غزل شماره ۵۵۰۰ اگر می داشتم بال و پری پرواز می کردمدرین بستانسرا دیوان محشر باز می کردماگر می بود دامان شب زلفش به دست منحدیث درد بی انجام خود آغاز می کردمنسیم صبح از نامحرمان بود این گلستان رادر ایامی که من بند قبایش باز می کردمسپند شوخ چشم از دور دستی داشت بر آتشدر آن محفل که من قانون صحبت ساز می کردمحیا در پرده بیگانگی می خورد خون خودکه آهوی ترا من شیرگیر ناز می کردمنسیم بی ادب زنجیر می خایید در عهدیکه من در زلف او چون شانه دست انداز می کردمنمی زد آب اگر بر آتش من سردی عالمچه دلها را کباب از شعله آواز می کردماگر روی دلی از پرتو خورشید می دیدمسبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردماگر می بود درد عشق صائب کارفرمایمجهان را گلشن از کلک سخن پرداز می کردم
غزل شماره ۵۵۰۱ اگر دل را ز خاشاک علایق پاک می کردمهمان در خانه خود کعبه را ادراک می کردمبهم پیچیدن طومار هستی بود منظورماگر از آستین دستی برون چون تاک می کردمگشاد عالمی می بود در دست دعای مناگر صبح بناگوش ترا ادراک می کردمزبس ذوق شهادت برده بود از سر شعورم راگریبان را خیال حلقه فتراک می کردمزهشیاری کنون خون می خورم یاد جوانیهاکه از هر ساغری خون در دل افلاک می کردمخبر می داد از بی حاصلیها خوشه آهممن آن روزی که تخم دوستی در خاک می کردم
غزل شماره ۵۵۰۲ سواد شهر را از گریه گرهامون نمی کردمدرین وحشت سرالنگر من مجنون نمی کردمامید سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنهبه تکلیف بهار از خانه سربیرون نمی کردمنمی گشتم سفید از زردرویی در صف محشربه خون گردست و تیغ یار را گلگون نمی کردمز شغل خانه سازی زنده زیر خاک می رفتمپناه خود خم می گر چو افلاطون نمی کردمکه می آمد برون از عهده دریا کشی چون منقناعت از می لعلی اگر با خون نمی کردمز خود بیرون شدم آسوده گردیدم چه می کردماگر این کفش تنگ از پای خود بیرون نمی کردماگر آیینه آن سنگدل می بود در دستمنمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردمنمی شد بی بری بار دل آزاده ام صائباگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم
غزل شماره ۵۵۰۳ به هر حالی که باشد گرد گل همچون صبا گردمنیم نگهت که از گل در پریشانی جدا گردمهمین امید بر گرد جهان سرگشته ام داردکه او برگرد دل من گرد آن ناآشنا گردماگر چه از جگرداری برآتش می توانم زدندارم زهره تا برگرد آن گلگون قبا گردمدری نگشود بر روی چو مهر از دربدر گشتنمگر یک چند گرد خویشتن چون آسیا گردماگر شمشیر بارد بر سرم در دل نمی گیرمنیم آیینه کز اندک غباری بی صفا گردموفا دین من و مهربتان آیین من باشدرخم از قبله برگردد گر از مهر و وفا گردمچنان با بیوفایان صائب آن بدمهر می جوشدکه با این مهر نزدیک است من هم بیوفا گردم
غزل شماره ۵۵۰۴ پریشان چند در وحشت سرای آب و گل کردمدل از دنبال من گردد من از دنبال دل گردمبه تعمیر تن خاکی دل من بر نمی آیدکدامین رخنه را معمار ازین یک مشت گل کردمعجب دارم گذارد آه عالمسوز من فرداکه از تردامنی در حلقه پاکان خجل کردمنخواهد نقطه ای از نامه اعمال من ماندنبه این عنوان اگر از روسیاهی منفعل گردممن و گردن فرازی برامید خونبها حاشاگوارا نیستم برتیغ اگر خون بحل گردمتوان تا زیر پا شد خاک آن سرو خرامان راچرا چون قمریان برگرد سر و پابه گل کردمفریب وعده او گر چه صائب بارها خوردمهمان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل کردم
غزل شماره ۵۵۰۵ نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردمکه چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردمسفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدیهمان من در تلاش گوهر نایاب می گردمپر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل راهمان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردمچه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزونچو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردمجواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دلچو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردمهمان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصلبه گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردمبه صد جانب برد دل در نمازم از پریشانیبه رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردمندارد نفس کافر در مقام فیض دست از منگران از خواب غفلت بیش در محراب می گردمشبستان جهان را گر چه روشن از بیان دارمهمان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم
غزل شماره ۵۵۰۶ شبی صدبار برگرد دل افکار می گردمبه بوی یوسفی برگرد این بازار می گردمچنان افتاده از پرگار طاقت نقطه جانمکه بر گرد سر هر نقطه چون پرگار می گردمخدا این طفل را ببخشد خواب آسایششبی صد بار از فریاد دل بیدار می گردمکباب نسر طایر می کند خون گریه از شوقممن ناکس چو کرکس در پی مردار می گردمز بوی گلشن فردوس پهلو می کنم خالیسبکروحم هوا تا خورده ام بیمار می گردماگر چه نقش دیوارم به ظاهر در گرانخوابیاگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردمچنان سرشار افتاده است صائب خارخار منکه برگرد سرخار سر دیوار می گردم
غزل شماره ۵۵۰۷ به من گر درد و داغی می رسد خوشحال می گردمکه از لب تشنگی سیراب چون تبخال می گردمزوحشت سایه را چون نافه از خود دور می سازدغزال شوخ چشمی را که من دنبال می گردمچو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمنندانستم ز همواری فزون پامال می گردمسگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شدندارم گر چه حالی گرد اهل حال می گردمکف خاکسترم اما اگر طالع کند یاریزقرب شعله چون پروانه زرین بال می گردمز کوه درد لنگر می توانم گشت دریا راچو بیدردان به ظاهر گر چه فارغبال می گردمچنان حرص گران رغبت سبک کرده است عقلم راکه از بار گران آسوده چون حمال می گردمچرا بیهوده گردم گرد خرمن تنگ چشمان راچو من قانع به گردازدانه چون غربال می گردمچه با من می تواند کرد صائب آتش دوزخچو من آب از حجاب زشتی اعمال می گردم
غزل شماره ۵۵۰۸ ز گفت و گو سبک چون موج طوفان دیده می گردمز خاموشی گران چون گوهر سنجیده می گردمز چشم شور آب زندگانی تلخ می گردداز آن چون خضر برگرد جهان پوشیده می گردمز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخوارانبا اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردمنسیم مصر اگر در کلبه احزان من آیدزوحشت مضطرب چون شمع صرصر دیده می گردمندارد ریشه در خاک تعلق گردباد منخس و خاشاک هستی را به هم پیچیده می گردمدر آن وادی که گل از زخم خارش می توان چیدنز کوته دیدگی با دامن برچیده می گردممرا روزی که آن خورشید سیما در نظر آیدچو اشک خود تمام شب به گرد دیده می گردممجو از من سخن در بزم آن آیینه رو صائبکه در بیرون محفل من نفس دزدیده می گردم
غزل شماره ۵۵۰۹ به قدر آشنایان از خرد بیگانه می گردماگر خود در نیابم یک زمان دیوانه می گردماگر چه همچو بو در زیریک پیراهنم با گلنسیمی گر وزد بر من ز خود بیگانه می گردمکباب من ز بیم سوختن بر خویش می گرددبه ظاهر گرد عالم گر چه بیدردانه می گردمبه چشم قدردانان قطره دریایی است بی پایاننه کم ظرفی است گر بیخود به یک پیمانه می گردمنه از زهدست بر سر گشتگانم رحم می آیداگر گاهی شکار سبحه صددانه می گردمزمام ناقه لیلی است هر موج سراب اودر آن وادی که چون مجنون من دیوانه می گردمندارد گردش ما و تو با هم نسبت ای حاجیتو گرد خانه ومن گرد صاحبخانه می گردمنمی دانم جدا از عشق حسن آشنارو رابه یاد شمع برگرد سر پروانه می گردمندارد گر چه منزل خانه پردازی که من دارمبه گرد کعبه و بتخانه بیتابانه می گردمخم سربسته جوش باده را افزون کند صائببه لب مهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم