غزل شماره ۵۴۵۸ ما ز وری آتشین او نقاب افکنده ایمبار اول ما بر این آتش کباب افکنده ایمنیست چون شبنم و بال دامن گل خون ماما سر خود در کنار آفتاب افکنده ایمخار این صحرا به آب زندگی خود را رساندما همان چون موج لنگر در سراب افکنده ایمجلوه در پیراهن دریای وحدت می کنیمپرده از روی نفس تا چون حباب افکنده ایم☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ غزل شماره ۵۴۵۹ ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ایمیوسف خود را ز بی چشمی به چاه افکنده ایمهمچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته استسوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ایمهر دو عالم چیست تا ما قیمت یوسف کنیممی توان بخشید اگر سنگی به چاه افکنده ایمدر سخن استادگی از ما سبکساران مخواهچون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ایمنیست ممکن لیلی از مجنون ما وحشت کندما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ایمنیست غیر از شستشوی دیده ما را مطلبیبی تو بر خورشید تابان گر نگاه افکنده ایمدر میان ما و آتش می شود صائب حجابپرده شرمی که بر روی گناه افکنده ایم
غزل شماره ۵۴۶۰ ما به چشم کوته اندیشان چنین آسوده ایمورنه در هر کوچه ای پای طلب فرسوده ایمدر ضمیر روشن ما چهره نگشوده نیستگر به ظاهر تیره چون آیینه نزدوده ایمصرفه خود چون صدف در بستن لب دیده ایمورنه ما چون موج، بر و بحر را پیموده ایمپرتو خورشید داغ خاکساریهای ماستگرچه سر از شعله فطرت به گردون سوده ایمهرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ایمدر تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ایمچون نیفتد زلف مشکین سخن بر پای ما؟ما به مژگان زلف شب را عمرها پیموده ایمفکر ما نشگفت اگر چون برگ گل رنگین بودسالها از غنچه خسبان گلستان بوده ایملب به تبخال جگر در تشنگی تر کرده ایمپیش نیسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ایمنونیاز سینه صد چاک، چون گل نیستیمروزها با صبح صادق هم گریبان بوده ایماستخوان ما ندارد پرده چربی چو نیبس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایمگر چه بر پیشانی ما نیست قفل بستگیمسعد سنگ، دایم چون در نگشوده ایمخواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطنهمچو یوسف بی گنه در چاه و زندان بوده ایمهرقدر احباب عیب از ما برون آورده انددر برابر ما ز غیرت بر هنر افزوده ایمحسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزانمی توان دانست از دستی که بر هم سوده ایمدیو را در شیشه سر بسته نتوان بند کردما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم؟روح را در تنگنای جسم پنهان کرده ایمچهره خورشید تابان را به گل اندوده ایمگر چه آب زندگی از خامه ما می چکدما ز بخت تیره صائب در لباس دوده ایم
غزل شماره ۵۴۶۱ ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایماز گزند خار و منع باغبان آسوده ایمجام می بر مدعای ما چو گردش می کندگر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایمشعله را خاشاک نتواند عنانداری کنددر طریق عشق از زخم زبان آسوده ایمنفس غافل گیر ما در انتظار فرصت استخاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایمنعمت الوان نگردد خونبهای آبروما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایمدیده ما را نبندد خواب سنگین اجلبا خیال یار از خواب گران آسوده ایمآستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایمهمچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایمسیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیستما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایمرخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل استورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایمعقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدارخانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایمدامن دریای خاموشی به دست آورده ایمچون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایمدر چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیستچون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایمآفتاب زندگانی روی در زردی نهادما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایمدنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت استما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایماین جواب آن غزل صائب که سعدی گفته استگر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
غزل شماره ۵۴۶۲ در دل صد پاره عیش جاودان پوشیده ایمنوبهار خویش در برگ خزان پوشیده ایممطلب ما بی نیازان از سفر سرگشتگی استچشم چون تیر هوایی از نشان پوشیده ایمچون هما از روزی خود نیست ما را شکوه ایمغز را از چشم بد در استخوان پوشیده ایمموج آب زندگانی در پرده ظلمت خوش استدر خموشی جوهر تیغ زبان پوشیده ایمرود نیل از چهره ما گرد غربت می بردگر دو روزی در غبار کاروان پوشیده ایمگل ز شوخی می گذارد در میان با خار و خسخرده رازی که ما از باغبان پوشیده ایمشهپر رسوایی راز نهان ما شده استپرده ای کز دل به اسرار نهان پوشیده ایمشرم بیدار ترا در خواب نتوانیم کردگر چه از افسانه چشم پاسبان پوشیده ایمخاطری مجروح از تیغ زبان ما نشدار چه ما چون بید در زخم زبان پوشیده ایم؟ما به روی تازه در گلزار عالم همچو سروتنگدستی را ز چشم این و آن پوشیده ایمپیچ و تاب ما جهانی را به شور آورده استاز نظرها گرچه چون موی میان پوشیده ایمتیغ خورشید قیامت را کند دندانه دارپرده خوابی که ما بر چشم جان پوشیده ایماز نسیمی تار و پودش دست بردارد ز همجامه ای کز موج چون آب روان پوشیده ایمدر چنین صبحی که جست از خواب سنگین کوه قافپرده بر روی دل از خواب گران پوشیده ایمچشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماستگر چه صائب در سواد اصفهان پوشیده ایم
غزل شماره ۵۴۶۳ ما ز شغل آب و گل آیینه را پرداختیمخانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیممی کند خون در جگر باد خزان را همچو سرورایت سبزی که از آزادگی افراختیمتا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صافما به این خاکستر این آیینه را پرداختیمگوهر درد طلب در دامن ساحل نبودقطره خود را عبث واصل به دریا ساختیماز نفس آیینه ما داشت زنگ تیرگیصاف شد آیینه ما تا نفس را باختیمبخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغفتح از ما بود در هرجا سپر انداختیمنیست صائب خاکساران را دماغ انتقامما به فردای جزا دیوان خود انداختیم
غزل شماره ۵۴۶۴ ما نفس بر لب به صد رنج و تعب می آوریمپیر می گردیم تا روزی به شب می آوریمروزه حرف طلب دارد لب اهل کرمما به منزل میهمان را بی طلب می آوریمرزق اگر دارد کلیدی در کف دست دعاستبی سبب ما زور بر پای طلب می آوریممنت مشکل گشایان نی به ناخن می کندزور بر دست دعای نیمشب می آوریمشوخ چشمی بین که پیش در شهوار حسباستخوان پوسیده ای چند از نسب می آوریمبیستون را تیشه ما در فلاخن می نهدبرجبین چون چین جواهر از غضب می آوریمصائب از اوضاع ما شوریده احوالان مپرسگوشه ای داریم و روزی را به شب می آوریم
غزل شماره ۵۴۶۵ از شکست آرزو قند مکرر می خوریمبر لب خود خاک می مالیم و شکر می خوریمبا سپهر تلخ سیما خنده رو بر می خوریمزهر اگر در جام ما ریزند شکر می خوریماز تو تا دوریم از ما دور می گردد حیاتبا تو چون بر می خوریم از زندگی برمی خوریمشیوه ما نیست از بیداد روگردان شدنسیلی دریا ز خلق خوش چو عنبر می خوریماز عزیز مصر و شکرزار او آسوده ایمما که گرد کاروان را همچو شکر می خوریمگر چه تبخال خون داریم ظاهر در قدحبی گزند دیده بد آب کوثر می خوریمنعمت الوان عالم را کند خون در جگرکاسه خونی که ما از دست دلبر می خوریممی کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشمگاهی از بی دست و پایی گر سکندر می خوریممیوه های خام انجم پخته شد بر خاک ریختما زخامی همچنان گرمای محشر می خوریمخودنمایی نیست در زیر فلک آیین مازیر خاکستر دل خود همچو اخگر می خوریمبرنمی داریم دست از زلف مشکین سخنچون قلم چندان که زخم تیغ بر سر می خوریمدر تلافی میوه شیرین به دامن می دهیمهمچو نخل پر ثمر سنگی که بر سر می خوریمصائب از فیض خموشی در دل دریای تلخآب شیرین چون صدف از جام گوهر می خوریم
غزل شماره ۵۴۶۶ ما ز حیرت در حریم وصل هجران می کشیمدلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشیممنعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشندما به جای سفره خجلت پیش مهمان می کشیماز فشار قبر هرگز قسمت کفار نیستآنچه ما از تنگی صحرای امکان می کشیمدامن خاک است از خون عزیزان لاله زاراز رعونت ما همان بر خاک دامان می کشیمفکر رنگین است باغ دلگشای اهل فکرچون غمی رو می دهد سر در گریبان می کشیمدر هوای کام دنیا نیست آه سرد مابر سواد آفرینش خط بطلان می کشیمبر شکار لاغر از سرپنجه شیران نرفتآنچه از دست نوازش ما ضعیفان می کشیمدیگران صائب به تلخی باده می نوشند و ماجام پر خون را به سر با روی خندان می کشیم
غزل شماره ۵۴۶۷ ما به دشنام از لب شیرین دلبر قانعیمبا جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیمدامن ما از هوس پاک است چون آب روانما ز سرو قامت او با سراسر قانعیمنیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنارما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیمموشکافی نیست همچون شانه کار دست ماما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیمخلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترستما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیماز چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیمما که با خون دل از صهبای احمر قانعیمچون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکرما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیمچون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیمهر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیستما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیماز تهیدستی دعا دارد پر و بال عروجما به دست خالی از دامان پرزر قانعیمره ندارد در دل خرسند استسقای حرصچون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیمآب باریک قناعت را نمی باشد زوالما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیمچون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیاتما ز آب زندگی با دیده تر قانعیمخوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کندما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیمنعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال اوما به نان خشک خود با دیده تر قانعیممی شود در جامه رنگین دل روشن سیاهما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیمطره زر تار آخر می دهد سر را به بادما به داغ آتشین از افسر زر قانعیمحلقه هر در نگردد دیده مغرور ماما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیمشهپر طاوس را آخر مگس ران می کنندما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیمطعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیستما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیمچون گل رعناست جام زر پر از خون جگربا سفال خشک ما از ساغر زر قانعیمتشنه دیدار را کوثر بود موج سراببا لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
غزل شماره ۵۴۶۸ ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیماز غم و شادی و نوروز و محرم فارغیمچون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایماز تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیمما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیماز نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیمسینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایماز غم زنگار و از اندیشه نم فارغیمنغمه در سازست اما فارغ است از گوشمالما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیمهر چه می خواهیم صائب هست در دیوان اوبا کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم