنگاز چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده ایم؟
غزل شماره ۵۴۴۰ ما چو موج خوش عنان در بحر و بر افتاده ایمنیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایمبحر نتواند ز ما گرد یتیمی را فشاندقطره آبیم در حبس گهر افتاده ایمبی بری بر خاطر آزاده ما بار نیستما درین معنی ز سرو آزادتر افتاده ایممفلسان را گوهر شهوار خون در دل کنداز گرانقدری جهان را از نظر افتاده ایممی شود چون بید نخل ما برومند از نباتگر به ظاهر چند روزی بی ثمر افتاده ایموحشت آهو دو بالا گردد از دام و کمندما عبث دنبال آه بی اثر افتاده ایمبرگداز جسم موقوف است امید نجاتما که در بند نیستان چون شکر افتاده ایمرشته جان در تن ما موی آتشدیده استتا به فکر پیچ و تاب آن کمر افتاده ایماین جواب آن غزل صائب که انشا کرد فیضدوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم
غزل شماره ۵۴۴۱ ما وفاداری به اسباب جهان نسپرده ایملنگر تمکین به این ریگ روان نسپرده ایماز ورق گردانی باد خزان آسوده ایمدل به رنگ و بوی باغ و بوستان نسپرده ایماز شتاب عمر ما را نیست بر خاطر غبارایستادن ما به این آب روان نسپرده ایماز عزیزی شاد و از خواری مکدر نیستیمامتیازی ما به ابنای زمان نسپرده ایمقفل ما چون غنچه دارد از درون خود کلیدما گشاد دل به دست دیگران نسپرده ایممی کشد از خانه ما را جذبه طفلان بروناز جنون زوری به خود ما چون کمان نسپرده ایمخودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگانجوهر دل را به شمشیر زبان نسپرده ایمبا بزرگی از زمین صد پله ایم افتاده ترشوکت و شانی به خود چون آسمان نسپرده ایمهرچه از دولت به آگاهی سرآید نعمت استهوشیاری ما به این رطل گران نسپرده ایمبر لباس عاریت چون بخیه چسبیدن خطاستما به دولت دل چو این نودولتان نسپرده ایمگر به سیم قلب می گیرند ما را مفت ماستنقد انصافی به اهل کاروان نسپرده ایمقانعیم از سرو و بید این چمن با سایه ایما برومندی به این بی حاصلان نسپرده ایمبا جنون ساده دل بوده است صائب کار مااختیار خود به عقل کاردان نسپرده ایم
غزل شماره ۵۴۴۲ زیر سقف چرخ بیدردانه پا افشرده ایمسیل بی زنهار ما در خانه پا افشرده ایمبر در هرکس نمی ساییم رخ چون آفتابگنج سان در گوشه ویرانه پا افشرده ایمچون گل پیمانه هردم بر سر دستی نه ایمچون خم می در دل میخانه پا افشرده ایمکوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیمهمچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده ایمصد کبورت گر فرستد کعبه، بالین نشکنیمما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایمشکوه زلف از زبان ما نمی آید برونزیر دست انداز او چون شانه پا افشرده ایمگر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواستدر زمین قابلی چون دانه پا افشرده ایمچون خمار می به طرف باغ زور آورده استبر گلوی تاک بیرحمانه پا افشرده ایمریشه در فولاد جوهر اینقدر محکم نکردزیر تیغ او عجب مردانه پا افشرده ایمخال او صائب هزاران مور دل پامال کردما عبث در بردن این دانه پا افشرده ایم
غزل شماره ۵۴۴۳ ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایمزهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایمنیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمالصفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایمدر شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایمبیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپندرقصها در دامن صحرای محشر کرده ایمپوست می اندازد از اندیشه اش کام صدفآب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایمروز محشر جرم ما را پرده داری می کندمشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایماز سر تن پروری بگذر که ما صیاد رادر قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایمصائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیماز سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
غزل شماره ۵۴۴۴ رانده درگاه حق را داغ محرومی سزاستما نه از راه بخیلی رد سایل کرده ایماز دهان گاز صد زخم نمایان خورده ایمتا زبان آتشین را شمع محفل کرده ایمپیش سروی کز خرامش آب حیوان می چکدما نظربازی به سرو پای در گل کرده ایمروی خود بر خاک می مالیم از شکر وصولروی اگر چون موج از دریا به ساحل کرده ایمجلوه گاه یار هم دیوانگی می آوردصلح ما از جلوه لیلی به محمل کرده ایمشانه با زلف پریشان، باد با سنبل نکردآنچه از زور جنون ما با سلاسل کرده ایمکم نشاطی نیست آزادی ازین وحشت سرازیر شمشیر شهادت رقص بسمل کرده ایمدادخواهی می شود در نوبهار رستخیزدر زمین شور هر تخمی که باطل کرده ایمصائب از زخم زبان موج خونها خورده ایمتا به دریا جویبار خویش واصل کرده ایمما ره نزدیک دور از طبع کاهل کرده ایمدر میان ره ز غفلت خواب منزل کرده ایمما چو گل با روی خندان در شهادتگاه عشقخون خود با خونبها در کار قاتل کرده ایم
غزل شماره ۵۴۴۵ ما به روی تلخ صلح از اهل عالم کرده ایمچشم شور خلق را بر خویش زمزم کرده ایممردمی دورست ازین شیرین دهانان، ور نه ماسنگ را بسیار چون فرهاد آدم کرده ایمنیست چندانی که گردد سیر چشم مور ازانخرمنی کز خوشه چینی ها فراهم کرده ایمدر کهنسالی همان مغلوب نفس سرکشیمقامت خم را به دست دیو خاتم کرده ایمچون نیاید بوی خون از آه دردآلود ما؟ما به آب چشم، سبز این نخل ماتم کرده ایماز گذشت نارسای خود همان شرمنده ایمگرچه اول گام ترک هر دو عالم کرده ایمتا در الفت به روی آشنایان بسته ایمجنت در بسته را بر خود مسلم کرده ایماز خزان صائب نبازد رنگ تا دامان حشرگلستانی را که ما از فکر خرم کرده ایم
غزل شماره ۵۴۴۶ عشق را در تنگنای سینه پنهان کرده ایمشور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایمدر صفای سینه ما طوطیان را حرف نیستاز تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایمسنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمالاز سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایمنیست طول عمر را کیفیت عرض حیاتما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایمتا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اندسجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایممطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن استگر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایمکشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت استدر زمین شور تخم خود پریشان کرده ایمدر شبستان عدم صبح امید ما بس استآنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایمچون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایمچون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوالآتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم
غزل شماره ۵۴۴۷ ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایمبارها این شمع را از آب روشن کرده ایمهرکه رادیدیم دارد حاصلی از عمر و ماعقده مشکل به جای دانه خرمن کرده ایمدیگران را دست بر دل نه، که ما سوداییانبا دل سرگشته عادت چون فلاخن کرده ایمرتبه ما خاکساران را به چشم کم مبینخاکها ز افتادگی در چشم دشمن کرده ایمجوهر شمشیر را در پیچ و تاب آورده استجامه فتحی که ما از زخم بر تن کرده ایمحسن گل عالم فروز از شعله آواز ماستاین نهال خشک را ما نخل ایمن کرده ایمبخیه را چون محرم زخم نهان خود کنیم؟ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده ایمچون نسازد ذوق صید ما قفس را سینه چاک؟بیضه را چون خلوت خلوت فانوس روشن کرده ایماز فروغ داغ ما چشم سمندر خیره استما چراغ خود ز روی گرم روشن کرده ایمصائب از گوش گران باغبانان فارغیمما که از افکار رنگین طرح گلشن کرده ایم