غزل شماره ۵۵۲۰ نبرد از سینه جام باده گلرنگ زنگارمهلال منخسف شد صیقل از آیینه تارمنهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافلکه خواهد از گریبان سر برون آورد زنارمبه زور بردباریها به خود هموار می سازمدرشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارمبه آب روی خود از گوهرم قانع درین دریارهین منت خود گو مکن ابرگهر بارماز آن هر روز آب گوهر من بیش می گرددکه گردد آب از شرم تهیدستی خریدارمکنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائبخزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
غزل شماره ۵۵۲۱ چنان سرگرمیی از شوق آن گلگون قبا دارمکه بر گل می خرامم خاراگر در زیر پا دارمکنار شوق من چون موج آسایش نمی داندبه دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارماگر چه در ته یک پیرهن با ماه کنعانمبه بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارمگره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند اوچه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارمز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذرکه رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارمبیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازیکه از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارمبه یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شدکه من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارمچو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایمبه ظاهر گر چه دست و پای کوشش در حنا دارمزلال زندگی در ساغر من رنگ گرداندهمان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارمچنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریانکه حال مهره ششدر ز نقش بوریا دارمجنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرشچو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارماگر چه دوربینان چشم دریا می شمارندمحباب آسا به کف جای گهرمشتی هوا دارممرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردنکه از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارمهوای عالم آزادگی کم مختلف گردداز آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارمزاکسیر قناعت خون آهو مشک می گرددمن این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم
غزل شماره ۵۵۲۲ زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارمدلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارمشکایت می کنم از یار و امید وفا دارمبه این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارمبرید از سایه خود سرو و افتاد از قفای اوعنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارممزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانیکه من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارماگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالمبه این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارمز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیماگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارمخبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان اومکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارمبه مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازدشکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارمنسیم کاروان مصرم ای پوشیده بیناییدر بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارمخدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزمگرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارمگذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانشدل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم
غزل شماره ۵۵۲۳ به ظاهر گر چه مهری بر لب خاموش خود دارمحباب آسا محیطی در ته سرپوش خود دارمندارد اختیاری آسمان در سیر و دور خودکه این خمخانه را من بیقرار از جوش خود دارمنمی آساید از مشق کشاکش رشته جانماگر چه بحر را چون موج در آغوش خود دارمکنم با روی خندان تلخکامان را دهن شیریننیم زنبور تا از نیش پاس نوش خود دارمکند دل هر نفس در کوچه ای جولان ز خود کامیچه خونها در جگر زین طفل بازیگوش خود دارمبه قدر بیخودی چون می توان گل چیدن از ساقیدرین محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارمسراپا یک دهن خمیازه ام صائب از حیرانیاگر چه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم
غزل شماره ۵۵۲۴ ز خوی نازک آن سیمبر چندان حذر دارمکه یاد سر کند دستی که با او در کمر دارمچو خواهد گشت آخر بیستون لوح مزار منچه حاصل زین که چون فرهاد دستی در هنر دارمز دست کوته من هیچ خدمت برنمی آیدمگر دستی به آیین دعا از دور بردارمتو تا رفتی ز پیش چشم، از دل محو می گردداگر صد نسخه از روی تو چون آیینه بردارمنظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گلبه امید که من از عارض او چشم بردارمدل از مهر خموشی برنمی دارد زبان منوگر نه تیغها پوشیده در زیر سپر دارمجهانی می دهند از دیدن من آب، چشم خوداگر چه قطره آبی ز قسمت چون گهر دارمنمی سازم حجاب پای، چون طاوس بال خودکه من بر عیب خود بیش از هنر صائب نظر دارم
غزل شماره ۵۵۲۵ دل پر رخنه ای چون سبحه از صدر رهگذر دارمدرین یک مشت گل پوشیده چندین نیشتر دارمزپای هر که خار آرم برون، ریزد به چشم منزند بر شیشه ام، سنگی زراه هر که بردارمنگردد چون دم تیغ زبانها از مصاف منکه از گردآوری من پیش روی خود سپردارمز دامان وسایل، گرد کلفت پیش می گرددزغفلت نیست از دامان شب گر دست بردارمزجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی راگلستانی که من از فکر او در زیر پر دارمگر چه می زند ناخن به دلها ناله بلبلچو نی من در خراش سینه ها دست دگر دارمدرین وحشت سرا کز ابر تیغ برق می بارددلی از دیده قربانیان آسوده تر دارمچه افتاده است چندین حلقه کردن زلف مشکین راکه من صد حلقه پیچ و تاب از آن موی کمر دارمز وحشت، خانه صیاد داند سایه خود راغزالی را که من چون دام در مد نظر دارمبه خاک و خون چو مرغ نیم بسمل می تپم صائباگر یک دم از آن مژگان گیرا چشم بردارم
غزل شماره ۵۵۲۶ پریشان خاطری آماده از صد رهگذر داردصف آهی چو مژگان متصل پیش نظر دارمبه هر جا جلوه گر گردی نه ای از چشم من غایبکه چشم انتظار از نفش پا در هرگذر دارمز شوخی می شود از دیده حیران من غایباگر صد نسخه زان رخسار، چون آیینه بردارمنفس در سینه برق سبک جولان گره گردداگر بیرون دهم خاری که پنهان در جگر دارممرا بگذار با خار ملامت ای سلامت روکه من بی خار هیهات است پا از جای بردارمعجب دارم درین دریا به فریادم رسید گوشیکه من گوش صدفها را گرانبار از گهر دارمبه همواری مشو از بحر لنگر دار من ایمنکه تیغ آبدار موج در زیر سپر دارمچو ماهی گر چه در ظاهر گرفتندم به سیم و زرز هر فلسی نهان در پوست چندین نیشتر دارمبه خورشید درختان می رسم چون قطره شبنماگر صائب زوری گلعذاران چشم بردارم
غزل شماره ۵۵۲۷ به دل زخم نمایانی چو پرگار از دو سر دارمکه یک پا در حضر پیوسته یک پا در سفر دارمنگردد عقده های من چرا هر روز مشکلترکه چون سرو از رعونت دست دایم بر کمر دارماثر از گریه مستانه می جویم، زهی غفلتکه چشم شستشوی نامه از دامان تر دارمزدم تا پشت پا مردانه نعلین تعلق راز هر خاری درین وادی بهاری در نظر دارمچنان از عشق کاهیده است جسم ناتوان منکه اگر افتم به فکر قطره از طوفان خطر دارمهمان بیطاقتم هر چند دریا را کشم در برکه در هر جنبشی چون موج آغوش دگر دارممدان چون رشته از من، هر چه باشد جز تهیدستیکه این پهلوی چرب از پرتو قرب گهر دارمشود شمشیر زهرآلوده ای چون سرو بهر منچون ابر نوبهاران هر که را از خاک بردارممرا بگذار چون پروانه تا آتش زنم در خودکه بهر گرد سر گشتن پر و بال دگر دارمنیم غافل ز حق راهبر گر رهنمایم شدکه من هم منت آوارگی بر راهبر دارممرا نتوان به شیرینی چو طوطی صید خود کردنکه در دل از شکست آرزو تنگ شکر دارماگر دانم به آن لب می رسد صائب شراب منبه جوشی می توانم سقف این میخانه بردارم
غزل شماره ۵۵۲۸ به صورت گر چه بر رخسار مه رویان نظر دارمولی در عالم معنی نظر جای دگر دارمنباشد ننگ اگر عاجز کشی ارباب همت رابه آهی می توانم چرخ را از پیش بردارمز مشت خاک آتشدست من دامن کشان مگذرکه چون خشت خم می فتنه ها در زیر سر دارمگره وا می کنم از کار مردم، دست شمشادمنه سروم کز رعونت دست دایم بر کمر دارمبه خاموشی ز سر وا می کند شور قیامت راسر شوریده ای کز فکر او در زیر پر دارمچه خواهم کرد با گرداب این بحر خطر صائبچو من از گردش چشم حبابی صد خطر دارم
غزل شماره ۵۵۲۹ حریفی کو که راه خانه خمار بردارمز مینا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارمشود بار دلم آن را که از دل بار بردارمنهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارمنماید مهر و کین یک جلوه در آیینه پاکمز لوح ساده ناز طوطی از زنگار بردارمسخن چون خط مشکین می تند گرد دهان اوچسان من دل از آن لبهای شکر بار بردارمزبی برگی شکر خوابی که من در چاشنی دارمچه افتاده است ناز دولت بیدار بردارمکشیدن مشکل است از رشته جان دست یک نوبتدل صد پاره از زلفش به چندین بار بردارمنمی خواهد میانجی جنگهای زرگری، ورنهنزاع از کفر و دین و سبحه و زنار بردارمصدف آب گهر را مانع از قرب است در دریاشوم در وصل مستغرق گر این دیوار بردارمچو مینای پر از می فتنه ها دارم به زیر سرشود پرشور عالم چون ز سر دستار بردارمبه فریاد آورد بیکاری من کارفرما رااگر فرصت دهد غیرت که دست از کار بردارمنگردانم ورق را در نظر بازی، نیم شبنمکه چون خورشید بینم دیده از گلزار بردارماگر از شکوه خاموشم نه خرسندی است، می خواهمکه در دیوان محشر مهر ازین طومار بردارمگذارند آستین بر چشم خود سنگین دلان صائباگر من آستین از دیده خونبار بردارم