انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 539 از 718:  « پیشین  1  ...  538  539  540  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۸

ما ز سر بیرون هوای سیر گردون کرده ایم
دست ازین نه خرقه در گهواره بیرون کرده ایم

چون خمار خود به آب زندگانی بشکنیم؟
ما که می در جام ازان لبهای میگون کرده ایم

چون به پای کاروان عقل بسپاریم راه؟
ما که با فرهاد و مجنون سیر هامون کرده ایم

ساعت بد نیست در تقویم ما روشندلان
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده ایم

از جنون مایه دار ماست شور نوبهار
از زکات عشق خود، تعمیر مجنون کرده ایم

عمر اگر باشد تماشای اثر خواهید کرد
نعره مستانه ای در کار گردون کرده ایم!

گرچه در پرده است صائب عشق شرم آلود ما
ای بسا لیلی نگاهان را که مجنون کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۴۹

چون سبو تا ما ز دست خویش بالین کرده ایم
خانه خود از شراب لعل رنگین کرده ایم

در خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
بستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایم

تکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکن
ما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایم

از مروت نیست کردن حق ما را پایمال
ما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایم

محضر آماده ای خواهد به خون ما شدن
این پرو بالی که چون طاوس رنگین کرده ایم

بیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مست
خنده خود را دلیل راه شاهین کرده ایم

چشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچ
ما ز غفلت خواب خود در خانه زین کرده ایم

بیغمان گر طره دستار زرین کرده اند
ما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایم

نغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایم
مصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایم

چون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟
ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایم

نیست صائب ناله ما را اثر در بیغمان
ورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۰

چهره از عشق جوانان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم

کس زبان چشم خوبان را نمی داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم

صد قدم پیش است از ما خاک ره در اعتبار
گرچه در راه تو عمری جانفشانی کرده ایم

سایه ما بر دل یاران گرانی می کند
تا کجا بر خاطر موری گرانی کرده ایم؟

چون نباشد اول بیداری ما خواب مرگ؟
ما که خواب خویش را در زندگانی کرده ایم

نامرادیهای ما صائب به عالم روشن است
بر مراد خلق دایم زندگانی کرده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۱

ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم

در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم

رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟

عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم

چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم

این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۲

ما چو سرو از راستی دامن به بار افشانده ایم
آستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم

در زمین قابل و ناقابل از دریادلی
تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم

همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر
گرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم

سر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم ما
از عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایم

حاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیست
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم

شهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موج
مشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایم

ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج
گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم

نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی
گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایم

نونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ما
ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم

نیستیم از جلوه باران رحمت ناامید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم

خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان
هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم

سنبلستانی شده است از پرده غیب آشکار
هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم

دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است
از رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ایم

دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایم

سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم

گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار
در کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایم

اشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلی
تخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایم

باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۳

ما به چشم انجم و افلاک خار افشانده ایم
آستین چون شعله بر دود و شرار افشانده ایم

این طراوت نیست راه آورد ابر تنگدست
آستین ما در گریبان بهار افشانده ایم

داغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماست
ما بر این خاکستر این مشت شرار افشانده ایم

چون سبو در خون چندین ساغر می رفته ایم
تا ز روی چشم او گرد خمار افشانده ایم

آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایم
هرگه از آیینه خاطر غبار افشانده ایم

چون نیندازند در آتش، چگونه نشکنند؟
میوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ایم

آه ما دارد بناگوش فلکها را کبود
سنگ انجم ما بر این نیلی حصار افشانده ایم

از بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده است
خون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایم

غیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین؟
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم

چون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شو
طره سنبل به روی نوبهار افشانده ایم

شعر یکدست تو صائب تا چمن افروز شد
آستین بر روی گلهای بهار افشانده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۴

لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم

مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم

یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم

چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم

سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم

شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم

هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم

خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم

دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم

عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم

سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم

شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم

گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۵

گر چه ما سر پیش از جوش ثمر افکنده ایم
همچنان از حس سعی باغبان شرمنده ایم

هر سر خاری به خون ما گواهی می دهد
گر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایم

جای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درد
در بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایم

زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایم

یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم

نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایم

آتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیل
بس که ما اعمال ناشایست خود شرمنده ایم

چون گل صد برگ صائب در میان خارزار
زیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۶

عشق را در بند جسم از پیچ و تاب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم

با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم

دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم

چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم

با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم

زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم

زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم

در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم

می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم

همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۷

روزگاری در رگ جان پیچ و تاب افکنده ایم
تا ز روی شاهد معنی نقاب افکنده ایم

هم خیالان را به همت دستگیری می کنیم
نیست از غفلت اگر خود را به خواب افکنده ایم

همره کاهل گرانی می برد از پای سعی
سیل را در ره مکرر از شتاب افکنده ایم

ما ز روشن گوهری از پله افتادگی
سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده ایم

از لب میگون او قانع به می گردیده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم

هیچ کس در خاکساری نیست چون ما خوش عنان
چشم پیش پای مردم چون رکاب افکنده ایم

بهر دیدارت نظر را شستشویی می دهیم
بی تو گر چشمی به روی آفتاب افکنده ایم

عارفان دل ساده می سازند از نقش و نگار
ما نظر از دل سیاهی بر کتاب افکنده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 539 از 718:  « پیشین  1  ...  538  539  540  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA