غزل شماره ۵۴۴۸ ما ز سر بیرون هوای سیر گردون کرده ایمدست ازین نه خرقه در گهواره بیرون کرده ایمچون خمار خود به آب زندگانی بشکنیم؟ما که می در جام ازان لبهای میگون کرده ایمچون به پای کاروان عقل بسپاریم راه؟ما که با فرهاد و مجنون سیر هامون کرده ایمساعت بد نیست در تقویم ما روشندلانصلح کل با ثابت و سیار گردون کرده ایماز جنون مایه دار ماست شور نوبهاراز زکات عشق خود، تعمیر مجنون کرده ایمعمر اگر باشد تماشای اثر خواهید کردنعره مستانه ای در کار گردون کرده ایم!گرچه در پرده است صائب عشق شرم آلود ماای بسا لیلی نگاهان را که مجنون کرده ایم
غزل شماره ۵۴۴۹ چون سبو تا ما ز دست خویش بالین کرده ایمخانه خود از شراب لعل رنگین کرده ایمدر خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوهبستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایمتکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکنما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایماز مروت نیست کردن حق ما را پایمالما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایممحضر آماده ای خواهد به خون ما شدناین پرو بالی که چون طاوس رنگین کرده ایمبیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مستخنده خود را دلیل راه شاهین کرده ایمچشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچما ز غفلت خواب خود در خانه زین کرده ایمبیغمان گر طره دستار زرین کرده اندما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایمنغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایممصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایمچون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایمنیست صائب ناله ما را اثر در بیغمانورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم
غزل شماره ۵۴۵۰ چهره از عشق جوانان ارغوانی کرده ایمشوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایمکس زبان چشم خوبان را نمی داند چو ماروزگاری این غزالان را شبانی کرده ایمصد قدم پیش است از ما خاک ره در اعتبارگرچه در راه تو عمری جانفشانی کرده ایمسایه ما بر دل یاران گرانی می کندتا کجا بر خاطر موری گرانی کرده ایم؟چون نباشد اول بیداری ما خواب مرگ؟ما که خواب خویش را در زندگانی کرده ایمنامرادیهای ما صائب به عالم روشن استبر مراد خلق دایم زندگانی کرده ایم
غزل شماره ۵۴۵۱ ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایمدر خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایمدر سر بازار محشر دست ما خواهد گرفتدر مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایمرنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی استورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیمدر گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایمچشم کوته بین تمنای قیامت می کندما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایماین زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیمما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
غزل شماره ۵۴۵۲ ما چو سرو از راستی دامن به بار افشانده ایمآستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایمدر زمین قابل و ناقابل از دریادلیتخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایمهمچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمرگرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایمسر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم مااز عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایمحاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیستدر زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایمشهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موجمشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایمساحل آماده ای گشته است هر آغوش موجگر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایمنیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلیگرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایمنونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ماما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایمنیستیم از جلوه باران رحمت ناامیدتخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایمخواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگانهرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایمسنبلستانی شده است از پرده غیب آشکارهرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایمدست بیدادی گریبانگیر ما گردیده استاز رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ایمدست ما در دامن روز جزا خواهد گرفتبر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایمسرفرازان جهان در پیش ما سر می نهندتا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایمگرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهاردر کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایماشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلیتخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایمباشد از آهن دلان صائب گشاد کار ماتخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم
غزل شماره ۵۴۵۳ ما به چشم انجم و افلاک خار افشانده ایمآستین چون شعله بر دود و شرار افشانده ایماین طراوت نیست راه آورد ابر تنگدستآستین ما در گریبان بهار افشانده ایمداغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماستما بر این خاکستر این مشت شرار افشانده ایمچون سبو در خون چندین ساغر می رفته ایمتا ز روی چشم او گرد خمار افشانده ایمآسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایمهرگه از آیینه خاطر غبار افشانده ایمچون نیندازند در آتش، چگونه نشکنند؟میوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ایمآه ما دارد بناگوش فلکها را کبودسنگ انجم ما بر این نیلی حصار افشانده ایماز بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده استخون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایمغیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین؟در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایمچون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شوطره سنبل به روی نوبهار افشانده ایمشعر یکدست تو صائب تا چمن افروز شدآستین بر روی گلهای بهار افشانده ایم
غزل شماره ۵۴۵۴ لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایماز رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایممرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضردر بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایمیوسف مصریم کز مکر زلیخای هوسدر فرامشخانه زندان دنیا مانده ایمچون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهاراز دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایمسد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیرما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایمشبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتابما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایمهرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافتما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایمخود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدندما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایمدست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدمخاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایمعیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافتما به بال همت مردانه برجا مانده ایمسیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشانروزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایمشهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیمزیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایمگر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشقبر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
غزل شماره ۵۴۵۵ گر چه ما سر پیش از جوش ثمر افکنده ایمهمچنان از حس سعی باغبان شرمنده ایمهر سر خاری به خون ما گواهی می دهدگر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایمجای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درددر بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایمزین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته استما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایمیوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیکهرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایمنیست ما را جز خموشی لذتی از زندگیما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایمآتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیلبس که ما اعمال ناشایست خود شرمنده ایمچون گل صد برگ صائب در میان خارزارزیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم
غزل شماره ۵۴۵۶ عشق را در بند جسم از پیچ و تاب افکنده ایمخضر را در دام از موج سراب افکنده ایمبا سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریمپیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایمدوربینان بر فراز کوه بیدارند و مادر ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایمچون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایمتا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایمبا خیال روی او تا آشنا گردیده ایمپرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایمزان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایممهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایمزاهدان خشک می ترسند از برق فناما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایمدر چنین بحری که موجش می رباید کوه راکشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایممی شود آسان ز همت مشکل عالم، که مابارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایمهمچو چشم دلبران صائب مدار خویش رااز سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
غزل شماره ۵۴۵۷ روزگاری در رگ جان پیچ و تاب افکنده ایمتا ز روی شاهد معنی نقاب افکنده ایمهم خیالان را به همت دستگیری می کنیمنیست از غفلت اگر خود را به خواب افکنده ایمهمره کاهل گرانی می برد از پای سعیسیل را در ره مکرر از شتاب افکنده ایمما ز روشن گوهری از پله افتادگیسر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده ایماز لب میگون او قانع به می گردیده ایممهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایمهیچ کس در خاکساری نیست چون ما خوش عنانچشم پیش پای مردم چون رکاب افکنده ایمبهر دیدارت نظر را شستشویی می دهیمبی تو گر چشمی به روی آفتاب افکنده ایمعارفان دل ساده می سازند از نقش و نگارما نظر از دل سیاهی بر کتاب افکنده ایم