انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 538 از 718:  « پیشین  1  ...  537  538  539  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۸

در ره باطل ز پا چون نقش پا افتاده ایم
کعبه مقصد کجا و ما کجا افتاده ایم

خجلت روی زمین داریم از بحر کمان
از هدف تا دور چون تیر خطا افتاده ایم

چون نگاه دیده وحشی غزالان از حجاب
در میان مردمان ناآشنا افتاده ایم

خاک می لیسید زبان موج ما در جویبار
تا ازان دریای بی ساحل جدا افتاده ایم

از دم سرد فلک آیینه ما تیره نیست
ما ز دامان تر خود از جلا افتاده ایم

عذر نامقبول ما را کی پذیرند اهل دید؟
ما که در چاه ضلالت با عصا افتاده ایم

از سعادت مشرق خورشید دولت گشته است
هر کجا چون سایه بال هما افتاده ایم

چون کمان و تیر در وحشت سرای روزگار
تا به هم پیوسته ایم از هم جدا افتاده ایم

این جواب آن غزل صائب که والی گفته است
هرکه را از پیش پا رفته است ما افتاده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۳۹

ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده ایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایم

ناامید از جذبه خورشید تابان نیستیم
گرچه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده ایم

تا نظر واکرده ای از یکدگر پاشیده ایم
پیش پای ماه چون فرش کتان افتاده ایم

رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم

نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی بال و پریم از آشیان افتاده ایم

از زمین گیران بود چون سبزه خوابیده خضر
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم

دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران
در تنور آتشین از فکر نان افتاده ایم

سخت جانی بر دل ما کار مشکل کرده است
همچو پیکان در طلسم استخوان افتاده ایم

در خطر گاهی که با کبکب است هم پروز کوه
ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ایم

برنمی دارد عمارت این زمین شوره زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم

از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گرچه در آغوش بحر بیکران افتاده ایم

سیر و دور ما ز نه پرگار گردون برترست
گر به ظاهر همچو مرکز در میان افتاده ایم

آرزوی خام افکنده است نان ما به خون
از فضولیها ز چشم میزبان افتاده ایم

می شود آسوده از نشو و نما تخمی که سوخت
ما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ایم

می کند جوش ثمر بردیده با نان خواب تلخ
از برومندی ز چشم باغبان افتاده ایم

چهره آشفته حالان نامه واکرده ای است
گرچه ما در عرض مطلب بی زبان افتاده ایم

کجروی در کیش ما کفرست صائب چون خدنگ
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده ایم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۰

ما چو موج خوش عنان در بحر و بر افتاده ایم
نیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایم

بحر نتواند ز ما گرد یتیمی را فشاند
قطره آبیم در حبس گهر افتاده ایم

بی بری بر خاطر آزاده ما بار نیست
ما درین معنی ز سرو آزادتر افتاده ایم

مفلسان را گوهر شهوار خون در دل کند
از گرانقدری جهان را از نظر افتاده ایم

می شود چون بید نخل ما برومند از نبات
گر به ظاهر چند روزی بی ثمر افتاده ایم

وحشت آهو دو بالا گردد از دام و کمند
ما عبث دنبال آه بی اثر افتاده ایم

برگداز جسم موقوف است امید نجات
ما که در بند نیستان چون شکر افتاده ایم

رشته جان در تن ما موی آتشدیده است
تا به فکر پیچ و تاب آن کمر افتاده ایم

این جواب آن غزل صائب که انشا کرد فیض
دوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۱

ما وفاداری به اسباب جهان نسپرده ایم
لنگر تمکین به این ریگ روان نسپرده ایم

از ورق گردانی باد خزان آسوده ایم
دل به رنگ و بوی باغ و بوستان نسپرده ایم

از شتاب عمر ما را نیست بر خاطر غبار
ایستادن ما به این آب روان نسپرده ایم

از عزیزی شاد و از خواری مکدر نیستیم
امتیازی ما به ابنای زمان نسپرده ایم

قفل ما چون غنچه دارد از درون خود کلید
ما گشاد دل به دست دیگران نسپرده ایم

می کشد از خانه ما را جذبه طفلان برون
از جنون زوری به خود ما چون کمان نسپرده ایم

خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
جوهر دل را به شمشیر زبان نسپرده ایم

با بزرگی از زمین صد پله ایم افتاده تر
شوکت و شانی به خود چون آسمان نسپرده ایم

هرچه از دولت به آگاهی سرآید نعمت است
هوشیاری ما به این رطل گران نسپرده ایم

بر لباس عاریت چون بخیه چسبیدن خطاست
ما به دولت دل چو این نودولتان نسپرده ایم

گر به سیم قلب می گیرند ما را مفت ماست
نقد انصافی به اهل کاروان نسپرده ایم

قانعیم از سرو و بید این چمن با سایه ای
ما برومندی به این بی حاصلان نسپرده ایم

با جنون ساده دل بوده است صائب کار ما
اختیار خود به عقل کاردان نسپرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۲

زیر سقف چرخ بیدردانه پا افشرده ایم
سیل بی زنهار ما در خانه پا افشرده ایم

بر در هرکس نمی ساییم رخ چون آفتاب
گنج سان در گوشه ویرانه پا افشرده ایم

چون گل پیمانه هردم بر سر دستی نه ایم
چون خم می در دل میخانه پا افشرده ایم

کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
همچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده ایم

صد کبورت گر فرستد کعبه، بالین نشکنیم
ما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایم

شکوه زلف از زبان ما نمی آید برون
زیر دست انداز او چون شانه پا افشرده ایم

گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست
در زمین قابلی چون دانه پا افشرده ایم

چون خمار می به طرف باغ زور آورده است
بر گلوی تاک بیرحمانه پا افشرده ایم

ریشه در فولاد جوهر اینقدر محکم نکرد
زیر تیغ او عجب مردانه پا افشرده ایم

خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد
ما عبث در بردن این دانه پا افشرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۳

ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم

نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم

در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم

بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم

پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم

روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم

از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم

صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۴

رانده درگاه حق را داغ محرومی سزاست
ما نه از راه بخیلی رد سایل کرده ایم

از دهان گاز صد زخم نمایان خورده ایم
تا زبان آتشین را شمع محفل کرده ایم

پیش سروی کز خرامش آب حیوان می چکد
ما نظربازی به سرو پای در گل کرده ایم

روی خود بر خاک می مالیم از شکر وصول
روی اگر چون موج از دریا به ساحل کرده ایم

جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
صلح ما از جلوه لیلی به محمل کرده ایم

شانه با زلف پریشان، باد با سنبل نکرد
آنچه از زور جنون ما با سلاسل کرده ایم

کم نشاطی نیست آزادی ازین وحشت سرا
زیر شمشیر شهادت رقص بسمل کرده ایم

دادخواهی می شود در نوبهار رستخیز
در زمین شور هر تخمی که باطل کرده ایم

صائب از زخم زبان موج خونها خورده ایم
تا به دریا جویبار خویش واصل کرده ایم

ما ره نزدیک دور از طبع کاهل کرده ایم
در میان ره ز غفلت خواب منزل کرده ایم

ما چو گل با روی خندان در شهادتگاه عشق
خون خود با خونبها در کار قاتل کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۵

ما به روی تلخ صلح از اهل عالم کرده ایم
چشم شور خلق را بر خویش زمزم کرده ایم

مردمی دورست ازین شیرین دهانان، ور نه ما
سنگ را بسیار چون فرهاد آدم کرده ایم

نیست چندانی که گردد سیر چشم مور ازان
خرمنی کز خوشه چینی ها فراهم کرده ایم

در کهنسالی همان مغلوب نفس سرکشیم
قامت خم را به دست دیو خاتم کرده ایم

چون نیاید بوی خون از آه دردآلود ما؟
ما به آب چشم، سبز این نخل ماتم کرده ایم

از گذشت نارسای خود همان شرمنده ایم
گرچه اول گام ترک هر دو عالم کرده ایم

تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت در بسته را بر خود مسلم کرده ایم

از خزان صائب نبازد رنگ تا دامان حشر
گلستانی را که ما از فکر خرم کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۶

عشق را در تنگنای سینه پنهان کرده ایم
شور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایم

در صفای سینه ما طوطیان را حرف نیست
از تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایم

سنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمال
از سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایم

نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
ما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایم

تا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اند
سجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایم

مطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن است
گر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایم

کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
در زمین شور تخم خود پریشان کرده ایم

در شبستان عدم صبح امید ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایم

چون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟
ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایم

چون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوال
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۷

ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم
بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم

هرکه رادیدیم دارد حاصلی از عمر و ما
عقده مشکل به جای دانه خرمن کرده ایم

دیگران را دست بر دل نه، که ما سوداییان
با دل سرگشته عادت چون فلاخن کرده ایم

رتبه ما خاکساران را به چشم کم مبین
خاکها ز افتادگی در چشم دشمن کرده ایم

جوهر شمشیر را در پیچ و تاب آورده است
جامه فتحی که ما از زخم بر تن کرده ایم

حسن گل عالم فروز از شعله آواز ماست
این نهال خشک را ما نخل ایمن کرده ایم

بخیه را چون محرم زخم نهان خود کنیم؟
ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده ایم

چون نسازد ذوق صید ما قفس را سینه چاک؟
بیضه را چون خلوت خلوت فانوس روشن کرده ایم

از فروغ داغ ما چشم سمندر خیره است
ما چراغ خود ز روی گرم روشن کرده ایم

صائب از گوش گران باغبانان فارغیم
ما که از افکار رنگین طرح گلشن کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 538 از 718:  « پیشین  1  ...  537  538  539  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA