انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 540 از 718:  « پیشین  1  ...  539  540  541  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۵۸

ما ز وری آتشین او نقاب افکنده ایم
بار اول ما بر این آتش کباب افکنده ایم

نیست چون شبنم و بال دامن گل خون ما
ما سر خود در کنار آفتاب افکنده ایم

خار این صحرا به آب زندگی خود را رساند
ما همان چون موج لنگر در سراب افکنده ایم

جلوه در پیراهن دریای وحدت می کنیم
پرده از روی نفس تا چون حباب افکنده ایم





☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆



غزل شماره ۵۴۵۹

ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ایم
یوسف خود را ز بی چشمی به چاه افکنده ایم

همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است
سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ایم

هر دو عالم چیست تا ما قیمت یوسف کنیم
می توان بخشید اگر سنگی به چاه افکنده ایم

در سخن استادگی از ما سبکساران مخواه
چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ایم

نیست ممکن لیلی از مجنون ما وحشت کند
ما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ایم

نیست غیر از شستشوی دیده ما را مطلبی
بی تو بر خورشید تابان گر نگاه افکنده ایم

در میان ما و آتش می شود صائب حجاب
پرده شرمی که بر روی گناه افکنده ایم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۰

ما به چشم کوته اندیشان چنین آسوده ایم
ورنه در هر کوچه ای پای طلب فرسوده ایم

در ضمیر روشن ما چهره نگشوده نیست
گر به ظاهر تیره چون آیینه نزدوده ایم

صرفه خود چون صدف در بستن لب دیده ایم
ورنه ما چون موج، بر و بحر را پیموده ایم

پرتو خورشید داغ خاکساریهای ماست
گرچه سر از شعله فطرت به گردون سوده ایم

هرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ایم
در تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ایم

چون نیفتد زلف مشکین سخن بر پای ما؟
ما به مژگان زلف شب را عمرها پیموده ایم

فکر ما نشگفت اگر چون برگ گل رنگین بود
سالها از غنچه خسبان گلستان بوده ایم

لب به تبخال جگر در تشنگی تر کرده ایم
پیش نیسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ایم

نونیاز سینه صد چاک، چون گل نیستیم
روزها با صبح صادق هم گریبان بوده ایم

استخوان ما ندارد پرده چربی چو نی
بس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایم

گر چه بر پیشانی ما نیست قفل بستگی
مسعد سنگ، دایم چون در نگشوده ایم

خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
همچو یوسف بی گنه در چاه و زندان بوده ایم

هرقدر احباب عیب از ما برون آورده اند
در برابر ما ز غیرت بر هنر افزوده ایم

حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
می توان دانست از دستی که بر هم سوده ایم

دیو را در شیشه سر بسته نتوان بند کرد
ما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم؟

روح را در تنگنای جسم پنهان کرده ایم
چهره خورشید تابان را به گل اندوده ایم

گر چه آب زندگی از خامه ما می چکد
ما ز بخت تیره صائب در لباس دوده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۱

ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم

جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم

شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم

نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم

نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم

دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم

آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم

سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم

رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم

عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم

دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم

در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم

آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم

دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم

این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۲

در دل صد پاره عیش جاودان پوشیده ایم
نوبهار خویش در برگ خزان پوشیده ایم

مطلب ما بی نیازان از سفر سرگشتگی است
چشم چون تیر هوایی از نشان پوشیده ایم

چون هما از روزی خود نیست ما را شکوه ای
مغز را از چشم بد در استخوان پوشیده ایم

موج آب زندگانی در پرده ظلمت خوش است
در خموشی جوهر تیغ زبان پوشیده ایم

رود نیل از چهره ما گرد غربت می برد
گر دو روزی در غبار کاروان پوشیده ایم

گل ز شوخی می گذارد در میان با خار و خس
خرده رازی که ما از باغبان پوشیده ایم

شهپر رسوایی راز نهان ما شده است
پرده ای کز دل به اسرار نهان پوشیده ایم

شرم بیدار ترا در خواب نتوانیم کرد
گر چه از افسانه چشم پاسبان پوشیده ایم

خاطری مجروح از تیغ زبان ما نشد
ار چه ما چون بید در زخم زبان پوشیده ایم؟

ما به روی تازه در گلزار عالم همچو سرو
تنگدستی را ز چشم این و آن پوشیده ایم

پیچ و تاب ما جهانی را به شور آورده است
از نظرها گرچه چون موی میان پوشیده ایم

تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار
پرده خوابی که ما بر چشم جان پوشیده ایم

از نسیمی تار و پودش دست بردارد ز هم
جامه ای کز موج چون آب روان پوشیده ایم

در چنین صبحی که جست از خواب سنگین کوه قاف
پرده بر روی دل از خواب گران پوشیده ایم

چشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماست
گر چه صائب در سواد اصفهان پوشیده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۳

ما ز شغل آب و گل آیینه را پرداختیم
خانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیم

می کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو
رایت سبزی که از آزادگی افراختیم

تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
ما به این خاکستر این آیینه را پرداختیم

گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود
قطره خود را عبث واصل به دریا ساختیم

از نفس آیینه ما داشت زنگ تیرگی
صاف شد آیینه ما تا نفس را باختیم

بخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغ
فتح از ما بود در هرجا سپر انداختیم

نیست صائب خاکساران را دماغ انتقام
ما به فردای جزا دیوان خود انداختیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۴

ما نفس بر لب به صد رنج و تعب می آوریم
پیر می گردیم تا روزی به شب می آوریم

روزه حرف طلب دارد لب اهل کرم
ما به منزل میهمان را بی طلب می آوریم

رزق اگر دارد کلیدی در کف دست دعاست
بی سبب ما زور بر پای طلب می آوریم

منت مشکل گشایان نی به ناخن می کند
زور بر دست دعای نیمشب می آوریم

شوخ چشمی بین که پیش در شهوار حسب
استخوان پوسیده ای چند از نسب می آوریم

بیستون را تیشه ما در فلاخن می نهد
برجبین چون چین جواهر از غضب می آوریم

صائب از اوضاع ما شوریده احوالان مپرس
گوشه ای داریم و روزی را به شب می آوریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۵

از شکست آرزو قند مکرر می خوریم
بر لب خود خاک می مالیم و شکر می خوریم

با سپهر تلخ سیما خنده رو بر می خوریم
زهر اگر در جام ما ریزند شکر می خوریم

از تو تا دوریم از ما دور می گردد حیات
با تو چون بر می خوریم از زندگی برمی خوریم

شیوه ما نیست از بیداد روگردان شدن
سیلی دریا ز خلق خوش چو عنبر می خوریم

از عزیز مصر و شکرزار او آسوده ایم
ما که گرد کاروان را همچو شکر می خوریم

گر چه تبخال خون داریم ظاهر در قدح
بی گزند دیده بد آب کوثر می خوریم

نعمت الوان عالم را کند خون در جگر
کاسه خونی که ما از دست دلبر می خوریم

می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم
گاهی از بی دست و پایی گر سکندر می خوریم

میوه های خام انجم پخته شد بر خاک ریخت
ما زخامی همچنان گرمای محشر می خوریم

خودنمایی نیست در زیر فلک آیین ما
زیر خاکستر دل خود همچو اخگر می خوریم

برنمی داریم دست از زلف مشکین سخن
چون قلم چندان که زخم تیغ بر سر می خوریم

در تلافی میوه شیرین به دامن می دهیم
همچو نخل پر ثمر سنگی که بر سر می خوریم

صائب از فیض خموشی در دل دریای تلخ
آب شیرین چون صدف از جام گوهر می خوریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۶

ما ز حیرت در حریم وصل هجران می کشیم
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشیم

منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
ما به جای سفره خجلت پیش مهمان می کشیم

از فشار قبر هرگز قسمت کفار نیست
آنچه ما از تنگی صحرای امکان می کشیم

دامن خاک است از خون عزیزان لاله زار
از رعونت ما همان بر خاک دامان می کشیم

فکر رنگین است باغ دلگشای اهل فکر
چون غمی رو می دهد سر در گریبان می کشیم

در هوای کام دنیا نیست آه سرد ما
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشیم

بر شکار لاغر از سرپنجه شیران نرفت
آنچه از دست نوازش ما ضعیفان می کشیم

دیگران صائب به تلخی باده می نوشند و ما
جام پر خون را به سر با روی خندان می کشیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۷

ما به دشنام از لب شیرین دلبر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم

دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم

نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم

موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم

خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم

از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم

چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم

چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم

هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم

از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم

ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم

آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم

چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم

خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم

نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم

می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم

طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم

حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم

شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم

طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم

چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم

تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۶۸

ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم

چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم

ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم

سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم

نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم

هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 540 از 718:  « پیشین  1  ...  539  540  541  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA